مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۸ ب.ظ

حکمتی دارد چنین دل کندنی...

خیابان ولی عصر بدون ترافیک می توانست زیباتر از این باشد.

پیر درخت های سر به زیر و تو در توی آن بدون آلودگی های همیشگی تهران میتوانست زیباتر جوانه زند،سبز شود،برگ ریزانی شگرف داشته باشد و سپید پوش شود.

به همین ها فکر میکنم که شماره ی آشنایی بر صفحه تلفن همراهم می افتد؛دوچرخه!

پس از پاسخگویی و صحبت های صورت گرفته با مدیر داخلی نشریه،تا رسیدن به منزل بارها و بارها خدا را شکر میکنم و احساس میکنم که چه ناگهانی و زودهنگام به آرزوی دیرینه خود رسیده ام:

دعوت به همکاری در ضمیمه نوجوان روزنامه همشهری یعنی دوچرخه!


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 


به ابتدای خیابان تورج که می رسم در دلم غوغایی است.مشتاقانه قدم به قدم طی میکنم این مسیر را با همان احساس خوشایند کامیابی.

نگاهی به ساختمان بزرگ روزنامه همشهری می اندازم و در طبقه پنجم دوچرخه را می یابم.

وارد که میشوم از دیدن تک تک کسانی که روزی از قهرمانان دوران نوجوانی ام بوده اند به وجد می آیم.در و دیوار آن پر است از کاردستی ها و نقاشی هایی که نوجوانان دیروز و امروز دوچرخه نثار او کرده اند.هدیه های دست ساز خود را میان آن ها می یابم.خبرنگاران قدیم دوچرخه نیز که حالا برای خود جوانی شده اند یکی یکی سر می رسند.

جلسه آغاز می شود.

حساب کار دستمان می آید.

روزنامه نگاری شوخی نیست...

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


تمام شب را به جلسه امروز دوچرخه فکر میکنم.به اینکه چقدر شرایط امروز من و شرایط آغاز یک فعالیت روزنامه نگارانه در دوچرخه از هم دور و ناسازگارند.

سعی میکنم راهی بیابم برای پس زدن تصمیم های عاقلانه،برای خط کشیدن بر ناسازگاری ها.

اما...

نمی توانم.

نمی شود.

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 


صبح تا ظهر را درگیر افکار دیشبم هستم.

چگونه میشود آدمی درست در لحظه رسیدن به آرزوی دیرینه اش از آرزوی خود صرف نظر کند بنابر دلایل عقلانی!؟

چه تصمیم سختی!

تماس میگیرم.

انصراف می دهم.

به همین راحتی...

به همین ... ســـخــــتــــــی!



براده های یک ذهن:

امتحان های سخت این گونه اند

باید بگذری از دلبستگی هایی که ...

(عکس:بخشی از یادگاری های دوچرخه ای)

۸ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۸
یاس گل
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۵ ق.ظ

حرکتی کوچک در راستای کتابخوانی

تلفن همراهم را برمی دارم و به لیست مخاطبان نرم افزار پیام رسان خود نگاهی می اندازم.

مشاهده عکس پروفایل مخاطبان همیشه از جذابیت خاصی برخوردار بوده است.

در این بین عده ای مایل به گذاشتن عکسی تمام رخ،نیم رخ یا ... از چهره خود بوده اند و برخی نیز مایل به گذاشتن عکس هایی که با لنز دوربین خود آن را ثبت کرده اند.

برخی دیگر از عکس نوشته های تآمل برانگیز یا مناظر دوست داشتنی ثبت شده توسط عکاسان استفاده می نمایند.

عده ای هم هستند که در کل به بارگزاری عکسی به عنوان عکس پروفایل خود مایل نبوده و نیستند.

عکس پروفایل بخشی از حریم خصوصی افراد تلقی می شود.حریمی که برای هرشخص تعریفی دارد و لزوما این تعریف ها یکسان نیست.

عکس کاربری اشخاص تا حدی می تواند بازگوکننده ی نگرش و نگاه شخص نیز باشد.

خاطرم هست که تغییر مکرر عکس کاربری یکی از دوستان ترغیبم کرد تا من نیز از گذاشتن عکس های کلیشه ای دست بردارم و در انتخاب عکس های پروفایل خود تغییری اساسی ایجاد کنم.

ایده های متفاوتی به ذهنم می رسید و در آن واحد رد میشد.

تا اینکه نگاهم به کتابخانه کوچکم گره خورد.کتاب...!چه ایده خوبی!!

به ذهنم رسید که میتوانم هر بار از کتاب هایی که خوانده ام و می پسندمشان عکسی  بگیرم و همان عکس را به عنوان عکس پروفایل خود انتخاب نمایم.

انتخاب چنین سبکی نه تنها سبب میشود که از عکس های ثبت شده توسط دوربین خود،استفاده نمایم بلکه مهم تر آن است که با همین قدم کوچک و به ظاهر ساده میتوان در جهت معرفی کتاب و تشویق به کتابخوانی حرکتی ایجاد نمود.

علت نگارش این پست نیز ارائه ایده ای به تمام کتاب خوانان و علاقه مندان به کتاب است تا از این به بعد تغییری در انتخاب عکس کاربری خود ایجاد نمایند یا در صورت فعالیت در شبکه های اجتماعی آلبومی  را جهت معرفی کتاب های مفیدی که خوانده اند در نظر بگیرند.

 


براده های یک ذهن:

در حال حاضر در هیچ یک از شبکه های اجتماعی حضور ندارم.اما فکر میکنم لازم و ضروری است که فعالان شبکه های اجتماعی از اهمیت بحث کتابخوانی و ایجاد حرکت های این چنینی غافل نشوند.

۱۰ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۵
یاس گل
يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ

من همان نوجوان دیروزم

دوچرخه فقط ضمیمه رایگان پنجشنبه های روزنامه همشهری نیست

دوچرخه دنیایی است که ورود به آن مشروط به نوجوانی کردن است.نمی شود جوان باشی  و بزرگسال و قدم به دنیای اعجاب انگیز آنان بگذاری.

باید نگاهت نگاهی نوجوانانه باشد.مثل آن ها بنگری،دنیا را از چشم آنان نظاره گر باشی تا درکشان کنی.

دوچرخه رویایی رنگی است که دست نوجوانان را می گیرد و به سلامت از پل معلق نوجوانی عبورشان می دهد.

استعدادهای ناب آنان را شکوفا می کند و چنان درگیرشان می کند که تا سالیان سال مزه خوش خاطراتشان با یک روزنامه کاغذی ماندگار شود.

دوچرخه روایت نوجوانانی است که اهل مطالعه اند.می خوانند،می نویسند و متفاوت نگاه می کنند.

امسال که برای اول بار در نمایشگاه مطبوعات پشت غرفه ی دوست داشتنی و کوچک دوچرخه حضور پیدا کردم،نمایشگاه را از زاویه ای متفاوت نگریستم.

جوانانی را دیدم که هنوز با دیدن نام دوچرخه زیر لب می گفتند:یادش بخیر!

پیرمردی را دیدم که با اشتیاق برای نوه ی خود دوچرخه جمع می کرد و پیرزنی که شماره های دوچرخه را به نوجوانان محل هدیه می داد.

من در دوچرخه لحظه لحظه نوجوانی را احساس کردم.چشیدم و ماندگار کردم برای خود.

چرخ های دوچرخه هم چنان می چرخد.

و دوچرخه زنده است حتی برای نوجوانان دیروز خود...



تصویرگری:الهام درویش

۵ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۷
یاس گل
سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ

کربلا یعنی : ...

دیاری را تصور کن که در آن بارانی از جنس حیات نمی بارد

رنگ رخساره های مردمش همرنگ خاک باشد و اشک همچون جریان آب بر زمین خشکی زده،از سرمنشأ چشم ها جاری شود و خطی بر جای بگذارد بر گونه ها...

رود هم اگر باشد در آن نزدیکی ها،عده ای به مذاقشان خوش نیاید که به لب تشنگان نظری کنند.نعمات الهی را با مالکیتی کاذب از آن خود کنند و آب را به منزله ی قوت جان همان تشنه لبان تصور کنند.

آب...!

چه استوار مردمانی که با همین واژه ی دو حرفی زندگی بخش،توانایی غلبه بر دشمنان و ظالمان زمان را دارند!

و چه بزدل مردمانی که به گمان خودشان با بستن آب بر پولادصفتان،پیروزی را از آن خود کرده اند!

داستان کربلا چنین بود.

کربلا داستان دو گروه از مردمان زمان بود.

گروهی اندک و گروهی بسیار،به ظاهر با یک دین ،با یک مذهب!که در برابر هم ایستادند.

تا یکی حق را فریاد کند و دیگری باطل را...

تا آن که برای حق به پا خاسته است ،با فدا کردن جان و مال و فرزند و تمام زندگی خویش به پیروزی و حقیقتی بزرگ رسد و آن که برای باطل آب بسته است و شمشیر زده است و سر بریده است،به پیروزی کاذب و شکستی بزرگ گرفتار شود.

کربلا یعنی:برای رسیدن به حقیقتی بزرگ باید از قید هر چیز گذشت،از قید هر آنچه که گرفتارمان میکند و وصلمان به زمین

حتی اگر تعداد اندک باشد و پیروزی بعید......



۶ نظر ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۵
یاس گل
يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۲۴ ق.ظ

به نفع ایران یا علیه ایران؟

مومن عاقل و چیز فهم و محتاط است  "رسول اکرم(ص)"


امکان ساخت استیکر توسط کاربران!

اقدامی نسنجیده که در نرم افزار ارتباطی تلگرام مسائل عدیده ای را در پی داشت و تولید استیکرها و برچسب هایی بی محتوا،بی کیفیت و گاها غیراخلاقی را منجر شد.

در این میان شاید عده ی زیادی از مردم حتی متوجه پخش استیکرهای ایرانی بیسفون،در تلگرام نشده و با اهداف و نیاتی خیرخواهانه از قبیل بیدارسازی و سالم سازی محیط تلگرام به دریافت و نشر این استیکرها پرداختند.



استیکرهای محبوب و خلاقانه نرم افزار ارتباطی بیسفون حاصل تلاش یک تیم متشکل از کاریکاتوریست های ایرانی است که تمامی کاربران بیسفون برچسب های این نرم افزار ایرانی را در قیاس با سایر نرم افزارهای بیگانه و صهیونیستی بسیار باکیفیت می دانند علاوه بر اینکه اساسا این استیکرها با محتوا و فرهنگ ایرانی سازگارترند.

در این میان حقوقی برای نرم افزارهای ارتباطی در نظر گرفته شده است که تحت عنوان مالکیت معنوی از آن یاد می شود.به عبارتی صاحبان و تولیدکنندگان یک اثر نسبت به محتوای تولیدی خود که حاصل فکر و اندیشه و تلاش آن ها می باشد حقوقی داشته که رعایت آن و در نظر گرفتن چنین حقوقی برای آنان تشویق فعالیت های صاحبان آن به شمار می آید.

حال در شرایطی که تولید چنین استیکرهایی در انحصار و مختص نرم افزار های ارتباطی می باشد و به نحوی از جمله ویژگی های آن نرم افزار ارتباطی به شمار می آید عده ای از هم وطنانمان به جای دعوت از مردم به استفاده از نرم افزارهای داخلی با عدم رعایت حقوق کپی رایت به نشر استیکرهای انحصاری بیسفون در نرم افزار ارتباطی تلگرام پرداختند.اقدامی که بیش از آنکه به نفع ایران باشد به ضرر ایران بوده و اقداماتی این چنینی توسط ایرانیان نه تنها به معنای جنگ نرم و مبارزه نیست بلکه تنها توهمی ازیک جنگ علیه مخالفان اسلام و ایران محسوب می شود.

 پس از نشر این استیکرها در تلگرام از جانب نرم افزار ارتباطی بیسفون شکایتی تنظیم شد که تاکنون نتیجه ای در بر نداشته است.همچنین استفاده از این استیکرها توسط کاربران تلگرام،چه از نظر قانونی و چه شرعی خلاف مقررات است و بایستی آگاه سازی از این اقدام ،توسط آگاهان به این موضوع صورت پذیرد.



بایستی بار دیگر از تمام ملت شریف ایران عزیزمان بخواهیم تا قبل از عضویت در هرگونه شبکه اجتماعی علاوه بر مطالعه و تحقیق پیرامون ماهیت یک نرم افزار ارتباطی و اهداف آن،از راه های نفوذ دشمن در تک تک صحنه ها آگاه بوده و روش های صحیح مبارزه با دشمن و استکبار جهانی را نیز بیاموزند.


براده های یک ذهن:

رسانه باشید

۶ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۴
یاس گل
يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۴۵ ب.ظ

پشت این گریه...

یک نفر می گفت.رفتن حال آدم را خوب میکند.حتی اگر آن رفتن پر از پایان باشد.

می گفت:هیچ پایانی پایان محض نیست.همیشه و همیشه هر پایانی از شروعی دیگر استقبال می کند

حالا بهتر درک میکنم رفتنت را

رفتی که تا بهتر شود حالت!دلت گرفته بود.از حرف های شب قبل از شهادتت این ها را میتوان فهمید

رفتی که تا پایان دهی به دل بستگی های دنیوی ات،به زخم ها،به نامهربانی ها

که تا آغاز کنی زندگی جاوید بدون درد را

دنیا هم دیگر توان به دوش کشیدن چون تو را نداشت

برایش زیاد بودی،خیلی زیاد

البته از اول هم نیامده بودی که بمانی.مثل همه ما.دنیا که جای ماندن نیست.

هربار با همین حرف ها سعی میکنم سدی بنا کنم بر دیدگانم تا اشک های چندین ساله ام را پشت این سد ذخیره کنم

نگه دارمشان برای بعد

برای روزی که قطار رفتن رو به روی من نیز بایستد.

نامم را صدا کنند و بگویند:هی فلانی!وقت رفتن است.

و بعد...

...

آخر می بینمت

شاید آن روز بارانی ببارد از اشک های من

آن روز سد دیدگانم در آسمان می شکند،ویران می شود

و من

چون تو

از نو

آغاز میشوم




براده های یک ذهن:

آرمیتای تو بزرگ میشود

بزرگ و بزرگ تر

و من همچنان در انتظار روزی که بینایی ام بازگردد برای دیدن تو!

طعنه ها را پایان نمی دهی؟؟؟


پشت این گریه خالی شدن نیست

۴ نظر ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۵
یاس گل
چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ق.ظ

همه ما مسئولیم

دل کودک همچون زمینی خالی است که هر بذری در آن پاشیده شود می‏پذیرد "امیرالمومنین(ع)"

 

مثال ها را خدا یادمان داد.مثال ها با ما حرف می زنند.از پیچیدگی مسائل می کاهند و پذیرش و درک آن را برای ما آسان می کنند.

انعطاف پذیری دل کودک و ذهن او در برابرتاثیرات رفتاری اطرافیان و محیط، از چنان اهمیت و پیچیدگی ویژه ای برخوردار است که امیر ملک کلام با تمثیلی ساده و زیبا،مفهوم آن را در وصیتی به فرزندش، برای همیشه به یادگار گذاشت تا یادمان نرود هرگز،که ما-همه ی ما-در هر جایگاه و نسبتی که باشیم،در قبل تک تک کودکان اطرافمان مسئولیم.

مسئولیم در تربیت و راهنمایی او.

مسئولیم در رشد ابعاد وجودی او.

مسئولیم در پرورش ارزش ها و اعتقادات او.

  رشد و تحول یک جریان دائمی است و شرایط زیستی – روانی گذشته کودک با وضعیت فعلی او کاملاً ارتباط دارد.چگونگی رشد او در زمان حاضر پایه و اساس رشد و شکوفایی وجود او را در آینده تشکیل می دهد.(1)

 شناخت کودک و ویژگی های اخلاقی و رفتاری او در هر سنی برای خانواده ها لازم و  ضروری است.تعلیم و تربیت صحیح کودک،تنها با شناخت کامل اطرافیان به ویژه والدین، از  "دوران کودکی "فرزندانشان امکان پذیراست.باید بدانیم که کودکان در سنین ورود به مدرسه  و به تدریج پس از آن،الگوسازی خود را ابتدا از همان محیطی که در آن زندگی می کنند،آغاز  می نمایند و اگر والدین در ارائه ی الگوهای مناسب به کودک خود دچار غفلت شوند ،روان  کودک همچون همان زمین خالی،آماده ی پذیرش هر نوع بذری می باشد.

در زمانه ای که شاهد کمترین توجهات نسبت به تربیت کودک در خانواده هستیم،در خانه ای که آن گونه که باید برای پرورش کودک زمان گذاشته نمی شود،کودک ناگزیر با الهام گرفتن از شخصیت های کارتونی ، انیمیشنی و سینمایی به الگوسازی برای خود می پردازد.

از نگاه او شبیه فلان شخصیت انیمیشنی رفتار کردن ،شبیه او لباس پوشیدن،همچون او رفتار  کردن ،مساوی با پیروزی و موفقیت وی در زندگی است. حال اگر الگوهای خیالی او آنچه را که ارزش نیست تبدیل به ارزش کنند،ناهنجار ها را برای او هنجار تعریف کنند و فرهنگی را به وی آموزش دهند که از آنِ او نبوده و نیست،کودک روز به روز از دنیای حقیقی و ارزشی خود و اطرافیان فاصله می گیرد و تبدیل به شخصیتی تخیلی می شود که برای رسیدن به نقطه پیروزی خود در دنیای حقیقی دچار شکست های پی در پی خواهد شد.

یکی از اصول تربیتی کودک، شناساندن « واقعیت » به کودک است، نه کتمان و پنهان داشتن آنها. چرا که « گل­هایی که در گلخانه پرورش می­یابند، زود پرپر می­شوند».(2)

والدین و اطرافیان کودک موظف اند تا واقعیت ها را برای او شرح دهند.با زبان ساده در این امر کودک را یاری دهند و قبل از وقوع واقعه به پیشگیری از آن بپردازند.

  مدرسه محیطی است که کودک بخشی از تربیت خود را در آن آغاز می کند.لذا غفلت و عدم نظارت بر محیط و دوستان وی در مدرسه می تواند آغاز یک الگوسازی غلط باشد.

کودکان و نوجوانان ما در مدارس بیش از هر چیز با لوازم التحریرو نوشت افزار خود سر و کار دارند.پنداشتن این موضوع که طرح جلد دفاتر وکیف و مداد و ... صرفا کودک را به وجد می آورد و بس،تصور ناقصی است.کودک از تک تک این ها الهام می گیرد.

طرح جلد فلان شخصیت کارتونی و سینمایی محبوب ،کودک را دمادم به یاد رفتارهای پیروزمندانه همان شخصیت می اندازد.به عبارتی کودک و نوجوان بیشتر و بیشتر مجذوب شخصیت محبوب خود و الگوی خود می شوند.

توجه و دقت در انتخاب نوشت افزار فرزندان بیش از آنچه که تصورش را بکنیم در یک جامعه به فرهنگ سازی پنهان یا آشکار خواهد پرداخت.

 استفاده و خرید از نوشت افزارهای بومی و اسلامی –ایرانی تنها کمک و حمایت از تولید کننده و کارگر ایرانی نیست.کمک به خود است،به فرزندان خود،به سازندگان آینده ی یک کشور.کمک به ارائه و انتخاب الگوهایی متناسب با فرهنگ و ارزش هایمان است،الگوهایی که حتی حقیقی می شوند و رسیدن به آنها دست یافتنی است.الگوهایی که از داستان های پندآموز شکرستان و کلاه قرمزی آغاز می شوند و به چمران شهید،به رضایی نژاد شهید می رسند.

الگوهایی که بوی ناب ایران اسلامی را می دهند.

یادمان نرود که ما در تعلیم و تربیت فرزندان میهنمان مسئولیم.

همه ی ما در این صحنه مسئولیم.

 


1-مجله اینترنتی سیستو –  اهمیت و ضرورت رشد هماهنگ ابعاد وجود کودکان و نوجوانان

2-سایت پروفسو سلطان زاده- چهل اصل مهم در برقراری رابطه انسانی با کودکان



براده های یک ذهن:

خدا رو شکر.خدا رو شکر که امسال نمایشگاه ایران نوشت رونق بیشتری گرفت.

امسال هم طبق قراری که با خودم داشتم برای خواهر کوچیک دوستم،هدیه هایی از جنس ایران نوشت خریدم + ساخت یک ساک دستی با طرح شکرستان تا بلکه نیکوی ما ارتباط بیشتری با شخصیت های ایرانی برقرار کنه.(اینجا ببینید)

۴ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۰۰
یاس گل
جمعه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ب.ظ

تنهایی لیلا

برخی چیزها آفریده شده اند تا تمام قواعد جهان را بر هم زنند،تمام منطق جهان را...

آفریده شده اند تا نشان دهند گاهی چطور ناممکن های زندگی ممکن می شوند.

اسمش را بگذار معجزه،

اما برای تفسیر آن در لغت نامه ها جستجویش مکن.

معجزه تنها روایت تبدیل عصای موسی به مار و تبدیل آتش به گلستان ابراهیم نیست!

معجزه گاهی تمامی این ها را هم در بردارد اما به نوعی دیگر.

معجزه گاهی با تحول احساسات درونی یک انسان،با نوسانات ضربان قلب او آغاز می شود.

معجزه گاهی یعنی همین عشق...همین عشقی که دگرگون می کند ادمی را.

معجزه یعنی حکمتی خداوندی که دختری را  که سالیان سال در جایی به دور از دین و فرهنگ حاکم بر زادگاه اصلی اش؛ایران،بزرگ شده است،یعنی در آمریکا و دقیقا با همان سبک زندگی آمریکایی،به دنبال ارث مادری خود به روستایی از توابع تهران می کشاند...به بوجان!

ناگاه می کشاند او را شبی به یک امامزاده!

و برای او شبانگاهی را رقم می زند که از فردای آن،خبری از انسان قبلی نیست،از لیلای قبلی.

لیلا،مردی را در آن امامزاده می بیند که برای همیشه تعریف او از "مرد" را با آنچه که بارها دیده بود و شنیده بود متفاوت می کند.

لیلایی که تا دیروز "لی لی" خطاب میشد،آرامشی را که سال ها در طلوع و غروب آفتاب،تحصیل و ... جستجو می کرد در "محمد"ی پیدا می کند که متولی امامزاده است.پدر و مادر خود را در کودکی و طی یک زلزله از دست داده است و با حمایت های شریفه خانوم و آقا سیف الدین،بزرگ شده است و به گمان خودش به سبب عارضه قلبی که به آن دچار است شاید بیش از یک سال عمر نکند!

لیلا،عاشق می شود.دلباخته پسری که از نگاه اطرافیان،زمین تا آسمان فاصله دارد با او...در اعتقادات،ظواهر،سبک زندگی و ...

شیفته ی "محمد"ی که حتی از هم صحبتی بیش از چند کلام با او فرار می کند به سبب همان اعتقادات خود.

لیلا می ایستد در برابر همه،در برابر خود دیروزی اش و در نهایت می شود لیلای محمد!به همسری او در می آید.

فاصله می گیرد، لحظه لحظه از لیلای آن شب،لیلای ماه پیش،لیلای سال قبل...

سختی های زندگی او مدام بیشتر می شوند.برای بر هم زندگی اش،گذشته اش را می کاوند و رازهایی را رو می کنند بی که بدانند محمد با لیلای امروز خود ازدواج کرده است،لیلای امروز خود را می خواهد:

«می دونم شما دلت پاکه،می دونم درونت صافه،می دونم صادقی،فقط من ازت یه خواهش دارم ...جان محمد  بمون همیشه.همینجوری خوب بمون»

روح لیلا آرام آرام بزرگ می شود.

به معرفت می رسد به باور به یقین.

زمان می گذرد با خوشی های درون و ناخوشی های بیرون زندگی.

اما...

دیری نمی گذرد که همان ها که قصد بر هم زدن زندگی او را داشتند برای چندمین بار پیدایشان می شود.با مطالبه ی حقی که ندارند،با راه انداختن شایعه ی خیانت در امانت...و لیلای پا به ماه را روانه ی زندان می کنند و محمد قصه را روانه ی دیار ابدی.

و لیلا،محمدی دیگر را به دنیا می آورد.

بیش از پیش،سخت تر از گذشته به مقابله بر می خیزد با جماعتی که از همان ابتدا مفهوم معجزه را نفهمیدند.

و "تنهایی لیلا" آغاز می شود.

تنهایی لیلایی که ماجرای زندگی اش تنها در یک فیلمنامه نمود پیدا نمی کند،

که جهان پر است از لیلاهایی که با معجزه ی عشق خدایی می شوند...لیلایی...



تنهایی لیلا

تهیه کننده:محمدرضا شفیعی

کارگزدان:محمدحسین لطیفی

نویسنده:حامد عنقا

بازیگران:بهروز شعیبی،مینا ساداتی،اکبر زنجان پور،رضا رویگری،سام قریبیان،حسن پورشیرازی،اندیشه فولادوند،آفرین عبیسی،نسرین مقانلو،بهادر زمانی،برزو ارجمند و ...


۸ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۰
یاس گل
چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۱ ب.ظ

هنوز در سفرم

هرچه از این انتظار بیشتر می گذرد،

تو از من دورتر می شوی!

نه در ابتدای جاده،

و نه در انتهای آن...

حالا دیگر ماه هاست که سایه ی آشنای کسی ،با قامت تو،به چشم نمی خورد.

...

خسته ام!

بس که بیهوده چشم هایم را درگیر تو کرده ام!

باید با همین چمدان کوچک و پای پیاده،

به مسیر جدیدی فکر کنم ،

که این بار بدون تو آغاز خواهد شد.

تنها،بخشی از عطر وجودم را در فضای جاده،درست زیر همین درخت،به یادگار می گذارم،

تا اگر روزی از آن عبور کردی،

سبزینه ها با تو بگویند،

از ماجرای منی که چقدر در این مسیر به انتظار تو ایستادم و

از ماجرای تویی که هرگز بازنگشتی ...

 


براده های یک ذهن:

آنچه که تمام این مدت نه تنها چشم که ذهن مرا درگیر خود کرده بود اهداف پوچی بود که گمان می کردم در این فضا محقق خواهد شد

و مسافر پیاده از این پس در فضای حقیقی به زندگی خود ادامه خواهد داد

۲۳ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۱
یاس گل
چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۸ ب.ظ

یک عاشقانه (نا)آرام

اسم چمران برایم با جنگ همراه بود.فکر می‌کردم نمی‌توانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم.

سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه‌مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان اَمَل به من داد، گفت هدیه است. آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی،‌‌ همان طور که داشتم می‌نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه‌شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن‌ها نبود. یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربیِ جملهٔ شاعرانه‌ای، نوشته شده بود:

 «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور وحق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچه قدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود

کسی که به دنبال نور است، کسی مثل من.آن شب تحت تأثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فرا گرفته بود. اما نمی‌دانستم کی این را کشیده.

بالأخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود مؤسسه، رفتم.

در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم،فکر می‌کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند باید آدم قسی‌ای باشد، حتی می‌ترسیدم،اما لبخند او و آرامشش مرا غافل گیر کرد.

دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضع خاص گفت:«شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زود‌تر از این‌ها منتظرتان بودم.» مثل آدمی که مرا از مدت‌ها قبل می‌شناخته حرف می‌زد، عجیب بود، به دوستم گفتم «مطمئنی دکتر چمران این است؟» مطمئن بود.

مصطفی تقویمی آورد مثل‌‌ همان که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود.نگاه کردم و گفتم «من این را دیده‌ام.»

 مصطفی گفت:«همه تابلو‌ها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟»

گفتم: «شمع. شمع خیلی مرا متأثر کرد.»

توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید:«شمع؟ چرا شمع؟» من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم:«نمی‌دانم. این شمع، این نور، انگار در وجود من هست، من فکر نمی‌کردم کسی بتواند معنای شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان بدهد.»

 مصطفی گفت:«من هم فکر نمی‌کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند.»

پرسیدم:«این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، آشنا شوم.»

مصطفی گفت: «من»

بیشتر از لحظه‌ای که چشمم به لبخندش و چهره‌اش افتاده بود تعجب کردم «شما! شما کشیده‌اید؟»

مصطفی گفت:«بله من کشیده‌ام»

گفتم:«شما که در جنگ و خون زندگی می‌کنید، مگر می‌شود؟ فکر نمی‌کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید

بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته‌های من. گفت:«هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز کرده‌ام.» و اشک‌هایش سرازیر شد. 

این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.

 

کتاب نیمه پنهان ماه 1-چمران به روایت همسر شهید



براده های یک ذهن:

می خوانمت!انقدر که روزنه ای بیابم به رنگ...

آن سوی روزنه:

تیتراژ ویژه برنامه عقیق - میثم ابراهیمی


۱۱ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۸
یاس گل