مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
جمعه, ۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۴۲ ب.ظ

کمدیِ کپسول

کپسول را می اندازم توی یک کاسه آب و چند ثانیه ای همین طور نگاهش میکنم.

رو میکنم سمت خواهرم و می گویم:می خوام ببینم کپسولا تو معده مون چه شکلی باز میشن!

کم کم رنگ قرمز کپسول(شاید هم زرشکی)داخل آب،آزاد می شود.

کاسه را کمی تکان می دهم و رنگ بیشتری آزاد می شود.می گویم:پس وقتی معده تکون بخوره قرصه زودتر باز میشه.چه جالب!

و ادامه می دهم:پس وقتی کپسول می خورم باید یه کم تکون بدم خودمو!سریع نخوابم!

کاسه را رها می کنم و می روم سراغ کار و زندگی ام.

مادرم می گوید:آخه چه کاریه ببینی کپسول چطور وا میشه؟


***


فکر میکنم بیشتر از یک ساعت،شاید هم دو ساعت گذشته باشد و کپسولِ توی کاسه،فقط کمی باد کرده است و از ریخت افتاده.

و هنوز محتویاتش هم بیرون نریخته!

دوباره جوری که انگار دارم برای کسی توضیح می دهم می گویم:البته شرایط معده فرق میکنه ها!معده فرق میکنه.

و کاسه را تکان تکان می دهم به این خیال که شاید زودتر باز شود.

فایده ای نمیکند.

می روم سمت سماور.کمی آب جوش،داخل آب کاسه می ریزم و بعد ناگهان ... جیمبلی جیمبو!کپسول باز می شود.از هم می پاشد.تمام محتویاتش می ریزد بیرون و من فریاد می زنم:بااااااااااااااز شددددد!باز شد.هوووراااااا.

مفتخر به یک کشف علمی،رو به همان موجود خیالی می گویم:حالا فهمیدی چرا روش نوشته با آب گرم میل شود؟هیچ چیز تو این دنیا بی حساب و کتاب نیست دختر!هیچ چیز...

۲ نظر ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۲
یاس گل
پنجشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۱۴ ب.ظ

اندر احوالات این روزها

به نسبت هفته های گذشته آرامش بیشتری دارم.بالاخره فرصت میکنم امروز،سری به وبلاگ ها بزنم.باز هم شاید آن قدری نرسم که سراغ تک تک آن ها بروم اما چندتایی را که بتوانم،می بینم.

پریسا فکر میکرد اتفاق خاصی افتاده که این روزها فرصت دیدنش را ندارم.برایش توضیح دادم که چقدر شلوغ است این روزهایم.به هرحال به او گفتم باز هم اگر مایل باشد می توانیم عصرها به پارک برویم.گرچه شاید با این پیشنهاد چندان موافق نباشد و دیدار در خانه را بیشتر از پیاده روی تا پارک ترجیح دهد.

قرار بود با فاطمه هم به کافه پلاتین برویم.اما از روزی که این تصمیم را گرفته ایم دو هفته می گذرد و هنوز فرصتی برای این کار هم پیدا نکرده ایم.چقدر دلم میخواهد با او،بروم سراغ یکی دیگر از مجموعه بازی های اتاق فرار...

هفته ی بعد عروسی ریحانه است.می توانم الهام،ساره و شبنم را هم در عروسی ببینم. فکرش را بکن!دیدار دوستان دوران کارشناسی بعد از دو سال.از ریحانه شنیدم که ساره هم ازدواج کرده است و اردیبهشت ماه بله برون شبنم بوده است.اما از الهام در طی این دو سال خبردار بوده ام و دیگر نیازی به پرسیدن حالش از ریحانه نداشتم.

تا شهریور و تا زمان اعلام نتایج نهایی  کارشناسی ارشد یک ماه باقی مانده است و من تا امروز دو بار خودم را در دانشگاه هایی عجیب خواب دیده ام.یک بار در دانشگاهی نزدیک به دانشکده داروسازی!!و یک بار هم در خیابانی به نام بهنام،در منطقه ای که بیشتر به شرق یا مرکز تهران می زد و در جایی نزدیک به مرکز تحصیل دانشجویان لبنانی!!!!

یک ماه هم برای خودش یک ماه است!فکر کنم تا آن شب خودم را در دانشگاه های دیگری هم ببینم...

در هرحال!

من در همان شب کنکور هم با خدا حرف هایم را زدم.هرآنچه که پیش آید من رضایت خود را از قبل اعلام کرده ام...

۶ نظر ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۴
یاس گل
دوشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۰ ق.ظ

روزی از روزها؛یک مرداد!

­­­­آدم ها فکرمی کنند تنها موجودات زنده ی روی زمین،خودشان هستند.آن ها اغلب،به حیات و زندگی سایر موجودات،اعم از حیوانات و گیاهان یا موجودات به ظاهر بی جانی شبیه به من و امثال من،باور چندان زیادی ندارند.

برخلاف جهانِ آدم ها،که دمادم در آن،خبر از تولد و خبر از مرگ،تکرار می شود،در سرزمین ما،جمعیت،برای همیشه ثابت است.نه کسی در جهان ما به تازگی زاده می شود و نه  چشم از جهان فرو می بندد.

سرزمین ما؛سرزمین  روزهای شمسی سال،با 365 نفر جمعیت،در اقلیم تقویم!

ما اغلب با یکدیگر روابط چندان زیادی نداریم.رفت و آمدی به آن صورت در کار نیست.البته بعضا دیده شده،که برخی روزها با برخی دیگر،روابط صمیمانه تری دارند اما در مورد من که چنین نبوده و نیست.

من هر سال ساعت 00:00 دقیقه ی بامدادِ متعلق به نام خودم،از خواب بیدار میشوم و در ساعت 00:00 دقیقه ی بامداد روز بعد دوباره به خوابی عمیق فرو می روم.تا سالی دیگر و تابستانی دیگر.زندگی در سرزمین روزهای شمسی سال،بر همین منوال است.

شاید زندگی ما؛روزها،از نگاه شما آدم ها،زندگیِ سراسر بی حادثه و کاملا یکنواختی به نظر برسد اما واقعیت امر چنین نیست.ما موظف به ثبت و ضبط حوادث مهم تاریخ در روزهای متعلق به خودمان هستیم.و تاریخ،هرگز دچار ذات ثبات نبوده و نیست.تاریخ همیشه دستخوش تغییر و تحول های عظیم بوده است.

اول مرداد در بسیاری از تقویم ها به ذکر حادثه یا ذکر حوادثی خاص نپرداخته است.البته در تقویم های شما.نه در اقلیم ما.چرا که من وظایف مربوط به خودم را به درستی انجام می دهم.

من هرسال،به خودم که می رسم،ماجراهای زنده ی زیادی در برابرم تکرار می شوند.

مثلا این من بودم که خداحافظی پوریای ولی با دنیا را برای همیشه در خودم ثبت کردم.

یا که از دست رفتگی احمد شاملو را...آه شاملو،شاملو... .

البته رخداد های زیاد دیگری هم در همین تاریخ به وقوع پیوست اما من بیشتر موظف به ثبت اتفاقات شمسی سال هستم و نه رخدادهای میلادی و قمری.

من هر سال،به روز متعلق به خودم که می رسم با صدای شلیک گلوله از خواب بیدار می شوم!البته این یک انتخاب است.اینکه صدای زنگ ساعتمان مطابق با کدام حادثه ی آن روز بوده باشد،کاملا در اختیار خودمان است و نه هیچ کس دیگر.

اما اینکه چرا صدای زنگ ساعت من چیزی شبیه به صدای شلیک گلوله است،خب راستش مربوط به ماجرایی است که مرا بیش از  هر اتفاق دیگری به درد آورد.ماجرا مال همین چند سال پیش است.کمتر از ده سال پیش.اول مرداد ماه سال1390 ...

آن روز داشتم به گردگیری یک سال به یک سال خانه ام می رسیدم و گاه با رفقای هم تاریخیِ میلادی و قمری ام تلفنی صحبت می کردم.پنجره ها را تمیز می کردم و پرونده های ثبت و ضبط اتفاقات اول مردادی را نظم و ترتیب می دادم.من مشغول انجام همین کارها بودم که صدای شلیک گلوله ای،مرا بی حرکت روی صندلی نگاه داشت.

از جا بلند شدم تا ببینم چه اتفاقی رخ داده است.آخر از پنجره ی اتاق من به تمام جهان دید نسبتا خوبی وجود دارد!

از جا برخاستم و از پشت پنجره،در یکی از کوچه پس کوچه های تهران،موتورسوارهایی را دیدم که در نزدیکی یک خودرو 206 مشغول به تیر اندازی بودند.فکر میکنم حدود پنج تیر بود که شلیک شد.

چیزی که مرا متعجب کرد حضور یک زن و یک فرزند در همان ماشین بود.رخت و لباسم را به تن کردم و پریدم در همان نقطه از جهان.در کوچه ای به نام کوچه ی خادم رضائیان.موتورسوارها رفته بودند.مرد بی حرکت داخل ماشین به پهلوی راست خود افتاده بود.از وضعیت زن و فرزند آن مرد هم که دیگر چیزی نگویم.موقعیت چندان توصیف برانگیزی نبود.

متحیر رو به آسمان کردم و پرسیدم:چه اتفاقی در من ثبت خواهد شد؟

پاسخ آمد:بنویس شهادتِ یک مرد.یک دانشمند.

دوباره به مرد نگاه کردم و خطاب به آسمان پرسیدم:بنویسم شهادت چه کسی؟به چه نام؟

گفت:بنویس شهادت داریوش،داریوش رضایی نژاد.داریوش شهید...

خواستم دنبال زن بدوم.خواستم دختر را در آغوش بگیرم و ببوسمش و چیزی بگویم.چیزی که درخور این موقعیت باشد.اما نشد.ممکن نبود که یک روز،که یک تاریخ،انسانی را در آغوش بگیرد.

در راه بازگشت به خانه دوباره از آسمان پرسیدم:او چرا کشته شد؟چرا به شهادت رسید؟

-          چون رویاهای بزرگی در سر داشت.رویاهایی بی نهایت بزرگ.

یعنی انسان هایی هستند که در جهان تنها به خاطر رویاهای بزرگ شان کشته می شوند؟

-به خاطر رویاهایی که برای برخی های دیگر نفعی ندارد.بلکه هم ضرر دارد.برای آدم بده های روزگار.

اگر که بخواهم راستش را بگویم،آن روز وقتی به خانه رسیدم،گریستم.من همیشه به خداحافظی آدم های خوب جهان که می رسید می گریستم.آن روز حتی کمی بیشتر.تصویر زن و دختر 5ساله ی آن مرد از ذهنم پاک نمیشد.

نشستم پشت میز.و نوشتم.نوشتم از حادثه ی آن روز.از آن ماجرای تلخ.

شب پیش از آنکه به ساعت 00:00 دقیقه ی بامداد دوم مرداد ماه برسم،یک نفر درب خانه ام را زد.در را که باز کردم آن مرد را پشت در خانه ام دیدم.رو به روی خودم.درست مثل روزی که پوریای ولی پشت در خانه ام آمده بود.

گفتم:نکند تو هم شبیه به پوریای ولی...

گفت:کاملا درست است.

گفتم:من سر از کار شما آدم ها در نمی آورم.شما در روزی از تاریخ زاده می شوید و در روزی دیگر از دنیا می روید.اما تو اما پوریای ولی...شما محاسبات تقویمی مرا بر هم می زنید.شما نباید در این دنیا باقی مانده باشید.

مرد خندید و خواست دستش را روی شانه ام بگذارد اما نمی توانست.به او یادآوری کردم که انسان ها نمی توانند ما روزهای سال را لمس کنند.از این کارمنصرف شد و به صحبت های خودش بازگشت و گفت:این نوع از مرگ و زندگی،در مورد آدم هایی با افکار بزرگ صدق نمی کند یک مرداد!آدم هایی این چنین،بعد از مرگشان،به هر شیوه و به هر نحوی هم که باشد،در قالب همان رویاها به دنیا باز می گردند و به زندگی خود ادامه می دهند.آن ها در سرتاسر جهان قادر به حرکت اند.آن ها در بسیاری از لحظه های بزنگاه زندگی،به کمک آدم های خوب دیگر دنیا می شتابند و اگرچه هرگز دیده نمی شوند اما وجود دارند ... وَ حضور... .

فقط 30 ثانیه تا خواب عمیق من باقی مانده بود.حرف های چندان زیادی نمیشد زد اما میشد که از یک حسرت همیشگی و در دل مانده ی ما تاریخ ها،پرده برداشت.

در تخت دراز کشیدم و گفتم:کاش زندگی ما 365 روز سال هم،مثل شما آدم ها بود.اینکه تو فرصت مردن داشته باشی و دوباره زنده شوی خیلی فرق می کند با اینکه همیشه ی همیشه زنده باشی و هیچ مرگی در کار نباشد تا زندگی متعالی پس از آن، مایه ی مباهاتت نسبت به دیگر هم شکلی هایت  شود.

مرد لبخند زد و گفت:هیچ چیز در جهان بعید نیست یک مرداد!به رویای بزرگ خودت فکر کن.

من آن شب به خواب رفتم و دیگر مرد را ندیدم.

شنیدم که او در روزهای پس از من نیز در جهان،در جاهای مختلفی از جهان،دیده شد.

راستش گرچه برای ما تاریخ ها،فکر کردن به چنین رویاهایی مضحک و خنده دار به نظر میرسد اما،من هنوز، به رویای بزرگ خودم فکر میکنم.به اینکه شاید یک روز،در جایی از تاریخ،تمام روزهای سال نیز فرصتی برای مرگ پیدا کنند و پس از آن،روزهایی با افکار بزرگ،از سایر روزها متمایز شوند.شاید...

راستی.من فراموش کردم خودم را به شما معرفی کنم.من؛اول مرداد،فرزند تابستان،متولد سرزمین 365 روزسال،روزهای شمسی سال،در اقلیم تقویم.

۴ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۰
یاس گل
جمعه, ۲۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۱ ب.ظ

همین ستاره های کوچک را

انگشت هایم را پشت سرم قفل کرده بودم و آسمان هی می ریخت توی چشم هام.آسمانی که سیاه بود.که ابر داشت.که تو را غرق در شگفتی اش می کرد.
-کجای این آسمان را نگاه می کنی؟کدام سو؟
-همین ستاره های کوچک را.همین ستاره های کوچک را...
چقدر از کودکی ام دلم می خواست که زیر بلندای همین آسمان،که زیر این آرامش محض خداوندی،به خواب روم...

۲ نظر ۲۹ تیر ۹۷ ، ۲۲:۴۱
یاس گل
يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۰۵ ب.ظ

من مسلمانم-قسمت دوم

به صفحه ی سوم خلاصه نویسی هایم که رسیدم فهمیدم دارم لذت مطالعه در مسیر امام شناسی را از دست می دهم.و این شد که تصمیم گرفتم به جای نوشتن،با اتمام هر کتاب و مرور مجدد آن،درست شبیه به سمیناری که در آن،هر کس باید از آنچه که می داند بیاید و حرف بزند،رو به روی خود،جمعیتی خیالی را تصور کنم و مشغول به بیان دانسته هایم شوم.

داشتم با زینب حرف می زدم که لا به لای صحبت هایش گفت تحقیقی روی دعای بیستم صحیفه سجادیه صورت گرفته است به این صورت که بعد از مدتی دریافتند،هوش اخلاقی آن عده که طی مدت زمانی مشخص به خواندن و توجه به دعای بیستم صحیفه پرداخته بودند،بسیار افزایش پیدا کرده است.

گفتم زینب!چقدر دلم میخواست دورهمی هایی برای این چیزها وجود داشت.تصور کن!عده ای با یک هدف دور هم جمع می شوند.با هدف افزایش مهارت های اخلاقی.تاریخ هایی را مشخص می کنند  برای دیدار هم و هربار تصمیمی میگیرند روی یک ویژگی اخلاقی خود کار کنند و بیایند با هم درباره موفقیت یا عدم موفقیتشان صحبت کنند.

گفتم:تصور کن گروهی را که هر کس با هر تیپ و وضعیت ظاهری که دارد در کنار دیگری قرار می گیرد و همه به یک هدف مشترک فکر می کنند.

بعد با خود فکر کردم شاید قبولی در کارشناسی ارشد چنین فرصتی را در اختیارم قرار دهد.فرصتی که در دانشگاه بشود چنین گروهی را تشکیل داد و با این هدف پیش رفت...

آه...چقدر این روزها به چیزهای تازه تری فکر میکنم

۷ نظر ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۹:۰۵
یاس گل
شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۴ ب.ظ

من مسلمانم-قسمت اول

با هم قرارهای جالبی گذاشتیم.من و الهام،دوتایی.

قرار گذاشتیم برای این الکی مسلمان نبودنمان،از یک جای راه شروع کنیم.دیدیم چندان هم از این نصفه نیمه مسلمان بودنمان،اصلا از این کمتر از یک ربع،یک چهارم مسلمانی مان ناراحتیم.

من گفتم برای شروع برویم سراغ امام شناسی.گفتم:هر کداممان برویم سراغ امامی که دوست داریم بیشتر درباره اش بدانیم.برویم سراغ کتابخانه ها و بگردیم به دنبال کتاب هایی درباره ی همان امام.

قرار شد او پنجشنبه ای،برود سراغ کتاب سقای آب و ادب.من هم امروز رفتم سراغ حکمت های نقوی.من از امام جواد الائمه شروع کردم.او از حضرت عباس.

همین یک ساعت پیش،یک دفتر 40برگ نهال هم خریدم تا چیزهای جالبی که از امام محمد تقی می خوانم را درون آن یادداشت کنم.

من،از همین امروز،در آغاز راه...

۳ نظر ۲۳ تیر ۹۷ ، ۲۱:۵۴
یاس گل
شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۳۶ ب.ظ

گفت و گو با خود

-مگر قرار گرفتنِ در این مسیر را نمی خواستی؟

-البته که می خواستم.هنوز هم می خواهم.

-مگر نمی گفتی وقتی آدم بر سر کاری باشد که دوست بداردش،از آن لذت می برد.که اصلا احساس نمی کند که بر سر کار است،که یک جور تفریح برای او محسوب می شود.یک جور لذت.

-این ها دقیقا چیزهایی بود که به آن ها باور داشتم.باور داشته ام.

-پس چه مرگت شده؟

-می ترسم.

-ترس ترس ترس...این ترس لعنتی.از چه؟

-تایید نشدن.

-یادم هست یک نفر بود که همین جا می گفت مهم نیست چه به دست آورده ای،فقط تلاش کن.تلاش کن تا وقتی روزی از روزها،به خودت نگاهی می اندازی از ته دل بگویی که از خودم راضی ام!که بگویی من تمام تلاشم را کردم.

-آن یک نفر خودم بودم.می دانم...

-نمی فهمم.نمی فهمم چرا با خودت اینطور تا می کنی...سال پیش،نه نه،دو سال پیش،تو به این رویا فکر می کردی.یادت هست؟

-بله.

-و پس از دو سال از جایی که فکرش را هم نمیکردی این پیشنهاد کاری برایت آمد.

-همینطور است.آن هم در بهترین زمان و مکان ممکن.

-خخخخبببببب!پس یقین کردی این خواست خدا بوده است.خدایی که حساب همه چیز را کرده بود.

-دقیقا.

-یک بار دیگر می پرسم.پس از چه می ترسی؟از چه؟خدا خواست تا تو به این آرزو برسی.اما تو به جای لذت بردنِ از این فرصت،داری به خودت آسیب می زنی.به خاطر ترس هایی مزخرف،ترس از خوب در نیامدن کار،رد شدن،چه و چه و چه،به خودت فشار وارد می کنی.به خودت استرس.نه به خودت بلکه به تک تک سلول هایت.

- ...

- به این فکر کن که خداوند صبر می کند.صبر می کند و اگر ببیند تو در برابر این نعمت به جای لذت بردن،به خودت آسیب می زنی آن را به منزله ناسپاسی تو در نظر می گیرد و از طرفی برای آرامش تو،این نعمت را از تو خواهد گرفت.

-کاملا داری درست می گویی.منطقی حرف می زنی.

-پس به خودت بیا دختر.هر اتفاقی هم که بیفتد مهم نیست.تو فقط سعی کن هر بار،موقع نوشتن،به بهترین شکل از خودت برسی.بدون ترس از هرگونه شکست یا رد شدن اثر.باشد؟

-باشد.سعی میکنم.سعی میکنم.

-به خودت آرامش بده.به خودت برس.هر جا که از چیزی بترسی،خودت را ضعیف می یابی.ضعیف می بینی.چون وجود یک نیروی عظیم،وجود قدرتمندترین نیرو در پشت سرت را فراموش کرده ای.تو در لحظه لحظه های ترست،خدا را ضعیف دیده ای.خودت را...تو در این لحظه ها ایمانت را از دست داده ای.ایمانت را...

۲ نظر ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۴:۳۶
یاس گل
سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۶ ب.ظ

توی همیشه شگفت انگیز

امشب درِ یک رویا به سوی من باز خواهد شد و در آن با دست هایی به اندازه ی آغوش تو باز،در دشت هایی تماماً سبز،سبزِ از طراوت،خواهم دوید...
تو همیشه در ابتدا،تو همیشه در انتها،تو همیشه در میانه ی مسیر،ایستاده ای...
تو،
همیشه،
همه جا...

براده های یک ذهن:
این آهنگ... :
《 من خدایی با تو اینجا از تو می سازم که نیست 》
تمام این آهنگ...
۱ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۲۲:۴۶
یاس گل
يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۲۴ ب.ظ

این قسمت:شگفتی!

واقعا خوشحالم از اینکه در کتابخانه انتخابش کردم!

بگذارید برایتان توضیح دهم.

برق کتابخانه دچار مشکل شده بود.کتابدار پیشنهاد کرد برای پیدا کردن کتابی که به دنبالش بودم،سری به قسمت نوجوان بزنم.کتاب های نوجوان چندماهی میشد که به یک اتاق نسبتا کوچک در همان ابتدای راهرو اصلی کتابخانه منتقل شده بود.وقتی در آستانه ی در ورودی اتاق ایستادم،دیدم که اتاق،زیادی تاریک است.هرچه این ور و آن ورم را نگاه کردم کلید روشن کردن چراغ را پیدا نکردم.

به هرحال وارد همان اتاق تاریک شدم و شروع به گشتن کردم.

جدا از کتابی که دنبالش بودم،یکی دو کتاب دیگر هم برای مطالعه در نظر داشتم که اتفاقا هر دوی آن ها را پیدا کردم.

یکی از این کتاب ها،کتاب شگفتی بود!به گمانم یک سال پیش(شاید هم دورتر)،در صفحه ی سارا نجفی عکسی از آن دیده بودم و خوب به خاطر داشتم که سارا چقدر از آن تعریف کرده بود.احساس میکردم این تابستان زمان مناسبی برای خواندن آن می تواند باشد.

همین دیروز شروع کردم به خواندن آن.نمی توانم بگویم چقدر از انتخابش راضی هستم.کتاب درباره ی پسری به نام آگوست می باشد که دارای یک نقص مادرزادی است.شما آن زن و شوهر جوانی را که به برنامه ی امسال ماه عسل آمده بودند،به خاطر دارید؟یادتان هست که مرد جوان دچار یک نقص کروموزومی بود و به همین خاطر ظاهرش با آدم های دیگر متفاوت بود؟خب باید بگویم آگوست هم به همان نقص مبتلاست و داستان،داستان زندگی اوست از وقتی که دیگر باید وارد مدرسه شود.وارد دوران راهنمایی.چرا که تا پیش از این در خانه و نزد مادرش درس میخواند.

آن قدر از خواندن این کتاب خرسندم که حتی قصد تماشای فیلم سینمایی آن را هم دارم.فیلمی که اتفاقا محصول سال 2017 است و باید بعد از به پایان رسیدن کتاب،حتما ببینمش.

راستش این روزها به یک چیز دیگر هم فکر میکنم.به اینکه اگر در دوچرخه هر از گاهی هم،من بتوانم در قسمت معرفی کتاب فعالیتی داشته باشم،معرکه می شود.مطمئنم که خیلی خوب از پس آن بر می آیم اما مسئله اینجاست که نمی دانم در صورت در میان گذاشتنش با دوچرخه با چه پاسخی رو به رو می شوم.به هرحال هرچه باشد،اگر که فرناز و فاطمه و باقی بچه ها می توانند امروز در دوچرخه بنویسند،حاصل حفظ ارتباط قوی شان با دفتر دوچرخه است.حاصل رفت و آمدها و چیز یاد گرفتن ها.چیزی که من انجامش ندادم و حتی همین حالا هم اگر بگویند برای معرفی کتاب باید به دفتر دوچرخه در حال رفت و آمد باشی احتمالش زیاد است که بگویم:اوه نه!

اوووف.باید کمی برنامه ریزی هایم را درست و حسابی تر بچینم و ببینم که چه می شود.


براده های یک ذهن:

به شما گفته بودم که من از رفت و آمدهای مکرر فراری ام؟به شما گفته بودم که حتی از صحبت کردن های تلفنی هم تا حد امکان دوری می کنم؟به جاهای شلوغ که می رسم واقعا برای لحظاتی گیج می شوم و ترجیح می دهم زودتر از آنجا خارج شوم؟

من اینی هستم که دارم به شما می گویم.مدلم همین است.پس اگر رفتارهای مشابه به چیزی که می گویم از من دیدید فقط بدانید که یاسمن همین جور آدم است.البته تمام موارد بالا استثنائاتی هم دارند و آن در مورد افرادی ست که از صمیم قلب دوستشان دارم.خیلی خیلی زیاد

۷ نظر ۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۶:۲۴
یاس گل
شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۷ ب.ظ

کتابدارها،سیستم و من!

من به شما قول می دهم.من همین جا به شما قول می دهم که از این به بعد،هر وقت برای تمدید یک کتاب با کتابخانه تماس میگیرم حتما صدای خودم و شخص مسئول پشت خط را حین مکالمه ضبط نمایم!ضبط نمایم و تا روزی که مطمئن نشده ام درخواست تمدید کتاب من به درستی ثبت شده،آن را از تلفن همراهم پاک نکنم.

من به شما قول می دهم.قول می دهم هر بار پس از تمدید، وضعیت امانات کتاب هایم را در سیستم بررسی کنم.یا حتی به هنگام تحویل یک کتاب.

من از این سوراخ سه مرتبه گزیده شده ام و پشت دستم را داغ کرده ام که دیگر به بیشتر این تمدیدهای تلفنی اعتماد نکنم.زیرا که امروز برای بار سوم و در کتابخانه ای دیگر،دیدم که برایم دیرکرد ثبت شده و حرف هایم مبنی بر اینکه:من تماس گرفتم آقا.تمدیدش کردم.چه دیرکردی؟،اعتباری ندارد و سندی برای اثبات آن موجود نیست.


براده های یک ذهن:

این ها را نگذارید به حساب بدعملکردی کتابدارها.در بیشتر مواقع ایراد کار از کتابدار نیست.سیستم ها به واقع دچار مشکل اند.

ضمن اینکه من واقعا در این میان محبت ها و لطف هایی از کتابدارها نیز دیده ام.جدی می گویم.

۵ نظر ۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۷
یاس گل