مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۳۶ ب.ظ

من در یک مکاشفه ام

می گوید:بیشتر بنویس.صفحه قبلی ات فعال تر بود.

رقیه هم پیش تر ها همین را می گفت.می گفت چرا نمی نویسی؟


آیا لازم بود و اصلا شدنی بود که در چند خط و خلاصه وار به آن ها بگویم:من هرچندماه یک بار،با تحول درونی جدیدی رو به رو می شوم و در طی این تحولات پی در پی،خیلی چیزها هم در من دچار تغییر می شوند،مثلا نوع نوشته ها،سبک نوشتار،موضوع و حتی طول و عرض متن ها و ... همه این ها تحت تاثیر همین انقلاب ها قرار می گیرند.

این روزها خیلی چیزها هست که دلم میخواهد آن ها را با تک تک آدم ها در میان بگذارم.اما شدنی نیست.

شاید تا پای نوشتار آن هم بیایم اما یک من درونی با من می گوید:چند نفر به ادراک حال اکنون تو خواهند رسید؟چند نفر می فهمند که این سرگشتگی و حیرانی در راه شناخت یعنی چه؟

فاطمه،همین چند روز پیش ها میگفت چرا به فلان مسئله ی مهم فکر نمیکنی؟24 ساله مان است!

و کسی در درون من-که همیشه این من درونی بهتر از من بیرونی سخن می گوید-می گفت:بگو تا به شناخت خود نرسم چگونه میتوانم دست به انتخاب های حساس زندگی بزنم؟تا ندانم که ام،تا هیچ ندانم از خود،هر انتخابی بسان این انتخاب،خطیر و اشتباه خواهد بود.


من در یک مکاشفه ام.در یک دل آگاهی.درکشف موجودیت خود.در یک سفرِ از خود به خود!

و شاید همین هاست که مرا به کم حرفی واداشته است.

اگرنه...


براده های یک ذهن:

ما به فلک بوده ایم...

۱ نظر ۱۱ آذر ۹۶ ، ۱۴:۳۶
یاس گل
پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۴۹ ب.ظ

مریض حالی

کنار تخت می خوابم

مگر هوا که بند آمد،

نفس کشیدنت باشم...

"حسین صفا"


به اینجای آهنگ مریض حالی چاووشی که می رسد،همین تصویر در ذهنم به نمایش در می آید...

۲ نظر ۰۹ آذر ۹۶ ، ۱۹:۴۹
یاس گل
پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۵۶ ب.ظ

یک نفر دلش خواست که او هم یک مرغ شود!

می گوید:خیلی دوست دارم صبح ها،زود از خواب بیدار شوم.می شود یک کاری کنی؟هروقت بیدار می شوی به من زنگ بزن.آنقدر بزن تا از خواب بیدار شوم.

می گویم:خب چه عذابی ست؟!یک ساعت بخر کوکش کن.

می گوید:نه فایده ندارد.خاموش می کنم و دوباره میخوابم.تو که زنگ بزنی با خودم می گویم یک نفر دیگر هم در این ساعت بیدار شده است .


قبول میکنم.


صبح روز بعد که می شود تلفنم را بر می دارم و به او زنگ می زنم.نمی فهمم که آیا او بیدار شد و تلفن را قطع کرد یا که نه،تلفن خودش آنقدر بوق خورد که قطع شد؟


ظهر که می شود پیام می دهد:

سلام.من همان ساعت 10 بیدار شدم.امروز تلفنم روی سایلنت بود ...

۱ نظر ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۲:۵۶
یاس گل
سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۳۶ ب.ظ

جناب سعدی

چون یاد تو می آرم
خود هیچ نمی مانم

سعدی چقدر می تواند دوست داشتنی باشد؟
۰ نظر ۱۶ آبان ۹۶ ، ۱۷:۳۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۳۱ ب.ظ

من در نمایشگاه مطبوعات

با الهه در مترو قرار گذاشته بودیم.

قرار بود هر دو،صبح روز پنجشنبه در غرفه دوچرخه ی روزنامه همشهری حاضر شویم و به انتظار نوجوانان بنشینیم.

به نمایشگاه  که رسیدیم،آقای سرابی در غرفه حاضر بود.

ما نیز نشستیم.

کمی بعد با الهه به دنبال زیبا رفتیم.زیبا در غرفه ی صدای اصلاحات نشسته بود.زیبا را بعد از دو سال بود که می دیدم.زیبای مهربان را...

وقتی که به دوچرخه بازگشتیم،پرنیان را دیدم و این دیدار اولمان بود.از او خواستم که از خود بیشتر برایم بگوید...و گفت...دوستی خوبی میانمان شکل گرفت.سادگی چهره پرنیان را چقدر دوست داشتم.

تعداد بزرگترهایی که به دوچرخه سر می زدند خیلی بیشتر از نوجوانان بود!نوجوانانی هم که به تازگی وارد سن جوانی شده بودند با اکراه می گفتند دوچرخه دیگر برای ما مناسب نیست.

دوباره با الهه بلند شدیم و به دنبال سایر غرفه های کودک و نوجوان رفتیم.عجیب بود که با رسیدن به هر غرفه،مسئول غرفه به من می گفت:شما قبلا به دفتر مجله ما اومدید؟

و الهه این آخر ها می خندید و می گفت:دو بار رفتی شبکه دو، حالا همه می شناسنت.

برای آخرین بار که به دوچرخه برگشتیم تا کمی بنشینیم،پرنیان رفته بود.آقای رستمی و آقای فروزان در غرفه بودند.

الهه با آقای سرابی درباره اقتصاد و سیاست حرف می زد و من آن وسط به این فکر میکردم که چرا نمی توانم درباره سیاست و اقتصاد چیزی بگویم؟شاید مثل همان کوچولوی زیبای احمقی باشم که آقای سرابی از آن حرف می زد!!!همان که می گفت در فضای مجازی دنبالش بگردید.

راستی چقدر روسری ام به هم ریخته بود.

چقدر در عکس زیبا کج افتادم!

الهه باز هم می تواست درباره سیاست و اقتصاد حرف های بسیاری بزند.زیبا هم.آقای سرابی و بقیه آدم ها هم.اصلا همه بلدند درباره این چیزها خوب صحبت کنند.

اما من...

من همچنان سرم را پایین انداخته بودم و مجله ی کودکان آفتاب را ورق می زدم...مجله کودکان افغان را...

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۶ ، ۱۶:۳۱
یاس گل
شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۱۳ ب.ظ

این قسمت:وجوج

هی دارم فکر میکنم که تا این ساعت،از مدرسه به خانه بازگشته ای یا نه؟!

هرچه کردم بروم پای کتاب هایم بنشینم نشد.انگار حتما باید می آمدم اینجا،درباره ات می نوشتم و بعد درونم خالی میشد از حرف هایی که زود بایدشان نوشت.

آمده ام که حرف های جزئی تری را درباره ی نامه ات بیان کنم.

مثلا بگویم:

با دیدن بسته بندی هدیه ات،نقطه مشترک دیگری میانمان دیدم:جنس کاغذ انتخابی ات!

و خب البته نقاشی تو از من خیلی بهتر است.تو می توانی گربه ها و موش ها را بانمک تر از من بکشی.

هیچ فکر نمی کردم مرا با آن رومیزی های(یا سفره ها به قول خودت) مختص به اصفهان غافلگیر کنی.فکرش را بکن داشتم فکر می کردم این رومیزی فوق العاده حال خوب کن را کجا بیاندازم که مادرم گفت:ااااع چقدر خوب بدش به من! :\ و من هم سریع پیچیدمش در کاغذ و پنهانش کردم.

اول سراغ آن نامه با کاغذ اسکرپ بوک جهانگردی رفتم.وقتی خواندمش،آن من درونی ام گفت:یعنی نامه ی اصلی اش هم انقدر معناگراست؟

و همینطور هم بود.جنس حرف هایت...وجیهه نمی دانی که چقدر دلم چنین نامه ای می خواست.نامه ای که هرچه می خوانی تمام نشود و حرف های درون آن تکراری نباشد.تو تکراری نبودی.قلمت تکراری نبود.تو قلمت به وقت 16 سالگی ات نمی چرخید.و من چقدر این حرف ها را دوست داشتم.طوری که وقتی رسیدم به آنجا که گفتی اگر این ها برایت سنگین بود آتشش بزن و تماست را با من قطع کن خواستم گوشت را بپیچانم و بگویم:بله؟؟؟؟یک بار دیگر تکرار کن ببینم چه گفتی؟؟؟


وجیهه...آخرین قسمت نامه ات یعنی آن نقاشی سیاه قلم(درست می گویم؟)مرا به واقع شوکه کرد...اصلا برای لحظاتی گیج بودم.این سایه ی بابالنگ دراز بود.نمی دانستم چه کنم.فکرش را هم نمی کردم.میفهمی؟

و به همین خاطر است که می گویم با یک غول نامه بنویس مواجه شده ام که در غافلگیر کردن من سنگ تمام گذاشت.

نمی خواهم برایت بیشتر بنویسم.یعنی اینجا بیشتر از این نباید نوشت.باید یک سری از حرف ها را برد به کاغذ و اداره ی پست.

بنابراین...

عزیزدل...منتظر نامه ام باش.

برای آنکه بدقول نشوم می گویم نهایت تا اوایل هفته دیگر.



کسی که می تواند بیش از پیش دوستت داشته باشد.

جودی

۶ نظر ۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۵:۱۳
یاس گل
چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۰۳ ق.ظ

مرغ ها و جغدها

دیشب برگشته می گوید مگر مرغی که انقدر زود می خوابی؟
گفتم خیر.انسان با برنامه ای هستم که به سلامت جسم و روح می اندیشم.
می گوید باشد تو خوبی.
میگویم خب دیگر بس است.شما جغدها را با هم تنها می گذارم.
ولی مگر دیشب خوابم برد؟اصلا مگر شد درست و حسابی چشم رو هم بگذارم؟دختره ی حسود چشمم زد...

۶ نظر ۰۳ آبان ۹۶ ، ۱۰:۰۳
یاس گل
سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۳۱ ب.ظ

جین وبستر!بیا به یکدیگر نزدیک تر شویم.

جین وبستر عزیز من!

دلم برای تو تنگ شده است.برای کتاب هایی از تو،که خوانده ام یا آن کتاب ها که هنوز نخوانده ام.

دلم تنگ است برای جاری شدن در فضاسازی های داستانی ات.برای آن حال خوش.

بابالنگ دراز تو را برای برای بی نهایت امین بار پخش می کنند و من صبح ها پای نسخه ژاپنی آن می نشینم و عصرها پای نسخه فارسی.

رفیق ها برایم پیام می زنند که هی ... تلویزیون دارد جودی را نشان می دهد.

دوستی دیگر برایم پس زمینه میفرستد از دختری با موهای نارنجی رنگ...

جین وبستر عزیز من...

کاش اتفاقی بیفتد که مرا به تو بیشتر وصل کند.آن اتفاق می تواند اردیبهشت ماه سال 1397 مرا به تو نزدیک تر کند.برایم دعا خواهی کرد؟

۲ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۰:۳۱
یاس گل
شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۵ ق.ظ

کارت عضویت کتابخانه

امروز که داشتم روی کارت عضویت کتابخانه به عکس خودم نگاه می کردم،یک آن حس کردم قیافه ام در عکس،چقدر شبیه به این دختربچه افتاده!

گفتم بیایم و با شما هم مطرحش کنم!


۵ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۰:۲۵
یاس گل
چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۹ ب.ظ

خاطره نوشت-مشهد الرضا

این بار،دیدن آن گنبد طلا از انتهای خیابان امام رضا،با بارهای پیش از آن،حسابی فرق می کرد.

حالم،احوالم،حتی نوع نگاهم به شهر مشهد و خریدِ از بازار،خیلی متفاوت تر از سال های پیش بود.

دلم بیشتر از قبل به آدابِ آوردن سوغاتی متمایل شده بود.

بهتر می توانستم دعا کنم برای آن ها که زیارت مشهد را از امام رضا می خواستند و دلشان انگار همان جا بود...رو به روی ضریح یا در راهروهای هتل...

بزرگ شدن،اگر که این باشد،به نظر چیز خوبی است.یک خوبِ دلخواه...

دیروز،با زینب قراری در کوهسنگی گذاشته بودیم.کل دیدار ما،شاید دو ساعت،دو ساعت و نیم به طول انجامید اما او برای همان دو ساعت-به درخواست من-زیراندازی آورد و فلاکس چایی...و-به انتخاب خودش-فنجان هایی گل گلی به همراه قندانی گل گلی که البته داخلش به جز قند،شکرپنیر نیز بود.

فکرش را بکنید.در یک شهر دیگر،کنار یک دوست،در یک بوستان دلپذیر،بنشینی،چای بنوشی و رفیق مشهدی ات را-که فقط سفر به سفر میتوانی دیدار کنی-به تماشا بنشینی!

بعد با هم بلند شوید و به رانندگی همسرش،بروید تا حرم.دعا کنید.حرفی رد و بدل شود و هدیه تقدیم هم کنید...آه که چه حال خوشی به همراه دارد.چه حال خوشی...

زینبم برایم از کربلا،یک روسری مشکی آورده بود و تسبیحی که به تسبیح ام البنین معروف است.یک گیره ی آویزدار برای روسری و همچنین یک پک خودکار ایرانی در رنگ بندی های مختلف.

باید برایتان درباره تک تک این ها توضیح دهم تا حالتان با حال دلم همراهی کند.

اگر کشوی روسری های مرا میتوانستید که ببینید،در آن همه رنگ روسری به چشمتان می آمد به جز مشکی...همین برای من مسئله ای شده بود.اینکه هر محرم باید یا شال سفید مشکی بر سر می کردم یا اینکه روسری از مادر و خواهر و خاله و مادربزرگ به امانت میگرفتم.حالا فکرش را بکنید که رفیق شما برود به شهر آن مرد نامدار واقعه عظیم عاشورا و بی آنکه از مسئله خالی بودن رنگ مشکی در روسری ها باخبر باشد،برایتان چنین سوغاتی بیاورد!

تسبیح ام البنین- که هنوز دلیل نامگذاری آن را نمی دانم و دوست دارم که بدانم- رنگ به رنگی خاصی دارد.یک جور که دلم می خواهد همیشه در کیفم باشد.

گیره ی آویز دار روسری،به شدت به آن روسری مشکی می آید.

و می مانَد پک خودکار...رفیق جان می دانست که کالای ایرانی چقدر برای من هیجان انگیز است.آن هم از نوع خودکار که اصلا جنس ایرانی در دستم نبود.

روز آخر سفری،با دوست مشهدی دیگری در فرودگاه دیدار کردیم که بیشتر از هرچیز دیگر،لهجه مشهدی این رفیق برایم همراه با لذت است.اصلا لهجه یک جور آرایش خاصی ست برای کلام.می خواهد برای هر کجای ایران باشد؛مشهد،اصفهان،آذربایجان،یزد،کرمان،شمال،جنوب و ... .هرکجا...دیدار با این رفیق هم خالی از لطف نبود.ساعتی را کنار هم گذراندیم و حرف زدیم و حرف زدیم.خندیدیم و حتی تا پای اشک ریزان رفتیم.موقع خداحافظی حتی نگاهش را از من برنداشت.هم چنان که من...

دیدار ها که تمام شد حتی مسیر بازگشت سفر هم مانند مسیر آمدن، برایم متفاوت از هربار شده بود؛هنگام رفت از آن بالا حیرتم از دیدن این سرتاسر کوهستان خاکی رنگ و هنگام بازگشت این ابرهای متراکم و فشرده ی پنبه ای...

راستی چرا این همه سال حواسم به هیچ یک از این ها نبود؟

باورتان می شود که حتی دلم برای تهرانمان تنگ شد؟همین تهرانی که بارها از آن می نالیدم؟

و تهران چه پاییزانه به استقبالمان آمد...با رعد و برق و بارانش...

تصمیم های جدیدی در سر من است.

تصمیم هایی که دلم برای پیشامدشان،به زندگی افتاده ست...

و فکر میکنم،

میتوان،

همین حال دل خوش را نیز،

سوغات سفر دانست...

مگر نه؟



۷ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۸:۲۹
یاس گل