مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۷ مطلب با موضوع «داستان ها» ثبت شده است

جمعه, ۱۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۵۶ ب.ظ

رد پا

دوباره افتاده ام به جان کاشی ها.

هر کار می کنم پاک نمی شوند.

انواع شوینده ها و لکه بر های تضمینی را خریده ام اما بی فایده است.

هیچ اتفاق خاص و مثبتی برای آن جای پاها نمی افتد.فقط در پایان روز خستگی در تنم می ماند و سرفه می کنم و شب ها هم از شدت دردِ دست بی خواب می شوم.

خانه ی قبلی هم همین طور بود.برای همین اسباب کشی کردم آمدم اینجا.
موقع تحویل خانه ی قبلی،املاکی می گفت چه خانه ی تر و تمیزی،همه جا برق می زند .چطور آن ردپاها را نمی دید؟

آنجا را ترک کردم به امید رهایی.

اما 24 ساعت از آمدنم به اینجا نگذشته بود که دیدم جای پاها دنبالم راه افتاده اند،پیدایم کرده اند.

همه چیز از نو شروع شد:خرید شوینده ها،سرفه ها،دست دردهای شبانه ...

آن جای پاها هنوز اینجایند.اینجا و هرکجای دیگری که من در آنجا باشم.

همین ردپای مردانه که 3-4 شماره از پای من بزرگ تر است.

 

+داستانک طور

۱ نظر ۱۲ آذر ۰۰ ، ۱۵:۵۶
یاس گل
يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۵۷ ب.ظ

فال شنبه

فرشاد جوری با اشتیاق به ماجرا گوش می داد که آدم دلش نمی آمد خاطره را همین طور خشک و خالی تحویلش دهد.البته استثنائا این بار اغراق را کنار گذاشتم و حس کردم نیاز نیست به اصل ماجرا چیزی اضافه کنم.
گفتم:خلاصه!یه نگاه به ته فنجون کرد.فکر می کنی چی دید؟
فرشاد هیجان زده گفت:چی دید؟
- : عدد 6!
- : خب معنیش چیه؟
- : خاله ام گفت 6ساعت دیگه،یا 6روز دیگه یا 6 هفته دیگه یا ...
حرفم به آخر نرسیده بود که امیری از ردیف وسط با صدای بلند گفت: اصلا 6 قرن دیگه بابا!
و بعد خودش و دار و دسته اش زدند زیر خنده.
اهمیتی به مسخره بازی اش ندادم.رو به فرشاد ادامه دادم: گفت توی یکی از این بازه های زمانی به آرزوت می رسی. تاازه! فقط این نبود که!یه کلمه هم افتاده بود تو فنجونم : "شنبه"!
فرشاد متعجب پرسید: شنبه؟خب این یکی یعنی چی؟
- : خاله ام گفت برو یه تقویم بیار ببینیم کدوم یک از اون بازه های زمانی که گفتم می خوره به شنبه.باورت نمیشه!دیدیم همین شنبه است که داره میاد.
فرشاد از خودم هم ذوق زده تر بود.کمی رفت توی فکر.بعد گفت: ببین!میگم میشه به خاله ات بگی واسه منم یه فال بگیره؟
جوری باد به غبغب انداختم و برایش قیافه آمدم که انگار در کل دنیا تنها کسی که بلد است فال بگیرد خاله شهینِ من است!
سری تکان دادم و گفتم:حالا ببینم چی میشه.سفارشت رو می کنم.
امیری دوباره از ردیف وسط گفت:حالا فالِ چی چی گرفت برات؟چای یا قهوه؟
و چشمکی به رفقایش زد.
گفتم: هیچ کدوم. اونا دیگه قدیمی شدن. فال هات چاکلت گرفت برام!
پقی زد زیر خنده و گفت : فال شکلات داغ؟ آخه کی تا حالا همچین فالی گرفته؟
و دار و دسته اش یک صدا با هم گفتند: مَه لَقا خانِم !
کلاس روی هوا رفته بود. برگشتم دیدم حتی فرشاد هم دارد می خندد.برایش جدی شدم و گفتم: ببین گمون نکنم خاله ام حالا حالاها وقت فال گرفتن داشته باشه ها!
این را که گفتم حساب کار دستش آمد و نیشش را بست.بعد هم سراغ کیف مدرسه اش رفت تا الکی خودش را سرگرم کند.
کسی نمی دانست آرزوی من چه بود،حتی خاله شهین.
6 روز تا شنبه ی موعود فاصله بود و زمان به سرعت می گذشت.


روز شنبه زنگ اول امتحان تاریخ داشتیم.بیشترمان سرجا نشسته بودیم و منتظر رسیدن خانوم قیاسی بودیم.
امیری خطاب به من گفت: آهای حمید!چیزی خوندی؟
با اعتماد به نفس گفتم: اِی!یه نگاهی انداختم.
گفت: تو وقتی می خونی نمره بالاتر از 9 نمی گیری. حالا که فقط نگاه انداختی قراره چند بگیری؟
نیازی نبود با او بحث کنم.وقتی فردا برگه های تصحیح شده به دستمان می رسید و نمره ی بالاتر از دهِ مرا می دید،خود به خود جواب حرف امروزش را می گرفت.در واقع باید بگویم که آرزوی من هم همین بود.گرفتن این نمره برایم مساوی بود با برآورده شدن چند آرزوی دیگر.تمام خانواده قول داده بودند اگر این طور شود هرکدامشان یا برایم چیزی که می خواهم می خرند یا جایی که دوست دارم مهمانم می کنند.
خانوم قیاسی وارد کلاس شد و امتحان شروع شد.تقریبا سریع تر از همه به سوال ها جواب دادم.برگه را تحویل دادم و از آن لحظه به بعد فقط انتظار فردا را می کشیدم.انتظار دیدن نمره  ام.خودم را به هرشکلی سرگرم می کردم تا فردا برایم زودتر از راه برسد.


زنگ تفریح دومِ روز یکشنبه،یکی از بچه ها با برگه های امتحان وارد کلاس شد.یکی یکی اسم ها را می خواند و برگه ها را تحویل می داد.بالاخره نوبت من شد.صدایم کرد:
- : حمید!
برگه را با اضطراب از دستش گرفتم.نگاهم را آرام آرام به سمت نمره بردم و نمره ی روی برگه را دیدم:14!
شبیه به قهرمان های هالیوودی برگه را در دستم بالا گرفتم و فریاد زدم:چهااااارده!چهااااارده! دیگر توی رویای خودم بودم.مثل پرنده ای سبک بال،در آسمان آرزوهایم پرواز می کردم.مامان و بابا و خواهر برادرهایم را دورم می دیدم که برایم کف می زنند و ماچ و بوسه ام می کنند.دور خودم چرخ می زدم و پیچ و تاب می خوردم و می گفتم: فالم،فالم درست در اومد. به آرزوم رسیدم.
تا اینکه با صدای فرشاد به خودم آمدم: حمید با توام!میگم اون برگه مال منه. مگه اسم روی برگه رو نمی بینی؟
و برگه را از دستم گرفت.
با تته پته گفتم: یَ..یعنی چی؟ پس برگه من کو؟!
همان که برگه ها را سر کلاس آورده بود گفت:این یکی مال توئه!اون قبلی که دادم دستت مال بغل دستیت فرشاد بود.دادم که بدی بهش.
امیری سرش را آورد توی برگه ام و گفت: وااای!این دفعه 6 شده!بیا فالتم تعبیر شد!دیروز یعنی روز شنبه از درس تاریخ،شیش گرفتی.
همه می خندیدند.همه داشتند به من می خندیدند.صدای خنده ی بچه ها توی گوشم می پیچید و انعکاس می یافت.دست هایم یخ کرده بود.گلویم پر از بغض بود.
فرشاد در همین هیر و ویر برگشت گفت: حمید لطفا به خاله ات بگو من دیگه فال نمی خوام.
این وسط خاله شهین چه کاره بود؟اصلا شاید یادش رفته بود بگوید: شنبه می فهمی آدم آرزوهایش را ته فنجان جستجو نمی کند.شنبه درس عبرت می گیری برای آرزوهایت تلاش کنی و منتظر شنبه نمانی.
اما فهمیدن این چیزها حالا دیگر چه اهمیتی داشت.
برگه را توی دستم مچاله کردم و ته کیفم انداختم.
فعلا که خسته ام اما یادم باشد از شنبه ی بعد فکری به حال درس خواندنم کنم!

 

+این داستان را با صدای فاطمه ترجمان در رادیو دوچرخه بشنوید.

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۵۷
یاس گل
شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۴۹ ق.ظ

کمی مانده به عید

ساعت شماطه دار،اگرچه قدیمی بود اما هنوز توی دل پیرزن جا داشت.بارها خراب شده بود اما همچنان در خانه ی او از ارزش و احترام برخوردار بود.
ساعت شماطه دار،هرسال،دل خوش به روزهای منتهی به بهار بود.او از دیدن تکاپوی آدم ها به ذوق می آمد و دوست داشت آدم ها را همیشه در همین حال ببیند:سرحال،خوشحال و امیدوار.
بیست دقیقه تا ورود به سال جدید باقی مانده بود.برخلاف سال های گذشته،پیرزن،تنها بود.
ساعت شماطه دار به او نگاه می کرد و خاطرات خوش چندین ساله اش را مرور می کرد.خاطره ی روزهایی که نوه ها، سروقتش می آمدند و کوکش می کردند تا صدای زنگش را بشنوند.روزهایی که برای خوردن سَحَری،اهالی خانه را بیدار کرده بود و ... .
حواسش پرت همین خاطره ها بود که ناگهان عقربه هایش از حرکت ایستاد!
با التماس گفت:نه نه نه! خواهش می کنم! الان نه! آخه امروز چه وقتِ خواب رفتنه؟
اما عقربه ها در جواب ناله های او فقط خمیازه ای کشیدند و سپس صدای خروپف شان بلند شد.جوری که با داد و بیداد هم نمیشد آن ها را به حرکت وا داشت.
ساعت شماطه دار بغض کرد و گفت:آخه چرا الان؟چرا کمی مونده به عید؟حالا چی کار کنم؟
پیرزن از آشپزخانه خارج شد و نگاهی به ساعت انداخت.به خیال آنکه هنوز فرصت باقی است،رفت تا به باقی کارهایش برسد.
ساعت همچنان نگران بود.نگرانِ اینکه،نکند پیرزن دیرتر از همه ی مردم شهر به سال نو برسد.
تمام توانش را جمع کرد بلکه بتواند عقربه ها را خودش به تنهایی جا به جا کند،اما فقط توانست یکی دو دقیقه آن ها را جلوتر بیاورد، نه بیشتر.
درِ خانه را زدند!ساعت شماطه دار حس کرد از پشت در،بوی شکوفه های بهار به مشامش می رسد.پیرزن دست هایش را خشک کرد و در را باز کرد.آن سوی در، مردی با ریش سفید و مرتب،کلاهی نمدی بر سر و کمربندی ابریشمی به کمر،ایستاده بود.
مرد سلام رسایی داد و مودبانه گفت:معذرت می خوام که این وقت مزاحمتون میشم.از راه دوری اومدم.تشنه ام.براتون مقدوره یه لیوان آب به بنده بدین؟
پیرزن با روی گشاده از مرد خواست تا روی صندلیِ کنار در بنشیند.بعد به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب برگشت.
مرد که خیلی تشنه بود،لیوان را سر کشید و گفت:خیلی ممنونم.
و به ساعت جیبی اش نگاه کرد:
-اُ چهار دقیقه بیشتر به سال نو نمونده!من باید برم.
پیرزن با تعجب به ساعت شماطه دارش نگاه کرد و گفت:نه آقا!هنوز بیست دقیقه مونده!
مرد از جا بلند شد.اجازه ای گرفت و به سمت ساعتِ پیرزن رفت.وارسی اش کرد و گفت:این که خواب مونده!
پیرزن که تازه متوجه این موضوع شده بود از کوتاهیِ وقت به هول افتاد.به اتاقش رفت،پیراهن نویَش را پوشید.قرآن سبز رنگش را به دست گرفت وَ بی آنکه مهمان را بدرقه کرده باشد روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد.انگار به کلی حضور مرد را فراموش کرده بود.
مرد که هنوز رو به روی ساعت بود،لبخندی زد و عقربه های ساعت را حرکت داد.آن ها را دقیقا روی لحظه ی تحویلِ سال نو گذاشت.
دعای تحویل سال داشت از تلویزیون پخش میشد و ساعت شماطه دار از اینکه پیرزن به موقع به سال جدید می رسید،خوشحال بود.
مرد برای لحظه ای بیرون رفت و با یک جعبه ی کوچکِ آجیل که از خورجین دوچرخه اش درآورده بود،برگشت.آن را روی صندلیِ کنار در گذاشت و با صدای آرام رو به ساعت گفت:خیلیا فک می کنن فقط یه افسانه ام.ولی می بینی که؟واقعی ام!گاهی به بعضی آدما سر میزنم و رد و نشونی از خودم میذارم تا باور کنن من یه قصه نیستم.این جعبه ی آجیل رو هم امسال برای پیرزن میذارم تا بدونه چه کسی بهش سر زده.اسمم رو هم روی جعبه نوشتم.
و در آخر دستی تکان داد و در را به آهستگی نسیم بهار پشت سرش بست و رفت.
ساعت شماطه دار چشم هایش را ریز کرد و سعی کرد نوشته ی روی جعبه را از دور بخواند.
روی جعبه نوشته بود:
هر روزتان نوروز،
نوروزتان پیروز.
از طرفِ عمو نوروز!
...
دیگر سال نو شده بود!
بی آنکه بهار،در رسیدنش،یک دقیقه تاخیر کرده باشد...

 

+ این داستان را با صدای آریا تولایی از رادیو دوچرخه بشنوید.

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۴۹
یاس گل
جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۲۱ ب.ظ

زندگی بعد از زندگی

چشم هایش را باز کرد.نگاهی به آسمان و جهان اطرافش انداخت.همه جا یکدست بود و سفید.
این چه حسی بود؟یک جور احساس غریب اما خوشایند از پا گذاشتن به دنیا.
دختر را دید.دختری که با پدرش از او دور میشد و به خانه برمی گشت.
هنوز در آغاز آشنایی با دنیای جدیدش بود که کسی گفت: سلام.
نگاهی به چپ کرد.کسی را ندید.سپس به راست.با یک حجم گِردِ برفی مواجه شد و از او پرسید: تو کی هستی؟
حجمِ گِرد برفی جواب داد: یکی شبیه خودت.البته نه خیلی.مثلا تو به جز دماغِ هویجی،شال گردن هم داری.تازه!روی تنت دگمه هم داری.خب آره تو قشنگ تری!
بی آنکه جوابی دهد دوباره نگاهش را به دَرِ خانه ای دوخت که دختر واردش شده بود.
دوست جدیدش گفت: آره اون دختر تو رو ساخت.البته تنهایی که نه!به کمک باباش.راستی به ما میگن آدم برفی.
آدم برفی!پس اسمش این بود.اما با خود فکر کرد هیچ چیزش شبیه آن پدر و دختر نیست.پس آدم نیست.شاید فقط یک موجودِ برفی است. و ترجیح داد از این پس او را "برفی" صدا کنند.
دوست جدید و پرحرفش برای بار سوم سر صحبت را باز کرد و گفت: نمی خوای چیزی بگی؟ما فقط چند روز فرصت داریم.پس چرا به سکوت بگذره؟
- فقط چند روز؟؟
این سوالی بود که برفی از دوستش پرسید.دوستش برایش از عمر کوتاه آدم برفی ها گفت.از سرنوشتی مشترک.از اینکه با اولین تابش خورشید و قطع بارش برف،همه ی آن ها،آرام آرام کوچک و کوچک تر می شوند و بعد هم...تمام.به همین سادگی.
"برفی" حالا از به دنیا آمدنش بیشتر پشیمان بود تا خوشحال.
فکر کرد شاید بهتر است به جایی پناه ببرد.جایی که خورشید در آنجا نباشد.مثلا درون غاری سرد و تاریک در بلندای یک کوه!
اما دوستش او را از خیالات بیهوده بیرون کشید و گفت: چی فِک کردی؟خورشید قدرتمند تر از این حرفاست.قبل از اینکه تو به وسطای کوه برسی ذوب شدی.
چاره چه بود؟هیچ.برفی،جز ایستادن در همان جا که بود،چاره ای نداشت.
سه روز پیاپی خورشید از فراز آسمان بر سرش می تابید و او لاغرتر از قبل می شد.با دختر قهر کرده بود.از او دلگیر بود که برای شادی کوتاه مدتش او را به جهان آورده است.
با این حال،دختر این چیزها سرش نمیشد و دست از بازی کردن با او نمی کشید و تنهایش نمی گذاشت.همین موضوع هم دل برفی را کم کم نرم کرده بود.
دختر در آخرین شبِ زندگیِ برفی به او چیزی گفت.چیزی که باعث شد برفی پس از شنیدن آن حرف،بیشتر از همیشه مایل به زندگی کردن باشد.نه به خاطر آنکه لذت بیشتری از زندگی ببرد بلکه... .
دختر به او گفته بود: می دونی؟من خیلی تنهام.تقریبا توی این محل هیچ دوستی ندارم.یه جورایی تو اولین دوست منی.میشه تنهام نذاری و نری؟
برفی به همین خاطر مایل به زندگیِ بیشتر و طولانی تر بود.برای اینکه مدت زمان بیشتری به دوستی با یک کودک تنها ادامه دهد.
دو روز بعد،زمانی که او با آخرین قطره ی ذوب شده از تنش به زمین می پیوست از دوستش-که از او هم دیگر چیز زیادی باقی نمانده بود- پرسید: بچه ها اولین دوستشون رو فراموش نمی کنن؟میکنن؟
و دوستش گفت: هیچ وقت!می دونی؟تو خیلی خوشبختی که اولین دوستِ اون دختر بودی!برای یه آدم برفی همچنین چیزی کم پیش میاد.
برفی در نهمین روز از بهمن ماه آن سال،با زندگی اش در این دنیا خداحافظی کرد اما،به زندگی جدیدش سلام گفت؛به زندگی در لباسِ خاطره ای زمستانی در ذهن دختر.
خاطره ای شبیه به هزاران خاطره ی دیگر.

 

+این پست را با صدای مجتبی ناطقی در رادیو دوچرخه بشنوید.
۲ نظر ۲۴ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۲۱
یاس گل
شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۹، ۰۲:۵۴ ب.ظ

تاریخ تولد

هیچ کس نمی دانست دقیقا چند سال دارد.کسی از تاریخ تولدش اطلاع نداشت.دانستن این موضوع خلاف قوانین بود و قوانین را کدخدا تعیین می کرد.ماندن در آبادی مشروط به پای بندی به همین یک شرط بود.که در مورد روزهای تقویم نه چیزی بپرسیم و نه حرفی بزنیم.
اعتقاد کدخدا بر این بود که وقتی کسی فهمید چند سال دارد،تصمیم گیری های زندگی اش از دو حالت خارج نیست:یا تصور می کند خیلی جوان است و حالا حالاها وقت برای انجام کارهای بزرگ دارد یا دیگر سنی از او گذشته است و برای انجام هر کاری دیر است.
البته بی راه هم نمی گفت. افرادی در آبادی بودند که موی سرشان سفید شده بود و مشخص بود به سالمندی رسیده اند اما تقریبا به اندازه ی یک جوان کار می کردند چون نمی دانستند چند سال دارند. و جوانان هم پر از شور و انگیزه برای آینده شان بودند و آن ها هم نمی دانستند دقیقا چند سال دارند.
با این همه من دلم می خواست مثل هرآدمی در هرجای دیگر دنیا،بدانم کی به دنیا آمده ام و ورودم را به سال تازه ی زندگی ام جشن بگیرم،نه اینکه فقط حدس بزنم احتمالا در سال های آخر نوجوانی و نرسیده به جوانی ایستاده ام.
یک روز کد خدا همه ی اهالی را جمع کرد و گفت چیز باارزشی را از دست داده است.یک دستمال گلدوزی شده با فلان مشخصات.گفت این شیء گمشده ارزش مادی ندارد اما برای او خیلی باارزش است و هرکس بتواند آن را پیدا کند می تواند در ازای اش یک هدیه ی غیرمادی طلب کند.
آن روز فهمیدم دستمال گلدوزی شده ای که چند وقت پیش کنار رودخانه پیدا کرده بودم مال کدخدا بوده. البته من این موضوع را نمی دانستم و کادوپیچش کرده بودم تا به دخترهمسایه هدیه دهم و الکی بگویم خودم خریده ام!
ولی دیگر عملی نبود.به خانه برگشتم و کاغذ کادوی دورش را باز کردم و آن را تحویل کدخدا دادم.
طبق وعده ای که داده بود از من پرسید:حالا بگو ببینم چه می خواهی؟
چیزی به ذهنم نمی رسید. قرار شد هر وقت چیزی به خاطرم آمد برگردم و بگویم.
اما از در خارج نشده بودم که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و گفتم:تاریخ تولدم! بلافاصله پشیمان شدم که چرا فقط تاریخ تولد خودم؟و گفتم:نه نه.تاریخ تولد همه ی اهالی!
از روی صندلی منبت کاری شده اش برخاست و با لحن محکمی گفت:برو بیشتر فکر کن و چیز درست و حسابی تری بخواه. و بدون اینکه بدرقه ام کند راه افتاد برود و به کارهای مهم ترش برسد.
با آنکه کمی از جدیتش ترسیده بودم گفتم:شما همیشه می خواستید مردم، انجام دادن
یا انجام ندادن کاری را وابسته به سن و سالشان ندانند. نه به جوانی شان مغرور شوند نه از پیری شان مایوس.این همان چیزی نبود که شما می خواستید؟
مکث کردم و وقتی سکوتش را دیدم جراتم بیشتر شد و گفتم:کافی ست یک نگاه به مردم کنید. کجای دنیا آدم هایی به بانشاطی آن ها سراغ دارید؟به گمانم چیزی که می خواستید محقق شده.
انگار که از تعریفم خوشش آمده باشد نیم نگاهی به من انداخت اما همچنان اخم آلود.
ادامه دادم:مردم اینجا دیگر یاد گرفته اند چطور زندگی کنند. دانستن اینکه هر کدام حالا در چند سالگی شان هستند لطمه ای به روند زندگی آن ها نمی زند.
با اینکه پشتش به من بود و بیرون را تماشا می کرد گوشش هنوز با من بود.
گفتم: نمی دانم آن دستمال چقدر برایتان ارزش دارد اما این تنها چیزی است که می خواهم.حالا می شود بگویید من چه زمانی به دنیا...
سوالم را به انتها نرسیده قطع کرد و گفت:شدنی نیست.به منزل برگرد.
با ناامیدی از در اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم.داشتم از ساختمانش دور می شدم که از پشت پنجره ی طبقه ی بالا گفت:دستمال را دخترم برایم گلدوزی کرده بود.قبل از اینکه از این آبادی با تمام زیبایی اش دل بکند و راهی شهر شود. از همان روز فهمیدم دانستن روزهای تقویم به هیچ درد آدم نمی خورد. فقط برخی روزهای خاص را یادت می آورد و این روزهای خاص همیشه هم شیرین نیست.
چند روز بعد،وقتی راه افتاده بودم تا سرِ زمین بروم و به پدر کمک کنم،از کنار خانه ی کدخدا رد شدم.یک کاغذ سفید بزرگ روی دیوار خانه اش نصب شده بود و انگار یک مشت عدد و رقم روی آن پاشیده بودند.بالای کاغذِ اطلاعیه را نگاه کردم و ناباورانه دیدم که نوشته بود:
تاریخ تولد اهالی آبادی به ترتیب حروف الفبا!
به پنجره ی طبقه ی بالا نگاه کردم اما کدخدا پشت پنجره نبود تا از او تشکر کنم.خواستم در بزنم که جلوی در ساختمان دو چمدان دیدم و یک جفت کفش شهریِ دخترانه.
دختر کدخدا با اتفاقات شیرینِ گمشده در تقویم به آبادی برگشته بود.

۱ نظر ۲۰ دی ۹۹ ، ۱۴:۵۴
یاس گل
يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۲۸ ب.ظ

کوتوله ی زرد

 

-سیاهی!تا چشم کار می کند،سیاهی ست!
-تیرگی به سرتاسر گیتی نفوذ کرده است!
-مقابله با او مگر کار ساده­ ای ست؟

...
ستاره ها،طی شب­ های طولانی،از نبردی خیالی علیه تاریکی حرف می ­زدند.از جنگی که هرگز برای آن،اقدامی نکرده بودند و فقط،صحبت از آن در میان بود.هرچه بیشتر درباره­ ی تاریکی حرف می ­زدند،هیبت آن نیز در چشمشان بزرگ­تر می­شد و امکان شکست دادنش،سخت­ تر.
ستاره ای در جمع بود که او را کوتوله ­ی زرد خطاب می­ کردند.کوتوله­ ی زرد اگرچه از کودکی بارها درباره­ ی قدرت و عظمت بی­ کران تاریکی شنیده بود اما همیشه در خیال،به نور و پیروزی فکر کرده بود.
وقتی ستارگان،به تکرار،از عدم توانایی خود برای مبارزه با تاریکی حرف می­ زدند،کوتوله ی زرد،جدای از همه،به دوردست­ ها نگاه می­ کرد و کسی نمی­ دانست انتهای نگاه او به کجا می ­رسد.
کوتوله ی زرد،شبی تصمیمی گرفت.او با تکیه بر فروغِ امیدِ تابیده بر قلبش به سوی تاریکی قدم برداشت.
او دور می­ شد و ستاره­ ها به تمسخر می­ گفتند:
 
-گمان می­ کند می ­تواند تمام جهان را با نور خود روشن کند!
-در خود چه دیده است؟اینجا ستاره های بزرگ ­تر و درخشان­ تر از او حضور دارند.
-همین شب هاست که تاریکی او را در خود ببلعد.کارش تمام است.

شب ­ها از پی هم می­ گذشت و هرچه او جلوتر می ­رفت،از نگاه باقی ستارگان کوچک­ تر می­ شد.او به سوی آرزوی دوردست و به ظاهر ناممکن خود قدم برمی­ داشت تا اینکه بالاخره جایی از ادامه ­ی مسیر ایستاد.
چه اتفاقی افتاده بود؟آیا او دچار شب شده بود؟شکست خورده بود یا ترسیده بود؟
برای ستاره های دیگر که خیلی خیلی دور از او بودند دلیل توقف مشخص نبود.او به مکانی رسیده بود که فهمیده بود بهترین جای جهان برای مبارزه با تاریکی است.او در مرکز یک منظومه ایستاده بود.منظومه ­ای که به واسطه ی نور و گرمای او به جنبش درآمده بود و جاذبه اش تمام سیاره­ های اطراف را به گردش می­ انداخت.
او روشنایی را نه به سرتاسر گیتی اما لااقل به جهان گرداگرد خود بخشیده بود.

آن شب،از میان میلیاردها میلیارد ستاره­ ی موجود در آسمان،فقط یک ستاره بر یلدای بلند زمینیان طلوع کرد و به درخشنده ­ترین ستاره ­ی آسمانِ آن­ ها؛یعنی خورشید تبدیل شد.
باقی،برای زمینیان،همان ستاره ­های کوچکِ آسمان باقی ماندند.
همان نقاط کم­ نور و دوری که شب،بر آن­ ها،غلبه کرده بود.

 

 

 

+ شما به صدای کوتوله ی زرد:خورشید گوش می دهید.

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۸
یاس گل
يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۳۵ ب.ظ

افسانه ی دریای آبی چشم هات

دوره گردها،بقچه شان،همیشه پر از افسانه بود.پر از داستان ها و حکایت های به سوغات آورده از سرزمین های دور. که هرچه بود همیشه آن دورها بود.جایی که جز پَردادن پرنده ی خیال،راه دیگری تا رسیدن به آن،تا تماشای آن نبود.

دوره گردها،هر شب،گرداگرد آتشِ دوستی،آتشِ داستان سرایی می نشستند و از دریای آبی برایمان می خواندند.از دریایی که تا آن روز،هرکس که به شوق رسیدن به ساحلِ آن رفته بود،دیگر بازنگشته بود.
برایمان از بی قراری دریا می گفتند و از اینکه همیشه در دلش طوفان بود.از اینکه نه کسی را به ساحل خود می رساند وَ نه زنده برمی گرداند.
می گفتند آن کس که به ساحل امن دریایش رسَد؛به آن ساحلِ شن های ریز طلایی رنگ،با تاجی از شکوفه های درخت سیب به استقبال از او آمده و او را از آن پس با نامِ تازه ای می خوانند.

من شکوفه های سیب و نام تازه را دوست داشتم.من رد تمام افسانه های دریای آبی را از حرف به حرف و راست و دروغ داستان های دوره گردها گرفته بودم و قایق کوچک زندگی ام را به آب ها سپرده بودم.
من به دریای آبی رسیده بودم.
ماه ها دور تا دورم را آبی ناتمام آن دریا گرفته بود.
هر روز پارو می زدم اما نمی رسیدم.
به طلب فریاد می کشیدم اما جز صدای خودم هیچ صدای یاریگر دیگری نمی شنیدم.اسیرِ رفت و برگشت های بی حاصل خودم بودم.

-رهایم کن!چرا مثل هزاران هزار قربانیِ آرام گرفته در قعر آب هات،مرا به طوفانِ خشمت نمی کُشی؟
اما دریا هیچ پاسخِ تسکین دهنده ای،سوارِ بر موج های خود نداشت.

خاطراتِ ثبت شده در ذهنم را،صدای دوره گردها را هر روز،مرور می کردم.
شب می رسید و من چشم هایم را می بستم و آن سوی پلک هام،خواب فانوس های دریا را می دیدم.فانوس ها بر سرم نور می تاباندند و مرا به ساحل خود،به تاج شکوفه های سیب و نام های تازه می رساندند.
هربار با لبخندِ شیرین پس از یک خواب خوب،چشم هایم را به روی دنیا باز می کردم اما،جز ستاره های کم نور آسمان سیاهِ بالاسرم هیچ نمی دیدم.
دست هایم را به لبه ی قایق می گرفتم و سرم را تا روی آب ها می کشیدم وَ خودم را نگاه میکردم.
چشم هایم گرم می شد.
اشک از گوشه ی چشم هایم می غلتید و به آب ها می پیوست؛به آب های دریای آبیِ تو،
به آب های دریای آبیِ "چشم هات".
.

تا آنکه یک روز،
از دورها به من خبر رسید و بادها گفتند:《دوره گردها از تعریف افسانه ی پر تکرارِ دریای آبی خسته اند.آن ها دیگر افسانه های تازه تری برای مردم می خوانند و کسی،دریای آبی و شکوفه های سیب ساحل آن را به خاطر نمی آوَرَد.》
از آوردن پیغام بادها،سال ها گذشت.
افسانه های زیادی از پی هم آغاز شدند و جایی،دوباره به پایان رسیدند اما افسانه ی من و آبی دریای چشم های تو هرگز به پایان نرسید.
حیف که مردم تا آخر قصه پای این داستان باقی نماندند...

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۶:۳۵
یاس گل