مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۵۶ ب.ظ

یک نفر دلش خواست که او هم یک مرغ شود!

می گوید:خیلی دوست دارم صبح ها،زود از خواب بیدار شوم.می شود یک کاری کنی؟هروقت بیدار می شوی به من زنگ بزن.آنقدر بزن تا از خواب بیدار شوم.

می گویم:خب چه عذابی ست؟!یک ساعت بخر کوکش کن.

می گوید:نه فایده ندارد.خاموش می کنم و دوباره میخوابم.تو که زنگ بزنی با خودم می گویم یک نفر دیگر هم در این ساعت بیدار شده است .


قبول میکنم.


صبح روز بعد که می شود تلفنم را بر می دارم و به او زنگ می زنم.نمی فهمم که آیا او بیدار شد و تلفن را قطع کرد یا که نه،تلفن خودش آنقدر بوق خورد که قطع شد؟


ظهر که می شود پیام می دهد:

سلام.من همان ساعت 10 بیدار شدم.امروز تلفنم روی سایلنت بود ...

۱ نظر ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۲:۵۶
یاس گل
سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۳۶ ب.ظ

جناب سعدی

چون یاد تو می آرم
خود هیچ نمی مانم

سعدی چقدر می تواند دوست داشتنی باشد؟
۰ نظر ۱۶ آبان ۹۶ ، ۱۷:۳۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۳۱ ب.ظ

من در نمایشگاه مطبوعات

با الهه در مترو قرار گذاشته بودیم.

قرار بود هر دو،صبح روز پنجشنبه در غرفه دوچرخه ی روزنامه همشهری حاضر شویم و به انتظار نوجوانان بنشینیم.

به نمایشگاه  که رسیدیم،آقای سرابی در غرفه حاضر بود.

ما نیز نشستیم.

کمی بعد با الهه به دنبال زیبا رفتیم.زیبا در غرفه ی صدای اصلاحات نشسته بود.زیبا را بعد از دو سال بود که می دیدم.زیبای مهربان را...

وقتی که به دوچرخه بازگشتیم،پرنیان را دیدم و این دیدار اولمان بود.از او خواستم که از خود بیشتر برایم بگوید...و گفت...دوستی خوبی میانمان شکل گرفت.سادگی چهره پرنیان را چقدر دوست داشتم.

تعداد بزرگترهایی که به دوچرخه سر می زدند خیلی بیشتر از نوجوانان بود!نوجوانانی هم که به تازگی وارد سن جوانی شده بودند با اکراه می گفتند دوچرخه دیگر برای ما مناسب نیست.

دوباره با الهه بلند شدیم و به دنبال سایر غرفه های کودک و نوجوان رفتیم.عجیب بود که با رسیدن به هر غرفه،مسئول غرفه به من می گفت:شما قبلا به دفتر مجله ما اومدید؟

و الهه این آخر ها می خندید و می گفت:دو بار رفتی شبکه دو، حالا همه می شناسنت.

برای آخرین بار که به دوچرخه برگشتیم تا کمی بنشینیم،پرنیان رفته بود.آقای رستمی و آقای فروزان در غرفه بودند.

الهه با آقای سرابی درباره اقتصاد و سیاست حرف می زد و من آن وسط به این فکر میکردم که چرا نمی توانم درباره سیاست و اقتصاد چیزی بگویم؟شاید مثل همان کوچولوی زیبای احمقی باشم که آقای سرابی از آن حرف می زد!!!همان که می گفت در فضای مجازی دنبالش بگردید.

راستی چقدر روسری ام به هم ریخته بود.

چقدر در عکس زیبا کج افتادم!

الهه باز هم می تواست درباره سیاست و اقتصاد حرف های بسیاری بزند.زیبا هم.آقای سرابی و بقیه آدم ها هم.اصلا همه بلدند درباره این چیزها خوب صحبت کنند.

اما من...

من همچنان سرم را پایین انداخته بودم و مجله ی کودکان آفتاب را ورق می زدم...مجله کودکان افغان را...

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۶ ، ۱۶:۳۱
یاس گل
شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۱۳ ب.ظ

این قسمت:وجوج

هی دارم فکر میکنم که تا این ساعت،از مدرسه به خانه بازگشته ای یا نه؟!

هرچه کردم بروم پای کتاب هایم بنشینم نشد.انگار حتما باید می آمدم اینجا،درباره ات می نوشتم و بعد درونم خالی میشد از حرف هایی که زود بایدشان نوشت.

آمده ام که حرف های جزئی تری را درباره ی نامه ات بیان کنم.

مثلا بگویم:

با دیدن بسته بندی هدیه ات،نقطه مشترک دیگری میانمان دیدم:جنس کاغذ انتخابی ات!

و خب البته نقاشی تو از من خیلی بهتر است.تو می توانی گربه ها و موش ها را بانمک تر از من بکشی.

هیچ فکر نمی کردم مرا با آن رومیزی های(یا سفره ها به قول خودت) مختص به اصفهان غافلگیر کنی.فکرش را بکن داشتم فکر می کردم این رومیزی فوق العاده حال خوب کن را کجا بیاندازم که مادرم گفت:ااااع چقدر خوب بدش به من! :\ و من هم سریع پیچیدمش در کاغذ و پنهانش کردم.

اول سراغ آن نامه با کاغذ اسکرپ بوک جهانگردی رفتم.وقتی خواندمش،آن من درونی ام گفت:یعنی نامه ی اصلی اش هم انقدر معناگراست؟

و همینطور هم بود.جنس حرف هایت...وجیهه نمی دانی که چقدر دلم چنین نامه ای می خواست.نامه ای که هرچه می خوانی تمام نشود و حرف های درون آن تکراری نباشد.تو تکراری نبودی.قلمت تکراری نبود.تو قلمت به وقت 16 سالگی ات نمی چرخید.و من چقدر این حرف ها را دوست داشتم.طوری که وقتی رسیدم به آنجا که گفتی اگر این ها برایت سنگین بود آتشش بزن و تماست را با من قطع کن خواستم گوشت را بپیچانم و بگویم:بله؟؟؟؟یک بار دیگر تکرار کن ببینم چه گفتی؟؟؟


وجیهه...آخرین قسمت نامه ات یعنی آن نقاشی سیاه قلم(درست می گویم؟)مرا به واقع شوکه کرد...اصلا برای لحظاتی گیج بودم.این سایه ی بابالنگ دراز بود.نمی دانستم چه کنم.فکرش را هم نمی کردم.میفهمی؟

و به همین خاطر است که می گویم با یک غول نامه بنویس مواجه شده ام که در غافلگیر کردن من سنگ تمام گذاشت.

نمی خواهم برایت بیشتر بنویسم.یعنی اینجا بیشتر از این نباید نوشت.باید یک سری از حرف ها را برد به کاغذ و اداره ی پست.

بنابراین...

عزیزدل...منتظر نامه ام باش.

برای آنکه بدقول نشوم می گویم نهایت تا اوایل هفته دیگر.



کسی که می تواند بیش از پیش دوستت داشته باشد.

جودی

۶ نظر ۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۵:۱۳
یاس گل
چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۰۳ ق.ظ

مرغ ها و جغدها

دیشب برگشته می گوید مگر مرغی که انقدر زود می خوابی؟
گفتم خیر.انسان با برنامه ای هستم که به سلامت جسم و روح می اندیشم.
می گوید باشد تو خوبی.
میگویم خب دیگر بس است.شما جغدها را با هم تنها می گذارم.
ولی مگر دیشب خوابم برد؟اصلا مگر شد درست و حسابی چشم رو هم بگذارم؟دختره ی حسود چشمم زد...

۶ نظر ۰۳ آبان ۹۶ ، ۱۰:۰۳
یاس گل
سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۳۱ ب.ظ

جین وبستر!بیا به یکدیگر نزدیک تر شویم.

جین وبستر عزیز من!

دلم برای تو تنگ شده است.برای کتاب هایی از تو،که خوانده ام یا آن کتاب ها که هنوز نخوانده ام.

دلم تنگ است برای جاری شدن در فضاسازی های داستانی ات.برای آن حال خوش.

بابالنگ دراز تو را برای برای بی نهایت امین بار پخش می کنند و من صبح ها پای نسخه ژاپنی آن می نشینم و عصرها پای نسخه فارسی.

رفیق ها برایم پیام می زنند که هی ... تلویزیون دارد جودی را نشان می دهد.

دوستی دیگر برایم پس زمینه میفرستد از دختری با موهای نارنجی رنگ...

جین وبستر عزیز من...

کاش اتفاقی بیفتد که مرا به تو بیشتر وصل کند.آن اتفاق می تواند اردیبهشت ماه سال 1397 مرا به تو نزدیک تر کند.برایم دعا خواهی کرد؟

۲ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۰:۳۱
یاس گل