مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۴۴ ب.ظ

یک داستان بی سر و ته!

عجیبِ ماجرا آنجاست که پس از مدت هایی مدید،بالاخره ایده ای به ذهنت خطور کند و بر نوشتن پیرامون آن موضوع مصّر باشی اما...هرچه در اندیشه ات فرو روی و شب را درگیر فکر کردن به چگونگی خلق آن باشی آنچنان که ندانی کی چشم هایت بر هم رفت و صبح را نیز آنچنان خیره بر در و دیوار و غرق در همان آفرینشت باشی که دیگران دیوانه بخوانندت،باز هم ندانی که ابتدای داستانت از کجا آغاز شود و انتهایش به کجا ختم شود!

انگار فقط دریافته ای که بعد از ابتدا و نرسیده به انتهای رمانت می خواهی چه چیز را روایت کنی.همین.

هی فکر کنی.داستان بیافرینی.ناقص بدانی اش و دور بیاندازی اش.

هی فکر کنی.داستان بیافرینی.ناقص...

کلافه میکند گاه آدم را این بلاتکلیفی.

بگذریم...

تصمیم بر آن شد که همان میانه ی داستان را برای خودم به نگارش در بیاورم.

میانه ای که ممکن است بعد ها ابتدا و انتهایی ضمیمه اش شود و به شکل یک کتاب به چاپ رسد یا که نه...میانه همان میانه باقی بماند و گوینده ای در رادیو سلسله وار به خوانش ترتیبی هر قسمتش بپردازد!گوینده؟...راستی کدام گوینده؟

چه رویاهایی که می آیند.

۱ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۴۴
یاس گل
سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۴۵ ب.ظ

روزهایی با چاشنی حسرت نانجیب

مدت مدیدی است که می خواهم بنویسم.لیکن قلم نمی چرخد.

می خواهم بنویسم ... به مانند قبل از دغدغه هایم.اما نمی شود که نمی شود.

بارها شده است که این صفحه را باز کرده ام و چند سطری هم نوشته ام و بعد ناگه به مذاقم خوش نیامده و پاک  کرده ام شان.

این ننوشتن درست به مانند عدم تصمیم گیری قاطع در برنامه های زندگی ام شده است.

روزهایی است که از درس فارغ شده ام و ده ها برنامه ی از پیش تعیین شده برای روزگار بعد از درس تدارک دیده بودم اما صد افسوس که حالا مسئله ی دیگری به مانند مانعی که پس از هر چند قدم رو به رویم سبز می شود،نمی گذارد به آنچه که بدان مشتاقم رسم.

این مسئله دیگر از کجا پیدایش شد؟!

چرا درست وقتی که به پای عمل می رسم؟!

البته نه آن که مسئله ی غریبی باشد...که برای من سال هاست آشناست.این روزها حسرت نانجیبی با خود به دوش می کشم و تنها چشم می دوزم به برنامه هایی خیالی که روزهای روز منتظر رسیدن به ایام فراغتی بودم برای انجامشان و حال اینکه...

...

شرکت در دوره های خانه ی ایمنی که زیر نظر آتش نشانی منطقه برگزار می شود

شرکت در دوره های نمایشنامه ی مدرسه ی تئاتر که همین پنجشنبه روز گرفتن تست آن می باشد

کارگاه داستان نویسی را بگو که بیشتر از یک ماه است نتوانسته  ام در آن حضور یابم

جشنواره هایی که نمی توانم،نمی توانم و نمی شود که تمرکز کنم و برای آن ها اثری بفرستم

دیدار دوستانی که مشتاق دیدارشانم

و ده ها برنامه ی دیگر که این نرسیدن به آن ها دارد عذابم می دهد.

خدایا!

می شود غبار غم برود،حال خوش شود،آیا؟

می شود تمام شود این مسئله ی آزاردهنده ی زندگی ام؟

می شود همین الان که دارم خیلی ساده از این حسرت نانجیب می نویسم آن مسئله انقدر دست و قلمم را نبندد؟

خدایا!

یا سقف آرزوهای من باید کوتاه شود یا آن مسئله برای همیشه حل...

خدایا!

می شود دومی؟لطفا ...

به غم نمی خواهم بیایم خدایا

۴ نظر ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۴۵
یاس گل
سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۲۲ ب.ظ

غول بزرگ مهربان!

سوفی:رویای سوفی چیه؟

BFG:یه رویای خیلی زیبا.یه رویای طلایی

سوفی:خب اون رویا چیه؟

BFG:یه داستانه از بچه ای که برای همه آرزوهای خوبی داره.برای خانواده و دوستان.اون آرزو میکنه که همه به موفقیت های بزرگی برسن و لحظه های شاد و خنده داری رو برای همه آرزو میکنه.گرچه در زندگی لحظات سخت و مایوس کننده ای وجود داره اما همه ی این ها زودگذره.در پایان اون چه که باقی می مونه کارهای خوب ماست.کارهایی که اون ها رو با قلبمون و با تمام وجودمون انجام می دیدم.این اون رویای زیباییه که در قلب تو وجود داره و تو اونو با تمام وجود می بینی.یه رویای فوق العاده زیبا.

سوفی:بعدش از خواب بیدار میشم؟

BFG:از خواب بیدار میشی.

سوفی:اما نه اینجا؟

BFG:نه !تو اون موقع دیگه اینجا نیستی.یه جای خیلی دوری.در سرزمین غول ها نیستی.

سوفی:اما هروقت که بخوام تو رو ببینم تو صدای قلبمو می شنوی؟

BFG:معلومه که می شنوم.مثه اینکه فراموش کردی من چه قدرتی دارم.

سوفی:دوست غول بزرگ و فداکار!




براده های یک ذهن:

خریدمش تا به عینیت برسانم آنچه که درباره اش شنیده بودم.چقدر دوست می دارم این فیلم را.غول بزرگ مهربان!کاش میشد درباره اش سر فرصت بیشتر بنویسم.
۵ نظر ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۲۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۲۷ ب.ظ

شقایق!

شقایق شاید کسی شبیه خودم بود.لاغر اندام،ظریف و قادر به درک احساسی آدم ها و البته یک سال کوچکتر از خودم.

سر کلاس های فیزیک بود که با او آشنا شدم.سر کلاس های فیزیک دکتر کرمی در آموزشگاه بعثت!

روی یک نیمکت در آن کلاس شلوغ و مملو از دانش آموز می نشستیم و درباره هرچیز حرف می زدیم جز درس فیزیک!

یادم هست دلم به حضور در آن کلاس نبود.اگرچه استاد کرمی یکی از بهترین مدرس های این درس می بود اما من دلم به آموختن بیشتر فیزیک نبود.

شاید تنها دلخوشی آن روزهایم برای حضور در کلاس،خود شقایق بود.

می نشستیم و با هم درباره خواننده ها و آهنگ هایشان حرف می زدیم.

آن روزها به آهنگ های رضا صادقی و سرگذشتش علاقه ی بسیاری نشان داده بودم و درباره همین موضوع با آب وتاب حرف می زدم و شقایق هم گوش می سپرد و هیجان نشان می داد.

می آمدم و از خواب هایم برایش تعریف می کردم و او نیز به وجد می آمد.

آه که چه دلتنگ آن روزهای با شقایقم.

شقایق اگرچه همیشه گوش شنوا برای حرف ها و رویاپردازی های من بود اما احساس میکنم او نیز حرف های بسیاری در دل داشت که شاید مایل به بیان آن ها نبود یا شاید نیاز به دوام یک ارتباط میانمان بود تا برملایی رازهاش محقق شود.درست برعکس من که همیشه سفره ی دلم باز است برای هرکسی که بخواهد بشنودشان.

تنها چیزی که یک بار درباره اش حرف زد و آن هم کاملا با لبخند و بدون رویت کوچکترین احساس غمی در چهره اش،این بود که پیش تر مبتلا به نوعی سرطان بوده و تحت عمل جراحی مداوا شده است.همین.چیز بیشتری از گذشته اش هرگز نگفت.نمی گفت.اما آنقدر صمیمیت برای دوستی مان ایجاد کرده بود که من برای بیان رازهام تردیدی نداشتم.

بعد از گذشت 4سال از آن روزها،از شقایق نه شماره ای نه رایانامه ای باقی مانده است.حتی در فضای مجازی هم پیدایش نمی شود کرد.اکنون تنها یک صفحه از دستخطش باقی مانده است در دفترم.دفتری که در آن به برخی سوال هایم و برداشت هایش از شخصیت من پاسخ داده بود.چیزی شبیه دفتر عقاید مثلا.

و در انتهای آن صفحه مرور چیزی همیشه مرا به بغض می اندازد.و آن هم قسمتی از نوشته اش که می گفت:

 

خیلی دوست دارم.شاید همدیگه رو بعد این کلاسا نبینیم.اما لطفا همیشه من رو تو خاطرت نگه دار!

 

کاش پیدایش میکردم و میگفتم که تمام این سال ها به سبب یادداشتش در این دفتر در خاطرم ماندگار شده است.کاش...

براده های یک ذهن:

شاید دلیل آنکه دلتنگی ام برای او بیشتر شد شنیدن آهنگی از رضا صادقی بود و پیدا کردن یک آلبوم قدیمی از او در کشوی میز تحریرم.آه...

 

۷ نظر ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۷
یاس گل
سه شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۳۵ ب.ظ

تهران،شهر من!

ما ساکنان تهران،چشم بازکرده های در تهران،تهران را دوست می داریم!
تهران اگرچه در بسیار روزهای سال،به دود آلوده،سرفه آفرین و زاینده ی شلوغی ها،اگرچه شدآمد(ترافیک) آن به ظاهر حل نشدنی و گره وانشدنی،لیک مگر نه آنکه همه این ها را مجرم ساکنان آنند و نه خود خودی تهران؟!
پیش از این ها جمله ای نثار تهران کرده بودم که می گفت:تهران دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد!
اما حقیقت امر آن است که ،وقتی بادهای همواره بر آسمان این شهر می وزند،وقتی آسمان ،آبیِ خود را بروز می دهد و ابرها دل انگیز می شوند،وقتی به فضای سبز و بوستانی در همین شهر پرسروصدا امان می بریم و در دل آن فضا،خود را به گم شدن می سپاریم،سرشار از لذت،نفس می کشیم و به یاد می آوریم که داشتنی های از دست رفته ی تهران همچنان بازگشتنی ست و به همین تهران عشق می ورزیم.
یا به سال نو که می رسد این شلوغ شهر،به فروردین و تعطیلات آغازین آن،چنان خیابان ها کم خودرو و کم رفت و آمد می شوند که آدم دلش می خواهد ساعت ها نظاره گر همین خلوتی خیابان ها باشد و تهران را بیشتر از پیش دوست بداردش.
تهران اگر که هر چه هست ساخته ی کرده ناکرده های تهرانی هاست!
دوست بداریمش این معصوم دردکشیده را!
۱ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۱۹:۳۵
یاس گل
شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۴۲ ب.ظ

زیبا بدون/با تو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۴۲
یاس گل
پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ق.ظ

تغییر!!!!

آدم گاهی دلش می خواهد برخی کارها را همینطور الکی انجام دهد.

بدون قصد و نیت خاصی.

تغییر آدرس وبلاگم نیز از همین رو ست.

نه برای خاطر چیزی یا کسی...

همین!

در ضمن...فکر میکنم دیگر لازم است یک مسئله را بازگو کنم.

آدم ها تغییر می کنند.

در یک برهه از زمان ممکن است باورشان فلان چیز باشد و در برهه ای دیگر نه.

ممکن است در یک بازه زمانی پایبند به برخی مسائل باشند در بازه ای دیگر نه.

دل نبندیم در خیال به آدم هایی که روزی به خاطر برخی خصوصیاتشان انتخابشان کردیم و بعدتر که دیگر خبری از آن ها نشد همچنان با خیالشان زندگی کنیم.

شاید امروزشان با دیروزشان تفاوت آشکاری پیدا کرده باشد...

من نیز از این قاعده مستثنی نیستم.

سال پیش سعی در تجربه یک زندگی متفاوت داشتم و خودم را در کالبد دیگری قرار داده بودم.با باورهای خاص...امسال اما اعتراف میکنم که توان آن مدل زندگی در من نبوده و نیست.

امروزِ من دچار تغییراتی شده است.تغییراتی که گاها باعث سوال برخی ها هم شده است!

مثلا اگر دیروز با مخالفان باورهایم بحث میکرده ام و دلیل و مدرک می آورده ام تا به خیال خودم قانعشان کنم،اگر تا دیروز مردم شهر را سفید و سیاه می دیده ام،امروز چنین نیستم.

پیش آمده حتی کسانی را دوست بدارم که افکارمان با یکدیگر تفاوت بسیار دارد.

و من زندگی کنونی خود را دوست می دارم.

امروز مرا باور کنید و در گذشته خیالی ام سیر نکنید...لطفا!

۵ نظر ۰۲ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۱
یاس گل
شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ

تو تفسیر این صفت بودی

 

کوچه ها آرزوشان بود که تو از آن ها گذر کنی،گام برداری.

نباتات افتخارشان تقدیم نفس های سبزینه ها به تو بود.

آسمان به خود بالید آنگاه که تو را از نظر گذراند.

و جهان شیفته ی تو شد که چون تویی را در آغوش کشیده بود.

و حَرا ... که چه رازها را سر به مُهر از تو به امانت می گرفت.

...                    

مهربان نام دیگر تو بود.

اصلا تو خود مصداق زمینی واژه ی مهربان بودی...تمام و کمال.

آمدی تا آدمیان بدانند که اخلاق یعنی چه...چند پله بالاتر...مکارم اخلاق یعنی چه.

آمدی تا مصطفی وار پارادوکس های اخلاقی را در هم بشکنی...که بگویی ای مردم!اگر که جواب نیکی جز نیکی نیست،پاسخ بدی نیز،همچنان نیکی است!

"و اگر تند خو و خشن بودی البته از اطرافت پراکنده می شدند"1

بر سرت خاکروبه بریزند و تو به هنگام بیماری شان به عیادت روی؟

همچنان در پاسخ دشنام می گویم سلام/عاقلان دانند،دیگر حاجت تفسیر نیست2

چه خوب که مهربانی از تو به فرزندت رسید... به فرزندانت...تا محبت در جهان ماندگار شود و همه بدانند آنچه را که نامش محبت نهاده اند تا چه میزان با میراث رسول خدایشان فاصله دارد؟!که مسلمانی شان تا چه اندازه از اسلام ناب محمدی دور و/ یا به آن نزدیک است؟!که دقیق شوند...بنگرند...و در پی علت برآیند که با این همه آموزه که از رسول مهربانی شان به آن ها رسید- رسول آخرین و کامل ترین دین خدا-چه شد که گره های کور شیطانی بر ریسمان زندگی شان افتاد و باز کردن آن چنین مشکل شد؟!والبته ... نگه داشتن اسلام راستین در دست زمانه شان،چنین سخت...

 

1-       سوره آل عمران،آیه 159

2-        فاضل نظری



۰ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۲
یاس گل
پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۲ ب.ظ

نادر خان!

این روزها مشغول خوانشِ نوشتارهای نادر ابراهیمی ام.کسی که فکر میکنم گاهی نوشتارم تاثیرپذیرفته از نوشته های اوست یا که لااقل برایم دلنشین متفاوتی ست لحن و گفتارش.

«بار دیگر شهری که دوست می داشتم » او را بار اول 19 ساله م بود که خواندمش.شایدم 20 سال.چندان نفهمیدمش.بعدتر که شد یعنی همین امسال دوباره خواندمش...چه فوق العاده بودی تو مرد!آنقدر غرق در نوشته هایت شدم که برای انتخاب جملات ناب کتاب تو هی کاغذ پشت کاغذ سیاه میشد.

سه باره خواندمش.بس که زیبا بود.و بیشتر خواهمش خواند...

انگار نویسنده خاص خود را پیدا کرده بودم.

رفتم به ترنجستان بهشت دنبال کتاب دیگری از تو با همین سبک و سیاق:یک عاشقانه آرام!

صفحه اولش را که خواندم فهمیدم خودش است.چیزی که دوست می داشتمش!

پای صفحه دوم سوم احساس کم آوردم.بستمش...تاب و توانم نبود این همه احساس در نوشتار تو را در خود جای دهم.

آرام آرام باید می خواندمش.

قصد کردم تا جایی که می شود تمام کتاب هات را بخوانم.لااقل اکثرش را...

امروز نادر خان ابراهیمی را جستجو کردم در گوگل.دوست داشتم ببینم قیافه اش را.

اوه خدای من.

پیرمرد دوست داشتنی بااحساس!چقدر ظاهرت با تصورات ذهنی ام متفاوت است.

راستی باید این بار در قطعه هنرمندان بهشت زهرا حتما بیابمت!

کلی حرف برای گفتن دارم...

کلی حرف...

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۲
یاس گل
پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۶ ب.ظ

بی نمازی هایمان

خاطراتم را مرور می کردم و زیر و رو.بلکه زیبا قنوتی،رکوعی،سجودی خلاصه آنکه خوب نمازی بیابم برای انتخاب،برای انتشار!چه دستم آمد از همه سال های نمازخوانی ام جز هیچ؟این ها که نماز نشاید نامش را!شرم است تماما و شبه نمازی شاید.

پس بهتر آنکه بگذرم از این شرمندگیِ مُدام و اشاره ای کنم به مرتبط امری که هم از نماز باشد و هم، توان استخراج درسی از آن  میسر باشد مرا.اگر نه از خود که هیچ نداشته ام تا حال.

بهار بود و دانشگاه به تازگی در حیاطT ایستگاه های "یار مهربان" نامی بنا کرده بود و کتاب های دست دومی یا که نو در قفسه ها ، به رایگان در اختیار اهالی دانشگاه قرار می گرفت.آن هم بی هیچ نیاز به کارت اشتراکی و عضویتی و چه و چه و چه ...

یک بار که گذر بود از کنار آن و تلاقی نگاه هایمان با کتاب ها،مجموعه کتاب های جدیدی در میانشان دیده شد که درهای کنجکاوی مان می گشود به روی خویشتن خویش!عنوان کتاب این بود:"چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟"قلم،قلم استاد علیرضا پناهیان بود.همان که جوانان را با منبرش آشنایی ست و بس که حرف هایش با نسل جوان ساده است و امروزی، ،پای منبر نشستنش را مشتاقی ست برای مان.

آن روز دوستان دیگر نیز کتاب برداشته و گویی همین عنوان،دغدغه ی ذهنی بسیاری از ما بود.

خواندمش.و آه که نمازهامان چه مسافت ها فاصله داشت تا آن نماز خوب که حتی از مراحل رسیدن به آن-تا پیش از آن-هیچ نمی دانستیم.هیچ...نه در خانواده،نه مدرسه و نه دانشگاه...هیچ کجا نیاموختندمان چنین نمازی را.همه تقلید شد بنای طاعات و عباداتمان و همین شد دلیل جدایی ما از لذت حقیقی بندگی.

ما چه می دانستیم نماز را مودبانه،متفکرانه و عاشقانه مراحلی ست.نماز را تعریفش تنها خم و راست شدنی پی در پی و پر تکرار در طول روز بود و همه با همین دانش تقلیدی و نه تحقیقی،گلایه مند از مهربان معبود،که چرا وعده ی گره گشایی ات با نماز ها در زندگی محقق نشد و چه شد حاصل؟

کتاب اما چه خوش میگفت که: "گناه تمام بی نمازها را به گردن نمازخوان ها می اندازیم!چرا که اگر نمازخوان ها قشنگ نماز بخوانند ،اگر نمازخوان ها از نمازشان لذت کافی و بهره وافی ببرند،طبیعتا اکثر بی نمازها به سمت نماز گرایش پیدا خواهند کرد.راه تبلیغ دین همین است"

و تازه دانستم که هر آنچه گره در طناب سرتاسری زندگی ست برمی گردد درست به نقطه ی کیفیت نمازهایمان.نمازی که زندگی را بسته به چگونه خواندنش،دگرگون می کند و دچار تغییر.نمازی که با هروعده نوشیدنش به حقیقت معجونی ست معجزه گر و رویاننده پرهایی که بال می شوند بر شانه ها و بال هایی که می رسانَدِمان به آغوش خداوندی.

هرکجا دیدی بدبیاری هایت کمی نامتعارف شد بگو عجب!پس نمازهایم!

هرکجا بهبودیِ در زندگی طلبت شد بگو همین است قطعا!نمازهایم!

و خلاصه آنکه نماز و نماز و نماز...

ادعایی بر این نیست که پس از خوانِش کتاب ،این منِ شبه نمازخوان، مرتبه ی نمازهایم پله پله صعود کرد و اوج گرفت تا امروز!نه...آدمی همیشه فراموشکار بوده و هست.پس از اندکی رسیدن به لذت ،چنان غرق در ظاهرش و غرور رسیدن به آن میشود که رانده شدنش از دریا به ساحل را هیچ نمی فهمد.هیچ...

اما در همان چند روزی که دستورالعمل های این کتاب،مودب شدنم پای سجاده،تلاش برای قرائتی صحیح،تلاش برای بستن راه ورود افکار بی ربط و به مانند کفش ،پشت درِ سجاده قرار دادن گرفتاری ها و موارد دیگر، بر تمام این ها  تلاش ورزیدم،عین حقیقت است که بگویم تا چه اندازه حال دلم خوب بود.عجیب بود و متفاوت با امروزی که فراموشش کرده ام.

حالا که گرفتاری ها از پس و پیش سر می رسند مجددا،حالا که نامتعارف های زندگی خودی نشان داده اند،حالا که افکار بی ربط و برنامه ریزی ها درست سر سجاده پیدایشان میشود و راه پیدا کرده اند ،پس همه این ها یعنی،وقت،وقت تغییر است...

وقت،وقت رسیدن به چگونه نماز خوب خواندن است.

وقت،وقت رویش مجدد بال ها بر شانه هاست.

اگر نه...

این بی نمازی ها در آخر می کُشَد ما را...باور نمی کنید؟به امروز خود نگاهی بیاندازیم.

چرا که ما فقط فکر می کنیم زنده ایم...

۱ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۶
یاس گل