مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
دوشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۴۳ ب.ظ

کتاب های خاکستری

از همان روز که کتاب را در مطب دکتر باز کردم و شروع کردم به خواندن آن،فضای سیاهی آرام آرام از کتاب بیرون خزید.

در ابتدای امر تا رسیدن به صفحه دوم گمان می کردم یک کتاب سرشار از حس های خوب را انتخاب کرده ام.

اما از صفحه دوم به بعد اینطور نبود.

میشد که بوی ناخشنود دود و خاکستر را اطرافت حس کنی و سرفه کنی از تیرگی داستان.

با این همه امروز هم کتاب را باز کردم.این بار در خانه.

باور کنید به یک جایی از داستان که رسید با خودم گفتم ولش کن.اصلا نخوان...

ولی از عادات خوب یا بد من  این است که باید کتاب را به آخر برسانم.

البته احتمالا با یک ماسک بر صورت برای جلوگیری از ورود سیاهی ها به مجاری تنفسی ام...!!!!

۷ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۳
یاس گل
دوشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۴۴ ب.ظ

بدون عنوان

هنوز نمی دانم که عنوان چنین پستی چه باید باشد.عنوان این چند پست دنباله دارِ پیش رو...
و نمی دانم که چرا تا امروز و تا مردادهای پیش از این،هرگز چنین چیزی در نظرم نبود!در نظرم نبود که بیایم و از ماجرای آنکه چگونه داریوش رضایی نژاد برای من رضایی نژاد شهید شد،چیزی بنویسم.
ماجرا از اواخر زمستان سال 1391 بود که پا گرفت.
از"آرمیتا مثل پری"...!
این نام،نام مستندی بود که به روایت گوشه ای از زندگی شهید رضایی نژاد با محوریت آرمیتای زندگی اش می پرداخت.
بعد از تماشای آن،آرمیتا برای من مثل یک معما بود.معمایی که دلم می خواست بیشتر درباره اش بدانم.مثل یک ماجراجویی تا دانستنش!دانستن خود کوچکش.
و این طور شد که بلافاصله در فضای مجازی به جستجویش پرداختم.به جستجوی عکس هایش،مستندهایش،حرف هایش و ... .
خاطرم نیست که در همان جستجوی اول بود یا جستجوهای بعدی.به هر حال رسیدم به صفحه ای.صفحه ای که توسط اقوام نزدیک شهید اداره میشد.
آنجا پر بود از عکس های آرمیتا و من انگار که به کشفی بزرگ دست زده باشم بی نهایت از این اتفاق خرسند بودم.پیامی برای آن صفحه نوشتم.نوشتم که تا چه اندازه مشتاق دیدن آرمیتایشان هستم.
مدتی بعد صندوق پست الکترونیک خود را که بررسی می کردم متوجه دریافت پیامی از جانب مدیریت وبلاگ شدم.پیامی با این مضمون که می گفت ان شاء الله یک روز این دیدار میسر شود.
ارتباط من با آن وبلاگ بیشتر و بیشتر شد...و چه چیز لذت بخش تر از آنکه از طرف وبلاگ شهید،در وبلاگ قدیمی ام نظر گذاشته میشد.
از همان روزها بود که به سرم زد تا درباره ی آرمیتا چیزی بنویسم و برای نوشتن از او،دانستن بیشتر لازمم بود.جستجو می کردم و می نوشتم.
اولین یادداشتم برای آرمیتا به تاریخ خرداد ماه 1392 بود که منتشر شد.آن هم در کجا؟در وبلاگی که دیگر تبدیل به وب سایت شده بود.وب سایت رسمی شهید داریوش رضایی نژاد.این بار با مدیریت شخصی دیگر از اقوام همسر شهید.
این انتشار برای من حکم یک تشویقی بود.انگیزه بود.انگیزه ای برای بیشتر نوشتن از آرمیتا...اما خب لازم بود که برای نوشتن از آرمیتا درباره ی پدرش نیز چیزهایی بدانم.
دقت کنید که تا پیش از آن ذهن من چندان متوجه شهید رضایی نژاد نبود.این آرمیتا بود که در اول قدم مرا شیفته ی خود کرده بود.آرمیتا...
کمی بعدتر از آن روز به مطالعه بیوگرافی شهید داریوش رضایی نژاد پرداختم و خاطرم آمد که خبر ترور شهدای هسته ای،چند سال متوالی،تیتر اول خبرهایمان بود.
نام شهید داریوش رضایی نژاد در زندگی ام،بی آنکه متوجه اش باشم،در حال پر رنگ تر شدن بود.در حال ایجاد تمایز...
و تمام این ها در روزگاری تحقق می یافت که
برای من تا پیش از آن،توجه خاصی نسبت به یک شهید از میان خیل عظیم شهدا مطرح نبود.گرچه مقام شهید و مسئله شهادت همیشه برایم قابل احترام بود و ارزشمند...
مدتی بود که از انتشار دو یادداشت من در وب سایت می گذشت که در صندوق پست الکترونیک خود نامه ای جدید دریافت کردم...

ادامه دارد...
۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۴
یاس گل
يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۹ ب.ظ

یک دلتنگی دل خواه

هیچ دقت کرده اید؟

که وقتی راه های ارتباطی تان با یک نفر،محدود به یک راه ارتباطی خاص می شود،طعم دلتنگی را بیشتر از وقت هایی که چند راه ارتباطی میانتان وجود دارد،حس می کنید؟

از روزی که از اینستاگرام خارج شده ام راه های ارتباطی ام نیز محدود تر شده اند.

خیلی ها بودند که تنها و تنها از طریق همان فضا در دسترسم بودند.مثلا رفقای دوران تحصیل.راستش را بگویم از این اتفاق خرسندم!از اینکه برای مدتی هم دیگر را به قدر خبر گرفتن از حال هم آن هم بعد مدت ها داشتیم و دوباره با خروج من،به بی خبری از هم پیوستیم.یک نوع بی خبری که البته هرگز اختلالی در روند زندگی مان ایجاد نخواهد کرد.

اما عده ای دیگر...کسانی بودند که دلم به ادامه ی ارتباط میانمان بود.برخی هاشان از قضا وبلاگ نویس بودند و کماکان از آن طریق می خوانمشان.این قسمت ماجرا خوب است.

عده ای دیگر نیز همیشگی های من بودند.همیشگی هایی که حتی اگر فضای مجازی هم نباشد،به قدر پیامک دادنی،تماسی و البته دیداری،معرفت دارند.هستند...

از اینکه حالا،از پست به پست آدم های اینستاگرامی،بی خبرم ناراحتی ام نیست.اتفاقا این نبودن،فرصتی ست برای آنکه هنگام بودنمان حرف های بیشتری برای گفتن داشته باشیم...

این فوق العاده نیست؟

۳ نظر ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۹
یاس گل
شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۶ ب.ظ

این روزها

امشب جواب می خواهم از تو

برایم‌ از پساپرده ی سختی این روزهایم بگو...

۳ نظر ۳۱ تیر ۹۶ ، ۲۲:۱۶
یاس گل
دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۷ ب.ظ

رادیو دوچرخه ای ها!

شبِ قبل از بیست و یکمِ تیرماه:

حال خوبی نیست.حال خوبی نیست که مدت ها منتظر این اتفاق بوده باشی و حالا به خاطر شرایطتت نتوانی به آن اتفاق برسی.

فرناز می گوید حکمتی ست حتما.به این فکر کن که بیایی و خدای نکرده حالت بدتر شود.خوب است؟

می گویم نه...اما خب دلم گرفته است.


دو ساعت و سی دقیقه قبل ازساعت ۱۴ بیست و یکم تیرماه:

یعنی واقعا کارگاه را از دست می دهم؟کارگاهی که تا این اندازه منتظرش بودم؟دوچرخه ی دوست داشتنی ام!بچه ها!صمیمت جاری در نفس به نفس حضورشان در جلسه!همه را از دست می دهم؟

تقصیر هیچ کس نیست.نه دکتر،نه مادر و پدر،نه دوچرخه و نه حتی خودم...

چقدر بد که هیچ کس مقصر نیست.

آدم نمی داند این جور وقت ها بالاخره غصه اش بشود یا نه؟


امروز،پنج روز پس از تشکیل کارگاه گویندگی رادیو دوچرخه:

فرناز فایل صوتی دو ساعته ی جلسه ی آن روز را در گروه مان فرستاد.

یک عالم عکس از حضور تک تک بچه ها به دستم رسید.عکس هایی که دیدنشان گرچه در ابتدا مرا حسرت مند می کرد اما بعدتر همراه با نوعی حس خوب بود.

حالا که خوب فکر می کنم می بینم ظاهرا کار خوانش متنمان در هفته نامه دارد رنگ و بوی جدی تری به خود می گیرد.

به محض آنکه حوصله ام می شود می نشینم پای صوت جلسه و یادداشت نویسی از صحبت های استاد آبسالان را انجام می دهم.هربار چیزی نزدیک به یک ربع یا بیست دقیقه از صوت را گوش می دهم.به هرحال نباید از بچه های دیگر عقب بمانم.خصوصا در این شرایط که دیگر قرار است هر هفته گوینده ی برتر از میان ما 17 نفر انتخاب شود.






براده های یک ذهن:
شکر خدا حالا دیگر حالم خیلی بهتر شده.فکر میکنم تا یک ماه دیگر همه چیز تقریبا به شکل عادی بازگردد.یعنی بیشتر فعالیت ها.
اما خودمانیم.هیچ وقت فکر نمیکردم که عمل آپاندیسیت تا این حد آدم را درگیر کند.

۶ نظر ۲۶ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۷
یاس گل
يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۸ ق.ظ

بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند!

آن شب،بی خوابی،شبیه به فردی با شکل و شمایلی از تو،به پشت در اتاقم رسیده بود.

بی خوابی اجازه ی ورود می خواست.

خب می توانستم که ملحفه را تا روی سر بالا کشم.می توانستم که از روی تخت برنخیزم.می توانستم که به اجبارِ خوابیدن تن داده و در نهایت پس از گذشت یک یا دو ساعت تقلای مداوم در رخت خواب،آرام آرام دالان ذهنم را رو به رویاهای دلپذیرتری از شب باز کنم.

اما او همچنان پشت در ایستاده بود و مودبانه اجازه ی ورود می خواست!

این شد که چراغ های اتاق در بامداد آن روز روشن شد و او با فنجانی از شکلات داغی غلیظ به میهمانی ام آمد!

گفتم:الان که زمستان نیست.نوشیدنی داغ نمی چسبد!

و او گفت:بی خوابی ها نسبت نزدیکی با سردی شبانگاهان دارند!این را نمی دانستی؟

راست هم می گفت.دستهاش سرد سرد بود وقتی که فنجان داغ را تحویل من می داد.

گفتم:چشم هایت مرا یاد او می اندازد.

و گفت:بی خوابی ها در ذات خود،بی شکل و بی قواره اند.اما هر شب،پشت دالان ذهن آدم ها چیزهایی پیدا می شود که می تواند قالب خوبی برای تجلی  بی خوابی ها باشد.امشب،پشت دالان ذهن تو،او بود که شاعرانه ایستاده بود!

از جا بلند شد و به سمت کتابخانه رفت.کتابی برداشت.صفحه ای باز کرد و شروعِ به خواندن کرد:

"گریز اصل زندگی ست.گریز از هر آنچه که اجبار را توجیه می کند.بیا بگریزیم...."

و بعد سرش را بالا آورد و لحظاتی در سکوت نگاه هایمان گذشت!

سپس گفت:تو امشب از اجبارِ خوابیدن گریختی!

و گفتم:وگرنه تو داخل این اتاق نمی بودی!

با چشم هاش انگار که در جستجوی چیزی می گشت و پس از چند ثانیه جستجوی بی نتیجه گفت:این اتاق رادیو ندارد؟

-:دارد،صدای مرد گوینده اما خسته است و خواب آور!

لبخندی زد و گفت:بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند!

و دوباره سکوت.

بیشتر سکوت بود که میانمان رد و بدل میشد.

و این سکوت یک سکوت دوست داشتنی نبود.خواب می آورد تا بی خوابی.

پشت پنجره ایستادم و به خاموش و روشن پنجره های شهر چشم دوختم.

دیدم که کنارم ایستاده است.با انگشت پنجره ای را نشان داد و گفت:آنجا را ببین.

رد انگشت او مرا می رساند به یک پنجره ی روشن در طبقه سوم خانه ای در ابتدای کوچه.

گفت:بی خوابی او امشب شبیه به دختر فال فروشی ست که امروز او را در میدان شهر دیده بود.

و انگشتش را به سمت پنجره ای دیگر نشانه گرفت و گفت:و آن خانه!بی خوابی او شبیه به مرد آدم کشی ست که او هر روز و هر روز از پشت کامپیوتر در یک بازی با او درگیر می شود.

-:چه وحشتناک!

-:بی خوابی او نزدیک به چند ماه است که تغییر شکل نداده است!

-:کاش تو هم تغییر شکل نمی دادی برای من!

لبخندی زد و گفت:بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند!

...

...

...

حالا چند شب است که از آن شب دلپذیر گذشته است و شب هایی هست که دلم می خواهد تمام چراغ های این خانه روشن باشد.

خواب نباشد.

 

صدای آرام و خسته ی مرد گوینده،مسیر رادیو تا خانه را در شبی مهتابی و ستاره باران بپیماید و در حجم خالی اطراف،سکوت این خانه را بر هم زند.

 

یک فنجان شکلات داغ غلیظ کنار دستم باشد.

 

و اویی که در اوج بی خوابی شبانگاه من،با شکل و شمایلی از تو،پشت در ایستاده است و مودبانه برای ساعاتی از بی خوابی،اجازه ی ورود می طلبد!

هرچند که بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند...

 

۳ نظر ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۸:۳۸
یاس گل
شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ

صبح گاهِ پس از آخرین شب تیرماه

صبح گاهِ پس از آخرین شب تیرماه هم که از راه رسد،اول مرداد،همان اول مردادِ همیشگی خواهد بود.

اول مردادی که وقتی صفحه تقویم هایمان به آن می رسد،باز هم هیچ حرف تازه ای برای گفتن نخواهد داشت!

باز هم رو به روی آن در بسیاری از تقویم ها،خالی است و سپید.بی هیچ رویداد که های و هوی رسیدن به سالگرد آن،تکانمان دهد!

تمام تقویم ها به اول مرداد که می رسند سراسر سکوت می شوند و سکوت...تمام تقویم ها به جز تقویم یک خانه!!

خانه ای می شناسم در نمی دانم کجای کوچه ی فلان خیابان!واقع در نزدیکی بزرگراهی که آن را هم به درستی نمی شناسم!نه به اسم و نه حتی به چشم!

اما در هر کجای این شهر هم که باشد،در هر حال خانه ای هست که اول مردادهای تقویم های آن از اول مردادهای تمام تقویم های رومیزی و دیواری و دفتریِ مردم این شهر جداست.در یک تاریخ،در یک ماجرا...

زنی می شناسم از تبار همان خانه.زنی که بلند قامت است و صبور.این بلند قامت که می گویم تنها یک صفت بارز ظاهری نیست.دارم از ماجرایی حرف می زنم که قامتش را بلندتر کرده است!

و صبوری...و آه صبوری...اینکه صبوری را پیش از اول مرداد سال ۱۳۹۰ به ارث برده است یا بعد از آن،نمی دانم!به هر حال امروزِ او،زنی است بلند قامت و صبور!این طور می شناسمش.

دختری نیز می شناسم از تبار همان زن و از همان خانه.بانجابت است و ...

و خب البته بعد از این وَ نمی دانم که چه باید نوشت!

نمی دانم که کدام صفت را می توان برای دختر کم سن وسالی به مانند او نوشت و برای آن به مانند صبوری،تاریخ پیش یا پس از اول مرداد را قید کرد!به آن ربطش داد...نمی دانم!

زندگی بسیاری از آدم ها از این پیش و پس های به ناگهان،کم یا زیاد،به هر حال دارد.

از این نقطه هایی که برای مدت ها تو را در حصار همان تاریخ خاص اسیر می کند و هرچه می خواهی جا به جا شوی،هرچه می خواهی نفست به نفسش،قدمت به قدمش و ورقت به ورق آن تاریخ نرسد،هرچه می خواهی از آن تاریخ بگذری یا آن را برای همیشه ی همیشه از تاریخ زندگی ات حذف کنی،نمی شود که نمی شود!در تمام تقویم های تو تکرار می شود...هرسال...

مثل همین اول مرداد ها برای آن خانه،برای آن زن،برای آن دختر...

مثل همان کوچه،همان موتورسوار،همان عصرگاه،همان گلوله ها،همان جای خالی پر ناشدنی...

جای خالی پرناشدنی یک دانشمند برای یک ملت،یک پدر برای یک دختر و البته یک مرد برای یک زن...

جای خالی داریوش؛داریوش رضایی نژاد،رضایی نژادِ شهید!

چند سال است که این اول مرداد های اول مردادی،برای آدم ها و تقویم ها تکرار می شوند بی هیچ مفهوم خاص!ورق می خورند و پس از گذشت ۲۴ ساعت، به سادگی جای خودشان را به دوم مرداد می دهند،به سوم و چهارمِ آن...

و همچنان چند سال است که این اول مردادهای داغِ دنباله دار و طولانی،برای آن خانه،برای آن زن،برای آن دختر،،نمی گذرد ،نمی گذرد و نمی گذرد ...

و در نهایت پس از گذشتِ چند ۲۴ ساعت بی قاعده و جهشی،ناگهان می گذرند و می رسند به دهم مرداد ماه،یازدهم،دوازدهم و ... ادامه ی ماجرا!

...

صبح گاهِ پس از آخرین شب تیرماه هم که از راه رسد،اول مرداد تمام تقویم ها،همان اول مردادِ همیشگی خواهد بود. تمام تقویم ها به جز تقویم یک خانه...




۰ نظر ۲۴ تیر ۹۶ ، ۲۰:۰۰
یاس گل
سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۰۷ ب.ظ

من یک غیراینستاگرامی هستم!

خب راستش دلم تنگ شده است برای روزگاری که پی در پی مطلب جدید پست می شد در صفحات  وبلاگی دوستان.

و خب راستش اصلا دلم تنگ نشده است برای روزگاری که پی در پی مطلب جدید پست می شد در صفحات اینستاگرامی دوستان!

راستی اینستاگرام!

همه چیز اینطور شد که درابتدای  آن روزهای پر تلاطم و سخت بیماری و بستری شدن در بیمارستان،به این فکر کردم که مثلا عکس گرفتن از این سِرُم های متعدد آویزان در بالای سَرَم چقدر اینستاگرامی ست!!!

رفته رفته که وضعیت جسمی ام وخیم تر شد دیگر دیدن همان سِرُم ها آزاردهنده بود.

آنجا بود که یک آن به رسالت چیزی شبیه اینستاگرام یا هر شبکه اجتماعی مشابه دیگر فکر کردم.و احساس کردم که در آن لحظه چقدر نوشتن گزارش های روزانه آدم ها از زندگی خود و در میان گذاشتن شان با خیلی های شناس و ناشناس دیگر،بیخود است!و بی جهت...!

یک جورهایی انگار از سر وقت زیادی آوردن است که آدم ها دور هم جمع می شوند که اطلاعات غیرضروری از زندگی هم به دست آورند.همین و بس!

این شد که تمام جذابیت اینستاگرام برایم فروپاشیده شد.

لحظه پاک کردن اکانت خود فقط به این فکر می کردم که:

خب آن وقت دلت تنگ نمی شود برای فالوئرهایی که دوستشان می داشتی؟

مگر در همین جا نبود که بالاخره یک راه ارتباطی مستقیم با آن بانو پیدا کردی؟یا فلانی و بهمانی؟آن نویسنده آن گوینده آن مجری آن تهیه کننده آن فلان... .خب همه ی این ها بود اما...

ارتباطی که تنها در مجاز اعتبار داشته باشد،یک سر سوزن نمی ارزد!و حالا ترجیحم بیشتر متمرکز بر زندگی حقیقی خود و ارتباطات حقیقی ست.

و خلاصه اینکه...

راستی دقیقا چند روز از غیراینستاگرامی بودنم گذشته است؟

بیش تر از ده روز باید باشد.ده روز بدون کوچکترین دلتنگی...



۷ نظر ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۶:۰۷
یاس گل
دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۱۵ ب.ظ

از ایران به ناسا!

می رسم به صفحه ی چهارده مجله موفقیت و تیترِ «یک ایرانی در سرزمین ناسا» ! :

 "یاسمین مقبلی دومین ایرانی ست که بر فضا پا می گذارد"

با اشتیاق و کنجکاوی غرقِ مطلب می شوم.نوشته است که یاسمین مقبلی از کودکی رویای سفر به ستارگان را در سر داشته.تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته هوا فضا ادامه می دهد و موفقیت های کاری بسیار زیادی به دست می آورد.موفقیت هایی که از خواندن تک تک آن ها دلم می خواهد از جا بلند شوم و یک جیغ بلند سر دهم و با حرارت برایش دست تشویق بزنم!

حالا یاسمین ،آن چنان از رسیدن به رویای دیرین خود شادمان است که حتی من نیز به وجد می آیم از دیدن تحقق این رویا برای او!

و به این فکر می کنم که آیا من نیز در 33 سالگی خود در جایی که باید باشم خواهم بود؟

یاسمین مقبلی عزیز!

از ایران به ناسا...سلام بر تو سلام بر کامیابی ات!



براده های یک ذهن:

از دیدن این عکس به وجد نمی آیید؟

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۶ ، ۱۶:۱۵
یاس گل
دوشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۲ ق.ظ

وقتی پتی به دانشکده می رفت


...آیا هر پتی شوخ و شنگ و سبک سر می تواند یک "سالی مک براید" اندیشمند و دلسوز و مهربان و متعهد گردد؟

این سوال در تمام کتاب های خانم "جین وبستر" پاسخی امید بخش دارد؛پاسخ های مثبت که مایه شادی همه دل هایی می شود که به خاطر انسان های دیگر می تپند و به سرنوشت نهایی بشر فکر می کنند.


سوسن اردکانی

۱ نظر ۰۵ تیر ۹۶ ، ۱۱:۲۲
یاس گل