مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ب.ظ

بانوی نویسنده

روز و ماه و آن فصل سال را دقیق خاطرم نیست.

اما سال 1393 – یعنی همین یک سال پیش – بود که با "لبخند مسیح" برای اول بار شناختم او را.

به انتهای کتاب رسیده بودم و روح و روان را هنوز در حال سیر در نقطه اوج داستان می بود.

بی محابا در فضای مجازی در جستجوی او بر آمدم و اتفاقا خیلی زود یافتم او را.

برایش نوشتم.از ماجرای خرید کتاب "لبخند مسیح" و از حس و حال خود پس از خواندن کتاب.

هرگز مقصود پیدا کردن راهی برای برقراری یک ارتباط دوطرفه میان من و بانوی نویسنده نبود.آنچه که مرا پای صفحه کامپیوتر و صفحه کلید کشانده بود،بار سنگین احساس مسئولیت و تشکر و قدردانی و تشویق در قبال قلم زدن متفاوت یک بانوی نویسنده متعهد بود و بس.

با این حال چند روز پس از ارسال کامنت،ایمیلی از جانب ایشان به دستم رسید که صد البته علاقه و اشتیاق یک خواننده را برای بیشتر خواندن نویسنده اش،فزونی می بخشید.

یک بار دیگر هم از ایشان برای معرفی کتابی دیگری به قلم خود ایشان،راهنمایی گرفتم که مجددا حضور ایشان در وبلاگ قدیمی بنده و درج نظر عمومی در پاسخ به درخواست اینجانب،فراتر از انتظار یک خواننده بود.

این ها که می نویسم از برای معرفی "سارا عرفانی" نویسنده نیست.که برای از او نوشتن اقدام دیگری باید.مجال دیگری...

هدف،شرح اتفاقی است مرتبط با این شخصیت که مرا در روزهای بی حوصلگی هایم وادار به نوشتن کرد.

یکی از وبلاگ های ایشان به طور مشترک توسط شخص بانو عرفانی و همسر ایشان آقای موذن زاده اداره می شد و طبیعی بود که طرفداران بسیاری برای ابراز محبت و قدردانی و طرح سوال در صفحه ایشان حاضر شوند.

کامنت ها را یک به یک مرور می کردم که به نظر آقایی برخوردم.

نظری مبنی بر درخواست آدرس ایمیل از خانم عرفانی به جهت مطرح کردن صحبت هایی که امکان بیان آن ها به طور علنی وجود نداشت.

جوابیه کامنت قابل توجه – و در خور تحسین – بود.

این خانم عرفانی نبود که به کامنت مذکور پاسخ می داد بلکه همسر ایشان به صورت کاملا محترمانه از شخص تقاضا کردند در صورت داشتن هرگونه صحبت در همان فضا مسئله را مطرح کنند و با توجه به تاییدی بودن نظرات نگران انتشار عمومی آن نباشند.

درست زیر همین جوابیه بانوی دیگری تقاضا کردند تا خانم عرفانی آدرس ایمیل خود را- لااقل - برای بانو ایمیل نمایند که البته خانم عرفانی هم در جواب این بانو با انتشار آدرس ایمیل خود به طور عمومی به درخواست ایشان پاسخ دادند.

در واقع مسئله انتشار یا عدم انتشار آدرس ایمیل نبود!

مسئله،مهم تر از این حرف ها بود و آن اینکه:

زوج مومن انقلابی در تک تک لحظات زندگی کنار هم و برای هم نفس می کشند.

مرد را با زن،و زن را با مرد اوست که می شناسند و این دو جدایی ناپذیرند.

تا وقتی سایه هر یک بالای سر دیگری است برای هر نامحرمی خاطر نشان می کنند که:حواست باشد!شخصی که با او هم کلام می شوی یا نگاهش می کنی همسر من است!برای من است!

پس یادت نرود که اینجا مرزهایی است که تو را هرگز اجازه ورود به خاک پاک آن نخواهد بود.

والسلام ...




براده های یک ذهن:

با هیچکس غیر تو من حرفی ندارم / محرم ترین مرد جهانی در کنارم "لاادری"

۱۹ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۳۰
یاس گل
پنجشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۰۶ ب.ظ

استراحت مطلق

پنجمین صفحه را هم تا انتها می نویسم.

از ابتدا می خوانمش،

و بعد ...

چند خط سیاه و قطور نثار برگه ها!

نثار نوشته هایی که مردود می شوند.

واژه ها در قلمم نمی چرخند.

محمدعلی بهمنی را در ذهن مرور میکنم:


مرور میکنم او را و مات می مانم                      دوباره خط به خط او را دقیق می خوانم

نوشته ها همه مفهوم دیگری دارند                      چه رفته است بر این واژه ها نمی دانم

...

حالا،

این منم!

و دنیایی که مدتی ست از آن،الهام نمی گیرم برای نوشتن ها.

این منم!

و تخیلی که دیگر به درستی کار نمی کند.

نیازمندم!

به یک "استراحت مطلق" شاید!

استراحتی که اما،

سراسر پر میکند این ذهن آشفته را از یک سوال:

نویسنده ای را که روزی واژگانش تمام شوند،چه خواهد شد؟

شاعری را که شعرش تمام... !؟



براده های یک ذهن:

باید بنویسم

وگرنه تمام خواهم شد ...

۹ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۶
یاس گل
سه شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ق.ظ

خلیلی ها

هرگاه امّت من از انجام امر به معروف و نهى از منکر سرپیچى کنند و آن را به یکدیگر واگذار نمایند، گویا با خـداوند اعـلان جنگ داده اند  "رسول اکرم(ص)- کافی "

 

 

تو در انتهای مسیر ایستاده ای و مدام با سر انگشتان به رگ گردن اشاره می کنی.

به ماجرای آن روز،

به شهادت،

به امر به معروف،

به نهی از منکر ...

می بینی مرا،

که می بینم خطای خود،خطای دیگران،

و همواره سکوت در برابر این همه اتفاق.

تأسف وارانه سر تکان می دهی،رخ بر می گردانی،تا مگر آنکه آرام شوی.

تا که شاید این "من" به خود آیم.

و به یاد آورم واجبی را که تو از برای آن انقلاب کرده ای.

قرآن در دست،بالای سر،اتمام حجت می کنی:

وَلْتَکُن مِّنکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَى الْخَیْرِ وَیَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنکَرِ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ

و  باید از میان شما گروهى [مردم را] به نیکى دعوت کنند و به کار شایسته وادارند و از زشتى بازدارند و آنان همان رستگارانند

 "آل عمران – 104"

تخریب می کند و آباد،این انذارها و بشارت های الهی،نفس ضعیف مرا.

باشد قبول.اما باید تو باشی.کنار من،کنار همه ما،که قرار است در تقویم،امروزمان را بنویسیم:"روز بازگشت خلیلی ها"

غیرتت را دوام!

ما را توان کشیدن نام تو بر دوش نیست اگر رهایمان کنی.

بخوان با ما،بخوان برای ما:

اللهم اجعلنا من الآمرین بالمعروف و العاملین به والناهین عن المنکر والتارکین له

حالا در این فضای مجازی آرام آرام صدای تو ست که بر گوش می رسد.

ابتدای خط ماییم،انتهای آن تو.

خنجر دشمن را ابایی نیست.

خلیلی ها آمدند.

...

با نام تو آغاز می کنیم

بسم الله الرحمن الرحیم


 

براده های یک ذهن:

سلام.قرار بر این بود که از امروز به همراه عده ای از دوستان امر به معروف و نهی از منکر را در فضای مجازی آغاز کنیم.اما چیزی که باعث شد در حال حاضر در این کار توقفی صورت بگیرد این بود که احساس کردیم نمیشود بدون هیچ گونه آموزش و مطالعه ای اقدام کرد و چه بسا با این کار بیشتر از اینکه قدمی در راه خیر برداشته باشیم بی اصول گام برداریم و اتفاقات ناخوشایندی در این راستا و به نام امر به معروف رخ دهد.به همین خاطر بعد از مشورت با یکی از اساتید تصمیم گرفته شد که در اینجا از دوستانی که علاقه مند به آموزش های اولیه این واجب هستند دعوت کنیم تا سریعا اعلام آمادگی کنند و در صورت رسیدن تعداد به حد نصاب کلاس ها برگزار شود.

لازم به ذکر است که در صورت فراهم شدن شرایط به امید خدا محل برگزاری این کلاس ها در دانشگاه آزاد اسلامی-واحد علوم دارویی(واقع در خیابان شریعتی تهران)خواهد بود.

منتظر نظرات دوستان هستیم.


۳۱ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۴۲
یاس گل
سه شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ

خنده های حرام

اما خنده اى که خداى والا آن را دشمن دارد آنست که مرد سخن خشن و ناروا گوید که بخندد یا بخندند و به سبب آن هفتاد پائیز در جهنم سرنگون رود "رسول اکرم(ص)،نهج الفصاحه"

 

این خنده ها حرام است!

این را به فتوای دلم می گویم.

به سند هر آن حدیث،هر آن روایت،که من را،تو را،تمام این امت را،از خنده های نا به جا و بی مورد برحذر داشته است.

آن را نشانه جهل یک انسان شمرده است.

آن را قاتل خاموش و تدریجی دل- و نه تنها دل که ایمان - شمرده است.

اتفاقات اخیر عربستان،بیش از آنکه خون را در رگت متلاطم کند،بیش از آنکه تو را بیدار کند،عجیب به خنده واداشته است تو را.

باطل است و صد مرتبه از وقاحت آنان فجیع تر،که ماجرای کثیف و شنیع پیروان نفس را،به اسم "حج"،به اسم "مکه"،و به نام مقدس "اسلام"،در فضای مجازی،در شبکه های "ضد"اجتماعی و در قالب لطیفه ای باطل،این عبارات منحوس را،چون ساقی سرمست ز غفلت بچرخانی و خود خندی و جمعی را،با ننگ بخندانی.

اصل مطلب را نگرفته ای.

تغییر داده ای ماجرایی سخیف را،به عملی استهزاء آمیز و به اسباب جدید سرگرمی این روزهایت.

خنده های امروز تو را درک نمی کنم مسلمان!

به گمانم،رگ غیرتت،کند می زند این روزها ...

 تنها رجوع می دهمت به قرآن،به بقره،به پنجاه و نهمین آیه:


فَبَدَّلَ الَّذِینَ ظَلَمُواْ قَوْلاً غَیْرَ الَّذِی قِیلَ لَهُمْ فَأَنزَلْنَا عَلَى الَّذِینَ ظَلَمُواْ رِجْزاً مِّنَ السَّمَاء بِمَا کَانُواْ یَفْسُقُونَ

اما افراد ستمگر، این سخن را که به آنها گفته شده بود، تغییر دادند؛ (و به جای آن، جمله استهزاء آمیزی گفتند؛) لذا بر ستمگران، در برابر این نافرمانی، عذابی از آسمان فرستادیم



براده های یک ذهن:

چه را به استهزاء گرفته ای؟

به خیال خودت اقدام دو مجرم را؟

یا فروع دینت را؟

"بدانید کسی که ارتکاب گناهی را بشنود و خبر آن را پخش کند مانند انجام دهنده آن است"

رسول اکرم(ص)- ثواب العمال و عقاب الاعمال

۴۲ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۰۰
یاس گل
پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۶:۰۰ ب.ظ

مادر

الجَنَّةُ تَحتَ أقدامِ الاُمَّهاتِ  "رسول اکرم(ص) - نهج الفصاحه"


نوشتن برای تو سخت است.

چهار حرفی گسترده و پیچیده ای را به خود اختصاص داده ای؛ مــــــــادر

اشتباه بزرگی است که تا امروز

-از سر غرور جوانی یا حیایی نا به جا-

از بوسه زدن بر دست های مهر پرورت امتناع کرده ام.

اشتباه بزرگی است که تا امروز،

"دوستت دارم"های گره شده در قبرستان گلویم را برایت بازگو نکرده ام!

تنها،

به نوشتن های گاه و بیگاه خود اکتفا کرده ام،

و با این شعار غلط  که" واژه ها خود به تنهایی القا کنندگان محبت اند "به زندگی سرد و بی جان خود ادامه داده ام!

زهی خیال باطل!

این واژگان بی روح،

تا از مرز قلم و کاغذ نگذرند،

جان نمی گیرند.

باید بر زبان آیند.

در عمل.

آه که چقدر برایت کم گذاشته ام.....



آن سوی روزنه:

مادر از هر سازنده ای،سازنده تر و باارزش تر است.بزرگترین دانشمندان،؛ممکن است مثلا یک ابزار بسیار پیچیده الکترونیکی را به وجود آورند،موشک های قاره پیما بسازند،وسایل تسخیر فضا را اختراع کنند اما هیچ یک از این ها اهمیت ندارد که کسی یک انسان والا به وجود آورد و او مادر است.این آن الگوی زن اسلامی است."آیت الله خامنه ای(مدظله العالی)"

برگرفته از کتاب خانواده - پویش "من خانواده ام را دوست دارم"

۵ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۰۰
یاس گل
جمعه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ب.ظ

فرمانده

استتار

تیراندازی

پرش از ارتفاع

بالا رفتن از صخره

...

اشتباه نکنید.

اینجا نه پادگان است و نه یک منطقه جنگی.

اما کارزار همان کارزار است و صحنه ها هرآنچه که بارها دیده ایم و شنیده ایم.

اینجا مستند مسابقه "فرمانده" است.

اینجا فرصتی است نه فقط برای کسب مهارت ها و آموزه های نظامی و آمادگی جسمانی،که برای در دست گرفتن افسار نفس،برای کشف نیروها و استعدادهای خفته در وجود.

یک  reality showدر قالب مسابقه.

با حضور شرکت کنندگانی جوان،باانگیزه و ماجراجو از جای جای ایران.

دیده بانی،مشاوره،آموزش،تنبیه،تشویق،ارزیابی عملکرد شرکت کنندگان...همه و همه تحت نظارت میراثی گران بها از دوران جنگ قرار می گیرد.تحت نظارت ریش سفید این میدان؛"فرمانده"

دوربین فیلم برداری حکم چشم های همیشه بیدار فرمانده را دارد و دستیاران وی حکم بازوهای مرد را.

مستند مسابقه فرمانده جایی برای تفریح و گذران وقت نیست.

باید جنگید تا به عنوان "قهرمانی" رسید و برنده ی نهایی این مصاف شد.

برنده ای که علاوه بر دریافت جایزه نقدی،مجوز شرکت در دوره‌ی آموزشی نیروهای ویژه را نیز دریافت خواهد نمود.

اولین فصل از مجموعه مسابقه‌ی فرمانده، در زیباکنار، از مناطق بکر استان گیلان برگزار شد. در این دوره از مسابقه، مجموعه خصوصیات موردنیاز یک فرد برای رسیدن به جایگاه فرماندهی، در هر قسمت به بوته‌ی آزمایش گذاشته می‌شد(1)

دومین فصل از مجموعه مسابقه‌ی فرمانده‌، در میان آب‌های نیلگون خلیج‌فارس برگزار شد و خصوصیت شاخص این فصل از مسابقه‌ی فرمانده، حضور شرکت‌کنندگان در جزیره‌ی استراتژیک فارور و طی کردن این دوره تحت نظر گروهی از زبده‌ترین تفنگداران دریایی است(2)

از جمله ویژگی های حائز اهمیت در محبوبیت این برنامه ایجاد درگیری حسی و عاطفی میان مخاطبان و "فرمانده" می باشد."فرمانده" مخاطبان را خواه ناخواه در روال مسابقه به دنبال خود می کشد.در تمام صحنه های پرهیجان مخاطب،خود را کنار شرکت کنندگان حاضر می بیند.تا جایی که هربار با حذف یک شرکت کننده از دور مسابقه،فقط افراد حاضر در صحنه نیستند که از این ترک تعلق خاطر و اتمام خاطراتشان با فرد مورد نظر اندوهگین می شوند بلکه مخاطب نیز دیگر عضوی از خانواده فرمانده به شمار می آید و حذف شرکت کننده از تصویر دسته جمعی آن ها،برایش کمی دشوار است.

دنبال کنندگان این مسابقه محمد جواد خاکپور،شرکت کننده خاطره ساز از سری اول فرمانده را به خوبی به خاطر می آورند.جوانی که در مراحل ابتدایی مسابقه یعنی در مرحله برگزاری یادمان شهدا،درست زمانی که فرمانده از انتخاب یک نفر برای حذف از مسابقه مستاصل گردیده بود با رضایت کامل داوطلب حذف از میدان مسابقه شد.تصمیمی غیرقابل پیش بینی که تعجب فرمانده را برانگیخت و در یک جمله از او پرسید:با خدا معامله کردی؟دلیل تصمیم محمد جواد خاکپورفراتر از انتظار تمام شرکت کنندگان و مخاطبان بود؛ از نگاه او،همین مرحله و برگزاری یادمان شهدا برای او بزرگترین برد زندگی بود و اگر بیشتر به روال مسابقه ادامه می داد طبیعتا دچار وابستگی و دل بستگی های بیشتر می شد و ترک این تعلقات برای او دشوارتر می گشت.

یادآوری مداحی علی آقا،در سری دوم مستند مسابقه فرمانده،در مرحله زندگی 24 ساعته بر روی امواج متلاطم آب های نیلگون خلیج فارس  در life craft ،نیز خالی از لطف نیست.مرحله ای که شرکت کنندگان از بدو ورود در قایق نجات دچار دریازدگی شدند و هر چند دقیقه یک بار شاهد بدحالی یک نفر از اعضا بودیم.اینجا بود که نوای "رهبر من!طلایه دار لاله هایی،امید قلب عاشقایی... "از حنجره ی خسته اما پر امید علی آقا بیرون آمد تا علی رغم بدحالی خود،روحیه ای جدید به سایر دوستان دهد.البته با تاریکی هوا،هیچ یک از اعضا،چند ساعتی بیش،طاقت نیاورده و درخواست کمک کردند.

در "فرمانده" هر از گاهی شاهد مصدومیت شرکت کنندگان نیز بودیم.شکستگی پا ،ضرب دیدگی انگشت دست و کمر،برداشتن جراحات و ...  از جمله مواردی بود که در حین مسابقه حضور شرکت کنندگان در مراحل بعد را تهدید میکرد.

در مسابقه فرمانده اتفاقی که از آن میتوان به عنوان درس اخلاقی این مجموعه استفاده نمود این بود که هرگز شرکت کننده نبایستی به مهارت های از پیش داشته خود اکتفا می نمود.بارها شاهد حذف افرادی بودیم که علی رغم توانایی و تجربه خود در مرحله ای که انتظار برد آن ها را داشتیم و به عبارتی نقاط قوت آن ها بود،از دور مسابقه کنار می رفتند.مانند آقا مرتضی.غریق نجاتی که در مرحله شنا از مسافت دوکیلومتری دریا تا ساحل،حذف شده این مرحله بود.یا آقا حسن که در شنا از مهارت خوبی برخوردار بود.اما پس از وخامت حال،به دلیل اکتفا کردن به مهارت خود از جلیقه نجات استفاده نکرده و بی مهابا به دریا پرید و حذف شده مرحله زندگی 24 ساعته در life craft شد.اتفاقی که اگر در یک ماجرای واقعی و بدون وجود کمک پیش می امد حتما منجر به مرگ وی میشد.شکست علی آقا در مرحله کار با نقشه نیز تعجب برانگیز بود.چرا که وی در رشته معماری تحصیل کرده بود و همه او را برنده این مرحله می دانستند.

سری دوم این مستند مسابقه هیجان انگیز نیز به انتهای خود رسید و بایستی در انتظار ساخت سری جدید "فرمانده" با اتفاقات و مراحل غیر قابل پیش بینی دیگری باشیم.

علاقه مندان جهت شرکت در سری جدید این برنامه می توانند به سایت www.farmande.tv  مراجعه نموده و با تکمیل فرم مربوطه اعلام آمادگی نمایند.


 1و2-farmande.tv


kolt



براده های یک ذهن:

- گفتم حاجی.اومدم که بمونم!

- باشه.وسایلت رو بذار و بیا.

- نه حاجی!اومدم که کلا بمونم!

پس از یک سال سراغ آقا پویا-یکی از شرکت کنندگان سری دوم مستند مسابقه فرمانده-را گرفتند.این گفتمان صحبت های پویایی بود که حال خود برای همیشه در کنار فرمانده خدمت میکند.از دیدگاه او بعد از فرمانده زندگی وی احیا شد.

۱۵ نظر ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۰
یاس گل
جمعه, ۷ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

چ مثل چمران

دست در رویاهایم می برم،

زیر و رو میکنم این خواب های آشفته را،

نمی یابمت!

این عادت هر روزه ی من است،

که خود را،

جایی میان خواب ها جا بگذارم.

شبانگاهان،

آن قدر در رویای این و آن سرک بکشم،

تا بالاخره،

در روشنای ذهن کسی،

بازیابم تو را.

هیس!

این صدای مناجات تو است،

که از دالان خواب های کسی به گوش می رسد؟! :

 

"... همیشه در خلوت شب های تار با او راز و نیاز می کنم.همیشه دلم از شور عشقش می سوزد،می تپد و می لرزد.اما،اما هیچگاه رو در رو و بی پرده در مقابل او ننشسته ام.شرم دارم که در مقابلش بنشینم و در دلم و جانم چیز دیگری جز او وجود داشته باشد ..."

 

من دلباخته ی همین بی قید و بند زندگی کردن های توام.

شیفته ی "من مرد زندگی نیستم"های تو!

هر روز اندک اندک از من کم میشود.

و من،

به این آب رفتن های وجود،ادامه خواهم داد.

اگر روزی تمام شدم،

ذره ذره مرا،

در خواب ها جستجو کن... 



براده های یک ذهن:

چریک باشی و این قدر عاشق!

۱۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۰۰
یاس گل
جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ب.ظ

من و میثاق جدیدی با تو

این روزها زیاد پیش می آید.

پیش آمد زیبایی است؛

گره خوردن نگاه من و دوندگی عقربه ها.

در انتظار «یا مقلّب القلوب و الأبصار» عجیب بی تاب گشته ام.

عهد بسته ام امسال،دست در دست بهار،به فریادهای «یا محوّل الحول و الأحوال» درونم پاسخ دهم.

عهد بسته ام امسال به رسم عاشقان دیوانه وار پای این عهد بمانم تا که مجنون خطابم کنند.

عهد بسته ام امسال که در ... در ...!؟

عهد ...!

چه واژه ی آشنایی!

بگذار برایت معنی اش کنم!

معنی اش می شود ....... ! می شود ....... !صبر کن.عجیب است که از خاطر بردمش.

یک نفر برایم تشریح کند این واژه را.

دهخدا،معین،عمید...بخوانید همگان را ... ؛

دهخدا:بهار رسیده شدن،باران نخستین،انکه تیمارداری امور ولایت کند ...

معین:شناختن امری،پیمان بستن،میثاق ...

عمید:روزگار،زمان،قول و قرار ...

هان!یادم آمد.

رشته ی این واژه ها را که بگیرم به یک جمله میرسم؛اَللّهُمَّ أَرِنِى  الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ 

به یک دعا؛اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ ...

به یک غائب!

آه که چقدر کم دارمت این روزها.

دعای عهدم کجاست؟

باید دوباره بیابمت.

تمام عهد ها تنها در "تو" خلاصه میشوند آقای من!

باید بیابمت ...


براده های یک ذهن:

سال ها می شود از خویش سؤالی دارم/من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو؟ ″محمدجواد پرچمی″

سال نو مبارک

۲۳ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۰۰
یاس گل
دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۰۰ ب.ظ

آخرین چهارشنبه سال

هیزم،کاسه،قاشق و...

همه چیز برای چهارشنبه آخر سال آماده است،فقط ...!

این گونه که نمی شود.می شناسی مرا!

البته میان این همه قاشق زن،باید هم بشناسی مرا تا کاسه ام را متفاوت تر از دیگران پر کنی.

اما دیگران که نباید شناسایی ام کنند.آن وقت بی تردید می فهمند که میان من و تو چه رازها که نهفته است.

پارچه سفیدی را بر می دارم و شروع می کنم به سوراخ کردن بخشی از آن که درست رو به روی چشم هایم قرار می گیرد.

هنگامه ی باز کردن در که فرا می رسد باید ببینم چهره ی معصومت را. مگر چند نفر در این شهر شبیه تواند؟!

شاید اصلا تو هم مرا از همین برق چشم هایم بشناسی.

اما نه...کافی نیست.کار است دیگر.اصلا آمدیم و در آن تاریکی شب چشم هایم را ندیدی،به خاطر نیاوردی،گم کردی مرا!

باید نشانه ی دیگری از خود بر روی پارچه نقاشی کنم.

مثلا یک قلب قرمز کوچک.

انگشتم را درون رنگ می برم و بلافاصله روی پارچه قلب کوچکی را به تصویر می کشم.کمی ناشیانه شد.اما خوب است.

حتی باید ریتم قاشق زدن امسالم را هم تغییر دهم.آن هم به گونه ای که دیگر برایت جای تردید نباشد.خاطرت جمع شود که زیر این پارچه"منم"که پنهان گشته ام از انظار.پنهان شده ام،که نه از تو...از دیگران...

حتم دارم تو هم امشب چشم به کوچه ها دوخته ای.

کم کم آتش های کوچکی در کوچه روشن می شود.

و بعد...

وقتی تمام کوچه را برای قاشق زنان خلوت کرده باشند به دیدار تو خواهم آمد.

مبادا برایم تنها شکلات و شیرینی و آجیل کنار بگذاری خوب من!

من

در انتظار پر کردن این کاسه،از عشق لبریز توأم ... .


براده های یک ذهن:

دلمان خوش است به احیای سنت ها در تخیلاتمان.اگر که صدای این انفجارهای مهیب بگذارند!

آن سوی روزنه:

[همه چیز درباره مراسم های چهارشنبه آخرسال]


۹ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۰
یاس گل
پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۳۲ ق.ظ

من و درخت

درخت برای انسان آفریده شد.پس او مکلف گردید به:کاشتن درخت،آب دادن درخت و مواظبت نمودن از درخت "امام صادق (ع)،بحارالانوار"

 

هرچه بر این دیوارها و پنجره ها دست می کشم،نمی یابم!

باید روزنه ای برای ورود طبیعت باز باشد،

وگرنه این خانه،خانه نیست.

بالا به پایین،

پایین به بالا،

کم می آورم.

از هر طرف که بخوانم،هم صحبتی با سبزینه ها را،در طومار زندگی ام کم می آورم.

دلم یک درخت می خواهد.

یک باغچه.

یک نفس تازگی.

زیبا می شود اگر در هر طلوع به میزبانی گنجشک ها روم.

زیبا می شود اگر در ملکوت لحظه ها،

صدای تسبیح من،

گنجشک ها،

و سبزینه ها،

در هم بیامیزد:

                                 سبحان الله

                                               سبحان الله

                                                                 سبحان الله

این روزها مالکیتی متفاوت می طلبد دلم.

من برای درخت

و

درخت برای من.

آری،

زندگی باید در دست هایم جاری شود...

 


براده های یک ذهن:

قبل از عید باید صاحب یک نهال بشم

۱۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۳۲
یاس گل