مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۰۱ ق.ظ

وقتی مسیح،لبخند میزند

«نگار!تو رو مسیح در میان راه فرستاد تا من اشتباه نرم.»

هم چنان تو چشم هایم زل زده بود.سرم را تکان دادم.دستم را جلو بردم و جعبه را گرفتم و گفتم:«اما واقعیت اینه که یه وجود بزرگ تو رو در مسیر من قرار داد.نه من رو در مسیر تو.میفهمی نیکلاس؟»

گفت:«اگه اصرار داری بفهمم،میفهمم.اما در هر حال،الان هم من و هم تو دستمونو به او داده ایم تا ما رو با خودش بالا ببره.»

لبخند زد.

جعبه را باز کردم.

یک زنجیر طلا به همراه یک پلاک.

زنجیر را از تو جعبه  بیرون آوردم.پلاک را در میان انگشت هایم گرفتم.شکل قلب بود و رویش به صورت مورب با حروف انگلیسی شکسته حک شده بود:"مهدی" و زیر آن"مسیح".

به نیکلاس نگاه کردم.

گفت:«از خدا میخوام که هیچوقت قلب ما رو از وجود این دو نفر خالی نکنه.»

زنجیر را از دستم گرفت.قلب را بوسید و گفت:«حالا اگه میخوای میتونی این هدیه رو رد کنی!»

لبخند زدم.زنجیر را از دستش گرفتم و همان جا به گردنم انداختم.

دانه های ریز برف روی پالتوی هر دومان نشسته بود.جعبه خالی را تو جیب پالتویم گذاشتم و در کنار هم شروع کردیم به قدم زدن.بارش برف شدت گرفته بود...

 

لبخند مسیح | سارا عرفانی

 

 

براده های یک ذهن:

بوی ربیع میشنوم،خاکیان خموش!

زین بوی خوش،ملال دو عالم دوا شدن

"مصطفی معارف"

هرکس حلول ماه ربیع الاول را به من نوید دهد من نوید بهشت را به او می دهم  "رسول اکرم(ص)"

حلول ماه ربیع الاول خجسته باد.

آن سوی روزنه:

سال میلادی جدید بدون نفس های اریگ گارنر ...

کلیک کنید[نمی توانم نفس بکشم]

 
۲ نظر ۰۲ دی ۹۳ ، ۰۶:۰۱
یاس گل
شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ب.ظ

تصویرت

هر روز بخشی از جزئیات صورتت را فراموش میکنم،بی آنکه بخواهم!

از چشم های من نیست که حافظه شان کم است،

تقصیر از "تو"ست،

که بی هیچ عکسی از "تو"،زندگی میکنم!

تنها،

با تصویری خیالی،

که این روزها،

خود از تو در بوم نقاشی ذهنم،

ساخته ام ... .

 

براده های یک ذهن:

عید نوروز 1393،مشهد،لابی هتل،من،تو،دو فنجان چای ...

حالا،پاییزِ این تقویم هم که ورق بخورد،9 ماه از اولین دیدارمان خواهد گذشت...!

این پست تقدیم میشود به : همان که در لیست مخاطبینِ تلفن همراه من،با عکس شهید مصطفی چمران شناخته میشود(به پیشنهاد خودش).باشد که خودش بشناسد مخاطب این پست را ... !باشد که بشناسد خودش را ... !

آن سوی روزنه:

کلیک کنید[چگونه گناه نکنیم(قسمت چهارم) - علی اکبر رائفی پور]

 

 
۱ نظر ۲۲ آذر ۹۳ ، ۱۲:۳۶
یاس گل
پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۵۵ ب.ظ

طعمه

اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زینَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَ تَکاثُرٌ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ کَمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ الْکُفَّارَ نَباتُهُ ثُمَّ یَهیجُ فَتَراهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یَکُونُ حُطاماً وَ فِی الْآخِرَةِ عَذابٌ شَدیدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٌ وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلاَّ مَتاعُ الْغُرُورِ

[سوره حدید،آیه 20]

تو گفتی!بارها و بارها!

که حواسمان باشد ...

به زندگی دنیا،که جز بازی و سرگرمی نیست ...

به زندگی دنیا،که دمادم تجمل گرایی می آورد،فخر فروشی،فزون طلبی ...

و در نهایت با تمام زینت خود گمراهمان میکند.مشغولمان ...

 

تو گفتی!بارها و بارها!

که شاید این غفلت های گاه و بیگاهمان دائمی شود.

تا جایی که حتی همین اعمال ناپسند در نظرمان آراسته شود.

تا جایی که دیگر حتی گمان نبریم بر اینکه این عمل به ظاهر پسندیده،ما را غرق در مسیری می کند که انتهایش به مقصد تو نیست.به سمت تو نیست.

که شاید در مسیری بیفتیم که دورنمای خوبی دارد.تو از دور در انتهای ان باشی.اما مسیر،درست در جایی که فکرش را هم نمی کنیم،در اواسط راه یا حتی اواخر آن،از تو فاصله گیرد.

 

و تو گفتی!بارها و بارها!

و ما ...

به تعصباتمان،

به اطمینان کاذبمان،

و به ایمان نه چندان درستی که داشتیم تکیه کردیم!

و دنیا .........!

و دنیا چه خوب می دانست ما،

با سرگرمی های آراسته اش،دوستدار آن می شویم،

بی آنکه بفهمیم!

 

 

براده های یک ذهن:

ما را/با اپلیکیشن ها/بازی داده اند/چرا حواسمان نیست/که بازی چند چند است؟   "سید محمد رضی زاده"

آن سوی روزنه:

تمام ادله ی محکمی که شما را از عضویت در نرم افزارهای ارتباطی-اجتماعی بیگانه منصرف میکند:

کلیک کنید: [اینترنت و فضای مجازی]+[مشترک مورد نظر]+[پشت پرده واتس اپ]+[وایبر اسرائیلی و واتس اپ آمریکایی در اختیار ایرانی ها

در گلستانه:

پس از پیشنهادهایی مبنی بر تحریم نرم افزار های ارتباطی بیگانه و جایگزینی نرم افزارهای مشابه ایرانی آن، پژوهش هایی پیرامون این مسئله صورت گرفته و در حال بررسی است که در پست های بعدی اعلام خواهد شد.

 
۱ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۵
یاس گل
يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۱۱ ب.ظ

سوی خاکستر تو

ایام محرم خیلی فعال بود.میگفت باید تبلیغاتمان را گسترده کنیم و از این طریق محرم را زنده نگه داریم.

تابلوهایی که روی در و دیوار دانشگاه نصب شده کار دکتر است.عده ای از دانشجوها میگفتند که جای تابلوها اینجا نیست اما دکتر میگفت باید این دانشگاه را با پیوند با اهل بیت ضمانت کنیم.

معمولا به ما توصیه میکرد اگر مشکلی پیدا کردیم دو رکعت نماز بخوانیم و آن را به یکی از ائمه تقدیم کنیم.میگفت مطمئن باشید که کارتان راه می افتد.اعتقاد خاصی به این دو رکعت نماز داشت.

 

شهیدعلم|شهید مجید شهریاری در آئینه خاطرات

 

 

براده های یک ذهن:

وقتی با تمام وجود میخواهی بشناسی یک شهید را،شهید خود به سراغ تو می آید...

"میراث مجید" هدیه ای در ساعات ناامیدی!

(دکتر!سپاس،از عمق وجود...)

آن سوی روزنه:

کلیک کنید:[چگونه گناه نکنیم(قسمت سوم)-علی اکبر رائفی پور]

 
۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۱
یاس گل
شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۱۳ ب.ظ

حزن پریشان واقعیت

خواستم برایت بنویسم

شمع روشن کنم

دعا بخوانم

و تبریکی جانانه نثارت کنم

به پاس تمام صبوری های بی مثالت در اوج جوانی

به خاطر نجابت و اخلاق مرتضایی ات

اما...

واژه ها تسلیم عنوان جدید نامت شدند:

"زنده یاد مرتضی پاشایی"

...

و به این ترتیب

تبریک در برابر تسلیت

رنگ باخت!

براده های یک ذهن:

"صداش/به شکل حزن پریشان واقعیت بود...."

در گلستانه:

کلیک کنید[چگونه گناه نکنیم(قسمت دوم)-علی اکبر رائفی پور]

 
۰ نظر ۲۴ آبان ۹۳ ، ۱۶:۱۳
یاس گل
چهارشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۰۲ ب.ظ

شمشیرها

محرم یعنی تو

یعنی برادرت

یعنی زینب(س)

یعنی هرکس که در آن صحنه بود

کنارت بود

پشتت بود

و نه در رو به روی ات...!

 

 

محرم یعنی من

یعنی امثال من

که سعی می کنند- فقط ســــــــــعـــــــــــی می کنند-بیشتر حفظ حرمت کنند

بیشتر بخوانند تو را

و بشناسند این "عاشورای حسینی" را...

 

براده های یک ذهن:

این بار فقط سکوت!

کمی به صدای برخورد شمشیرها گوش کن ...

آن سوی روزنه:

کلیک کنید[چگونه گناه نکنیم(قسمت اول)-علی اکبر رائفی پور]

 
۰ نظر ۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۲
یاس گل
پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۵۱ ب.ظ

روزهای بی قراری

خاطرت جمع!

هنوز هیچکس رفتنت را باور نکرده است.

اصلا نرفته ای که نباشی!

هستی ... همیشه ... کنار همه ی ما

فقط مشکل اینجاست که از خودت نشانی به جای نگذاشته ای.

مشکل اینجاست که این نامه ها مقصد مشخصی ندارند جز نام تو.

لطفی کن و این بار

خودت از پستچی ها

سراغ نامه هایت را بگیر ...

 

 

 

براده های یک ذهن:

داریوش شهید!

نامه هایت را به دست باد سپرده ام

سراغشان را بگیر اما جواب نامه ها باشد برای وقتی دیگر

دعا کن آماده شوم برای این دیدار،برای روز گرفتن جواب تمام نامه ها،تمام بی قراری ها ...

آن سوی روزنه:

کلیک کنید:[من دختر همان پدرم]

 
۱ نظر ۰۱ آبان ۹۳ ، ۱۴:۵۱
یاس گل
پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۱۵ ب.ظ

موعود جمعه...جمعه موعود

از پشت این پنجره ى باران خورده به رهگذران مینگرم.گاهى هم به داخل خانه و گاه به آسمان...

پنجره را که باز میکنم،خنک نسیمى نوازشگر صورتم میشود و از ماجراى سفرش تا به اینجا میگوید... بَه که چه باران لطیفى است!

نمى دانم چرا؟ اما دیرگاهى میشود که این گونه ام...دلتنگ و بى قرار...

گویى گمشده اى دارم.شاید از همین رو است که چشم هاى منتظرم میان عابران این سو و آن سو مى دوند.شاید فکر میکنند گمشده ى من میان همین مردم است و آنها نمیتوانند ببینندش...

بازى قشنگى است این قایم باشک میان ما و آن گمشده!

دیروز که پاى صحبت شمعدانى ها نشسته بودم،آنها هم از دلتنگى هاى اخیر خود میگفتند...از انتظار...

به گمانم ماهى کوچک داخل تنگ هم با ما هم صحبت شده بود و داخل آب چیزهایى را زمزمه میکرد.چه مى دانم!

ندایى از عمق وجودم مرا متوجه کتابخانه ى چوبى ام میکند و چند ثانیه اى به کتاب مقدس خیره میشوم.باز میکنمش.سوره ى انفال،آیه 53:

"...و خداوند تغییر نمیدهد نعمتى را که به قومى ارزانى داشته

مگر آنکه آنها تغییر دهند وضع خویش را..."

بوسه اى بر کلام گوارایش میزنم و دوباره به همان گمشده ى آشنا مى اندیشم.

باران هم چنان مى بارد و گویى قرار بر این است که امروز، ابرها،تلافى بغضى را که تا کنون در گلو داشته اند،درآورند.

باران تند تر میشود.

سکوت دلم میشکند و چشم هاى خسته ام را مى بندم.همان چشم هایى که بارها و بارها روى زمین و آن سوى آسمان تو را جستجو کردند و هر بار ناامیدانه از یافتنت گریانم کردند...

تمام کن این بازى را...

بگذار کمى آرام بگیرد این دل بى قرار...

به خاطر شمعدانى ها هم که شده بیا!

 ...

لحظه اى سکوت

گوش کن...میشنوى؟

باران هم به زودى قطع خواهد شد.

این را خود ابرها به من گفتند...خود ابرها...

 

براده های یک ذهن:

نوشتنم نمی آید...شعرم هم...

دست نوشته ی 2سال پیش به یاری این پست شتافت

عکس از چفیه گرافیک

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۳ ، ۱۴:۱۵
یاس گل
جمعه, ۱۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۳۹ ب.ظ

حماسه آفرین تویی!

پرچم به دوش،ایستاده ای بر سکوی افتخار

طلا

      نقره

            برنز

چقدر به غیرت ایرانی ات می آیند این سه رنگ...

 

 

براده های یک ذهن:

زنده باد ایران و ایرانی...

یه خدا قوت ویژه هم به "بهنام اسبقی" و "مسعود حجی زواره" که تازه متوجه شدیم از اهالی محله مون بودن و خبر نداشتیم....یعنی خدا روشکر که بنر زدن اینجا...وگرنه سالیان سال متوجه نمیشدیم بیخ گوشمون زندگی میکنن این افتخارآفرینان.

عید قربانتون بســــی مبارک

آن سوی روزنه:

دیــــــدیــــــد؟یعنی طلای والیبال چــــــقــــــدر چسبیدها...چــــــقــــــدر...!

کلیک کنید[پس از پیروزی]

 

۱ نظر ۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۷:۳۹
یاس گل
دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۴۱ ق.ظ

آسمان خاموش

هنوز از ابرها خبری نیست.

در کف دستم میخوانم این پاییز را ...

جای خالی تو را ...

چه سرنوشت عجیبی!

قاصد جایی میانه ی راه جامانده است ...تو هم ...

...

بخوان دعای باران را!

 

 

براده های یک ذهن:

این آخرین برگ/دروغی است که هر پاییز/روی دیوار پشت درخت میکشم که نمیرم/کاش این پاییز/قبل از اولین باران/عیادتم کنی... "کامران رسول زاده"

آن سوی روزنه:

کلیک کنید[آهنگ کازابلانکا – رضا رویگری]

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۳ ، ۰۷:۴۱
یاس گل