مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۳۵ ب.ظ

افسانه ی دریای آبی چشم هات

دوره گردها،بقچه شان،همیشه پر از افسانه بود.پر از داستان ها و حکایت های به سوغات آورده از سرزمین های دور. که هرچه بود همیشه آن دورها بود.جایی که جز پَردادن پرنده ی خیال،راه دیگری تا رسیدن به آن،تا تماشای آن نبود.

دوره گردها،هر شب،گرداگرد آتشِ دوستی،آتشِ داستان سرایی می نشستند و از دریای آبی برایمان می خواندند.از دریایی که تا آن روز،هرکس که به شوق رسیدن به ساحلِ آن رفته بود،دیگر بازنگشته بود.
برایمان از بی قراری دریا می گفتند و از اینکه همیشه در دلش طوفان بود.از اینکه نه کسی را به ساحل خود می رساند وَ نه زنده برمی گرداند.
می گفتند آن کس که به ساحل امن دریایش رسَد؛به آن ساحلِ شن های ریز طلایی رنگ،با تاجی از شکوفه های درخت سیب به استقبال از او آمده و او را از آن پس با نامِ تازه ای می خوانند.

من شکوفه های سیب و نام تازه را دوست داشتم.من رد تمام افسانه های دریای آبی را از حرف به حرف و راست و دروغ داستان های دوره گردها گرفته بودم و قایق کوچک زندگی ام را به آب ها سپرده بودم.
من به دریای آبی رسیده بودم.
ماه ها دور تا دورم را آبی ناتمام آن دریا گرفته بود.
هر روز پارو می زدم اما نمی رسیدم.
به طلب فریاد می کشیدم اما جز صدای خودم هیچ صدای یاریگر دیگری نمی شنیدم.اسیرِ رفت و برگشت های بی حاصل خودم بودم.

-رهایم کن!چرا مثل هزاران هزار قربانیِ آرام گرفته در قعر آب هات،مرا به طوفانِ خشمت نمی کُشی؟
اما دریا هیچ پاسخِ تسکین دهنده ای،سوارِ بر موج های خود نداشت.

خاطراتِ ثبت شده در ذهنم را،صدای دوره گردها را هر روز،مرور می کردم.
شب می رسید و من چشم هایم را می بستم و آن سوی پلک هام،خواب فانوس های دریا را می دیدم.فانوس ها بر سرم نور می تاباندند و مرا به ساحل خود،به تاج شکوفه های سیب و نام های تازه می رساندند.
هربار با لبخندِ شیرین پس از یک خواب خوب،چشم هایم را به روی دنیا باز می کردم اما،جز ستاره های کم نور آسمان سیاهِ بالاسرم هیچ نمی دیدم.
دست هایم را به لبه ی قایق می گرفتم و سرم را تا روی آب ها می کشیدم وَ خودم را نگاه میکردم.
چشم هایم گرم می شد.
اشک از گوشه ی چشم هایم می غلتید و به آب ها می پیوست؛به آب های دریای آبیِ تو،
به آب های دریای آبیِ "چشم هات".
.

تا آنکه یک روز،
از دورها به من خبر رسید و بادها گفتند:《دوره گردها از تعریف افسانه ی پر تکرارِ دریای آبی خسته اند.آن ها دیگر افسانه های تازه تری برای مردم می خوانند و کسی،دریای آبی و شکوفه های سیب ساحل آن را به خاطر نمی آوَرَد.》
از آوردن پیغام بادها،سال ها گذشت.
افسانه های زیادی از پی هم آغاز شدند و جایی،دوباره به پایان رسیدند اما افسانه ی من و آبی دریای چشم های تو هرگز به پایان نرسید.
حیف که مردم تا آخر قصه پای این داستان باقی نماندند...

۹۹/۰۸/۱۸
یاس گل

نظرات  (۱)

۲۰ آبان ۹۹ ، ۰۹:۰۵ نرگس بیانستان

یاس قشنگم، فونت نوشته هات رو یکم درشت تر کن 

پاسخ:
نرگس میدونی مشکلم چیه؟هر وقت با تلفن همراه میام پست بذارم،چون از داخل یادداشت های توی گوشیم اینجا کپی پیست میکنم،اینطوری در میاد و متاسفانه امکان تغییر اندازه اش مقدور نیست.
تقریبا مدتی هست که این مشکل رو دارم و تا با لپ تاپ وارد نشم نمیتونم تغییرش بدم 😣 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">