مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۵۱ مطلب با موضوع «زندگی یعنی : ...» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۹ ب.ظ

خاطره نوشت-مشهد الرضا

این بار،دیدن آن گنبد طلا از انتهای خیابان امام رضا،با بارهای پیش از آن،حسابی فرق می کرد.

حالم،احوالم،حتی نوع نگاهم به شهر مشهد و خریدِ از بازار،خیلی متفاوت تر از سال های پیش بود.

دلم بیشتر از قبل به آدابِ آوردن سوغاتی متمایل شده بود.

بهتر می توانستم دعا کنم برای آن ها که زیارت مشهد را از امام رضا می خواستند و دلشان انگار همان جا بود...رو به روی ضریح یا در راهروهای هتل...

بزرگ شدن،اگر که این باشد،به نظر چیز خوبی است.یک خوبِ دلخواه...

دیروز،با زینب قراری در کوهسنگی گذاشته بودیم.کل دیدار ما،شاید دو ساعت،دو ساعت و نیم به طول انجامید اما او برای همان دو ساعت-به درخواست من-زیراندازی آورد و فلاکس چایی...و-به انتخاب خودش-فنجان هایی گل گلی به همراه قندانی گل گلی که البته داخلش به جز قند،شکرپنیر نیز بود.

فکرش را بکنید.در یک شهر دیگر،کنار یک دوست،در یک بوستان دلپذیر،بنشینی،چای بنوشی و رفیق مشهدی ات را-که فقط سفر به سفر میتوانی دیدار کنی-به تماشا بنشینی!

بعد با هم بلند شوید و به رانندگی همسرش،بروید تا حرم.دعا کنید.حرفی رد و بدل شود و هدیه تقدیم هم کنید...آه که چه حال خوشی به همراه دارد.چه حال خوشی...

زینبم برایم از کربلا،یک روسری مشکی آورده بود و تسبیحی که به تسبیح ام البنین معروف است.یک گیره ی آویزدار برای روسری و همچنین یک پک خودکار ایرانی در رنگ بندی های مختلف.

باید برایتان درباره تک تک این ها توضیح دهم تا حالتان با حال دلم همراهی کند.

اگر کشوی روسری های مرا میتوانستید که ببینید،در آن همه رنگ روسری به چشمتان می آمد به جز مشکی...همین برای من مسئله ای شده بود.اینکه هر محرم باید یا شال سفید مشکی بر سر می کردم یا اینکه روسری از مادر و خواهر و خاله و مادربزرگ به امانت میگرفتم.حالا فکرش را بکنید که رفیق شما برود به شهر آن مرد نامدار واقعه عظیم عاشورا و بی آنکه از مسئله خالی بودن رنگ مشکی در روسری ها باخبر باشد،برایتان چنین سوغاتی بیاورد!

تسبیح ام البنین- که هنوز دلیل نامگذاری آن را نمی دانم و دوست دارم که بدانم- رنگ به رنگی خاصی دارد.یک جور که دلم می خواهد همیشه در کیفم باشد.

گیره ی آویز دار روسری،به شدت به آن روسری مشکی می آید.

و می مانَد پک خودکار...رفیق جان می دانست که کالای ایرانی چقدر برای من هیجان انگیز است.آن هم از نوع خودکار که اصلا جنس ایرانی در دستم نبود.

روز آخر سفری،با دوست مشهدی دیگری در فرودگاه دیدار کردیم که بیشتر از هرچیز دیگر،لهجه مشهدی این رفیق برایم همراه با لذت است.اصلا لهجه یک جور آرایش خاصی ست برای کلام.می خواهد برای هر کجای ایران باشد؛مشهد،اصفهان،آذربایجان،یزد،کرمان،شمال،جنوب و ... .هرکجا...دیدار با این رفیق هم خالی از لطف نبود.ساعتی را کنار هم گذراندیم و حرف زدیم و حرف زدیم.خندیدیم و حتی تا پای اشک ریزان رفتیم.موقع خداحافظی حتی نگاهش را از من برنداشت.هم چنان که من...

دیدار ها که تمام شد حتی مسیر بازگشت سفر هم مانند مسیر آمدن، برایم متفاوت از هربار شده بود؛هنگام رفت از آن بالا حیرتم از دیدن این سرتاسر کوهستان خاکی رنگ و هنگام بازگشت این ابرهای متراکم و فشرده ی پنبه ای...

راستی چرا این همه سال حواسم به هیچ یک از این ها نبود؟

باورتان می شود که حتی دلم برای تهرانمان تنگ شد؟همین تهرانی که بارها از آن می نالیدم؟

و تهران چه پاییزانه به استقبالمان آمد...با رعد و برق و بارانش...

تصمیم های جدیدی در سر من است.

تصمیم هایی که دلم برای پیشامدشان،به زندگی افتاده ست...

و فکر میکنم،

میتوان،

همین حال دل خوش را نیز،

سوغات سفر دانست...

مگر نه؟



۷ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۸:۲۹
یاس گل
پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۹ ب.ظ

آخر هفته

وسایل را برای قرار دادن در ساک پارچه ای دوست داشتنی ام گزینش میکنم تا برای این سه روزی که میهمان ساداتمان هستم یک اقامت لذت بخش دیگر فراهم کنم.برای این عید بزرگ مان یعنی غدیر.

دوچرخه ی این هفته را که چرخستانِ آن به موضوع بازی پرداخته است بر می دارم.

از بین سه کتابی که به تازگی از کتابخانه گرفته ام،یک کتاب باید درون کیفم باشد.اما کدام کتاب؟از رنجی که می بریم جلال آل احمد،دره گل سرخ آسترید لیند گرن یا مصابا و رویای گاجرات از نادر ابراهیمی؟

سعی می کنم خودم را در فضای جایی که می روم تجسم کنم و حس و حال هر کتاب را با آن فضا بسنجم.در ابتدا دره ی گل سرخ را بر می دارم و به سمت کیفم می برم اما...حس میکنم که فضای خانه ی خودمان،بیشتر با حال و هوای یک رمان نوجوان جور در می آید.از طرفی در فصل اولِ از رنجی که می بریم گیر افتاده ام و هرچه تلاش میکنم نمی توانم این کتاب را جلو ببرم.در نتیجه؟باز هم نادر ابراهمی :)

و اما بعد از کتاب!سراغ انیمیشن ها و فیلم هایم می روم.می بینم نفس را هنوز ندیده ام.خلاصه داستان را که می خوانم حس میکنم باید دوست داشته باشمش.پس برش می دارم.

یک هو  تکلیف این هفته کارگاه نویسندگی را هم به یاد می آورم.فضای آرام آنجا می تواند فرصتی برای نوشتن فراهم کند.چه چیز بهتر از این؟

و اما وسایل دیگر...

ساعت چند است؟

باید زودتر همه چیز را جمع و جور کنم...


۵ نظر ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۲۹
یاس گل
دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۴۹ ب.ظ

دلم برای تو تنگ می شود مهناز

به او فکر می کردم.به مهناز.

اول دبیرستان بودیم....و از  آن روز شناختمش که برای درددل پیشم آمده بود.همیار مشاور مدرسه بودم آن سال ها.

میان ظاهر و باورهای من و مهناز فاصله زیاد بود.من‌همیشه یک هدبند مشکی‌روی پیشانی ام بود.او هم...من برای دل خودم و باوری که دلم می خواست به آن‌برسم و او برای اینکه مدرسه کمتر به رنگ مو و مدل موهایش گیر دهد.

مهناز همیشه حرف هایش را برایم می آورد و هروقت دلش می گرفت میگفت یاسمن چه دعایی بخوانم؟!یادم است که یک وقت ها می آمد و با امید و انگیزه می گفت:یاسمن دیشب نماز خواندم.دعا کردم.

در تمام این سال ها آن روسری کله غازی که یک روز برای تشکر خودش به من هدیه کرده بود،نگه داشتم.هیچ وقت از یادم نمی رفت روزی که مادرش با آن چهره دردمند آمد و گفت مهناز بهتر از قبل شده است.این را با یک جور رضایت نسبی می گفت.یک جور که انگار کمی از خستگی روحش در رفته است.

دیروز به یکی از دوست های مشترک آن سال هایمان گفتم:از مهناز چه خبر؟

و با خود گفتم نکند یک وقت بگوید که دیگر نیست!نکند یک وقت مهناز به گذشته اش بازگشته باشد!نکند...

و همینطور هم شد...

برایم نوشت مهناز خیلی به هم ریخته بود.فوت کرد.مهناز خود کشی کرد...


۹ نظر ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۴۹
یاس گل
شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۲۵ ب.ظ

تسلیم نخواهم شد

با کلی سلام و صلوات تلفن را بر می دارم و چهار رقم اول را شماره گیری می نمایم.

پشیمان می شوم.تلفن را قطع می کنم.دوباره دعا می خوانم.این یکی از قلم افتاده بود.همان دعای معروف "رب اشرح لی صدری،و یسر لی امری..." .

این بار با اعتماد بیشتری شماره می گیرم که...یک هو یک نفر از آن سوی خط می گوید:

-مشترک گرامی!برقراری ارتباط با شماره مورد نظر مقدور نمی باشد!

انگار یک نفر ناگهان خوابانده باشد در گوشم!گوشی را می گذارم سر جایش.

دوباره بر می دارم.شماره ی دیگری را که در دفترم دارم پیدا می کنم و می گیرم.این شماره هم واگذار شده است!

لحظاتی طول می کشد تا به حال خودم برگردم.

تمام ترسم از همین بود.که اسباب کشی خیلی زودتر از این ها تمام شده باشد و از آن جا رفته باشند.

چقدر خوب که در آن دقایق هیچکس در خانه نبود که صدای مرا بشنود وقتی که می گفتم:خدایا!دیگه دستم به جایی بند نیست!

نمی دانم چرا؟!اما...ناگهان تصمیم می گیرم که تسلیم نشوم.که راه جدیدی پیدا کنم.حتما راهی پیدا می شود.و خب این جور رفتارهای کنترلی در من بعید است.یعنی تغییر جدیدی در من رخ داده است که ننشستم بعد این اتفاق ناامیدکننده گریه کنم و غصه بخورم؟عجیب است.واقعا عجیب است.اما بسیار قشنگ است و دل پذیر!

مادر که می رسد و می گویم چه اتفاقی افتاده می گوید:خب چطور می خواهی شماره جدیدیشان را پیدا کنی؟

می گویم.هنوز نمی دانم.یعنی یک راه هایی هست.فقط نمی دانم سراغ کدامشان روم...به زودی خواهم فهمید.

۵ نظر ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۵
یاس گل
دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ب.ظ

حال خوش 16 مردادی

درست همین جا نشسته بودم.همین جایی که همیشه برای ارسال پست های وبلاگی ام می نشینم.پشت میز...

به یکی از موسیقی های دلچسب کارناوال-صدای زندگی گوش سپرده بودم و گشتی درون سایت ها می زدم.

به سایت جشنواره هنری رسانه ای مشهدالرضا رسیده بودم و دنبال خبری،یادداشتی پیرامون اعلام برگزیدگان می گشتم.خبری نبود.

خواستم سایت را ببندم که ناگهان یک گوشه از سایت عنوان برندگان را دیدم.بازش کردم.خیلی طبیعی انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده باشد از کنار نام خود در بخش دلنوشته ها گذشتم.

تا اینکه یک هو به خودم آمدم و دیدم که ... خدای من،برگزیده شدم.برگزیده شدم.خداااای من!...و به دنبال آن دویدن در خانه و کشیدن دست والدین برای دیدن نام من در لیست برگزیدگان و ...

این بار هم دوم شدم و نمی دانم که چه سری است که در سه جشنواره ای که تاکنون رتبه آورده ام هربار دوم بوده ام!!

خب از این ها بگذریم و برویم سراغ موسیقی دلچسب خودمان و یک حال خوش 16 مردادی

دوست دارید شما هم بشنویدش؟

خدایا شکرت...

۹ نظر ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۰
یاس گل
دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۷ ب.ظ

رادیو دوچرخه ای ها!

شبِ قبل از بیست و یکمِ تیرماه:

حال خوبی نیست.حال خوبی نیست که مدت ها منتظر این اتفاق بوده باشی و حالا به خاطر شرایطتت نتوانی به آن اتفاق برسی.

فرناز می گوید حکمتی ست حتما.به این فکر کن که بیایی و خدای نکرده حالت بدتر شود.خوب است؟

می گویم نه...اما خب دلم گرفته است.


دو ساعت و سی دقیقه قبل ازساعت ۱۴ بیست و یکم تیرماه:

یعنی واقعا کارگاه را از دست می دهم؟کارگاهی که تا این اندازه منتظرش بودم؟دوچرخه ی دوست داشتنی ام!بچه ها!صمیمت جاری در نفس به نفس حضورشان در جلسه!همه را از دست می دهم؟

تقصیر هیچ کس نیست.نه دکتر،نه مادر و پدر،نه دوچرخه و نه حتی خودم...

چقدر بد که هیچ کس مقصر نیست.

آدم نمی داند این جور وقت ها بالاخره غصه اش بشود یا نه؟


امروز،پنج روز پس از تشکیل کارگاه گویندگی رادیو دوچرخه:

فرناز فایل صوتی دو ساعته ی جلسه ی آن روز را در گروه مان فرستاد.

یک عالم عکس از حضور تک تک بچه ها به دستم رسید.عکس هایی که دیدنشان گرچه در ابتدا مرا حسرت مند می کرد اما بعدتر همراه با نوعی حس خوب بود.

حالا که خوب فکر می کنم می بینم ظاهرا کار خوانش متنمان در هفته نامه دارد رنگ و بوی جدی تری به خود می گیرد.

به محض آنکه حوصله ام می شود می نشینم پای صوت جلسه و یادداشت نویسی از صحبت های استاد آبسالان را انجام می دهم.هربار چیزی نزدیک به یک ربع یا بیست دقیقه از صوت را گوش می دهم.به هرحال نباید از بچه های دیگر عقب بمانم.خصوصا در این شرایط که دیگر قرار است هر هفته گوینده ی برتر از میان ما 17 نفر انتخاب شود.






براده های یک ذهن:
شکر خدا حالا دیگر حالم خیلی بهتر شده.فکر میکنم تا یک ماه دیگر همه چیز تقریبا به شکل عادی بازگردد.یعنی بیشتر فعالیت ها.
اما خودمانیم.هیچ وقت فکر نمیکردم که عمل آپاندیسیت تا این حد آدم را درگیر کند.

۶ نظر ۲۶ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۷
یاس گل
يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۸ ق.ظ

بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند!

آن شب،بی خوابی،شبیه به فردی با شکل و شمایلی از تو،به پشت در اتاقم رسیده بود.

بی خوابی اجازه ی ورود می خواست.

خب می توانستم که ملحفه را تا روی سر بالا کشم.می توانستم که از روی تخت برنخیزم.می توانستم که به اجبارِ خوابیدن تن داده و در نهایت پس از گذشت یک یا دو ساعت تقلای مداوم در رخت خواب،آرام آرام دالان ذهنم را رو به رویاهای دلپذیرتری از شب باز کنم.

اما او همچنان پشت در ایستاده بود و مودبانه اجازه ی ورود می خواست!

این شد که چراغ های اتاق در بامداد آن روز روشن شد و او با فنجانی از شکلات داغی غلیظ به میهمانی ام آمد!

گفتم:الان که زمستان نیست.نوشیدنی داغ نمی چسبد!

و او گفت:بی خوابی ها نسبت نزدیکی با سردی شبانگاهان دارند!این را نمی دانستی؟

راست هم می گفت.دستهاش سرد سرد بود وقتی که فنجان داغ را تحویل من می داد.

گفتم:چشم هایت مرا یاد او می اندازد.

و گفت:بی خوابی ها در ذات خود،بی شکل و بی قواره اند.اما هر شب،پشت دالان ذهن آدم ها چیزهایی پیدا می شود که می تواند قالب خوبی برای تجلی  بی خوابی ها باشد.امشب،پشت دالان ذهن تو،او بود که شاعرانه ایستاده بود!

از جا بلند شد و به سمت کتابخانه رفت.کتابی برداشت.صفحه ای باز کرد و شروعِ به خواندن کرد:

"گریز اصل زندگی ست.گریز از هر آنچه که اجبار را توجیه می کند.بیا بگریزیم...."

و بعد سرش را بالا آورد و لحظاتی در سکوت نگاه هایمان گذشت!

سپس گفت:تو امشب از اجبارِ خوابیدن گریختی!

و گفتم:وگرنه تو داخل این اتاق نمی بودی!

با چشم هاش انگار که در جستجوی چیزی می گشت و پس از چند ثانیه جستجوی بی نتیجه گفت:این اتاق رادیو ندارد؟

-:دارد،صدای مرد گوینده اما خسته است و خواب آور!

لبخندی زد و گفت:بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند!

و دوباره سکوت.

بیشتر سکوت بود که میانمان رد و بدل میشد.

و این سکوت یک سکوت دوست داشتنی نبود.خواب می آورد تا بی خوابی.

پشت پنجره ایستادم و به خاموش و روشن پنجره های شهر چشم دوختم.

دیدم که کنارم ایستاده است.با انگشت پنجره ای را نشان داد و گفت:آنجا را ببین.

رد انگشت او مرا می رساند به یک پنجره ی روشن در طبقه سوم خانه ای در ابتدای کوچه.

گفت:بی خوابی او امشب شبیه به دختر فال فروشی ست که امروز او را در میدان شهر دیده بود.

و انگشتش را به سمت پنجره ای دیگر نشانه گرفت و گفت:و آن خانه!بی خوابی او شبیه به مرد آدم کشی ست که او هر روز و هر روز از پشت کامپیوتر در یک بازی با او درگیر می شود.

-:چه وحشتناک!

-:بی خوابی او نزدیک به چند ماه است که تغییر شکل نداده است!

-:کاش تو هم تغییر شکل نمی دادی برای من!

لبخندی زد و گفت:بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند!

...

...

...

حالا چند شب است که از آن شب دلپذیر گذشته است و شب هایی هست که دلم می خواهد تمام چراغ های این خانه روشن باشد.

خواب نباشد.

 

صدای آرام و خسته ی مرد گوینده،مسیر رادیو تا خانه را در شبی مهتابی و ستاره باران بپیماید و در حجم خالی اطراف،سکوت این خانه را بر هم زند.

 

یک فنجان شکلات داغ غلیظ کنار دستم باشد.

 

و اویی که در اوج بی خوابی شبانگاه من،با شکل و شمایلی از تو،پشت در ایستاده است و مودبانه برای ساعاتی از بی خوابی،اجازه ی ورود می طلبد!

هرچند که بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند...

 

۳ نظر ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۸:۳۸
یاس گل
چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ب.ظ

ذهن زیبا

ایستادم و به رنگ به رنگ قفسه ها چشم دوختم.آدم در اجناس آن گم می شود.نگاه پشت نگاه...

اشاره ای کردم به یکی از قفسه های انتهایی فروشگاه و پرسیدم:این ها هم ساخت ایران است؟

گفت:همه اجناس ما ساخت ایران است.

این را که گفت افتخاری مرا گرفت از این بابت که این چندمین بار است برای خرید هدیه به آنجا سر می زنم و این یعنی به هرحال قسمتی از آنچه که هرماه خرج می کنم می رود توی جیب یک نفر دیگر در همین آبادی!از این جیب به آن جیب...

گرچه او مردادی ست و گرچه امروز،نفس های آخر خرداد است و هنوز برای خرید هدیه تولد او زود است اما احساس کردم که در آن روز سگی سگی(رجوع شود به دو پست اخیر)خرید هدیه تولدش می تواند دل مرا آرام تر کند.

هدیه اش را که خریدم،با اینکه قرار نبود این ماه دوباره کتابی بخرم اما به سمت شهرکتاب کشیده شدم و خیلی سرخود رفتم سراغ قفسه ادبیات معاصر و سراغ فردریک بکمن گشتم.

ناگهان سر آقای کتابفروش جلوی صورتم آمد و خیلی مهربان گفت:اگر کمکی بود در خدمتم.

فکر کنم انقدر یک هویی سر رسید که موقع دیدنش چشم هایم چپ شده بود :))

مثل این آدم هایی که گیج اند(که خب البته گیج هم هستم)کمی فکر کردم و گفتم:متشکرم.اگر نیاز شد حتما

و لبخندی زد و رفت

بلافاصله رسیدم به کتاب های بکمن و مردی بنام اوه را برداشتم و حساب کردمش.

به خانه بازگشتم.

با یک حس خوب...آرام شده بودم.

پیام هایم را که بررسی کردم دیدم کلی پیام از او رسیده است.ترسیدم بخوانمشان.با این خشمی که ظهرگاه از خود نشان داده بودم و گفته بودم:«تو متاهلی.دیگر برای من وقتی نداری.تقصیر من است که این همه به تو وابسته شده ام و تمام حرف هایم را می آیم برای تو می گویم و هی انتظار می کشم که چیزی بنویسی اما خبری نمی شود....»

بعد از این حرف ها هم برایش قسمتی از یکی از نامه هایی که مرداد سال پیش برایم فرستاده بود را خواندم تا یادآوری کنم روزهایی را که می دید به خاطر ازدواج او دارم فاصله می گیرم از دنیایش.در آن نامه نوشته بود که می داند دارم مراعاتش را می کنم اما واقعا دلتنگ است و دلش می خواهد که دوباره مثل گذشته ها صمیمی شویم.

این ها را گفته بودم و ته آن نیز یک خداحافظ چسبانده بودم که مثلا بداند دیگر مزاحمش نمیشوم.حرکتم بزرگسالانه نبود اما در آن موقع احساس می کردم که لازم است!!

خلاصه آنکه می ترسیدم از واکنشش پس از خواندن آن پیامها...اما...

در کمال حیرت دیدم که در آرامش کامل دلداری ام داده است و اصلا هم از دست من عصبانی نیست.

همه ی این ماجراها دست به دست هم داد تا حال من خوب شود.

امروز هم نشستم پای مجله موفقیت و راه سوم احمد حلت را خواندم و راهکارهای مقابله با  احساسات و هیجانات حداکثری و آسیب زننده را...

حالا فکر میکنم که اتفاقات قشنگِ زیادی در راه رسیدن به روزهای من اند.

"ای روزهای خوب که در راهید..."




براده های یک ذهن:

یادم رفت که بگویم جنس خریداری شده یک اشکال کوچک داشت که مرا به مغازه بازگرداند و تعویض کالا انجام شد.فروشندگان با روی باز این تعویض را انجام دادند و من هم با رضایت مغازه را ضمن خرید جنسی دیگر به عنوان تشویقشان،ترک کردم.

و البته باز هم یادم رفت که از بانو وجیهه سامانی کتابی تهیه کنم!ای دریغ


۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۱
یاس گل
دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۶ ب.ظ

ساختارشکنان دنیای فناوری

راستش با آنکه تصمیم سختی بود،در نهایت بر آن شدم دیگر برای هرکس،به اندازه ای که برایم مهر خرج می کند،مهربانی کنار بگذارم.نهایت نهایتش کمی بیشتر از او نه آنکه به مانند گذشته،خیلی خیلی بیشتر از او!
شما نمی دانید که یک آدم وقتی که بارهای بار،به دیگران محبت نثار می کند و عشق،وقتی که به سختی تنها نیمی از آن همه انرژی را باز پس می گیرد،روح و روانِ او،چگونه دچار فرسایش و ساییدگی می شود!چگونه...
من پیامبر نیستم که یارای این همه دریافت نامهربانی ام باشد در جواب مهر!
این شد که دیگر کاری خارج از ظرفیتم برای دیگری انجام نمی دهم که بعد به خاطر قدرناشناسی اش غصه ام باشد.
بگذریم.
خبر جدید آنکه؛در کنار رفیق خراسانی
عزیز،یار مهربانی از دیار آذربایجان شرقی نیز،به جمع نامه بنویس هایمان اضافه شده.
و حدس می زنم تا انتها نیز،همین دو دوست،برای روزگار نامه نویسی ام باقی بمانند.نامه ی اول اسماء من،آنقدر محکم و راسخ بود که بتوان با اطمینان این را گفت و در کنار زینب قرارش داد.
حالا ما باانگیزه تر از گذشته،ساختارشکنان دنیای فناوری خواهیم بود.
انسان هایی که در قرن 21برای هم نامه می نویسند و به صندوق های پست سلامی گرم روانه می کنند و  به پستچی ها درود می فرستند...




۵ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۶
یاس گل
دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۲۹ ب.ظ

یک عدد جودیِ به وجد آمده!

به سقف اتاق نگاه می کردم و با خود می گفتم که خب!کاری هست که انجام نداده باشم؟
یادم آمد که منتظر نتایج اولیه ی دو جشنواره ی داستانی بوده ام:جایزه داستان فرشته و جایزه ادبیات اقلیت.
به محض سر زدن به سایت رسمی هر دو جشنواره،دریافتم که نتایج هر دو اعلام گردیده است.
نام من میان راه یافتگان به مرحله نهایی جایزه داستان فرشته،نبود!
طبیعتا چنین خبری هیچ هم خوشحالی نداشت.
به جایزه ادبیات اقلیت رسیدم.جشنواره ای با محوریت موضوعی کودکان کار!
خبر حاکی از آن بود که از میان 1843 اثر،310 اثر به مرحله نهایی راه یافته اند.310 اثری که چه جزء ده نفر برگزیده باشند و چه نه،داستانک های 15 کلمه ای شان در کتابی به چاپ خواهد رسید و در روز برگزاری اختتامیه- که همزمان با روز جهانی مبارزه با کودکان کار می باشد- رونمایی خواهد شد.
دیگر چشم هایم فقط دنبال آن 310 اثر راه یافته می گشت.
دیدم.ناگهان نام خودم را دیدم.
چنان به وجد آمدم از دیدن نام خود،که گویی نفر اول جشنواره شده باشم.
در اتاق راه افتادم و چرخیدم.در سرم قطعه ای از موسیقی متن انیمیشن بابالنگ دراز نواخته میشد.
یادم آمد سکانس هایی از انیمیشن را.
خانم لیپت از آمدن افراد کمیته به بچه ها خبر داد و  گفت که قرار است از میان شما،یک نفر برای رفتن به دبیرستان تحت حمایت کمیته انتخاب شود.جودی چنان به رویاپردازی پرداخت و چرخید و چرخید که خانم لیپت به او تشر زد و گفت:حالا چه کسی گفت که قرار است تو انتخاب شوی؟اتفاقا تو فقط باید مراقب رفتارت باشی و بس!نه بیشتر از این.

 

 


 
 

براده های یک ذهن:
صدای موسیقی نواخنه شده در سرم را بشنوید.

۲ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۲۹
یاس گل