غصه چرا؟
هفدهساله بودم. سالِ آخر مدرسه بود. اواسط سال تصمیم گرفته بودیم مدرسه را عوض کنیم. هم دلم به رفتن بود و هم ماندن.
هفته آخری که قرار بود در آن مدرسه بمانم از راه رسید و مشاور وارد کلاس شد. زنگهای ادبیات، دین و زندگی و مشاوره، زنگهای محبوب من در آن مدرسه بود. مشاور ما مرد آرام و جوان و باوقاری بود که برخلاف استاد درس فیزیک خاطرخواه نداشت. استاد درس فیزیک کراش همه دختران مدرسه بود. لابد به این دلیل که خوشقد و بالا بود، شوخطبع بود، خودروی لوکسی داشت و ... .
آنروز تصمیم گرفتم روی نیمکت دوم ننشینم. رفتم و روی نیمکت آخر نشستم. میخواستم از زنگهای محبوبم هم دل بکنم. اما مشاور به محض ورودش به کلاس نگاهی به قرارگیری دانشآموزان انداخت و گفت: نیمکتآخریها! همه بیایید جلو.
با اکراه بلند شدم و دوباره سر جای خودم نشستم اما هوش و حواسم به گفتههای مشاور نبود. اواخر کلاس سرم را روی میز گذاشتم تا فقط دقایق زودتر بگذرند. صدای مشاور را شنیدم که از کناردستیام پرسید: مجیدی چرا اینشکلی شده؟
دوستم با صدای آهسته گفت: ناراحت است.
برای چندلحظه سکوت در کلاس برقرار شد. ناگهان مشاور شروع کرد به خواندن یک شعر:
ماه من! غصه چرا؟
هنوز سرم روی میز بود اما گوشهایم حسابی تیز شده بود. شعر رسید به آنجا که میگفت:
تو مرا داری و من هر شب و روز
آرزویم همه خوشبختی توست.
ماه من!
دل به غمدادن و از یأس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست
که خدا را دارند.
چشمهایم داغ شده بود. سرم را از روی میز بلند کردم.
شعرخوانی مشاور که تمام شد لبخندی زد و از کلاس خارج شد. بعد از کلاس هم صدایم کرد تا علت ناراحتیام را بپرسد و راهکاری بدهد.
من از آن مدرسه نرفتم. آنجا ماندم. ماندم و به ادبیات عاشقتر شدم. ماندم و استاد درس زیست دیگر دعوایم نمیکرد که چرا برای درصد زیستت تلاش نمیکنی، چون فهمیده بود اهل نوشتنم و روحم چیز دیگری میطلبد، هرچند که از ابتدا به خواست خود وارد رشته تجربی شده بودم. ماندم و مشاورمان هم همیشه نسبت به من مهربان بود. هربار که دفترِ ساعت مطالعهام دستش میرفت، بیتاب بودم تا ببینم اینبار برایم چه مینویسد، اینبار چگونه خطابم میکند. گاهی هم عامدانه در ساعت مطالعهام دست میبردم و درصدهایم را بالاتر از چیزی که بود ثبت میکردم تا بیشتر تشویقم کند...