مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۲۹ ب.ظ

ادبیات پایداری

باید خداحافظی میکرد.وقت زیادی نداشت،اما ساکت بود.

هرچه میگفت باز احساسش را نگفته بود.فقط نمیخواست این لحظه تمام شود،نمیخواست برود.

توی چشم های منوچهر خیره شد.هر وقت میخواست کاری کند که منوچهر زیاد راغب نبود،این کار را میکرد و رضایتش را می گرفت.اما حالا نمیتوانست و نمیخواست او را از رفتن منصرف کند.

گفت:«برای خودت نقشه شهادت نکشی ها!من اصلا آمادگیش را ندارم.مطمئن باش تا من نخواهم تو شهید نمیشوی.»

منوچهر گفت:«مطمئنم.وقتی خمپاره میخورد بالای سرم و عمل نمیکند،موهایم را با قیچی میچینند و سالم می مانم،معلوم است که باز هم تو دخالت کرده ای.نمیگذاری بروم فرشته!نمیگذاری...»

فرشته نفس راحتی کشید.با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلوی صورتش و گفت:«پس حواست را جمع کن منوچهرخان!من آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معامله ها بکنم...»

(اینک شوکران1- منوچهر مدق به روایت همسر شهید)

 

 

براده های یک ذهن:

منوچهر مدق

تولد:31/خرداد/1335

ازدواج با فرشته ملکی:4/تیر/1359

شهادت:2/آذر/1379

الف - اینک شوکران 1،هدیه ای بود از طرف زینب عزیزم که با زیرکی تمام این کتاب رو برای من انتخاب کرد چرا که میان خصوصیات اخلاقی من و فرشته ملکی نقاط اشتراک بسیاری رو میشد پیدا کرد...نقاط اشتراک بسیاری...

ب - گنجینه آثار شهدای امامزاده علی اکبر(ع) همیشه برام تازگی داشته و داره.بالاخره فرصتی پیش اومد تا هم صحبت بشیم با برادر شهید جوزی و زنده کنن برامون روایت ایثار رو.زیباترین جمله ای که میتونستم تو این ایام بشنوم جمله ای بود که برادر شهید،امروز،بعد از بازگو کردن خاطرات جنگ،در گنجینه آثار شهدا بهم گفتن:شهدا امروز شما رو دعوت کردن.ما اینطور فکر میکنیم...........

پ - عکس بالا از چفیه گرافیک

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۷:۲۹
یاس گل
چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۱۶ ب.ظ

ایران نوشتی ها

دیروز

نه تخته سیاه کلاس و نه نیمکت ها

نه معلم و ناظم،وَ نه حتی شاگردها

هیچکس...

هیچکس سر در نمی آورد

نه از کارهای عجیب و غریب بن تن...نه از عشوه کرشمه های باربی

نه از شستشوی مغزها به دست باب اسفنجی...نه از تار بستن های مداوم مرد عنکبوتی در گوشه گوشه قلب ها

بال های پرندگانِ خشمگینِ در حال پرواز،سایه انداخته بود بر حیاط مدرسه ها

فرش های قرمز به سمت مدارس نشانه میرفتند و والت دیزنی در هر مدرسه پایگاه جدیدی بر پا کرده بود.

فضای کلاس مسموم بود...غرق در ابهام

پر از دیالوگ ها نامفهوم جماعتی غربی

هیچکس حرف دیگری را نمی فهمید

هیچکس

                حرف دیگری را

                                            نمی فهمید!


امروز

غیرت مردانه ی "رستم" به میدان طلبید تمام خوش خط و خال های والت دیزنی را

"آرش کمانگیر" روانه ی شکار پرندگانِ خشمگین شد

"کلاه قرمزی،پسرخاله،فامیل دور،عزیزم ببخشید و ..." فرش های قرمز را چون پرچمی ننگین،زیر پا سیاه و کبود کردند و از سطح شهر جمع...

"ننه قمر"،"اسکندر" به دوش،با عصای خود یک تنه به نبرد با مرد عنکبوتی رفت!

"سینا"،بی مهابا،حکم جلب بن تن را از شهدا گرفت و "ثنا و ثمین" حکم جلب باربی را

"خانواده رضوی" به پاکسازی هوای مدارس شتافتند و "بچه های ایران" به پشت نیمکت ها رسیدند

سرود مقدس جمهوری اسلامی ایران از بلندگوی مدارس طنین انداز شهر شد


فردا

چه عطر ناب ملیحی می پراکند در کلاس،این خودکفایی ایرانی...این غیرت ایرانی

حالا جنس نیمکت ها و دفاتر یکی است

حالا جنس نوشت افزارها و کودکانمان هم یکی است

حالا همه حرف یکدیگر را خوب میفهمند در کلاس های درس

همه

          حرف یکدیگر را

                                     خوب می فهمند!

 

 

براده های یک ذهن:

اسامی نامبرده شده در بخش "امروز"،از جمله شخصیت های بنام نوشت افزار ایرانی-اسلامی می باشند.برای کسب اطلاعات بیشتر مراجعه شود به : ایران نوشت

آن سوی روزنه:

حتما که نباید خواهر برادر محصل تو خونه داشته باشیم تا براشون نوشت افزارهای این چنینی تهیه کنیم.به هر حال تو همسایگی و دور و بر پیدا میشه دختر پسر محصل.چرا بهشون نوشت افزار ایرانی هدیه ندیم؟هوم؟

کلیک کنید[قدم اول] از خودم شروع شد.قدم دوم؟بسم الله ...

 
۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۶
یاس گل
دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۵۹ ب.ظ

به یاد روزهای فرشتگی ام...

پیش می آید

گاهی انتظار رخداد برخی امور خاص را نداریم.یا به عبارتی دیگر انتظار رخدادی نزدیک اما به شکلی متفاوت را نداریم.

نامش را میگذاری امیرعلی...

شمارش معکوس تا شکست سکوت،تا فریادهای میلاد یک نوزاد آغاز میشود.اما...

بعد از مدتی امیرعلی میشود:سمیه،سمانه،نرگس!

آگاهی تو دچار تغییری ناگهانی میشود که نه در تعداد،بلکه در جنسیت حتی...!

میان دو حس متضاد گرفتار میشوی.

وزنه ی سمت راست ترازو سنگین میشود از نزول رحمت و برکت الهی به خانه ات و از سویی دیگر هجوم حجم های ناامیدکننده ای از مشکلات اقتصادی،غربت،کم سن و سالی و ... وزنه سمت چپ ترازو را در حالتی نامتعادل قرار میدهد.گاه بالا میبرد وزنه را به نفع خود و گاه پایین میکشدش به ضرر خود...

حالا دیگر،باقی ماجرا بستگی دارد به خودت،ایمانت،میزان دل سپردنت به خدا و ...

لیلای قصه که باشی اشک میریزی و در کشاکش میان دو حس خوشحالی و گرفتاری،حس سومی را ترجیح میده که آن امید باشد و بس.حس مادری را میان 3فرزند تقسیم میکنی...میان 3فرشته

احمد ماجرا که باشی با وجود تلاطم های درونی اولیه ی دلت،لیلای خود را آرام میکنی.شانه به شانه همسرت پیش میروی.بی هیچ گله فراتر از طاقتت عرق میریزی. به پیشنهاد یک کارگردان بازیگر میشوی،سر از جلد نشریات در می آوری حتی.نگاه های سنگین طلاب و هم صنف های خودت را زیر پا له میکنی و با لحنی آمیخته از غیرت و افتخار میگویی: "مرد باید نوکر زن و بچه اش باشه!"

صاحب خانه و دختر صاحب خانه که باشی علی رغم گرفتاری های خودت بال کمک میشوی برای زوج جوان.برای خانواده ی مستاجری که تا دیروز قرار بود 3 نفر باشند و حالا 3+2...

ماجراهای این خانه عجیب میشود اما غریب نه اگر جوٌ ایمان حاکم بر قصه را لمس کنی...بفهمی... و درک کنی

فرشته ها خاطرات تلخ و شیرین زیادی برایت رقم میزنند

گاه می خندانند تو را و گاه شاهد اشک های تو میشوند

و در انتها

طولی نمیکشد که صبر

چراغ امید خانه ات را روشن میکند،وقتی "فرشته ها با هم می آیند"!

 

براده های یک ذهن:

برداشتی کوتاه و آزاد از "فرشته ها با هم می آیند"

خدایا!دلم بارون میخواد...همین روزا...میشه لطفا؟!

عید مبارک

روز دختر هم...

آن سوی روزنه:

تیتراژ پایانی سریال انقلاب زیبا-محمدرضا علیمردانی

ترانه:محمدرضا علیمردانی و امیر توسلی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۵۹
یاس گل
يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۱۸ ب.ظ

از نو

امتداد این آبی آسمانی

به چشم های تو می رسد که تنها معبود این جهانی

تو صاحب تنها آغوش بی کرانی هستی

که به اندازه ی تک تک من ها

و آدم های شبیه من جا دارد

چند وقتی است به دنبال نقطه انحلال خود در تو میگردم

به دنبال رویایی ترین لحظه ...

تو خود به نسیمی

مرا به سوی خود بکشان ...

 

براده های یک ذهن(همان سخن مسافر قدیم):

سبک جدیدی از زندگی را آغاز کرده ام

به برکت خندوانه! بیشتر میخندم

متفاوت تر نفس میکشم

از مرگ نمی هراسم  و در عین حال با هدف تر زندگی میکنم

به همین سادگی

آن سوی روزنه(همان پیشنهاد مسافر قدیم):

آهنگ باران عشق- شهرام شکوهی

در گلستانه(بخش جدید و کوتاهی پیرامون آموزه های دینی):

[مناسبت بیان اذکار-آیت الله بهجت(ره)] ... از این پس جهت دریافت بسته های بخش "در گلستانه"روی عبارت داخل کروشه کلیک کنید

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۴:۱۸
یاس گل
يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۴:۱۸ ق.ظ

انقلاب یک قلب

نه به تعداد صفرهای سبز شده ی رو به روی قیمت

و نه به بزرگی طول و عرض

به هیچ یک راضی نمیشوم اگر

تحفه ام

خالی از ابعاد معنوی باشد ...

خالی از اندکی هیجان در طی پرداخت وجه نقد ...

خالی از ذره ای محبت در روال عملیات مرسوم کادوپیچی ...

تحفه باید قلب انسان را منقلب کند

و انقلاب این قلب

نه با تعداد صفرهای سبزشده،رو به روی قیمت

نه با بزرگی طول و عرض

با هیچ یک

میسر نمیشود ...

سخن مسافر:  1/مرداد/1393

روز دریافت بهترین هدیه و درست همزمان با سالروز شهادت داریوش شهید :

روز دیدار با رهبری ...!

کلیک کنید[به یادگار از بیت رهبری]

آقا داریوش!شنیدید که میگن شهدا همیشه صدامون میزنن اما فقط بعضیامون صداشونو میشنویم؟فکر کنم شما خیلی تو گوشم داد زدید که بیدار شدم از غفلت و دیدم شما رو....که حالا شما رو خیلی جاها تو زندگیم حس میکنم....قرارمون رو  از یاد نبرید فقط....به خاطر همین دستایی که داره موقع تایپ میلرزه یا به خاطر همین چشمایی که از شدت اشک تغییر رنگ داده به سرخی خونی که از اندیشه تون ریخت،تنهام نذارید.

(عکس از چفیه گرافیک)

پیشنهاد مسافر:در میدان می مانم تا نفس آخرم - میثم مطیعی

۱ نظر ۲۹ تیر ۹۳ ، ۰۴:۱۸
یاس گل
جمعه, ۱۳ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۵ ق.ظ

جـــــای خــــالــــی

اینجا چیزی کم است بالای سرم!

این بالا

        درست چندین وجب بالاتر از سرم

                                                          چیزی کم است!

دلم آبی آسمانی میخواهد بالای سر.

شب ها،شمارش ستارگان دلم میخواهد تا سفر به خوابی عمیق.

دیدن شهاب ها و دل خوشی به برآورده شدن آرزوهای بزرگ.

از عاشقانه گفتن با حضرت ماه.

و انتخاب ستاره ای به نام تو...

خسته ام...

به تنگ آمده ام از زل زدن به این سفید استخوانی بی روح* !

دیگر دلم،سقفی* از جنس گچ و سیمان نمی خواهد.

بیچاره

        چشم های

                    آسمان ندیده ام!

 

 

سخن مسافر:عکس نوشته ی بالا از تقویم کوچک دوست داشتنی ام گرفته شد.تقویمی که از ابتدای سال برایم عزیز بوده و هست.صاحب نوشته عکس:لا ادری

هنوز در گیر و دار امتحانات

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۱:۵۵
یاس گل
يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۲۴ ق.ظ

و دیگر هیچ...

حاضرم به خاطر غرور تو

بــه نبرد همه ی دنیا برم

 

 

 

 

سخن مسافر:فقط میتونم بگم خدا بیشتر از هر وقت هوای ایران رو داره...شکر به اندازه شادی تمام ملت ایران

جهان به احترام فوتبال ایران ایستاد!

به قول عادل فردوسی پور:ما چقدر خوبیم :)

پیشنهاد مسافر:برای مردمت-محسن چاوشی & فرزاد فرزین

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۳ ، ۰۵:۲۴
یاس گل
سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۲۸ ق.ظ

کجاست سلیمان نبی؟!

آن روز

درخت متولد شد،

فضا برای سکونت انسان ها در شهر، کم!!!

به جرم رشد نابه جا،دادگاه حکم اعدام درخت را صادر کرد ...

در طلوع یکی از روزهای خاکستری شهر،مهر بر روزنه های درخت کوبیدند و دست نوشته ای بر تنه اش:

"جهت عبرت سایر نباتات"

درخت در دل آهی کشید.

اشک های خود را به زمین سپرد و با پرندگان وداعی جانسوز سر گرفت.

کمی بعد از ریشه نابودش کردند و ...

 تمام

............

فردای آن روز

آدم هایی با البسه و کلاه هایی عجیب به سمت مزار درخت،روانه شدند.

.............

یک سال و اندی پس از آن روز

آپارتمانی شیک و امروزی با شعار «خانه سبز» قد علم کرده بود...آن هم درست جایی که صدای تنفس درخت قطع شده بود.

آدم ها خانه دار شدند ...

پرنده ها بی خانمان ...

دیگر اشک های درخت  هم به مرکز زمین رسیده بود که ناگهان......

.........

زمین از سردی اشک ها به خود لرزید.

دیوارهای آپارتمان نوساز ترک برداشته بود ....

 

سخن مسافر:باید خانه ای ساخت برای پرنده ی بی خانمان

پرنده ها مدام بی قراری میکنند

به گمانم سلیمان نبی را میخواهند!

 

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۳ ، ۰۷:۲۸
یاس گل
جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۰۲ ب.ظ

پای این عشق اویس قرنت می مانیم

چشم هایمان کم سو شد ...تو را ندیدیم

تو را جایی میان مردم،میان آدم ها،میان این دنیا ... گم کردیم

بید صفتانه مجنون جلوه دادیم

لباس ایمانمان کم بود

به هر بادی که می وزید لرزیدیم ...

ما را برای حضور،برای ظهور،آماده ندیدی و رفتی ...

 

در نبود تو عهد بستیم ... عهد خوان تو گشتیم در این روزگار بدعهدی

ندبه کردیم ... ندبه خوان تو گشتیم در این روزگار فراق

قیصر نگران بود.نگران همین آمدن بی دیدن و رفتن ...

آقا!بین خودمان بماند ...حالا نگرانی قیصر،نگرانی این روزهای تمام شیعیان تو گشته است و تمام ... :

 

ای روز آفتابی

ای مثل چشمهای خدا آبی

ای روز آمدن

ای مثل روز آمدنت روشن

این روزها که می گذرد هر روز

در انتظار آمدنت هستم

اما با من بگو که آیا من نیز

 در روزگار آمدنت هستم ؟؟؟

 

پیشنهاد مسافر: نماهنگ تب هجران

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۲
یاس گل
يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۱۱ ب.ظ

انگار تو را دیدم

 
۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۱
یاس گل