مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۱۳ ب.ظ

حزن پریشان واقعیت

خواستم برایت بنویسم

شمع روشن کنم

دعا بخوانم

و تبریکی جانانه نثارت کنم

به پاس تمام صبوری های بی مثالت در اوج جوانی

به خاطر نجابت و اخلاق مرتضایی ات

اما...

واژه ها تسلیم عنوان جدید نامت شدند:

"زنده یاد مرتضی پاشایی"

...

و به این ترتیب

تبریک در برابر تسلیت

رنگ باخت!

براده های یک ذهن:

"صداش/به شکل حزن پریشان واقعیت بود...."

در گلستانه:

کلیک کنید[چگونه گناه نکنیم(قسمت دوم)-علی اکبر رائفی پور]

 
۰ نظر ۲۴ آبان ۹۳ ، ۱۶:۱۳
یاس گل
چهارشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۰۲ ب.ظ

شمشیرها

محرم یعنی تو

یعنی برادرت

یعنی زینب(س)

یعنی هرکس که در آن صحنه بود

کنارت بود

پشتت بود

و نه در رو به روی ات...!

 

 

محرم یعنی من

یعنی امثال من

که سعی می کنند- فقط ســــــــــعـــــــــــی می کنند-بیشتر حفظ حرمت کنند

بیشتر بخوانند تو را

و بشناسند این "عاشورای حسینی" را...

 

براده های یک ذهن:

این بار فقط سکوت!

کمی به صدای برخورد شمشیرها گوش کن ...

آن سوی روزنه:

کلیک کنید[چگونه گناه نکنیم(قسمت اول)-علی اکبر رائفی پور]

 
۰ نظر ۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۲
یاس گل
پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۵۱ ب.ظ

روزهای بی قراری

خاطرت جمع!

هنوز هیچکس رفتنت را باور نکرده است.

اصلا نرفته ای که نباشی!

هستی ... همیشه ... کنار همه ی ما

فقط مشکل اینجاست که از خودت نشانی به جای نگذاشته ای.

مشکل اینجاست که این نامه ها مقصد مشخصی ندارند جز نام تو.

لطفی کن و این بار

خودت از پستچی ها

سراغ نامه هایت را بگیر ...

 

 

 

براده های یک ذهن:

داریوش شهید!

نامه هایت را به دست باد سپرده ام

سراغشان را بگیر اما جواب نامه ها باشد برای وقتی دیگر

دعا کن آماده شوم برای این دیدار،برای روز گرفتن جواب تمام نامه ها،تمام بی قراری ها ...

آن سوی روزنه:

کلیک کنید:[من دختر همان پدرم]

 
۱ نظر ۰۱ آبان ۹۳ ، ۱۴:۵۱
یاس گل
پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۱۵ ب.ظ

موعود جمعه...جمعه موعود

از پشت این پنجره ى باران خورده به رهگذران مینگرم.گاهى هم به داخل خانه و گاه به آسمان...

پنجره را که باز میکنم،خنک نسیمى نوازشگر صورتم میشود و از ماجراى سفرش تا به اینجا میگوید... بَه که چه باران لطیفى است!

نمى دانم چرا؟ اما دیرگاهى میشود که این گونه ام...دلتنگ و بى قرار...

گویى گمشده اى دارم.شاید از همین رو است که چشم هاى منتظرم میان عابران این سو و آن سو مى دوند.شاید فکر میکنند گمشده ى من میان همین مردم است و آنها نمیتوانند ببینندش...

بازى قشنگى است این قایم باشک میان ما و آن گمشده!

دیروز که پاى صحبت شمعدانى ها نشسته بودم،آنها هم از دلتنگى هاى اخیر خود میگفتند...از انتظار...

به گمانم ماهى کوچک داخل تنگ هم با ما هم صحبت شده بود و داخل آب چیزهایى را زمزمه میکرد.چه مى دانم!

ندایى از عمق وجودم مرا متوجه کتابخانه ى چوبى ام میکند و چند ثانیه اى به کتاب مقدس خیره میشوم.باز میکنمش.سوره ى انفال،آیه 53:

"...و خداوند تغییر نمیدهد نعمتى را که به قومى ارزانى داشته

مگر آنکه آنها تغییر دهند وضع خویش را..."

بوسه اى بر کلام گوارایش میزنم و دوباره به همان گمشده ى آشنا مى اندیشم.

باران هم چنان مى بارد و گویى قرار بر این است که امروز، ابرها،تلافى بغضى را که تا کنون در گلو داشته اند،درآورند.

باران تند تر میشود.

سکوت دلم میشکند و چشم هاى خسته ام را مى بندم.همان چشم هایى که بارها و بارها روى زمین و آن سوى آسمان تو را جستجو کردند و هر بار ناامیدانه از یافتنت گریانم کردند...

تمام کن این بازى را...

بگذار کمى آرام بگیرد این دل بى قرار...

به خاطر شمعدانى ها هم که شده بیا!

 ...

لحظه اى سکوت

گوش کن...میشنوى؟

باران هم به زودى قطع خواهد شد.

این را خود ابرها به من گفتند...خود ابرها...

 

براده های یک ذهن:

نوشتنم نمی آید...شعرم هم...

دست نوشته ی 2سال پیش به یاری این پست شتافت

عکس از چفیه گرافیک

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۳ ، ۱۴:۱۵
یاس گل
جمعه, ۱۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۳۹ ب.ظ

حماسه آفرین تویی!

پرچم به دوش،ایستاده ای بر سکوی افتخار

طلا

      نقره

            برنز

چقدر به غیرت ایرانی ات می آیند این سه رنگ...

 

 

براده های یک ذهن:

زنده باد ایران و ایرانی...

یه خدا قوت ویژه هم به "بهنام اسبقی" و "مسعود حجی زواره" که تازه متوجه شدیم از اهالی محله مون بودن و خبر نداشتیم....یعنی خدا روشکر که بنر زدن اینجا...وگرنه سالیان سال متوجه نمیشدیم بیخ گوشمون زندگی میکنن این افتخارآفرینان.

عید قربانتون بســــی مبارک

آن سوی روزنه:

دیــــــدیــــــد؟یعنی طلای والیبال چــــــقــــــدر چسبیدها...چــــــقــــــدر...!

کلیک کنید[پس از پیروزی]

 

۱ نظر ۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۷:۳۹
یاس گل
دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۴۱ ق.ظ

آسمان خاموش

هنوز از ابرها خبری نیست.

در کف دستم میخوانم این پاییز را ...

جای خالی تو را ...

چه سرنوشت عجیبی!

قاصد جایی میانه ی راه جامانده است ...تو هم ...

...

بخوان دعای باران را!

 

 

براده های یک ذهن:

این آخرین برگ/دروغی است که هر پاییز/روی دیوار پشت درخت میکشم که نمیرم/کاش این پاییز/قبل از اولین باران/عیادتم کنی... "کامران رسول زاده"

آن سوی روزنه:

کلیک کنید[آهنگ کازابلانکا – رضا رویگری]

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۳ ، ۰۷:۴۱
یاس گل
سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۲۹ ب.ظ

ادبیات پایداری

باید خداحافظی میکرد.وقت زیادی نداشت،اما ساکت بود.

هرچه میگفت باز احساسش را نگفته بود.فقط نمیخواست این لحظه تمام شود،نمیخواست برود.

توی چشم های منوچهر خیره شد.هر وقت میخواست کاری کند که منوچهر زیاد راغب نبود،این کار را میکرد و رضایتش را می گرفت.اما حالا نمیتوانست و نمیخواست او را از رفتن منصرف کند.

گفت:«برای خودت نقشه شهادت نکشی ها!من اصلا آمادگیش را ندارم.مطمئن باش تا من نخواهم تو شهید نمیشوی.»

منوچهر گفت:«مطمئنم.وقتی خمپاره میخورد بالای سرم و عمل نمیکند،موهایم را با قیچی میچینند و سالم می مانم،معلوم است که باز هم تو دخالت کرده ای.نمیگذاری بروم فرشته!نمیگذاری...»

فرشته نفس راحتی کشید.با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلوی صورتش و گفت:«پس حواست را جمع کن منوچهرخان!من آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معامله ها بکنم...»

(اینک شوکران1- منوچهر مدق به روایت همسر شهید)

 

 

براده های یک ذهن:

منوچهر مدق

تولد:31/خرداد/1335

ازدواج با فرشته ملکی:4/تیر/1359

شهادت:2/آذر/1379

الف - اینک شوکران 1،هدیه ای بود از طرف زینب عزیزم که با زیرکی تمام این کتاب رو برای من انتخاب کرد چرا که میان خصوصیات اخلاقی من و فرشته ملکی نقاط اشتراک بسیاری رو میشد پیدا کرد...نقاط اشتراک بسیاری...

ب - گنجینه آثار شهدای امامزاده علی اکبر(ع) همیشه برام تازگی داشته و داره.بالاخره فرصتی پیش اومد تا هم صحبت بشیم با برادر شهید جوزی و زنده کنن برامون روایت ایثار رو.زیباترین جمله ای که میتونستم تو این ایام بشنوم جمله ای بود که برادر شهید،امروز،بعد از بازگو کردن خاطرات جنگ،در گنجینه آثار شهدا بهم گفتن:شهدا امروز شما رو دعوت کردن.ما اینطور فکر میکنیم...........

پ - عکس بالا از چفیه گرافیک

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۷:۲۹
یاس گل
چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۱۶ ب.ظ

ایران نوشتی ها

دیروز

نه تخته سیاه کلاس و نه نیمکت ها

نه معلم و ناظم،وَ نه حتی شاگردها

هیچکس...

هیچکس سر در نمی آورد

نه از کارهای عجیب و غریب بن تن...نه از عشوه کرشمه های باربی

نه از شستشوی مغزها به دست باب اسفنجی...نه از تار بستن های مداوم مرد عنکبوتی در گوشه گوشه قلب ها

بال های پرندگانِ خشمگینِ در حال پرواز،سایه انداخته بود بر حیاط مدرسه ها

فرش های قرمز به سمت مدارس نشانه میرفتند و والت دیزنی در هر مدرسه پایگاه جدیدی بر پا کرده بود.

فضای کلاس مسموم بود...غرق در ابهام

پر از دیالوگ ها نامفهوم جماعتی غربی

هیچکس حرف دیگری را نمی فهمید

هیچکس

                حرف دیگری را

                                            نمی فهمید!


امروز

غیرت مردانه ی "رستم" به میدان طلبید تمام خوش خط و خال های والت دیزنی را

"آرش کمانگیر" روانه ی شکار پرندگانِ خشمگین شد

"کلاه قرمزی،پسرخاله،فامیل دور،عزیزم ببخشید و ..." فرش های قرمز را چون پرچمی ننگین،زیر پا سیاه و کبود کردند و از سطح شهر جمع...

"ننه قمر"،"اسکندر" به دوش،با عصای خود یک تنه به نبرد با مرد عنکبوتی رفت!

"سینا"،بی مهابا،حکم جلب بن تن را از شهدا گرفت و "ثنا و ثمین" حکم جلب باربی را

"خانواده رضوی" به پاکسازی هوای مدارس شتافتند و "بچه های ایران" به پشت نیمکت ها رسیدند

سرود مقدس جمهوری اسلامی ایران از بلندگوی مدارس طنین انداز شهر شد


فردا

چه عطر ناب ملیحی می پراکند در کلاس،این خودکفایی ایرانی...این غیرت ایرانی

حالا جنس نیمکت ها و دفاتر یکی است

حالا جنس نوشت افزارها و کودکانمان هم یکی است

حالا همه حرف یکدیگر را خوب میفهمند در کلاس های درس

همه

          حرف یکدیگر را

                                     خوب می فهمند!

 

 

براده های یک ذهن:

اسامی نامبرده شده در بخش "امروز"،از جمله شخصیت های بنام نوشت افزار ایرانی-اسلامی می باشند.برای کسب اطلاعات بیشتر مراجعه شود به : ایران نوشت

آن سوی روزنه:

حتما که نباید خواهر برادر محصل تو خونه داشته باشیم تا براشون نوشت افزارهای این چنینی تهیه کنیم.به هر حال تو همسایگی و دور و بر پیدا میشه دختر پسر محصل.چرا بهشون نوشت افزار ایرانی هدیه ندیم؟هوم؟

کلیک کنید[قدم اول] از خودم شروع شد.قدم دوم؟بسم الله ...

 
۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۶
یاس گل
دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۵۹ ب.ظ

به یاد روزهای فرشتگی ام...

پیش می آید

گاهی انتظار رخداد برخی امور خاص را نداریم.یا به عبارتی دیگر انتظار رخدادی نزدیک اما به شکلی متفاوت را نداریم.

نامش را میگذاری امیرعلی...

شمارش معکوس تا شکست سکوت،تا فریادهای میلاد یک نوزاد آغاز میشود.اما...

بعد از مدتی امیرعلی میشود:سمیه،سمانه،نرگس!

آگاهی تو دچار تغییری ناگهانی میشود که نه در تعداد،بلکه در جنسیت حتی...!

میان دو حس متضاد گرفتار میشوی.

وزنه ی سمت راست ترازو سنگین میشود از نزول رحمت و برکت الهی به خانه ات و از سویی دیگر هجوم حجم های ناامیدکننده ای از مشکلات اقتصادی،غربت،کم سن و سالی و ... وزنه سمت چپ ترازو را در حالتی نامتعادل قرار میدهد.گاه بالا میبرد وزنه را به نفع خود و گاه پایین میکشدش به ضرر خود...

حالا دیگر،باقی ماجرا بستگی دارد به خودت،ایمانت،میزان دل سپردنت به خدا و ...

لیلای قصه که باشی اشک میریزی و در کشاکش میان دو حس خوشحالی و گرفتاری،حس سومی را ترجیح میده که آن امید باشد و بس.حس مادری را میان 3فرزند تقسیم میکنی...میان 3فرشته

احمد ماجرا که باشی با وجود تلاطم های درونی اولیه ی دلت،لیلای خود را آرام میکنی.شانه به شانه همسرت پیش میروی.بی هیچ گله فراتر از طاقتت عرق میریزی. به پیشنهاد یک کارگردان بازیگر میشوی،سر از جلد نشریات در می آوری حتی.نگاه های سنگین طلاب و هم صنف های خودت را زیر پا له میکنی و با لحنی آمیخته از غیرت و افتخار میگویی: "مرد باید نوکر زن و بچه اش باشه!"

صاحب خانه و دختر صاحب خانه که باشی علی رغم گرفتاری های خودت بال کمک میشوی برای زوج جوان.برای خانواده ی مستاجری که تا دیروز قرار بود 3 نفر باشند و حالا 3+2...

ماجراهای این خانه عجیب میشود اما غریب نه اگر جوٌ ایمان حاکم بر قصه را لمس کنی...بفهمی... و درک کنی

فرشته ها خاطرات تلخ و شیرین زیادی برایت رقم میزنند

گاه می خندانند تو را و گاه شاهد اشک های تو میشوند

و در انتها

طولی نمیکشد که صبر

چراغ امید خانه ات را روشن میکند،وقتی "فرشته ها با هم می آیند"!

 

براده های یک ذهن:

برداشتی کوتاه و آزاد از "فرشته ها با هم می آیند"

خدایا!دلم بارون میخواد...همین روزا...میشه لطفا؟!

عید مبارک

روز دختر هم...

آن سوی روزنه:

تیتراژ پایانی سریال انقلاب زیبا-محمدرضا علیمردانی

ترانه:محمدرضا علیمردانی و امیر توسلی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۵۹
یاس گل
يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۱۸ ب.ظ

از نو

امتداد این آبی آسمانی

به چشم های تو می رسد که تنها معبود این جهانی

تو صاحب تنها آغوش بی کرانی هستی

که به اندازه ی تک تک من ها

و آدم های شبیه من جا دارد

چند وقتی است به دنبال نقطه انحلال خود در تو میگردم

به دنبال رویایی ترین لحظه ...

تو خود به نسیمی

مرا به سوی خود بکشان ...

 

براده های یک ذهن(همان سخن مسافر قدیم):

سبک جدیدی از زندگی را آغاز کرده ام

به برکت خندوانه! بیشتر میخندم

متفاوت تر نفس میکشم

از مرگ نمی هراسم  و در عین حال با هدف تر زندگی میکنم

به همین سادگی

آن سوی روزنه(همان پیشنهاد مسافر قدیم):

آهنگ باران عشق- شهرام شکوهی

در گلستانه(بخش جدید و کوتاهی پیرامون آموزه های دینی):

[مناسبت بیان اذکار-آیت الله بهجت(ره)] ... از این پس جهت دریافت بسته های بخش "در گلستانه"روی عبارت داخل کروشه کلیک کنید

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۴:۱۸
یاس گل