مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۸ ب.ظ

لباس سفید عروسی!!!!

پر تکرار ترین جمله ای که به گوشمان میرسید دراین مضمون بود:

ایشالا عروسیت...

برایمان بسیار بزرگش کردن بسیار بزرگتر از چیزی که هست ...

لباس سفید نمیگذاشتن بخریم میگفتند مختص عروس است 

محروم شدیم از آن رنگ !

گاهی اگر شیطنتمان بالا میزد و یواشکی ردای سفید میخریدیم

هرجا میرفتیم میپرسیدن عروسی شدی ؟

واین داستان همواره ادامه داشت

لباس های قشنگ را کنار میگذاشتیم برای بعد از ازدواجمان یاشاید برای مجلس خواستگاری...

عروس شدن را برایمان تبدیل کردن به مدال قهرمانی تا قهرمان نشوی صاحب مدال نخواهی شد...

پس باید قهرمان میشدیم

ازخودمان قهرمان میساختیم...

اینجا بود که تصمیم گرفتیم تمام هم و غممان رابگذرایم 

برای ساختن قهرمان...

مادرانی که پسر داشتن خودشان را صاحب ومالک همه میدانستن

میتوانستن زل بزنن به چشمان دختران سرتاپایش را برانداز کنن بعد هم با یک چشم غره نگاهشان را باز پسگیرند شاید درگوش بقیه هم پچ پچ کنند...

اما،نه به چشم عروس 

به چشم یه کالا 

که هرچه زیباتر، خوش پوش تر ،بلند قد تر،سفید تر و.... خریدنی تر

شاید اگر میخواستن عروسکی وارد خانواده اشان کنن بیشتر دقت میکردند

جنس بهتر را میخریدن که حداقل کیفیت را داشته باشد...

که به اندازه کمدشان باشد

هم قد و قواره اشان 

هم شان و شخصیتشان

اما افسوس که کالا میخواهند ببرند برای نمایش و تظاهر...

بعد هم اگر چند ماه هم گذر نکند از همسری کردن برای پسرشان،از ماندن درخانواده اشان هرچه خواستند بگویند پشت سر دختران 

بگویند لیاقت نداشتن،هم قد و قواره ما نبودند(بسی واضح بود از ابتدا)...

یادشان رفته که مهارت زندگی کردن را یاد گل پسرشان ندادند!!!

یادشان رفته که رسم دوست داشتن را نشانشان نداند!

یادشان رفته که میخواستند نردبان به خانه پسرشان ببرند!

هرچه بلند تر،خوش تراش تر لذت بخش تر 

و صد البته تعریفی تر شاید هم بشود گفت باکلاس تر...

یادشان رفته که وقتی زنگ زدن تا بستگانشان را دعوت به عروسی کنن...

نگفتند:مثل خودمانند،هم کوفیم،دختر نجیب و مومنیست .

گفتند:خانواده شان دکتر زاده اند ،طلا فروشند،عروسمان به زیبایی ملکه هاست و...


یادشان رفته چند خواستگاری رفتن...

روی چند دختر عیب گذاشتن...

قلب چند دختر را شکستن...

واشک چند مادر را جاری کردن...

چند دختر را از خدا دور کردن و

فرستادن دنبال عمل های زیبایی و....

جالب است توقع داشتن پس از اینهمه دلشکستن 

پا گذاشتن روی انسانیتشان وآبروی دیگران مالک تمام خوشبختی ها شوند....


براده های یک ذهن:

عکس و متن از دوست جان عزیزمان فاطمه بانوی جابری است.دغدغه ی این روزهای بسیار خانواده هاست.توانستید منتشرش کنید!

۷ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۸
یاس گل
جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ق.ظ

حرف های عجیب

وقت هایی هست که آدم ،احساس نزدیکی عجیب و تعریف ناشده ای ،نسبت به برخی مسائل یا که آدم ها پیدا می کند.

حال می خواهد آدمی باشد که بارهای بار،دیده است او را ،یا که نه،اول باری ست که با چنین آدمی رو به رو می شود.بحث جنسیتی و زن و مردش هم اصلا در این میان مطرح نیست.مسئله سر نزدیکی احساسی لحظه ای ست.

این جور وقت ها که می شود انگار چیزی مسبب ادراک این حس میان دو شخص می شود.بعضی آن را فرکانس تعبیر میکنند و میگویند این آدمها،آدم های هم فرکانس یکدیگرند!

مثلا احساس میکنی که این آدم چقدر حس آشنایی دارد برای تو...به ساعت نکشیده ناگهان متوجه میشوی که عجب.بی که بدانید ،یک جور اندیشه و علایق خاص مشترک میانتان بوده ست و خودتان هم متعجب می شوید از این احساس نزدیکی ماقبل شناخت!

یا مثلا احساس میکنی که شخص بخصوصی با این متن از تو ،با این رفتار از تو،با  این حرکت و ... ارتباط خواهد گرفت...و متوجه می شوی که بله...دقیقا چنین اتفاقی رخ داده است!

یا حس میکنی الان اگر فلان حرف را به فلان شخص بگویی پاسخی که در انتظارش هستی خواهی گرفت به یقین...و همین هم می شود!به او فکر میکنی و ناگهان از ناکجای دنیا پیدایش می شود!یا خودش یا که اخبارش!

این جور اتفاقات در زندگی برایم بسیار رخ داده است.بسیار.

و تقریبا به گونه ای شده ست که اگر در دل احساس کنم که باید با فلان شخص درباره فلان مسئله ارتباط بگیرم حتما این ارتباط شکل میگیرد.حتی اگر بسیار دور از دسترس بوده باشد و تخیلی!

کم کم دارم به احساساتم اطمینان میکنم و دریافته ام که قدرت احساسات آدم ها از چنان تاثیری بر زندگی واقعی برخوردار است که هر ناممکنی را ممکن میکند.

ادراک ما به ادراک آن دیگری متصل میشود و به مرور بر رفتار او نیز تاثیر خواهد کرد!آن وقت می شود آن چه که باید بشود!

اما در این بین یک نکته مهم دیگر نیز وجود دارد و آن اینکه شاید این قبیل اتفاقات از لحاظ زمانی چندان هم ادامه دار نباشند!یعنی رخ دادن آن حتمی ست اما دوام آن دیگر واقعا بسته به وجودی ست که اگر بخواهد ادامه می یابد و اگر نخواهد نه!یعنی به گونه ای که آن وجود بی همتا بخواهد به تو بگوید:تو را به آنچه ادراک کرده ای می رسانم اما صلاح دوامش را خودم تشخیص می دهم برای تو.فقط بدان که رسیدن به هرچیز ممکن است برای تو.تو قدرتمندتر از آنی که فکر میکنی...

دنیا جای عجیبی ست....حرف های من نیز...نه؟

۱ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۴
یاس گل
جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ب.ظ

زیبا بدون تو!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۰
یاس گل
شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ

عاشقانه وارهای همان جاده

این ″جاده″ بود که در ابتدا عاشق تو شد!

عاشق تویی که در انتهای آن مسیر،

تا نهایت یک حرف،یک باور،یک اندیشه،

ایستادی و وسعت یک خاک را به نام خود زدی!

وسعتی که تمام وجود جاده″را گرفت...که محو تو شد...که مجذوب تو...

بعدتر که شد،آدم ها که گذشتند با هر وسیله و اسباب نقل دهنده و انتقال دهنده تا حریم تو،

بعدتر که شد،آدم ها که تفاوت این جاده با باقی جاده های جهان را زیر سم اسب ها و بعدتر زیر چرخ ماشین ها به احساس رسانیدند،

دریافتند که نه...این مسیر تاب نمی آرد طی کردن راه را با این قبیل از اسباب.

پای پیاده می طلبید این مسیر...

و اینگونه شد که آدم ها،از عاشقانه وار های همان ″جاده″،

به تحملِ سختیِ تا رسیدنِ به وصال رسیدند!تا خودت!

ببین که چگونه،چطور،

یک ″جاده″،

تمام عاشقان جهان را صبور کرد!

۲ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۱
یاس گل
شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ب.ظ

دلدادگی یک منظومه به تو!

تقریبا،تمام سیارات این منظومه،عاشق تواند!که اگر پای چیزی شبیه عشق در میان نبود،این قدر،حول تو چرخیدن،انتخابشان نبود پس از این همه سال.

و البته بعضی ها عاشق ترند در این میان از دیگری...بسته به خریدن نهایت گرمایت به جان!

تعبیر شاعرانه ای ست این حرف ها و زمین شاید نه به اندازه ی عطارد و زهره،اما به اندازه ی خودش و تمام میلیاردها ساکنان زمینی اش،عاشق تواند!البته باز آدم ها هم نه به اندازه ی زمین!آدم ها بیشتر ادای این جور چیزها را در می آورند و نه بیشتر...

مثلا زمین اگر که این روزها ندارتت زیاد نه آنکه ابرها باعثش شده باشند یا تو از سر قهر کسوف کرده باشی و این حرف ها....نه... این بار آدم ها زیادی شلوغش کرده اند و گرد و غبار به راه انداخته اند با این مدل از زندگی!

بیچاره زمین!ما که حواسمان نیست...نظاره مان به آسمان کم شده...اما زمین سرفه میکند مدام و ما نیز پرده ای شده ایم که درخشش شفاف رخسار تو را بر زمین پوشانده است و حال و احوالش بدتر کرده است از پیش! کی رسد که این غبار در چشم های زمین به گریه بیاندازدش خدا می داند فقط!

ولی بین خودمان باشد.ما هر آنقدر هم که بد و شلوغ باز و گرد و خاک راه انداز اما زمین خیلی هم دل ندیدنت را نداشته و ندارد هنوز...گریه اش نزدیک است.

شعله هات را کمی تاب ده... سرخ کن گونه هات...خلاصه آنکه تا زمان باقی ست کمی به خودت برس خورشید عزیز!

حتی اگر دوباره دیدارِ شفاف تو و زمین برای اندکی باشد و تمام ماجرای آدم ها و شلوغ بازی هایشان،این پاییز و زمستان نیز تکرار شود از نو،تکرار...

براده های یک ذهن:

صدای سرفه های ممتد تهران،گم شد،در هیاهوی خیابان هاش...

۱ نظر ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۱
یاس گل
دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۵۷ ق.ظ

دکتر پارسا به نجات بشر می شتابد!

زایو!

برای پیدا کردنش به کتابفروشی های بسیاری سر زدم.اصلا طی آن دو،سه هفته،هرکجا که گذری می افتاد و کتابفروشی ای نیز در همان حوالی بود،سر می زدم برای پرسیدن یک سوال:رمان زایو!موجود هست؟

و از بد ماجرا پاسخ اکثر کتابفروشی هایمان "نه" بود.یا آنکه:"اسم رمان چی بود؟فکر نکنم.نه نداریم".یکی دیگر هنگام جستجو می خواست که املای آن را بررسی کنم و البته بعد از گفتن" نه متاسفانه " لااقل دلم خوش بود به اینکه این کتابفروش خودش هم از دست خالی برگرداندن مشتری ناراضی است.

تا اینکه بالاخره دوستی، روانه ترنجستان بهشت گشت و گفت:می گویند تمام کرده اند.احتمالا هفته بعد می آورند.

هفته بعد زایو را از همان ترنجستان عزیز خریدمش.

و حال آنچه که می خوانید نظرات شخصی حاصله از سه روز خواندن آن است و نه هیچ چیز دیگر.

زایو به تصویر می کشد ایران مدرنیته سنتی در آینده ای به تاریخ 1420 شمسی را!

ایرانی که دکتر پارساهای پر افتخاری دارد برای زمانه ی خویش.دکتر پارساهایی که در خانه هایی با سبک و سیاق سنتی و با آن پنجره رنگی های خوش حس و حال زندگی می کنند و صبح هاشان با با پخش نوای مرشد از رادیو آغاز می شود و میل میزنند در حیاط خانه خویش و در عین حال سوار هوارو می شوند و تا رسیدن به مقصد،راه های هوایی می پیمایند.یا حتی برای همسر خویش جهت کمک در امور خانه ربات می خرند آن هم درست در شب اعزام به ماموریت به مقصد فلسطین.اصلاح میکنم جمهوری اسلامی فلسطین!

حال دقیق ترِ اینکه اصلا هوارو چیست و این ها که می گویی یعنی چه را دیگر باید در کتاب بخوانید و نه در نوشته های من!

در ابتدای امر شاید خواننده ای به مانند من ذهنش درگیر نام ویروس آمده در ابتدای کتاب شود: زی.اُ و بعد چیستی و چرایی نام زایو که نام کتاب نیز هست برایش سوال شود!اینکه زی.اُ کدام است و زایو کدام؟

و البته در صفحه 103 کتاب به پاسخ رسد:

«... زی.اُ علامت اختصاریه ویروسه اما به خاطر شکل ظاهری عجیب ویروس همه اون رو با نام زایو می شناسن ... »

زایو هرچه جلوتر می رود فضایش بیشتر خواننده را به یاد فیلم های علمی تخیلی هالیوودی می اندازد.ابتدا گمان می کردم که این ها تنها تصورات ذهنی من است اما بعدتر در یک خبرگزاری نیز دقیقا اشاره به همین مسئله را خواندم و نسبت به باور و دریافت خویش از رمان مطمئن تر شدم.ضمن آنکه به نظر می رسد نویسنده تا حدودی با فیلم نامه نویسی نیز آشناست که چنین فضای داستانی را ایجاد می نماید.

زایو اگر در جایی شبیه آمریکا به رشته تحریر در می آمد،خوراک خوبی برای فیلمنامه های اقتباسی شان می شد.البته نه این زایو که در آن بیداری مردم نسبت به حرکت های انقلابی علیه دولت های خبیثه و/یا بزرگ نام شدن ایران اسلامی در آن مطرح است!

زایو اولین رمان منتشر شده از مصطفی رضایی است.و این اولینِ متفاوت خبر از رمان های فرامتفاوت دیگری از او می تواند بدهد در آینده ای نزدیک.

زایو روایت اتحاد ملیت های مختلف در سرکوب و انهدام یک ویروس مشکوک انتشار یافته در سطح جهانی است که به طرز فجیع و بسیار کوتاهی انسان ها را از پای در می آورد و در این بین آنان که نژاد برتر می دانند خویش را در حال فرار و مهاجرت به کره ماه هستند بی هیچ توجه به مرگ و میر جهانی!

قهرمان این داستان،دکتر پارسا در فصل های انتهایی کتاب داستان را به اوج می رساند و احساسات خواننده را بر می انگیزد و بالا و پایین می برد!

زایو را بخوانید!اولین ها همیشه در نوع خود خاص و متفاوت اند.


راستی انتشارات کتابستان آن را به چاپ رسانده است و قیمت فعلی آن 14500 تومان می باشد.

روزهاتان مطالعاتی...



۵ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۰:۵۷
یاس گل
جمعه, ۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۰ ب.ظ

پروانه ها

خب خوبِ من!

ما که چشم هامان نمی دید از همان ابتدا بال و پَرَت!

اساساً چشم ها در ابتدای امر خیلی چیزها را نمی بینند.

اصلا مگر هرآن که گفت خورشید،آسمان،پرنده،زمین،آدم ها و چه و چه و چه را می بیند،بی هیچ تردید بیناست؟؟نه...هیچ هم اینطور نیست.

من اینطور فکر میکنم.فکر میکنم همین ندیدن بود،همین تظاهرِ به دیدن بود،همین ها بود که نرم نرم و آهسته وار لطافتت را گفت : « که عینیت!

که در وجودت نمایان شو!

که بس است دیگر این خویشتن داری...این ها که چشم هاشان با چون تویی ناآشناست،بگذار تا ببینند وجود نحیف محصور شده در باطن نجیبت را...بس است تمام ندیدن ها!...»

و از آن روز به بعد،هر آن ضربه که بر لطافتت فرود آمد،مبدل شد به زخمی ماندگار...به زخمی که فریاد زد: «این منم!

منی که از شما تفاوتم آشکارتر است.هویداست...»

و بعد...

بعد از آن، دیگر هیچ اتفاق تازه ای برای رخ دادن نبود.

فقط،

چشم ها شرمنده شد،

و به ناگه دید نهایت پروانگی ات را...




براده های یک ذهن:

برای آنان که نام نهادَندِشان کودکان پروانه ای ... برای مبتلایان به ای_بی

۳ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۰
یاس گل
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۳۹ ب.ظ

ای کاش ها

دست در دست رضوانه در خیابان قدم می زد و به دیدار آن روز فکر می کرد.به دیدار چند دقیقه ی پیش.به گریه ها و بی قراری ها.به چهره ی گرفته و غمگین آقا...

صدای رضوانه بود که ناگه او را به خودش آورد: 

- مامان!بابا رو نگاه کن!

اطرافش را نگریست.

-هادی!کدام سو پنهان گشته ای که چشم های من نمی بیندَت؟هادی جان؟!

نبود.در بود و نبود چشم های رضوانه و او مگر چقدر فاصله بود که رضوانه در بیداری بارها به دیدار پدر می شتافت و او تنها در خواب؟!

کاش بودی.کاش بودی.کاش...

راستی!ای کاش های دخترانه ی رضوانه را چه کند؟چگونه سد شود در برابر هجوم دمادم خاطراتِ با پدر در ذهن کوچک دختری که تنها 5سال دارد و نه بیشتر؟!

اما نه!این خواست مریم بود...آرزوی مریم..."همسر شهید" در ابتدای نامش،با همه سختی،با همه دلتنگی...

و ناگه صدایی دیگر...:

هر که در این بزم مقرب تر است/جام بلا بیشترش...


براده های یک ذهن:

بر اساس روایت های واقعی از زیان همسر شهید باغبانی با تغییر ساختار در شیوه روایت

این روایت را برای شرکت در مسابقه شعر و داستان یک دقیقه حافظان حرم ارسال نموده بودم که خب...حائز رتبه نگردید.

۴ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۹
یاس گل
سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۵۸ ب.ظ

تنها سه روز!

بیایند و بگویند:تنها سه روز  فرصت باقی ست!سه روز برای آنکه بگویی،تمامِ آنچه که در طول سه سال ندیدنشان نگفته ای.

و تو ندانی از کجای نبودن هایشان،از کجای نبودن هایت،آغاز کنی!

حرف بزنی،حرف‌بزنی،حرف بزنی و جایی میان کلامت ببینی رشته ی کلام از دست داده ی.بترسی...از روزی که تمام شود و تو هنوز ناگفته هایت در گلو تمام نشده باشند.

ندانی گله از که باید کرد؟از آن ها ؟که در روزهای نخست آشنایی تان،تو را  کمتر دیدند و از دست حساسیت عجیب و بی انتهای تو ندانستند چگونه رهایی باید؟یا گله از خود ؟که بسیار ایام گذشت و در پی پیوستن مجدد به جمعشان بر نیامدی و دوستانی دیگر برگزیدی؟

یا شاید هم ... هیچکدام.هیچ یک.گله از روزگار...

تنها سه روز فرصت باقی ست.به اندازه 3 سه شنبه دیگر ،که بر سر کلاس ببینیِ شان و آنقدرحرف برای گفتن میانتان باشد که حتی در کلاس زمزمه نجواهایتان به گوش دیوارها برسد...


براده های یک ذهن:

الهام،سونیا،ساره و شبنم...دوستی ما در اواسط کارشناسی کمرنگ شد.بنا به دلایل مختلف...و حالا در آخرین تابستان مقطع کارشناسی دوباره کنار هم هستیم.دریغا که فرصت اندک است و حرف هایمان بسیار.

به زودی عکسی به این پست اضافه خواهد شد


۵ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۸
یاس گل
جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ

مرد


تا دیروز کسی در این خانه چشم باز می کرد ،که عطر نفس هایش خانه را در زمستان گرم و در تابستان خنک می نمود.

حلاوت کلامش برای صرف یک استکان چای کافی بود در آغاز هر روز.

روشنایی می پاشید با هر نگاهش به آدمی و خود، خورشید بی غروب زندگی زن بود.

باور کن ساده نیست که از ساعتی به بعد هرچه فریاد کنی نامش را ،از دهانش هیچ بیرون نریزد جز سکوتی بی انتها.

ساده نیست ببینی جسم بی جانی را که کنار تو افتاده ست ،و حالا با بسته شدن چشم هایش، آرام آرام خاموشی از اطراف او ،به سرتاسر زندگی ات سرایت کند ،و دیگر هیچ نبینی جز رویای روشنایی بخش چشم های او را...

ساده نیست برای دخترت از ساعتی به بعد، ترجمان هر دو واژه ی مادر و پدر باشی...

ساده نیست نیمه شبِ زنی،که با رویای چرخش کلید و دیدن مجدد قامت مرد در چهارچوبِ در،شبش تمام شود و صبح او آغاز ...

ساده نیست میانه ی تابستانِ هر سال برای زنی،که از حرارت یک رویداد اول مردادی ذوب می شود و از فردای آن،دوباره آغاز.

باور کن ساده نیست زنی بدون چنین "مرد" زیستن را...

براده های یک ذهن:

صفحه اش را درد دل ها پر کرده اند.ساده نگذریم از کنار این مسئله.یک زن وقتی نزدیک سالگرد شهادت همسرش زیاد بنویسد یعنی...


عکس از وب سایت rezaeenejad.ir

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۰
یاس گل