مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

زیاد او را نمیشناختم،فقط میدانستم رئیس جمهور ونزوئلا است و مردى با آرمان هاى بزرگ!

نمیدانم چرا!اما وقتى خبر فوت این بزرگ مرد،در برابر چشمانم گذشت،قلبم را آکنده از اندوه کرد...

ماجراى عجیبى است.اینکه از خبر درگذشت کسى غمگین شوى که از او چیز زیادى نمیدانستى!

شاید همین علاقه عجیب و ناگهانى باعث شد که به دنبال ماجراى زندگى اش بگردم...که بیشتر بشناسم او را هر چند که اندکى دیر است!

فهمیدم که چاوز عزیز،براى جمهورى اسلامى ایران،فراتر از رابطه سیاسى،دوستى واقعى و اعتقادى بود...

دریافتم که تنها پرچم دار حمایت از ایران عزیزمان در کل منطقه آمریکاى لاتین بوده است...

متوجه شدم که این مرد بزرگ کسى بود که صراحتا اعتقاد خود را به پیامبران الهى اعلام کرده و مثل ما منتظر حکومت والاى عدل جهانى بود...

چه خاطره انگیز شد این عکس هاى یادگارى اش که در سفرهاى خود به این سرزمین گرفته بود.

و چه محبوب تر و خاطره انگیزتر براى مردمش،که این چنین در غم نبود او،رخت عزا بر تن کرده‌اند و عزاى عمومى گرفته اند!

راستى چاوز عزیز!چه زیبا با سرطان جنگیدى.

چه دلاورمردانه با وجود فشارهاى زیادى که بر جان و روحت بود،در صحنه ى پیکار حق علیه باطل ظاهر شدى...!

هرچند که از میان ما رفتى و به یقین با رفتنت لبخند شادى بر لبان استعمارگران نشاندى اما...به قول بزرگ مرد دیگرى همچون خودت:

"چاوزها یکى پس از دیگرى طلوع و ظهور خواهند کرد"

این است امید جوانان ایران زمین...

چشمانمان را گریان کردى با رفتنت،اما امید رسیدن به پیروزى را در قلب هایمان از نو زنده کردى...

روحت همیشه پرنور باد اى بزرگ مرد ونزوئلایى...

 
۱ نظر ۳۰ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۵۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۰۴ ب.ظ

این مالکان محترم

/**/

به خاطر دارى؟روزى را که این چنین محکم و با صلابت گفتى:

 

                                 "هر کجا هستم باشم

                         آسمان مال من است"

 

یادش بخیر باد آن روزها که آسمان مال همه ى ما بود.آرى...متعلق به همه ى انسان ها اعم از غنى و فقیر .

چه دارایى بزرگى بود!میگویند رنگش آبى آبى بود و ابرهاى سفیدش در میان آن آبى بى کران خوش مى‌درخشیدند!

اما حالا،اینجا؛در شهر ما و بسیارى از شهرهاى دیگر بزرگ این کره خاکى چنین نیست سهراب عزیز،چنین نیست...!

اینجا آسمان مالکانى جدید پیدا کرده است،آن هم مالکانى که حتى از جنس ما نیستند.

معرفى میکنم؛مالکان جدید آسمان آبى...آم...ببخشید،جسارت بنده را بپذیرید،اصلاح میکنم،مالکان جدید و محترم آسمان خاکسترى:

 

ماشین ها و سایر وسایل نقلیه دودزا

۱ نظر ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۰۴
یاس گل
سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۳۲ ب.ظ

مرگ خوشبختى


 

از دستان من نیاموختى

که من براى خوشبختى تو

چه قدر ناتوانم

من خواستم با ابیات پراکنده‌ى شعر

تو را خوشبخت کنم

خوشبختى را من همیشه به پایان سال موکول مى‌کردم

هفته پایان مى‌یافت

ماه پایان مى‌یافت

سال پایان مى‌یافت

همیشه در هراس بودیم

کسى در خانه‌ى ما را بزند و ما در خواب باشیم

چه قدر میتوانستیم بیدار باشیم

یک شب پاییزى

که بادهاى پاییزى

همه‌ى برگ هاى درختان را

بر زمین ریختند

به زیر برگ ها رفتیم

و براى همیشه خوابیدیم...

 

شعر از احمدرضا احمدى همراه با تلخیص

 

۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۳۲
یاس گل
جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۱، ۰۵:۵۶ ب.ظ

بدون شرح

گاهى تو را باید،در میان واژه‌هاى خاموش و نجیب نوشته‌هایم جا بگذارم.

گمت کنم تا تنها خودم بدانم که کجاى این سیاه‌مشق‌ها قرارت داده‌ام.

دلخور نشو!اجبار،دست آدم‌ها را مى‌بندد.اما این یک اجبار تلخ نیست،بلکه شیرین است.

به شیرینى سروده‌هاى آخرینم که از تک تک آنها خبردار هستى.

برایت مى‌نویسم سلامتى...

مى‌نویسم معنویت،امید...چاره‌اى نیست.تا اطلاع ثانوى باید با این واژه‌ها مراقبت باشم.

بایستى آنقدر بنویسم،آنقدر به این نوشته‌ها وسعت دهم،تا محل سکونت فعلى‌ات- که در میان همین کلمات است- کوچک و تاریک نباشد!

نام خودم را هم به آنها اضافه مى‌کنم تا تنهایى،براى همیشه در ذهنت رنگ ببازد.

بیا آرزویى بکنیم...

آرزو کنیم که روزى از دل این واژه‌ها،پر غرور بیرون بیایى.

بیایى و فریادوار،حضورت را در زندگى جارى کنى....

 

۰ نظر ۲۰ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۵۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۱، ۰۲:۰۶ ب.ظ

صعود یا هبوط؟مسئله این است...

یک ضرب‌المثل ایتالیایى هست که مى‌گوید:

«آدمى که تنهاست،یا فرشته است یا حیوان»!!

جالب است.در واقع،آدم‌هاى تنها،یا آنقدر خوب و پاک هستند که کسى لیاقت با آنها بودن را ندارد،یا بالعکس.یعنى یک فرد،آنقدر ارزش انسانى خود را پایین مى‌آورد و زندگى ناسالمى را براى خودش مى‌سازد که در نهایت،خود او لیاقت با انسانها زندگى کردن را ندارد.

به دایره‌ى روابط اجتماعى‌ام که نگاه میکنم،میبینم هستند آدمهاى فرشته صفت و حیوان صفتى که متأسفانه یا من قدردان حضورشان نبوده‌ام یا از بد روزگار،گولشان را خورده‌ام!

بگذریم...اما سعى کنیم در هر شرایطى که هستیم،با همان قدرت اختیار انسانى‌مان،فرشته بودن و خوب بودن را تجربه کنیم.نزدیک شویم به صفات پسندیده‌ى انسانى.

حرف اول و آخر من این است:

من،شما و تمام این آدمها فقط و فقط یک مسافریم...یک مسافر.

این را فراموش نکنیم.

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۰۶
یاس گل
سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۱، ۰۴:۲۴ ب.ظ

اى شروع لطیف...

مدت‌ها بود که فکر چیدمان سنگری در شکل و شمایل وبلاگ در سرم مى‌چرخید،اما یا فرصت قصد یارى نداشت یا گاهاً،داشتن و نداشتن آن،برایم بى‌تفاوت میشد.

مسئله اینجاست که فقط ایجاد وبلاگ دغدغه‌ى ذهنى‌ام نبود.آنچه که بیش از همه،برایم حائز اهمیت شده بود،تأثیر نوشته‌ها بر خوانندگان وبلاگ بود.نوشته‌هایى که تا دیروز،تنها خواننده‌اش خودم یا اطرافیان نزدیکم بودند حالا دیگر قرار بود در معرض دید افراد جدیدى قرار بگیرند.پس احساس مسئولیتم نسبت به قلمم باید بیش از پیش افزایش مى‌یافت و آمادگى ورود به دنیایى جدید از مخاطبان را پیدا مى‌کردم.

من مسئول این نوشته‌ها هستم و تک تک این واژگان،در حکم فرزندانم...!

نمى‌دانم کیستى و با چه اعتقادات و افکارى وارد دنیاى کوچک من شده‌اى!هرکه هستى قدمت خوش باد.اینجا،ورود براى عموم،آزاد است... .


۱۱ نظر ۱۰ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۲۴
یاس گل