مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ

خار حقیقت

آن‌شب، برای بار سوم یا چهارم، به تصویری که از سوی فردی برایم ارسال شده بود نگاه کردم. فکر می‌کردم همان فروردین‌ماه تمام حقایق را دانسته‌ام. تیرماه هم همین تصور را داشتم. اما در شهریور، حقیقتی دیگر از گذشته(گذشته‌ای که همچنان روی دور تکرار بود و تا "حال" ادامه داشت) در برابرم عیان شده بود و من به این فکر می‌کردم که انگار قبل از این هیچ‌چیز نمی‌دانستم. همان‌طور که همین حالا هم نمی‌دانم. بس که حقیقت‌های پنهان‌شده درباره او، زیاد بودند و پراکنده و متاسفانه همیشه تلخ، گزنده و شوکه‌کننده‌.

ساعت یازده شب بود. زیر نور چراغ مطالعه، کتابی که از قبل برایش کنار گذاشته بودم و همان‌جا توی کتابخانه مانده بود، از بسته‌بندی‌اش درآوردم. چسب‌های محکم کاغذ تقدیم‌نامه را با احتیاط کندم. اما احتیاط من نمی‌توانست جلوی پوسته‌پوسته‌شدن کاغذ را بگیرد. به‌هرحال جای آن چسب‌ها ماند. شبیه جای بخیه روی تن آدم. تقدیم‌نامه را شرحه‌شرحه کردم و درون سطل ریختم. کتاب را به کتابخانه شخصی‌ام برگرداندم. حالا آن کتاب مال کسی نبود.

رفتم که بخوابم. پیش از خواب چیزی درون چشم چپم فرو رفت. هرچه قطره ریختم و شست‌وشو دادمش فایده نداشت. گفتم چاره چیست. ظاهرا باید همین‌شکلی بخوابم.

شاید هم آنچه در چشمم رفته بود و دیده نمی‌شد، همان خار حقیقت بود.

حقیقت توی چشم فرو رفته بود...

۱ نظر ۲۹ شهریور ۰۴ ، ۱۶:۴۷
یاس گل
جمعه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، ۰۹:۳۶ ق.ظ

زنجیرهایی که هنوز به دست و پای من است

ده روز پیش روبه‌روی کارشناس تغذیه نشسته بودم. پس از آنالیز دستگاهی و دریافت برنامه غذایی، رژیم‌درمانی من آغاز شد. امیدوار بودم که شاید ابتدا این وزن از‌دست‌رفته جبران شود و سپس بتوانم وزن‌گیری را آغاز کنم.

اما طی همین ده روز اتفاقات دیگری رقم خورد و من دیگربار دچار تشویش و اضطراب شدم. پس نه تنها وزنی اضافه نشد بلکه حالا از کم‌شدنِ مجدد وزنم سخت غمگین و تا حدی هراسانم. احساس می‌کنم دارم ذره‌ذره آب می‌روم و تمام می‌شوم. حتی به این فکر می‌کنم که شاید این کاهش وزن، علت جدی‌تری دارد و از فکرکردن به آن علت جدی هم دوبرابر می‌ترسم.

هنوز زنجیرهایی که به دست‌وپای من است بریده نشده. فقط شل شده و من تصمیم دارم در هفته جاری برای همیشه این زنجیر را قطع کنم.

می‌ترسم... می‌ترسم و دلم برای خودم می‌سوزد که چنین روزهایی را پشت سر گذاشتم.

۱ نظر ۲۹ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۳۶
یاس گل
پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ۰۳:۵۸ ب.ظ

وارستگی

به قصد خرید دو کتاب که در کتابفروشی‌های اطراف پیدا نمی‌شد، سوار مترو شدم و به ایستگاه مرزداران رفتم. از کنار کافه‌های کوچک رد شدم و به کتابفروشی رسیدم.

کتابفروش را می‌شناختم. پیش‌تر او را در یک گروه کتابخوانی دیده بودم. البته چندسالی از آن گردهمایی‌ها می‌گذشت و او مرا به خاطر نداشت. پس خودم را معرفی کردم و به جا آورد.

جای کتاب‌ها را حفظ بود. با یک حرکت کوچک دستش را داخل قفسه می‌برد و کتاب‌ها را بیرون می‌کشید. بعد هم گفت بگذار کتاب‌هایت را درون ساک‌های پارچه‌ای‌مان بگذارم که مخصوص مشتری‌های خاص ما است.

با مسرت از آنجا بازگشتم. یکی از کتاب‌ها را با کاغذ کاهی و بند کنفی و بریده‌ای از یک شعر بسته‌بندی کردم تا به دوستی هدیه کنم.

اما دومی... دومی را همین دیشب باز کردم و گوشه‌ای از آن را خواندم. دانستم که فیلمی درباره شخصیت کتاب ساخته‌اند. فیلمی قدیمی. امروز نشستم و تماشایش کردم. زندگی یک قدیس ایتالیایی بود. یک‌بار دیگر از خدا خواستم تا مرا هم از بند تعلقاتی که آزارم می‌دهد خلاص کند. از او خواستم مثل آن قدیس، مثل بزرگانمان، آزاد و رها باشم. جز او طالب مهر کسی نباشم و در عوض بر همه مخلوقاتش مهربان باشم.

دختری که در فیلم به گروه قدیس پیوسته بود، گفته بود: دیگر نمی‌خواهم درک شوم، بلکه می‌خواهم درک کنم. دیگر نمی‌خواهم کسی عاشقم شود، بلکه می‌خواهم عاشق شوم.

من نیز. من نیز در دعاهایم همین را از خدا خواهم خواست...

۲ نظر ۲۸ شهریور ۰۴ ، ۱۵:۵۸
یاس گل
چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۴، ۰۹:۴۴ ق.ظ

فقط تا چند روز دیگر

تاکسی‌سواری سروش صحت را می‌خوانم. رسیده‌ام به تاریخ ۱۸ تیر ۱۳۹۴: زمستان امسال. این یادداشت، ماجرای راننده‌ای است که می‌داند دو‌_سه‌ماه بیشتر زنده نیست و تازه دارد می‌فهمد همه‌چیز را چقدر دوست می‌دارد. حتی گرمای کلافه‌کننده هوا را در ظهر تابستان.

از خودم می‌پرسم من هم اگر بدانم فقط تا مدتی دیگر زنده‌ام، در آن‌صورت نگاهم به روزهایی که پشت سر گذاشته‌ام چگونه خواهد بود؟ مثلا آیا از اینکه فقط تا چند روز دیگر می‌توانم ببینمت، از اینکه تو قدر فرصت‌ها را ندانستی و مرا ندیدی یا نخواستی ناراحت می‌شوم و افسوس می‌خورم؟ یا به عکس. مثلا به این فکر می‌کنم که چه خوب پیش از مرگم دانستم عشق چه شکلی است و چگونه است، هرچند یک‌سویه، هرچند بی‌فرجام.

حالا بیش از هر زمان دیگری به عشق می‌اندیشم و پاسش می‌دارم.

مشورت می‌گفت انسان عاشق چه در دلدادگی‌اش به فرجام و وصال برسد و چه نه، می‌تواند این شعله فروزان را همیشه در قلبش روشن نگه دارد و از برکت روشناییِ آن، جهان اطرافش را نیز از تیرگی نجات دهد.

من هم دلم می‌خواهد از تاریکی‌ها عبور کنم. دلم می‌خواهد با عبور از کنار هر انسانی که دچار تیرگی شده است -حتی شده لَختی و به قدر لحظه‌ای- نوری بر قلبش بتابانم و گرمش کنم.

راستی اگر بدانم فقط تا چند وقت دیگر زنده‌ام، نگاهم به زندگی چگونه خواهد بود؟

۳ نظر ۲۷ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۴۴
یاس گل
دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۱۷ ب.ظ

شبانه‌های خیال‌انگیزِ تنهایی

هدفون بلوتوثی را روی گوش‌هایم می‌گذارم.

دارچینِ کامران رسول‌زاده را روی پخش می‌زنم.

چراغ‌ اتاق را خاموش می‌کنم.

پشت پنجره می‌ایستم و به پنجره‌های روشن چشم می‌دوزم و برای آدم‌های هر خانه، قصه می‌بافم.

 

+تو دستت دارچین دارد، و هل در آستین دارد، تو می‌پیچی که این شب از تبارم دست بردارد... +دارچین | کامران رسول‌زاده

 

۱ نظر ۲۵ شهریور ۰۴ ، ۲۰:۱۷
یاس گل
يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۴، ۰۲:۳۶ ب.ظ

چگونه کتابخوان شدم

به گمانم ده‌ساله بودم. مادربزرگم از همان ابتدا زنی مبادی آداب بود. بسیار مقید و پایبندِ به اصول‌. طبیعی بود که تمایل داشته باشد نوه‌هایش هم همین‌گونه بار بیایند. اما من علی‌رغم ظاهر آرامم، سرکشی‌ می‌کردم و اغلب دردسرساز بودم. بنابراین از نظر زنی مانند مادربزرگ، جای کار داشتم.

یک روز مادربزرگ روبه‌رویم نشست و یک پاکت نامه به همراه دوجلد کتاب در برابرم گذاشت. نامه ازطرف سازمانی بود که هرگز نامش را نشنیده بودم: سازمان آداب معاشرت!

مادربزرگ توضیح داد که این سازمان به صورت مخفیانه فعالیت می‌کند و ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم متوجهِ حضور مأمورانش شویم. او، بدون اینکه نظرم را بپرسد، مرا در آن سازمان ثبت‌نام کرده بود. این ثبت‌نام به این معنا بود که از آن تاریخ به بعد، مأمورانِ سازمان چه در منزل و چه بیرون از خانه مرا زیر نظر داشتند تا ببینند آیا همانند یک دختر بااصالت رفتار می‌کنم یا نه.

کتاب‌هایی که برایم ارسال شده بود: رمان شرورترین دختر مدرسه + آداب معاشرت برای همه.

ماموران دست‌ودل‌باز سازمان، درون پاکت مقداری پول هم گذاشته بودند. انگار قرار بود بابت رفتار درستم حقوق یا تشویقی دریافت کنم.

در اینکه اصلا چنین سازمانی وجود داشته باشد تردید داشتم. می‌توانستم حدس بزنم که همه‌چیز زیر سر مادربزرگ است. اما مجبور بودم وانمود کنم که حرف‌هایش را باور کرده‌ام.

کتاب آداب معاشرت برای همه، چندان پسندم نبود. رمان شرورترین دختر مدرسه هم، در ابتدا برایم جالب به نظر نمی‌رسید چون احساس می‌کردم از نظر خانواده‌ام شبیه دختر توی داستان هستم. اما از اواسط کتاب به بعد، برای نخستین‌بار طعم شیرین کتاب‌خوانی را چشیدم و از این کار لذت بردم.

ماه بعد از راه رسید. نامه دیگری از سازمان به دست مادربزرگ رسیده بود به همراه کتابی دیگر. برایم مهم نبود که در نامه چه نوشته شده است. من به آن سازمان و ماموران مخفی‌اش علاقه‌ای نداشتم اما کنجکاو بودم که بدانم این‌بار چه کتابی برایم فرستاده‌اند: پی‌پی جوراب‌بلند.

خواندن این کتاب هم مرا به جهانی تازه روانه کرده بود. جهانی که بسیار دوستش داشتم.

روزها از پی هم گذشتند و بالاخره روزی رسید که به مادربزرگم گفتم می‌دانم همه‌چیز ساختگی است و چنین سازمانی وجود ندارد. از آن روز به بعد دیگر از طرف سازمان نامه‌ای برایم نیامد. آن‌روزها متوجه نبودم کاری که مادربزرکم کرده است چقدر خلاقانه و ارزشمند است. من باید آن نامه‌ها را نگه می‌داشتم.

به هر ترتیب اگرچه دیگر سازمانی وجود نداشت تا برایم کتاب‌های خواندنی ارسال کند اما اتفاق دیگری رقم خورده بود و آن، این بود که من به کتابخوانی علاقه‌مند شده بودم. پس به مرور، خودم به کتابفروشی‌ها و کتابخانه‌ها می‌رفتم و به دنبال کتاب می‌گشتم.

آغاز کتابخوانی من این‌گونه بود.

دوست دارم بدانم شما از کی و از کجا شروع کردید.

البته نمی‌خواهم اینجا برایم چیزی بنویسید. دوست دارم به صورت پستی جداگانه آن را در صفحه‌هایتان به اشتراک بگذارید.

 

۵ نظر ۲۴ شهریور ۰۴ ، ۱۴:۳۶
یاس گل
دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ۰۱:۱۷ ب.ظ

غصه چرا؟

هفده‌ساله بودم. سالِ آخر مدرسه بود. اواسط سال تصمیم گرفته بودیم مدرسه را عوض کنیم. هم دلم به رفتن بود و هم ماندن.

هفته آخری که قرار بود در آن مدرسه بمانم از راه رسید و مشاور وارد کلاس شد. زنگ‌های ادبیات، دین و زندگی و مشاوره، زنگ‌های محبوب من در آن مدرسه بود. مشاور ما مرد آرام و جوان و باوقاری بود که برخلاف استاد درس فیزیک خاطرخواه نداشت. استاد درس فیزیک کراش همه دختران مدرسه بود. لابد به این دلیل که خوش‌قد و بالا بود، شوخ‌طبع بود، خودروی لوکسی داشت و ... .

آن‌روز تصمیم گرفتم روی نیمکت دوم ننشینم. رفتم و روی نیمکت آخر نشستم. می‌خواستم از زنگ‌های محبوبم هم دل بکنم. اما مشاور به محض ورودش به کلاس نگاهی به قرارگیری دانش‌آموزان انداخت و گفت: نیمکت‌آخری‌ها! همه بیایید جلو.

با اکراه بلند شدم و دوباره سر جای خودم نشستم اما هوش و حواسم به گفته‌های مشاور نبود. اواخر کلاس سرم را روی میز گذاشتم تا فقط دقایق زودتر بگذرند. صدای مشاور را شنیدم که از کناردستی‌ام پرسید: مجیدی چرا این‌شکلی شده؟

دوستم با صدای آهسته گفت: ناراحت است.

برای چندلحظه سکوت در کلاس برقرار شد. ناگهان مشاور شروع کرد به خواندن یک شعر:

ماه من! غصه چرا؟

هنوز سرم روی میز بود اما گوش‌هایم حسابی تیز شده بود. شعر رسید به آنجا که می‌گفت:

تو مرا داری و من هر شب و روز

آرزویم همه خوشبختی توست.

ماه من!

دل به غم‌دادن و از یأس سخن‌ها گفتن

کار آن‌هایی نیست

که خدا را دارند.

چشم‌هایم داغ شده بود. سرم را از روی میز بلند کردم.

شعرخوانی مشاور که تمام شد لبخندی زد و از کلاس خارج شد. بعد از کلاس هم صدایم کرد تا علت ناراحتی‌ام را بپرسد و راهکاری بدهد.

من از آن مدرسه نرفتم. آنجا ماندم. ماندم و به ادبیات عاشق‌تر شدم. ماندم و استاد درس زیست دیگر‌ دعوایم نمی‌کرد که چرا برای درصد زیستت تلاش نمی‌کنی، چون فهمیده بود اهل نوشتنم و روحم چیز دیگری می‌طلبد، هرچند که از ابتدا به خواست خود وارد رشته تجربی شده بودم. ماندم و مشاورمان هم همیشه نسبت به من مهربان بود. هربار که دفترِ ساعت مطالعه‌ام دستش می‌رفت، بی‌تاب بودم تا ببینم این‌بار برایم چه می‌نویسد، این‌بار چگونه خطابم می‌کند. گاهی هم عامدانه در ساعت مطالعه‌ام دست می‌بردم و درصدهایم را بالاتر از چیزی که بود ثبت می‌کردم تا بیشتر تشویقم کند...

۴ نظر ۱۸ شهریور ۰۴ ، ۱۳:۱۷
یاس گل
پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ۱۰:۴۰ ب.ظ

تهِ همۀ فنجان‌ها

خیلی‌وقت است که اینجا ننوشته‌ام. حالا هم نمی‌دانم باید از چه بنویسم. فقط می‌دانم دلم برای نوشتن در این خانه تنگ شده و باید چیزی بگویم.

همین چند لحظه پیش حافظ را باز کرده بودم و این بیت را می‌خواندم: من پیرِ سال و ماه نیم، یار بی‌وفاست * بر من چو عمر می‌گذرد، پیر از آن شدم

بعد داشتم به خواهرم می‌گفتم چقدر بد که کتابخانه‌های عمومی جمعه‌ها تعطیلند.

صبح رفته بودم برای تصویربرداری. ناشتا بودم. کارم خیلی طول کشید. با میگرن به خانه برگشتم و قرص خوردم و خوابیدم. باقی روز هم بیشتر به بطالت گذشت.

چشم‌انتظار پاییزم. در انتظار شنیدن صدای رعد و برق، تیره‌شدن آسمان، بارش باران.

مادر امروز خبر قبولی پسر دوستش را از تخصص دامپزشکی شنیده بود و دوباره آرزومند قبولی من در مقطع دکتری شده بود. مادربزرگ خدابیامرز هم همین آرزو را داشت. خاله پیش دوستش فال قهوه گرفته بود و دوستش به او گفته بود یکی از نزدیکانت طالعش بلند است و او گفته بود قطعا درباره خواهرزاده کوچکم این سخن صدق می‌کند‌.

همیشه همین بود‌. تهِ همه فنجان‌ها از همان نوجوانی برایم نردبان می‌دیدند. صعود می‌دیدند. قرآن باز می‌کردند و می‌گفتند در راهی شیرین‌تر از عسل پا خواهد گذاشت، اما...

پیش‌گویان عزیز! همان‌طور که می‌بینید تا اینجا و تا به این سن، همه‌چیز همین‌قدر ساده و معمولی پیش رفته است.

کاش حرف‌هایتان درست بود...

۴ نظر ۱۴ شهریور ۰۴ ، ۲۲:۴۰
یاس گل