مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ق.ظ

تغییر!!!!

آدم گاهی دلش می خواهد برخی کارها را همینطور الکی انجام دهد.

بدون قصد و نیت خاصی.

تغییر آدرس وبلاگم نیز از همین رو ست.

نه برای خاطر چیزی یا کسی...

همین!

در ضمن...فکر میکنم دیگر لازم است یک مسئله را بازگو کنم.

آدم ها تغییر می کنند.

در یک برهه از زمان ممکن است باورشان فلان چیز باشد و در برهه ای دیگر نه.

ممکن است در یک بازه زمانی پایبند به برخی مسائل باشند در بازه ای دیگر نه.

دل نبندیم در خیال به آدم هایی که روزی به خاطر برخی خصوصیاتشان انتخابشان کردیم و بعدتر که دیگر خبری از آن ها نشد همچنان با خیالشان زندگی کنیم.

شاید امروزشان با دیروزشان تفاوت آشکاری پیدا کرده باشد...

من نیز از این قاعده مستثنی نیستم.

سال پیش سعی در تجربه یک زندگی متفاوت داشتم و خودم را در کالبد دیگری قرار داده بودم.با باورهای خاص...امسال اما اعتراف میکنم که توان آن مدل زندگی در من نبوده و نیست.

امروزِ من دچار تغییراتی شده است.تغییراتی که گاها باعث سوال برخی ها هم شده است!

مثلا اگر دیروز با مخالفان باورهایم بحث میکرده ام و دلیل و مدرک می آورده ام تا به خیال خودم قانعشان کنم،اگر تا دیروز مردم شهر را سفید و سیاه می دیده ام،امروز چنین نیستم.

پیش آمده حتی کسانی را دوست بدارم که افکارمان با یکدیگر تفاوت بسیار دارد.

و من زندگی کنونی خود را دوست می دارم.

امروز مرا باور کنید و در گذشته خیالی ام سیر نکنید...لطفا!

۵ نظر ۰۲ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۱
یاس گل
شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ

تو تفسیر این صفت بودی

 

کوچه ها آرزوشان بود که تو از آن ها گذر کنی،گام برداری.

نباتات افتخارشان تقدیم نفس های سبزینه ها به تو بود.

آسمان به خود بالید آنگاه که تو را از نظر گذراند.

و جهان شیفته ی تو شد که چون تویی را در آغوش کشیده بود.

و حَرا ... که چه رازها را سر به مُهر از تو به امانت می گرفت.

...                    

مهربان نام دیگر تو بود.

اصلا تو خود مصداق زمینی واژه ی مهربان بودی...تمام و کمال.

آمدی تا آدمیان بدانند که اخلاق یعنی چه...چند پله بالاتر...مکارم اخلاق یعنی چه.

آمدی تا مصطفی وار پارادوکس های اخلاقی را در هم بشکنی...که بگویی ای مردم!اگر که جواب نیکی جز نیکی نیست،پاسخ بدی نیز،همچنان نیکی است!

"و اگر تند خو و خشن بودی البته از اطرافت پراکنده می شدند"1

بر سرت خاکروبه بریزند و تو به هنگام بیماری شان به عیادت روی؟

همچنان در پاسخ دشنام می گویم سلام/عاقلان دانند،دیگر حاجت تفسیر نیست2

چه خوب که مهربانی از تو به فرزندت رسید... به فرزندانت...تا محبت در جهان ماندگار شود و همه بدانند آنچه را که نامش محبت نهاده اند تا چه میزان با میراث رسول خدایشان فاصله دارد؟!که مسلمانی شان تا چه اندازه از اسلام ناب محمدی دور و/ یا به آن نزدیک است؟!که دقیق شوند...بنگرند...و در پی علت برآیند که با این همه آموزه که از رسول مهربانی شان به آن ها رسید- رسول آخرین و کامل ترین دین خدا-چه شد که گره های کور شیطانی بر ریسمان زندگی شان افتاد و باز کردن آن چنین مشکل شد؟!والبته ... نگه داشتن اسلام راستین در دست زمانه شان،چنین سخت...

 

1-       سوره آل عمران،آیه 159

2-        فاضل نظری



۰ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۲
یاس گل
پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۲ ب.ظ

نادر خان!

این روزها مشغول خوانشِ نوشتارهای نادر ابراهیمی ام.کسی که فکر میکنم گاهی نوشتارم تاثیرپذیرفته از نوشته های اوست یا که لااقل برایم دلنشین متفاوتی ست لحن و گفتارش.

«بار دیگر شهری که دوست می داشتم » او را بار اول 19 ساله م بود که خواندمش.شایدم 20 سال.چندان نفهمیدمش.بعدتر که شد یعنی همین امسال دوباره خواندمش...چه فوق العاده بودی تو مرد!آنقدر غرق در نوشته هایت شدم که برای انتخاب جملات ناب کتاب تو هی کاغذ پشت کاغذ سیاه میشد.

سه باره خواندمش.بس که زیبا بود.و بیشتر خواهمش خواند...

انگار نویسنده خاص خود را پیدا کرده بودم.

رفتم به ترنجستان بهشت دنبال کتاب دیگری از تو با همین سبک و سیاق:یک عاشقانه آرام!

صفحه اولش را که خواندم فهمیدم خودش است.چیزی که دوست می داشتمش!

پای صفحه دوم سوم احساس کم آوردم.بستمش...تاب و توانم نبود این همه احساس در نوشتار تو را در خود جای دهم.

آرام آرام باید می خواندمش.

قصد کردم تا جایی که می شود تمام کتاب هات را بخوانم.لااقل اکثرش را...

امروز نادر خان ابراهیمی را جستجو کردم در گوگل.دوست داشتم ببینم قیافه اش را.

اوه خدای من.

پیرمرد دوست داشتنی بااحساس!چقدر ظاهرت با تصورات ذهنی ام متفاوت است.

راستی باید این بار در قطعه هنرمندان بهشت زهرا حتما بیابمت!

کلی حرف برای گفتن دارم...

کلی حرف...

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۲
یاس گل
پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۶ ب.ظ

بی نمازی هایمان

خاطراتم را مرور می کردم و زیر و رو.بلکه زیبا قنوتی،رکوعی،سجودی خلاصه آنکه خوب نمازی بیابم برای انتخاب،برای انتشار!چه دستم آمد از همه سال های نمازخوانی ام جز هیچ؟این ها که نماز نشاید نامش را!شرم است تماما و شبه نمازی شاید.

پس بهتر آنکه بگذرم از این شرمندگیِ مُدام و اشاره ای کنم به مرتبط امری که هم از نماز باشد و هم، توان استخراج درسی از آن  میسر باشد مرا.اگر نه از خود که هیچ نداشته ام تا حال.

بهار بود و دانشگاه به تازگی در حیاطT ایستگاه های "یار مهربان" نامی بنا کرده بود و کتاب های دست دومی یا که نو در قفسه ها ، به رایگان در اختیار اهالی دانشگاه قرار می گرفت.آن هم بی هیچ نیاز به کارت اشتراکی و عضویتی و چه و چه و چه ...

یک بار که گذر بود از کنار آن و تلاقی نگاه هایمان با کتاب ها،مجموعه کتاب های جدیدی در میانشان دیده شد که درهای کنجکاوی مان می گشود به روی خویشتن خویش!عنوان کتاب این بود:"چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟"قلم،قلم استاد علیرضا پناهیان بود.همان که جوانان را با منبرش آشنایی ست و بس که حرف هایش با نسل جوان ساده است و امروزی، ،پای منبر نشستنش را مشتاقی ست برای مان.

آن روز دوستان دیگر نیز کتاب برداشته و گویی همین عنوان،دغدغه ی ذهنی بسیاری از ما بود.

خواندمش.و آه که نمازهامان چه مسافت ها فاصله داشت تا آن نماز خوب که حتی از مراحل رسیدن به آن-تا پیش از آن-هیچ نمی دانستیم.هیچ...نه در خانواده،نه مدرسه و نه دانشگاه...هیچ کجا نیاموختندمان چنین نمازی را.همه تقلید شد بنای طاعات و عباداتمان و همین شد دلیل جدایی ما از لذت حقیقی بندگی.

ما چه می دانستیم نماز را مودبانه،متفکرانه و عاشقانه مراحلی ست.نماز را تعریفش تنها خم و راست شدنی پی در پی و پر تکرار در طول روز بود و همه با همین دانش تقلیدی و نه تحقیقی،گلایه مند از مهربان معبود،که چرا وعده ی گره گشایی ات با نماز ها در زندگی محقق نشد و چه شد حاصل؟

کتاب اما چه خوش میگفت که: "گناه تمام بی نمازها را به گردن نمازخوان ها می اندازیم!چرا که اگر نمازخوان ها قشنگ نماز بخوانند ،اگر نمازخوان ها از نمازشان لذت کافی و بهره وافی ببرند،طبیعتا اکثر بی نمازها به سمت نماز گرایش پیدا خواهند کرد.راه تبلیغ دین همین است"

و تازه دانستم که هر آنچه گره در طناب سرتاسری زندگی ست برمی گردد درست به نقطه ی کیفیت نمازهایمان.نمازی که زندگی را بسته به چگونه خواندنش،دگرگون می کند و دچار تغییر.نمازی که با هروعده نوشیدنش به حقیقت معجونی ست معجزه گر و رویاننده پرهایی که بال می شوند بر شانه ها و بال هایی که می رسانَدِمان به آغوش خداوندی.

هرکجا دیدی بدبیاری هایت کمی نامتعارف شد بگو عجب!پس نمازهایم!

هرکجا بهبودیِ در زندگی طلبت شد بگو همین است قطعا!نمازهایم!

و خلاصه آنکه نماز و نماز و نماز...

ادعایی بر این نیست که پس از خوانِش کتاب ،این منِ شبه نمازخوان، مرتبه ی نمازهایم پله پله صعود کرد و اوج گرفت تا امروز!نه...آدمی همیشه فراموشکار بوده و هست.پس از اندکی رسیدن به لذت ،چنان غرق در ظاهرش و غرور رسیدن به آن میشود که رانده شدنش از دریا به ساحل را هیچ نمی فهمد.هیچ...

اما در همان چند روزی که دستورالعمل های این کتاب،مودب شدنم پای سجاده،تلاش برای قرائتی صحیح،تلاش برای بستن راه ورود افکار بی ربط و به مانند کفش ،پشت درِ سجاده قرار دادن گرفتاری ها و موارد دیگر، بر تمام این ها  تلاش ورزیدم،عین حقیقت است که بگویم تا چه اندازه حال دلم خوب بود.عجیب بود و متفاوت با امروزی که فراموشش کرده ام.

حالا که گرفتاری ها از پس و پیش سر می رسند مجددا،حالا که نامتعارف های زندگی خودی نشان داده اند،حالا که افکار بی ربط و برنامه ریزی ها درست سر سجاده پیدایشان میشود و راه پیدا کرده اند ،پس همه این ها یعنی،وقت،وقت تغییر است...

وقت،وقت رسیدن به چگونه نماز خوب خواندن است.

وقت،وقت رویش مجدد بال ها بر شانه هاست.

اگر نه...

این بی نمازی ها در آخر می کُشَد ما را...باور نمی کنید؟به امروز خود نگاهی بیاندازیم.

چرا که ما فقط فکر می کنیم زنده ایم...

۱ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۶
یاس گل
شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۸ ب.ظ

لباس سفید عروسی!!!!

پر تکرار ترین جمله ای که به گوشمان میرسید دراین مضمون بود:

ایشالا عروسیت...

برایمان بسیار بزرگش کردن بسیار بزرگتر از چیزی که هست ...

لباس سفید نمیگذاشتن بخریم میگفتند مختص عروس است 

محروم شدیم از آن رنگ !

گاهی اگر شیطنتمان بالا میزد و یواشکی ردای سفید میخریدیم

هرجا میرفتیم میپرسیدن عروسی شدی ؟

واین داستان همواره ادامه داشت

لباس های قشنگ را کنار میگذاشتیم برای بعد از ازدواجمان یاشاید برای مجلس خواستگاری...

عروس شدن را برایمان تبدیل کردن به مدال قهرمانی تا قهرمان نشوی صاحب مدال نخواهی شد...

پس باید قهرمان میشدیم

ازخودمان قهرمان میساختیم...

اینجا بود که تصمیم گرفتیم تمام هم و غممان رابگذرایم 

برای ساختن قهرمان...

مادرانی که پسر داشتن خودشان را صاحب ومالک همه میدانستن

میتوانستن زل بزنن به چشمان دختران سرتاپایش را برانداز کنن بعد هم با یک چشم غره نگاهشان را باز پسگیرند شاید درگوش بقیه هم پچ پچ کنند...

اما،نه به چشم عروس 

به چشم یه کالا 

که هرچه زیباتر، خوش پوش تر ،بلند قد تر،سفید تر و.... خریدنی تر

شاید اگر میخواستن عروسکی وارد خانواده اشان کنن بیشتر دقت میکردند

جنس بهتر را میخریدن که حداقل کیفیت را داشته باشد...

که به اندازه کمدشان باشد

هم قد و قواره اشان 

هم شان و شخصیتشان

اما افسوس که کالا میخواهند ببرند برای نمایش و تظاهر...

بعد هم اگر چند ماه هم گذر نکند از همسری کردن برای پسرشان،از ماندن درخانواده اشان هرچه خواستند بگویند پشت سر دختران 

بگویند لیاقت نداشتن،هم قد و قواره ما نبودند(بسی واضح بود از ابتدا)...

یادشان رفته که مهارت زندگی کردن را یاد گل پسرشان ندادند!!!

یادشان رفته که رسم دوست داشتن را نشانشان نداند!

یادشان رفته که میخواستند نردبان به خانه پسرشان ببرند!

هرچه بلند تر،خوش تراش تر لذت بخش تر 

و صد البته تعریفی تر شاید هم بشود گفت باکلاس تر...

یادشان رفته که وقتی زنگ زدن تا بستگانشان را دعوت به عروسی کنن...

نگفتند:مثل خودمانند،هم کوفیم،دختر نجیب و مومنیست .

گفتند:خانواده شان دکتر زاده اند ،طلا فروشند،عروسمان به زیبایی ملکه هاست و...


یادشان رفته چند خواستگاری رفتن...

روی چند دختر عیب گذاشتن...

قلب چند دختر را شکستن...

واشک چند مادر را جاری کردن...

چند دختر را از خدا دور کردن و

فرستادن دنبال عمل های زیبایی و....

جالب است توقع داشتن پس از اینهمه دلشکستن 

پا گذاشتن روی انسانیتشان وآبروی دیگران مالک تمام خوشبختی ها شوند....


براده های یک ذهن:

عکس و متن از دوست جان عزیزمان فاطمه بانوی جابری است.دغدغه ی این روزهای بسیار خانواده هاست.توانستید منتشرش کنید!

۷ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۸
یاس گل
جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ق.ظ

حرف های عجیب

وقت هایی هست که آدم ،احساس نزدیکی عجیب و تعریف ناشده ای ،نسبت به برخی مسائل یا که آدم ها پیدا می کند.

حال می خواهد آدمی باشد که بارهای بار،دیده است او را ،یا که نه،اول باری ست که با چنین آدمی رو به رو می شود.بحث جنسیتی و زن و مردش هم اصلا در این میان مطرح نیست.مسئله سر نزدیکی احساسی لحظه ای ست.

این جور وقت ها که می شود انگار چیزی مسبب ادراک این حس میان دو شخص می شود.بعضی آن را فرکانس تعبیر میکنند و میگویند این آدمها،آدم های هم فرکانس یکدیگرند!

مثلا احساس میکنی که این آدم چقدر حس آشنایی دارد برای تو...به ساعت نکشیده ناگهان متوجه میشوی که عجب.بی که بدانید ،یک جور اندیشه و علایق خاص مشترک میانتان بوده ست و خودتان هم متعجب می شوید از این احساس نزدیکی ماقبل شناخت!

یا مثلا احساس میکنی که شخص بخصوصی با این متن از تو ،با این رفتار از تو،با  این حرکت و ... ارتباط خواهد گرفت...و متوجه می شوی که بله...دقیقا چنین اتفاقی رخ داده است!

یا حس میکنی الان اگر فلان حرف را به فلان شخص بگویی پاسخی که در انتظارش هستی خواهی گرفت به یقین...و همین هم می شود!به او فکر میکنی و ناگهان از ناکجای دنیا پیدایش می شود!یا خودش یا که اخبارش!

این جور اتفاقات در زندگی برایم بسیار رخ داده است.بسیار.

و تقریبا به گونه ای شده ست که اگر در دل احساس کنم که باید با فلان شخص درباره فلان مسئله ارتباط بگیرم حتما این ارتباط شکل میگیرد.حتی اگر بسیار دور از دسترس بوده باشد و تخیلی!

کم کم دارم به احساساتم اطمینان میکنم و دریافته ام که قدرت احساسات آدم ها از چنان تاثیری بر زندگی واقعی برخوردار است که هر ناممکنی را ممکن میکند.

ادراک ما به ادراک آن دیگری متصل میشود و به مرور بر رفتار او نیز تاثیر خواهد کرد!آن وقت می شود آن چه که باید بشود!

اما در این بین یک نکته مهم دیگر نیز وجود دارد و آن اینکه شاید این قبیل اتفاقات از لحاظ زمانی چندان هم ادامه دار نباشند!یعنی رخ دادن آن حتمی ست اما دوام آن دیگر واقعا بسته به وجودی ست که اگر بخواهد ادامه می یابد و اگر نخواهد نه!یعنی به گونه ای که آن وجود بی همتا بخواهد به تو بگوید:تو را به آنچه ادراک کرده ای می رسانم اما صلاح دوامش را خودم تشخیص می دهم برای تو.فقط بدان که رسیدن به هرچیز ممکن است برای تو.تو قدرتمندتر از آنی که فکر میکنی...

دنیا جای عجیبی ست....حرف های من نیز...نه؟

۱ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۴
یاس گل
جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ب.ظ

زیبا بدون تو!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۰
یاس گل
شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ

عاشقانه وارهای همان جاده

این ″جاده″ بود که در ابتدا عاشق تو شد!

عاشق تویی که در انتهای آن مسیر،

تا نهایت یک حرف،یک باور،یک اندیشه،

ایستادی و وسعت یک خاک را به نام خود زدی!

وسعتی که تمام وجود جاده″را گرفت...که محو تو شد...که مجذوب تو...

بعدتر که شد،آدم ها که گذشتند با هر وسیله و اسباب نقل دهنده و انتقال دهنده تا حریم تو،

بعدتر که شد،آدم ها که تفاوت این جاده با باقی جاده های جهان را زیر سم اسب ها و بعدتر زیر چرخ ماشین ها به احساس رسانیدند،

دریافتند که نه...این مسیر تاب نمی آرد طی کردن راه را با این قبیل از اسباب.

پای پیاده می طلبید این مسیر...

و اینگونه شد که آدم ها،از عاشقانه وار های همان ″جاده″،

به تحملِ سختیِ تا رسیدنِ به وصال رسیدند!تا خودت!

ببین که چگونه،چطور،

یک ″جاده″،

تمام عاشقان جهان را صبور کرد!

۲ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۱
یاس گل
شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ب.ظ

دلدادگی یک منظومه به تو!

تقریبا،تمام سیارات این منظومه،عاشق تواند!که اگر پای چیزی شبیه عشق در میان نبود،این قدر،حول تو چرخیدن،انتخابشان نبود پس از این همه سال.

و البته بعضی ها عاشق ترند در این میان از دیگری...بسته به خریدن نهایت گرمایت به جان!

تعبیر شاعرانه ای ست این حرف ها و زمین شاید نه به اندازه ی عطارد و زهره،اما به اندازه ی خودش و تمام میلیاردها ساکنان زمینی اش،عاشق تواند!البته باز آدم ها هم نه به اندازه ی زمین!آدم ها بیشتر ادای این جور چیزها را در می آورند و نه بیشتر...

مثلا زمین اگر که این روزها ندارتت زیاد نه آنکه ابرها باعثش شده باشند یا تو از سر قهر کسوف کرده باشی و این حرف ها....نه... این بار آدم ها زیادی شلوغش کرده اند و گرد و غبار به راه انداخته اند با این مدل از زندگی!

بیچاره زمین!ما که حواسمان نیست...نظاره مان به آسمان کم شده...اما زمین سرفه میکند مدام و ما نیز پرده ای شده ایم که درخشش شفاف رخسار تو را بر زمین پوشانده است و حال و احوالش بدتر کرده است از پیش! کی رسد که این غبار در چشم های زمین به گریه بیاندازدش خدا می داند فقط!

ولی بین خودمان باشد.ما هر آنقدر هم که بد و شلوغ باز و گرد و خاک راه انداز اما زمین خیلی هم دل ندیدنت را نداشته و ندارد هنوز...گریه اش نزدیک است.

شعله هات را کمی تاب ده... سرخ کن گونه هات...خلاصه آنکه تا زمان باقی ست کمی به خودت برس خورشید عزیز!

حتی اگر دوباره دیدارِ شفاف تو و زمین برای اندکی باشد و تمام ماجرای آدم ها و شلوغ بازی هایشان،این پاییز و زمستان نیز تکرار شود از نو،تکرار...

براده های یک ذهن:

صدای سرفه های ممتد تهران،گم شد،در هیاهوی خیابان هاش...

۱ نظر ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۱
یاس گل
دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۵۷ ق.ظ

دکتر پارسا به نجات بشر می شتابد!

زایو!

برای پیدا کردنش به کتابفروشی های بسیاری سر زدم.اصلا طی آن دو،سه هفته،هرکجا که گذری می افتاد و کتابفروشی ای نیز در همان حوالی بود،سر می زدم برای پرسیدن یک سوال:رمان زایو!موجود هست؟

و از بد ماجرا پاسخ اکثر کتابفروشی هایمان "نه" بود.یا آنکه:"اسم رمان چی بود؟فکر نکنم.نه نداریم".یکی دیگر هنگام جستجو می خواست که املای آن را بررسی کنم و البته بعد از گفتن" نه متاسفانه " لااقل دلم خوش بود به اینکه این کتابفروش خودش هم از دست خالی برگرداندن مشتری ناراضی است.

تا اینکه بالاخره دوستی، روانه ترنجستان بهشت گشت و گفت:می گویند تمام کرده اند.احتمالا هفته بعد می آورند.

هفته بعد زایو را از همان ترنجستان عزیز خریدمش.

و حال آنچه که می خوانید نظرات شخصی حاصله از سه روز خواندن آن است و نه هیچ چیز دیگر.

زایو به تصویر می کشد ایران مدرنیته سنتی در آینده ای به تاریخ 1420 شمسی را!

ایرانی که دکتر پارساهای پر افتخاری دارد برای زمانه ی خویش.دکتر پارساهایی که در خانه هایی با سبک و سیاق سنتی و با آن پنجره رنگی های خوش حس و حال زندگی می کنند و صبح هاشان با با پخش نوای مرشد از رادیو آغاز می شود و میل میزنند در حیاط خانه خویش و در عین حال سوار هوارو می شوند و تا رسیدن به مقصد،راه های هوایی می پیمایند.یا حتی برای همسر خویش جهت کمک در امور خانه ربات می خرند آن هم درست در شب اعزام به ماموریت به مقصد فلسطین.اصلاح میکنم جمهوری اسلامی فلسطین!

حال دقیق ترِ اینکه اصلا هوارو چیست و این ها که می گویی یعنی چه را دیگر باید در کتاب بخوانید و نه در نوشته های من!

در ابتدای امر شاید خواننده ای به مانند من ذهنش درگیر نام ویروس آمده در ابتدای کتاب شود: زی.اُ و بعد چیستی و چرایی نام زایو که نام کتاب نیز هست برایش سوال شود!اینکه زی.اُ کدام است و زایو کدام؟

و البته در صفحه 103 کتاب به پاسخ رسد:

«... زی.اُ علامت اختصاریه ویروسه اما به خاطر شکل ظاهری عجیب ویروس همه اون رو با نام زایو می شناسن ... »

زایو هرچه جلوتر می رود فضایش بیشتر خواننده را به یاد فیلم های علمی تخیلی هالیوودی می اندازد.ابتدا گمان می کردم که این ها تنها تصورات ذهنی من است اما بعدتر در یک خبرگزاری نیز دقیقا اشاره به همین مسئله را خواندم و نسبت به باور و دریافت خویش از رمان مطمئن تر شدم.ضمن آنکه به نظر می رسد نویسنده تا حدودی با فیلم نامه نویسی نیز آشناست که چنین فضای داستانی را ایجاد می نماید.

زایو اگر در جایی شبیه آمریکا به رشته تحریر در می آمد،خوراک خوبی برای فیلمنامه های اقتباسی شان می شد.البته نه این زایو که در آن بیداری مردم نسبت به حرکت های انقلابی علیه دولت های خبیثه و/یا بزرگ نام شدن ایران اسلامی در آن مطرح است!

زایو اولین رمان منتشر شده از مصطفی رضایی است.و این اولینِ متفاوت خبر از رمان های فرامتفاوت دیگری از او می تواند بدهد در آینده ای نزدیک.

زایو روایت اتحاد ملیت های مختلف در سرکوب و انهدام یک ویروس مشکوک انتشار یافته در سطح جهانی است که به طرز فجیع و بسیار کوتاهی انسان ها را از پای در می آورد و در این بین آنان که نژاد برتر می دانند خویش را در حال فرار و مهاجرت به کره ماه هستند بی هیچ توجه به مرگ و میر جهانی!

قهرمان این داستان،دکتر پارسا در فصل های انتهایی کتاب داستان را به اوج می رساند و احساسات خواننده را بر می انگیزد و بالا و پایین می برد!

زایو را بخوانید!اولین ها همیشه در نوع خود خاص و متفاوت اند.


راستی انتشارات کتابستان آن را به چاپ رسانده است و قیمت فعلی آن 14500 تومان می باشد.

روزهاتان مطالعاتی...



۵ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۰:۵۷
یاس گل