مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۱۰ ب.ظ

روایت ساده یک روز پس از گذشت37سال

از خواب بیدار می شوم. با چشم هایی نیمه باز به ساعت می نگرم.نمی توانم جای صحیح عقربه ها را در نیمه روشن هوا تشخیص دهم.

چشم هایم را به سختی باز میکنم و دقیق تر میشوم: 6 و 35 دقیقه

سرم درد میکند.در آشپزخانه مُسکِنی پیدا میکنم و با یک لیوان آب قورتش میدهم.

دوباره به اتاق باز می گردم و چشم هایم را می بندم.

........................‌‌‌......................

حالا عقربه ها مشخص اند.هوا روشن شده است:ساعت 8 و 45 دقیقه

تلویزیون را روشن میکنم.یکی از شبکه های سیما شماره ای را به منظور ارسال فیلم و عکس راهپیمایی از سوی مخاطبان در نظر گرفته است.ثبتش میکنم اما نه در بیسفون میابمش نه در سروش!پس به احتمال 99/9999999 درصد شماره اعلام شده در فلان نرم افزار حضور دارد که ...

سر میز صبحانه مینشینم و بعد از صرف صبحانه پیامکی به برخی دوستان میفرستم:پرچم یادتان نرود!

پرچم را برای جشن انقلاب دانشگاه می خواهیم.

پدر آماده می شود.من هم.

از خانه بیرون می زنیم.از پنجره ماشین رو به رویی پرچمی بیرون آمده و در نوازش های باد خوش رقصی می کند.

راضیه تماس میگیرد:کجایی؟من انقلابم!

-ما نیز به سمت مسجد جامع امام سجاد!

جای پارکی پیدا می شود و در یکی از مسیرهای راهپیمایی می افتیم.صادقیه-محمدعلی جناح-آزادی

کودکی با صدای بلند صلوات می فرستد.

پیرزنی با عصا راه می رود و شعار می دهد.

مردی روی ویلچر لبخند می زند و من به دو پای در راه وطن جامانده اش فکر میکنم!

کودکانی سبد در دست به پخش کاغذهای کوچکی همراه با آبنبات میوه ای می پردازند.روی هر کاغذ دست خط هایی کودکانه جملاتی انقلابی نگاشته اند.

چه جمعیتی!22بهمن امسال به مانند هر سال.

به ساعات انتهایی راهپیمایی نزدیک می شویم.

به پرچم های برافراشته بر دست مردم غبطه می خورم.

کاش مرا نیز پرچمی بود...


براده های یک ذهن:

ببینید:[کاغذهایی که کودکان سبد در دست تقدیم مان کردند]

انقلاب یعنی خواستیم که وابسته نباشیم.پس در عمل نیز انقلابی باشیم.حمایت از کار و سرمایه ایرانی نیز یکی از مصادیق این انقلابی بودن می تواند باشد.



۳ نظر ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۰
یاس گل
شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۴۶ ب.ظ

این یک گزارش هواشناسی نیست

ان روز برای انجام کاری از خانه خارج شده بودم.

باد سردی می وزید و خورشید نیز در نقطه ای از آسمان،بی مزاحمت ابرها،تمام قد می درخشید.می گویم تمام قد چون آسمان آبی بود،پاک بود،شفاف بود.آن روز آسمان تهران پس از روزها خاک خوردگی و به سرفه افتادن های مداوم از فرط آلودگی،به سان بیماری که تازه بهبودی را بازیافته است،خوب بود،زیبا بود،دوست داشتنی بود و سرزنده و شاداب.از خوش آوازی پرنده ها نیز این را میشد که فهمید.

راستش را بخواهید برای چشم های منِ شهری زده،تماشای آبیِ چنین آسمانی شگفت انگیز بود.آسمان از جایش تکان نخورده بود اما به طرز عجیبی نزدیک بود!

شاید اگر صدای بوق ماشین ها نبود،اگر ساختمان های بلند قامت و ژیگانتیسمی،سد راه چشم هایم نمی شدند احساس می کردم که اصلا ان روز در خود خود آسمانم!

فکر میکنم مدتی از آن روزها گذشته بود .شاید هم همان روز بود،دقیق خاطرم نیست اما در دالانی تاریک از ذهنم،پی بردن به رابطه ای عجیب میان فاصله ما و آسمان و خدا روشن شد.یعنی چه؟یعنی کمی به اوضاع و احوال دلم نگریستم.به اینکه چقدر هوای دلم پاک است؟چه مدت است که آسمان دلم وضعیت هشدار را رد کرده است و من هنوز که هنوز است برای بهبود وضعیت آن،طرحی،برنامه ای،نقشه ای ارائه نداده ام؟

یک نفر می گفت اگر دلت به نور خدا روشن شود باور کن که هیچ تاریکی،هیچ ظلمتی تو را از راهی که رفته ای بازنمی گرداند.راست هم می گفت .

آسمان دلم اگر که پاک شود،اگر که شفاف شود،خدا بی آنکه از جای همیشگی اش در این دل تکان بخورد،نزدیک میشودَم.درست مثل همین آسمان به چشم هایم.

...

بادها را صدا کنید.

و لطفا کمی باران!

این هوا به خروج از وضعیت هشدار نیازمند است ...

۱۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۶
یاس گل
دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۴۷ ب.ظ

نشان کتاب دست ساز

از جمله اقلام جانبی کتاب که معمولا از جانب کتاب خوانان حرفه ای و علاقه مندان به کتاب مورد توجه قرار می گیرد،نشان کتاب یا همان bookmark می باشد.

دسترسی به نشان کتاب معمولا از طریق مراجعه به برخی کتاب فروشی ها امکان پذیر است اما در این میان صرف زمانی برای تهیه ی یک نشان کتاب دست ساز که آمیخته با ذوق و سلیقه ی شخص کتاب خوان نیز باشد از جذابیت خاص و متفاوتی برخوردار است.

با جستجویی ساده در میان سایت های خارجی می توان با انواع و اقسام "نشان کتاب" های دست ساز رو به رو شد.به گونه ای که در اکثر موارد حتی نتایج حاصل از جستجویی دقیق برای یافتن طرحی خاص بسیار گسترده بوده و گویی ناتمام است.در حالی که متاسفانه در سایت های داخلی دسترسی به چنین دایره ی بزرگی از طرح ها و ایده ها با بن بستی عجیب رو به رو خواهد شد که شاید بتوان آن را به نوعی با پایین بودن سرانه مطالعه در ایران نیز نسبت داد.

پیشنهاد ویژه ی این پست به کتاب خوانان حرفه ای،بازنگری نسبت به همین مسئله به ظاهر ساده می باشد.

اگر شما نیز از علاقه مندان و مشتاقان کتاب و کتاب خوانی هستید،اگر صاحب ذوق و سلیقه ای بوده و سروکارتان با فعالیت های هنری است و با این گونه فعالیت ها میانه ی خوبی دارید،پس برای ساخت نشان کتابی دست ساز توسط دست های هنرمند و ذهن خلاقتان،آستین بالا زده و دست به کار شوید.

این کار،نه زمان زیادی از شما خواهد گرفت و نه حتی  هزینه ی خاصی روی دست شما خواهد گذاشت.

در ضمن،یادتان باشد که در پایان کار حتما از نشان کتاب دست ساز خود عکسی تهیه نموده و آن را با هشتگ و برچسب نشان کتاب دست ساز در شبکه های اجتماعی داخلی یا وبلاگ خود به اشتراک بگذارید.

بیایید تا محدوده ی نتایج حاصل از جستجوی "نشان کتاب دست ساز" در سایت های داخلی را گسترده تر نماییم.



براده های یک ذهن:

نشان کتاب دست ساز شما چگونه است؟

۶ نظر ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۴۷
یاس گل
دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۷ ب.ظ

درخت دوستی

راضی نگاه داشتن "تمام" آدم ها به واقع کار دشواری است.تفاوت در ویژگی های اخلاقی و نوع نگاه آدم ها است که این دشواری را سبب می شود.

گاه باید بنشینی و به بررسی روابط خود با دیگران بپردازی.

وقت بگذاری و قبل از آنکه دیر شود،پیش از آنکه زمان از دستت در رَود،بنگری در طی مدتی که گذشت رابطه ات را چگونه رقم زدی؟مثلا،رابطه ات هنوز با فلان شخص به مانند گذشته در جریان است؟تغییری در جهت بهبود روابطتان ایجاد کرده ای؟حواست به او هست؟در دلخوری های پیش آمده چقدر علت ها را کاویده ای؟و ...

باور کن که فکر کردن و زمان گذاشتن به پای بررسی چنین مواردی هرگز بیهوده نیست.بلکه لازم و ضروری است.

دوستی هایت را جدی بگیر.خطوط قرمزروابط خود با دیگران را بار دیگر مرور کن.

اگر شاهد بهبود روابط خود با اطرافیان هستی شکرانه اش را به جای آر و در حفظ این رابطه بکوش.

و اگر احساس میکنی که در این میان،اتفاقات ناخوشایندی سبب دوری تو از آن ها گردیده است به دنبال ریشه یابی علت ها و رفع دلخوری ها باش.

برای دوستی ها و روابط خود،بیش از پیش ارزش قائل شو.


براده های یک ذهن:

مدتی است که رابطه میان من و یکی از دوستان به شکل صحیحی پیش نمی رود.از این رو تصمیم بر آن شد تا طی صحبتی کوتاه درباره روند ارتباطمان و چگونگی پیدایش مسائل اخیر به بهبود این رابطه بپردازیم + [کارت کوچک دست سازی برای نرم شدن دلهایمان] :)

۸ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۷
یاس گل
چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ب.ظ

گناه یعنی ندیدن تو

می دانی؟این روزها بیشتر می بینمت!

نقطه های تاریک زندگی ام را که مرور می کنم می بینم دقیقا همان جا که ندیدمت،همان جا که نگاهم را از مهربان نگاه تو دزدیدم،تمام زندگی ام تاریک شد.ذات گناه یعنی همین؛...تاریکی.من این روزها تفسیرش میکنم به لحظاتی که نمیبینم تورا؛گناه یعنی ندیدن تو!

می دانی؟فضای مجازی این روزهایمان عجیب کم دارد تو را.به دالانی مخوف بدل گشته است و ما نیز به سان کبک سر در آن فرو می کنیم و در عرض حضور چند دقیقه ای تا چند ساعتی مان در آن،گم می کنیم تو را.

دریافته ام که تنها عده ی معدودی از بندگان تو به خاطر می ماندشان که در این دالان تاریک با خود شمعی بیاورند،آن هم شمعی برافروخته از نور ایمانشان.

و بعد،از این ها که بگذریم...خودت خوب میدانی چه می شود.اوضاعمان را می گویم.اوضاع می شود همین که در این فضا بایدها و نبایدهایمان به یک باره رنگ می بازد و فراموشمان میشود.گاهی بی مهابا چشم می دوزیم به هر آنچه که در دنیای حقیقی،به ظاهر  خود را گریزان از آن می پنداشتیم.و ارتباطاتمان...که از یک سلام،چه وبلاگ خوبی،جزاکم الله خیرا آغاز می شود و می رسد به خواهر برادر ها و تصدق قلمتان شوم و ...

و همچنان تنها با همین جملات و آیات و روایات دل نشین تو و بزرگانمان ادعای دین مداری میکنیم و لبیک های دروغین سر می دهیم.چه تلخ عادتی است این پنهان کردن های منِ نفسانی ما پشت نقاب اسلام ناب محمدی(ص) تو.

مهربانم!ببخش من را و تمام من هایی را که اینگونه دین تو را توخالی و پوچ و ظاهرگرایانه جلوه داده ایم و از خود گریزانده ایم طالبان دین تو را.

خوب من!حال که به دیدنت دل خوش کرده ام تو خود روشنایی بخش دیدگانم شو.چشمم را به رویت این نورِ دمادم،روشن کن!

این پسوندهای حقیقی و مجازی که در انتهای دنیایمان می آید نیز تنها بازی با واژگان است وگرنه...عالم،همه را،محضر توست...



براده های یک ذهن:

اگر بنا بر ارسال نظر باشد ترجیح می دهم پای پست های صورتی و دخترانه ی بانوان سرزمینم نظری بگذارم و اگر ضرورت ایجاد کند که پای مطلب شیرمردان غیور سرزمینم حرفی بنویسم مطمئنا از این به بعد بدون ثبت نام و نشانی دقیق از خود خواهد بود.آنچه که مهم است نظر است نه نام من و نه نشانی ام.

نجابت و عفت نیز به ما آموخته است که یادمان باشد در این فضا در برابر کامنت آن کس که محرمیتی میانمان نیست نیازی به خرج کردن احساساتمان نیز نباشد!

آقای محترم.ما و شما،با هم،کامنت خصوصی،نداریم!

۹ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۷
یاس گل
سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۹ ب.ظ

برآید از دلم آهی

امروز، دوستی ،جمله ی پرتکراری را به من گفت که مدت هاست شنیدن آن جمله آزارم می دهد!

سعی کردم به روی خود نیاورم،اما نشد.

گفتم:هیچ می دانی چقدر برایم این توصیه ها سنگین است؟آن قدر که گاهی نمی توانم در خلوت خود از فکر کردن به آن ها اشکی نریزم و آهی نکشم!?

تعجبی کرد و گفت:آخر چرا؟

توضیح دادم که برخی توصیه ها برای برخی آدم ها خیلی موثرند.می توانند بسیار مفید واقع شوند.اما گاهی این توصیه ها را به کسانی می کنیم که حقیقتا کاری از دستشان ساخته نیست و همین عذابشان می دهد.

احساس میکنم بغضی که سعی در فرونشاندن آن داشتم را دید! متوجه شد.

گفت:کاری با آن هایی که این جمله را از سر تمسخر یا توهین به تو می گویند ندارم.اما همیشه در نظر بگیر که شاید کسی که این توصیه را به تو می کند از شرایطتت بی خبر باشد و هیچ نداند.شاید او هم فقط از امروز تو باخبر است و نه از یک سال پیش و پنج سال پیش و  15 سال پیش تو!به دل نگیر.بگذر از این حرف ها.بگذر از این آدم ها.حتی به آن ها بگو از شما ممنونم که تا این قدر به فکر من و دلسوز من هستید.باور کن برخی به واقع نیتشان خیر است.فقط کمی زود قضاوت می کنند!کمی لحنشان تلخ است!




براده های یک ذهن:

چه حرف ها و طرز نگاه های آنان و چه بی تابی ها و دل شکستن های من...هر دو..."دردی ست که ریشه اش زمینی ست"!

بعد از مدت ها خاطرم آمد در کشوی خود یک جعبه ی دعا داشتم.باید دوباره [کارت ها] را بخوانمشان.

۱۳ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۸:۳۹
یاس گل
شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۵ ب.ظ

عاشقانه های یلدایی

از خیر این یک دقیقه های یلداییِ هر ساله ،به آسانی نمی گذرم.

برای همین یک دقیقه سنگ تمام می گذارم در این خانه.

به اندازه یک سال طولانی میکنم آن را برای هردوی مان.

به اندازه تمام نبودن هایمان،

به اندازه تمام چشم در چشم نشدن هایمان،

به اندازه تمام لحظه هایی که یادمان رفت به یکدیگر بگوییم:دوستت دارم خوب من!

باید بیایی،در را باز کنی و ببینی که ...

 خانه پر است از آویز های دست ساز و کارت پستال های رنگارنگ یلدایی،

ازانار های دان شده در کاسه های سفالی فیروزه ای رنگ و هندوانه های مثلثی قاچ خورده،

از بهانه های تفأل زدن بر دیوان جناب حافظ و ...

و میهمان بیاید برایمان.

به بچه ها هیچ نگوییم.

بگذاریم تا دلشان می خواهد خنده سر دهند.

اصلا خانه را بگذارند روی سرشان.

چه فرقی می کند.

به آن ها هم باید بگوییم که تا چه اندازه عزیزند برایمان و چه شیرین و گرم است طعم بودنشان.

یلدا را باید بزرگ کنیم.

این 60 ثانیه های به ظاهر اندک را.

شاید رسالت یلدا همین باشد.

که یادمان نرود چقدر محتاج دقیقه هاییم برای عشق ورزیدن های از یاد رفته در روزگار سرد آهنی!

 


براده های یک ذهن:

ثبت لحظات شیرین یلدا در خاطراتمان بسیار باارزش تر است از ثبت عکس های پی در پی یلدایی با دوربین عکاسی و اشتراک گذاری آن با سایرین!یلدا را بدون تلفن همراه سر کنیم!

بی تو شب هامان همه یلدایی اند!

۶ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۵
یاس گل
پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

خانه مان را با هم می سازیم

از نگاه من تراسِ (balcony) هر خانه می تواند نمادی از فرهنگ،ذوق،سلیقه یا احوالات درونی اصحاب آن خانه باشد.حتی می تواند به نوعی میزان مسئولیت پذیری افراد در برابر حقوق شهروندی را نیز بیانگر شود.

یک تراسِ زیبا یعنی؛من هم در زیباسازی شهری که در آن زندگی می کنم سهمی دارم،حال هر چند کوچک!

وقتی ایوانِ یک خانه نامرتب و بی نظم می شود،نه تنها تاثیر نامطلوب روحی خود را بر اعضای خانواده ی ساکن در آن خواهد گذاشت بلکه دیگر شهروندان نیز با عبور از حوالی آن کوچه و مشاهده ی چنین منظره ای،حال خوبی را، از جانب آن خانه دریافت نخواهند کرد.

امروز،اندک فضای در تماس با محیط بیرون خانه های مان ،همین بالکن های کوچک آپارتمان های ما است و دیگر،کمتر خبری از باغچه و حیاط های بزرگ دیروز است.

پس باید مکانی باشد برای روح نوازی های اهالی خانه مان.

ایوان باید گلدان گل داشته باشد.

روشنایی بخش باشد.

اصلا آویزی داشته باشد که از صدای آن ،خبر آمدن نسیم به گوشمان رسد.

بشود دقایقی را با یک فنجان دمنوش به لیمو میهمان آن شد .

و فقط به آسمان چشم دوخت ...



براده های یک ذهن:

یادش بخیر!آن روزها ماجراهای عروسک های خمیری "خانه ی ما" برایم بسیار دلنشین بود.در بخشی از تیتراژ آن،این شعر را می شنیدیم:خانه ی ما کوچک است اما یک جای کوچک برای عشق در آن می سازیم

می توانید قسمتی از آن را هم [اینجا] ببینید.

آن سوی روزنه:

بخوانید:[چگونه در آپارتمان خود یک تراس زیبا داشته باشیم؟]


۳ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۰
یاس گل
شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ

دست و جیغ و هورا

خواستم بگویم : « نمی دانم کِی بود و چطور بود و چگونه بود که برای نخستین بار انسان ها سالروز تولد خود را جشن گرفتند! » اما در همین راستا به مطلبی برخوردم که در آن  به رایج بودن برگزاری جشن تولد در میان اقوام ایرانی از گذشته های دور ،اشاره شده بود و در آن از ایرانیان به عنوان نخستین مردمانی یاد میشد که سالروز تولد خود را جشن می گرفتند!

بگذریم.اصلا چرا "تولد"؟

امروز به این فکر می کردم که اساسا رسالت چنین روزی چه باید باشد؟سالروز به دنیا آمدنمان را جشن می گیریم که چه؟؟؟!

تا شاید یادمان نرود همان طور که بر سن مان افزوده می شود به همان میزان(شاید هم کمی بیشتر یا کمتر)بر بار مسئولیتمان اضافه خواهد شد.و البته...از یک جایی به بعد، هرچه بزرگتر می شویم فرصت های ایجاد تغییرات اساسی در زندگی مان هم کمتر خواهد شد!به عبارتی سخت تر!

فرخنده پنداشتن و زنده نگاه داشتن چنین روزهایی صرفا از جهتِ دورِ هم جمع شدن و فریادهای "دست و جیغ و هورا" سر دادن و هدیه گرفتن نیست!

تولد یعنی تلنگر!

یعنی زنگ بیدار باش!

یعنی یادمان باشد آمده ایم تا ...

تفسیرش با تو!

 


براده های یک ذهن:

و اما 23آذر! مبارک باشد تولد 9ساله دختری که بارها در قاب تلویزیون دیدیم او را.

از پنج سالگی تا کنون!

از روز شلیک گلوله های مرگبار صهیونیستی بر ذهن بزرگ پدرش.

تا امروزی که با امید برگرداندن اسلحه به سمت قلب دشمن، بزرگ و بزرگ تر می شود.

آرمیتای عزیز ایران!میلادت مبارک.

۹ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۰
یاس گل
چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ق.ظ

دردی بزرگ به نام عادی شدن

معمولا فرصت های کوتاه مابین کلاس،تلفن همراهش را بیرون می آورد و در صفحه های اینستاگرام چرخی می زند.

گاهی هم وقتی به عکس هایی می رسد که احساس می کند شاید برای من جالب باشد می گوید:این عکس را ببین!

دیروز عکسی را نشانم داد که کمی چهره ام را در هم کرد.گفتم:این ها را نگاه نکن!

تعجبی کرد و گفت:چرا؟

پاسخش را ندادم.

کمی که گذشت به صفحه ای رسید که پای آن مکث زیادی کرده بود.نگاهی انداختم.صفحه متعلق به شخصی بود که به طرز ماهرانه ای شبهه هایی را علیه اسلام وارد می نمود.شبهه هایی که هر کدام از ما به دلیل اطلاعات ناکافی در مورد دین مبینمان و همچنین بی توجهی نسبت به تحقیق در ارتباط با این مسائل بعد از مدتی ممکن است دچار تردید شویم.

گفتم:نگاه کن چطور شبهه وارد میکند!

سری تکان داد و گفت:این صفحه کلا کارش همین است.

تلفن همراهش را داخل کیفش گذاشت و گفت: مگر من داخل گوشی ام عکس بدی دارم که آنطور گفتی نگاه نکن به این عکس ها؟

گفتم:نگران نوجوانان و جوانانی شبیه خودمان هستم که فکر می کنیم دیدن این عکس ها کاملا طبیعی است در حالی که این عادی شدن ها یعنی عمق فاجعه!

گفت:الان همه این عکس ها را می بینند.فکر میکنی موقع رسیدن به این عکس ها مثلا چشمشان را می بندند و از آن می گذرند؟خیلی هم مثبت باشند می شوند شبیه اتفاق امروز.یعنی یک نفر مثل من عکس ها را ناگهان نشانشان می دهد!

این ها را که گفت،خاطرم آمد که چند ماه پیش نیز در یکی از شبکه های اجتماعی داخلی که ظاهرا نظارت کمی بر آن اعمال میشد از هر 10 پست 2پست آن دارای ایراد اخلاقی و شرعی بود.به یکی از نوجوانان حاضر در آن شبکه گفتم:متاسفم برای آنانی که هرگز متوجه حضور هم سن و سالان شما در این فضا نیستند.

نوجوان در جوابم نوشت:عیبی ندارد.سخت نگیرید.برای ما دیگر عادی شده است!!!!

"عادی شدن"...چه واژه تلخ و غم انگیزی



براده های یک ذهن:

این عادی شدن ها را کمی جدی بگیریم و کمی بیشتر به آن فکر کنیم.یادمان باشد عادی شدن خود تفسیری دارد که در برخی موارد برابر است با نابودی خود و زندگی مان.

بیشتر مطالعه کنیم.بیشتر تحقیق نماییم.

آن سوی روزنه:

عادت کرده ایم/آنقدر که یادمان رفته است شب/مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد/و یک روز آنقدر صبح می شود/که برای بیدار شدن/دیر است ...     " لیلا کردبچه"

۹ نظر ۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۰
یاس گل