مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۵۱ مطلب با موضوع «زندگی یعنی : ...» ثبت شده است

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ

وزین مرگ مترسید

بمیرید،

              بمیرید،

                            در این عشق بمیرید



در این عشق چو مردید،

                               همه روح پذیرید...


                                                              "مولانا"


براده های یک ذهن:

مولانا سرود،چاوشی خواند...زندان را در سایت رسمی محسن چاوشی بشنوید.(با اشاره بر واژه ی رنگی مشخص شده)


به یاد رویای دلچسب دیشب!

۱ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۵
یاس گل
يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۲۰ ب.ظ

...

یک وقت ها هست که با خودم می گویم...

...

اصلا هیچ نمی گویم.

بگذریم.

۲ نظر ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۰
یاس گل
يكشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۳ ق.ظ

یک روز پستچی ها به خانه مان باز می گردند

همیشه دلم یک صندوق نامه میخواست.از همین صندوق هایی که روی درب خانه ها تعبیه شده و روی آن،دریچه کوچکی ست برای انداختن نامه به داخل آن.دلم چنین می خواست که به سلیقه خود،در روزگاری که این صندوق ها خاک می خورند،روی آن طرحی متفاوت پیاده کنم.چنان که هر رهگذری با خود بگوید،خوش به حالشان!چه صندوقی!یعنی نامه های متشخصی به این منزل در رفت و آمدند؟
آن وقت دلم ذوق می کرد برای هر صبح و کلید انداختن در قفل آن و باز کردنش.برای رسیدن به پاسخ این پرسش که آیا پستچی حوالی خانه مان آمده است یا نه؟نامه ای به دستم رسیده است یا نه!از چه کس؟از کدامین مبدا؟
اما هیچ وقتِ هیچوقت،صندوق نامه ای بر درب خانه مان نبود.نامه ای هم اگر که می رسید،پستچی زنگ می زد و می گفت:خانوم!نامه دارید.
از خیر صندوق بگذریم.اصلا همین که نامه ای در عصر ارتباطات مجازی به دستت رسد یعنی که اصل جنست قدیمی است.نوستالژیک است.بر می گردد نَسَبت به آن دورهای دور.حال در هر سن و سالی که می خواهی باش!
یک وقت هایی پستچی گذرش به این خانه کم نبود.آشنا بود با این خیابان و کوچه هاش.
تا وقتی که دوستی از خراسان و دوست دیگری از لرستان،قلمشان به نوشتن بود.دستشان...انتظار برای دریافت پاسخ نامه ات به درازا نمی کشید.
راستش را بگویم؟اشتباه نشود.این اصلا تعریف از خود نیست.بلکه یک حسادت من به من است!حسودی ام می شود به هر دوی آن ها.به هر دوی آن ها که از جانب این من،به واسطه ی این من،گذر پستچی ها به در خانه هاشان کم نیست!که ذوق می کنند هربار با رسیدن یک نامه بر درب منزلشان.
البته این مسئله هم هست که آن ها احتمالا به اندازه منِ فرستنده،تجربه ی ذوق ارسال نامه ها و بسته های هدیه پستی برای دوستانشان را ندارند!حیف آن ها!!
بگذریم.
اگر که در سر نامه ای هوای رسیدن به من نیست،گله ای نیست.
من دفتر خاطراتی دارم که برای من یک بابالنگ دراز،یک جودی آبوت،یک نمی دانم چه کسِ برآمده از خیال بوده و هست.
نامه های من هر روز در این دفتر از مبدا من پست می شوند به مقصد من!
قربان این خودم جانِ خودم بروم من!!!!



۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۳
یاس گل
سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۴۵ ب.ظ

روزهایی با چاشنی حسرت نانجیب

مدت مدیدی است که می خواهم بنویسم.لیکن قلم نمی چرخد.

می خواهم بنویسم ... به مانند قبل از دغدغه هایم.اما نمی شود که نمی شود.

بارها شده است که این صفحه را باز کرده ام و چند سطری هم نوشته ام و بعد ناگه به مذاقم خوش نیامده و پاک  کرده ام شان.

این ننوشتن درست به مانند عدم تصمیم گیری قاطع در برنامه های زندگی ام شده است.

روزهایی است که از درس فارغ شده ام و ده ها برنامه ی از پیش تعیین شده برای روزگار بعد از درس تدارک دیده بودم اما صد افسوس که حالا مسئله ی دیگری به مانند مانعی که پس از هر چند قدم رو به رویم سبز می شود،نمی گذارد به آنچه که بدان مشتاقم رسم.

این مسئله دیگر از کجا پیدایش شد؟!

چرا درست وقتی که به پای عمل می رسم؟!

البته نه آن که مسئله ی غریبی باشد...که برای من سال هاست آشناست.این روزها حسرت نانجیبی با خود به دوش می کشم و تنها چشم می دوزم به برنامه هایی خیالی که روزهای روز منتظر رسیدن به ایام فراغتی بودم برای انجامشان و حال اینکه...

...

شرکت در دوره های خانه ی ایمنی که زیر نظر آتش نشانی منطقه برگزار می شود

شرکت در دوره های نمایشنامه ی مدرسه ی تئاتر که همین پنجشنبه روز گرفتن تست آن می باشد

کارگاه داستان نویسی را بگو که بیشتر از یک ماه است نتوانسته  ام در آن حضور یابم

جشنواره هایی که نمی توانم،نمی توانم و نمی شود که تمرکز کنم و برای آن ها اثری بفرستم

دیدار دوستانی که مشتاق دیدارشانم

و ده ها برنامه ی دیگر که این نرسیدن به آن ها دارد عذابم می دهد.

خدایا!

می شود غبار غم برود،حال خوش شود،آیا؟

می شود تمام شود این مسئله ی آزاردهنده ی زندگی ام؟

می شود همین الان که دارم خیلی ساده از این حسرت نانجیب می نویسم آن مسئله انقدر دست و قلمم را نبندد؟

خدایا!

یا سقف آرزوهای من باید کوتاه شود یا آن مسئله برای همیشه حل...

خدایا!

می شود دومی؟لطفا ...

به غم نمی خواهم بیایم خدایا

۴ نظر ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۴۵
یاس گل
چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۲۷ ب.ظ

شقایق!

شقایق شاید کسی شبیه خودم بود.لاغر اندام،ظریف و قادر به درک احساسی آدم ها و البته یک سال کوچکتر از خودم.

سر کلاس های فیزیک بود که با او آشنا شدم.سر کلاس های فیزیک دکتر کرمی در آموزشگاه بعثت!

روی یک نیمکت در آن کلاس شلوغ و مملو از دانش آموز می نشستیم و درباره هرچیز حرف می زدیم جز درس فیزیک!

یادم هست دلم به حضور در آن کلاس نبود.اگرچه استاد کرمی یکی از بهترین مدرس های این درس می بود اما من دلم به آموختن بیشتر فیزیک نبود.

شاید تنها دلخوشی آن روزهایم برای حضور در کلاس،خود شقایق بود.

می نشستیم و با هم درباره خواننده ها و آهنگ هایشان حرف می زدیم.

آن روزها به آهنگ های رضا صادقی و سرگذشتش علاقه ی بسیاری نشان داده بودم و درباره همین موضوع با آب وتاب حرف می زدم و شقایق هم گوش می سپرد و هیجان نشان می داد.

می آمدم و از خواب هایم برایش تعریف می کردم و او نیز به وجد می آمد.

آه که چه دلتنگ آن روزهای با شقایقم.

شقایق اگرچه همیشه گوش شنوا برای حرف ها و رویاپردازی های من بود اما احساس میکنم او نیز حرف های بسیاری در دل داشت که شاید مایل به بیان آن ها نبود یا شاید نیاز به دوام یک ارتباط میانمان بود تا برملایی رازهاش محقق شود.درست برعکس من که همیشه سفره ی دلم باز است برای هرکسی که بخواهد بشنودشان.

تنها چیزی که یک بار درباره اش حرف زد و آن هم کاملا با لبخند و بدون رویت کوچکترین احساس غمی در چهره اش،این بود که پیش تر مبتلا به نوعی سرطان بوده و تحت عمل جراحی مداوا شده است.همین.چیز بیشتری از گذشته اش هرگز نگفت.نمی گفت.اما آنقدر صمیمیت برای دوستی مان ایجاد کرده بود که من برای بیان رازهام تردیدی نداشتم.

بعد از گذشت 4سال از آن روزها،از شقایق نه شماره ای نه رایانامه ای باقی مانده است.حتی در فضای مجازی هم پیدایش نمی شود کرد.اکنون تنها یک صفحه از دستخطش باقی مانده است در دفترم.دفتری که در آن به برخی سوال هایم و برداشت هایش از شخصیت من پاسخ داده بود.چیزی شبیه دفتر عقاید مثلا.

و در انتهای آن صفحه مرور چیزی همیشه مرا به بغض می اندازد.و آن هم قسمتی از نوشته اش که می گفت:

 

خیلی دوست دارم.شاید همدیگه رو بعد این کلاسا نبینیم.اما لطفا همیشه من رو تو خاطرت نگه دار!

 

کاش پیدایش میکردم و میگفتم که تمام این سال ها به سبب یادداشتش در این دفتر در خاطرم ماندگار شده است.کاش...

براده های یک ذهن:

شاید دلیل آنکه دلتنگی ام برای او بیشتر شد شنیدن آهنگی از رضا صادقی بود و پیدا کردن یک آلبوم قدیمی از او در کشوی میز تحریرم.آه...

 

۷ نظر ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۷
یاس گل
پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ق.ظ

تغییر!!!!

آدم گاهی دلش می خواهد برخی کارها را همینطور الکی انجام دهد.

بدون قصد و نیت خاصی.

تغییر آدرس وبلاگم نیز از همین رو ست.

نه برای خاطر چیزی یا کسی...

همین!

در ضمن...فکر میکنم دیگر لازم است یک مسئله را بازگو کنم.

آدم ها تغییر می کنند.

در یک برهه از زمان ممکن است باورشان فلان چیز باشد و در برهه ای دیگر نه.

ممکن است در یک بازه زمانی پایبند به برخی مسائل باشند در بازه ای دیگر نه.

دل نبندیم در خیال به آدم هایی که روزی به خاطر برخی خصوصیاتشان انتخابشان کردیم و بعدتر که دیگر خبری از آن ها نشد همچنان با خیالشان زندگی کنیم.

شاید امروزشان با دیروزشان تفاوت آشکاری پیدا کرده باشد...

من نیز از این قاعده مستثنی نیستم.

سال پیش سعی در تجربه یک زندگی متفاوت داشتم و خودم را در کالبد دیگری قرار داده بودم.با باورهای خاص...امسال اما اعتراف میکنم که توان آن مدل زندگی در من نبوده و نیست.

امروزِ من دچار تغییراتی شده است.تغییراتی که گاها باعث سوال برخی ها هم شده است!

مثلا اگر دیروز با مخالفان باورهایم بحث میکرده ام و دلیل و مدرک می آورده ام تا به خیال خودم قانعشان کنم،اگر تا دیروز مردم شهر را سفید و سیاه می دیده ام،امروز چنین نیستم.

پیش آمده حتی کسانی را دوست بدارم که افکارمان با یکدیگر تفاوت بسیار دارد.

و من زندگی کنونی خود را دوست می دارم.

امروز مرا باور کنید و در گذشته خیالی ام سیر نکنید...لطفا!

۵ نظر ۰۲ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۱
یاس گل
شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ

تو تفسیر این صفت بودی

 

کوچه ها آرزوشان بود که تو از آن ها گذر کنی،گام برداری.

نباتات افتخارشان تقدیم نفس های سبزینه ها به تو بود.

آسمان به خود بالید آنگاه که تو را از نظر گذراند.

و جهان شیفته ی تو شد که چون تویی را در آغوش کشیده بود.

و حَرا ... که چه رازها را سر به مُهر از تو به امانت می گرفت.

...                    

مهربان نام دیگر تو بود.

اصلا تو خود مصداق زمینی واژه ی مهربان بودی...تمام و کمال.

آمدی تا آدمیان بدانند که اخلاق یعنی چه...چند پله بالاتر...مکارم اخلاق یعنی چه.

آمدی تا مصطفی وار پارادوکس های اخلاقی را در هم بشکنی...که بگویی ای مردم!اگر که جواب نیکی جز نیکی نیست،پاسخ بدی نیز،همچنان نیکی است!

"و اگر تند خو و خشن بودی البته از اطرافت پراکنده می شدند"1

بر سرت خاکروبه بریزند و تو به هنگام بیماری شان به عیادت روی؟

همچنان در پاسخ دشنام می گویم سلام/عاقلان دانند،دیگر حاجت تفسیر نیست2

چه خوب که مهربانی از تو به فرزندت رسید... به فرزندانت...تا محبت در جهان ماندگار شود و همه بدانند آنچه را که نامش محبت نهاده اند تا چه میزان با میراث رسول خدایشان فاصله دارد؟!که مسلمانی شان تا چه اندازه از اسلام ناب محمدی دور و/ یا به آن نزدیک است؟!که دقیق شوند...بنگرند...و در پی علت برآیند که با این همه آموزه که از رسول مهربانی شان به آن ها رسید- رسول آخرین و کامل ترین دین خدا-چه شد که گره های کور شیطانی بر ریسمان زندگی شان افتاد و باز کردن آن چنین مشکل شد؟!والبته ... نگه داشتن اسلام راستین در دست زمانه شان،چنین سخت...

 

1-       سوره آل عمران،آیه 159

2-        فاضل نظری



۰ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۲
یاس گل
پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۶ ب.ظ

بی نمازی هایمان

خاطراتم را مرور می کردم و زیر و رو.بلکه زیبا قنوتی،رکوعی،سجودی خلاصه آنکه خوب نمازی بیابم برای انتخاب،برای انتشار!چه دستم آمد از همه سال های نمازخوانی ام جز هیچ؟این ها که نماز نشاید نامش را!شرم است تماما و شبه نمازی شاید.

پس بهتر آنکه بگذرم از این شرمندگیِ مُدام و اشاره ای کنم به مرتبط امری که هم از نماز باشد و هم، توان استخراج درسی از آن  میسر باشد مرا.اگر نه از خود که هیچ نداشته ام تا حال.

بهار بود و دانشگاه به تازگی در حیاطT ایستگاه های "یار مهربان" نامی بنا کرده بود و کتاب های دست دومی یا که نو در قفسه ها ، به رایگان در اختیار اهالی دانشگاه قرار می گرفت.آن هم بی هیچ نیاز به کارت اشتراکی و عضویتی و چه و چه و چه ...

یک بار که گذر بود از کنار آن و تلاقی نگاه هایمان با کتاب ها،مجموعه کتاب های جدیدی در میانشان دیده شد که درهای کنجکاوی مان می گشود به روی خویشتن خویش!عنوان کتاب این بود:"چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟"قلم،قلم استاد علیرضا پناهیان بود.همان که جوانان را با منبرش آشنایی ست و بس که حرف هایش با نسل جوان ساده است و امروزی، ،پای منبر نشستنش را مشتاقی ست برای مان.

آن روز دوستان دیگر نیز کتاب برداشته و گویی همین عنوان،دغدغه ی ذهنی بسیاری از ما بود.

خواندمش.و آه که نمازهامان چه مسافت ها فاصله داشت تا آن نماز خوب که حتی از مراحل رسیدن به آن-تا پیش از آن-هیچ نمی دانستیم.هیچ...نه در خانواده،نه مدرسه و نه دانشگاه...هیچ کجا نیاموختندمان چنین نمازی را.همه تقلید شد بنای طاعات و عباداتمان و همین شد دلیل جدایی ما از لذت حقیقی بندگی.

ما چه می دانستیم نماز را مودبانه،متفکرانه و عاشقانه مراحلی ست.نماز را تعریفش تنها خم و راست شدنی پی در پی و پر تکرار در طول روز بود و همه با همین دانش تقلیدی و نه تحقیقی،گلایه مند از مهربان معبود،که چرا وعده ی گره گشایی ات با نماز ها در زندگی محقق نشد و چه شد حاصل؟

کتاب اما چه خوش میگفت که: "گناه تمام بی نمازها را به گردن نمازخوان ها می اندازیم!چرا که اگر نمازخوان ها قشنگ نماز بخوانند ،اگر نمازخوان ها از نمازشان لذت کافی و بهره وافی ببرند،طبیعتا اکثر بی نمازها به سمت نماز گرایش پیدا خواهند کرد.راه تبلیغ دین همین است"

و تازه دانستم که هر آنچه گره در طناب سرتاسری زندگی ست برمی گردد درست به نقطه ی کیفیت نمازهایمان.نمازی که زندگی را بسته به چگونه خواندنش،دگرگون می کند و دچار تغییر.نمازی که با هروعده نوشیدنش به حقیقت معجونی ست معجزه گر و رویاننده پرهایی که بال می شوند بر شانه ها و بال هایی که می رسانَدِمان به آغوش خداوندی.

هرکجا دیدی بدبیاری هایت کمی نامتعارف شد بگو عجب!پس نمازهایم!

هرکجا بهبودیِ در زندگی طلبت شد بگو همین است قطعا!نمازهایم!

و خلاصه آنکه نماز و نماز و نماز...

ادعایی بر این نیست که پس از خوانِش کتاب ،این منِ شبه نمازخوان، مرتبه ی نمازهایم پله پله صعود کرد و اوج گرفت تا امروز!نه...آدمی همیشه فراموشکار بوده و هست.پس از اندکی رسیدن به لذت ،چنان غرق در ظاهرش و غرور رسیدن به آن میشود که رانده شدنش از دریا به ساحل را هیچ نمی فهمد.هیچ...

اما در همان چند روزی که دستورالعمل های این کتاب،مودب شدنم پای سجاده،تلاش برای قرائتی صحیح،تلاش برای بستن راه ورود افکار بی ربط و به مانند کفش ،پشت درِ سجاده قرار دادن گرفتاری ها و موارد دیگر، بر تمام این ها  تلاش ورزیدم،عین حقیقت است که بگویم تا چه اندازه حال دلم خوب بود.عجیب بود و متفاوت با امروزی که فراموشش کرده ام.

حالا که گرفتاری ها از پس و پیش سر می رسند مجددا،حالا که نامتعارف های زندگی خودی نشان داده اند،حالا که افکار بی ربط و برنامه ریزی ها درست سر سجاده پیدایشان میشود و راه پیدا کرده اند ،پس همه این ها یعنی،وقت،وقت تغییر است...

وقت،وقت رسیدن به چگونه نماز خوب خواندن است.

وقت،وقت رویش مجدد بال ها بر شانه هاست.

اگر نه...

این بی نمازی ها در آخر می کُشَد ما را...باور نمی کنید؟به امروز خود نگاهی بیاندازیم.

چرا که ما فقط فکر می کنیم زنده ایم...

۱ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۶
یاس گل
جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ق.ظ

حرف های عجیب

وقت هایی هست که آدم ،احساس نزدیکی عجیب و تعریف ناشده ای ،نسبت به برخی مسائل یا که آدم ها پیدا می کند.

حال می خواهد آدمی باشد که بارهای بار،دیده است او را ،یا که نه،اول باری ست که با چنین آدمی رو به رو می شود.بحث جنسیتی و زن و مردش هم اصلا در این میان مطرح نیست.مسئله سر نزدیکی احساسی لحظه ای ست.

این جور وقت ها که می شود انگار چیزی مسبب ادراک این حس میان دو شخص می شود.بعضی آن را فرکانس تعبیر میکنند و میگویند این آدمها،آدم های هم فرکانس یکدیگرند!

مثلا احساس میکنی که این آدم چقدر حس آشنایی دارد برای تو...به ساعت نکشیده ناگهان متوجه میشوی که عجب.بی که بدانید ،یک جور اندیشه و علایق خاص مشترک میانتان بوده ست و خودتان هم متعجب می شوید از این احساس نزدیکی ماقبل شناخت!

یا مثلا احساس میکنی که شخص بخصوصی با این متن از تو ،با این رفتار از تو،با  این حرکت و ... ارتباط خواهد گرفت...و متوجه می شوی که بله...دقیقا چنین اتفاقی رخ داده است!

یا حس میکنی الان اگر فلان حرف را به فلان شخص بگویی پاسخی که در انتظارش هستی خواهی گرفت به یقین...و همین هم می شود!به او فکر میکنی و ناگهان از ناکجای دنیا پیدایش می شود!یا خودش یا که اخبارش!

این جور اتفاقات در زندگی برایم بسیار رخ داده است.بسیار.

و تقریبا به گونه ای شده ست که اگر در دل احساس کنم که باید با فلان شخص درباره فلان مسئله ارتباط بگیرم حتما این ارتباط شکل میگیرد.حتی اگر بسیار دور از دسترس بوده باشد و تخیلی!

کم کم دارم به احساساتم اطمینان میکنم و دریافته ام که قدرت احساسات آدم ها از چنان تاثیری بر زندگی واقعی برخوردار است که هر ناممکنی را ممکن میکند.

ادراک ما به ادراک آن دیگری متصل میشود و به مرور بر رفتار او نیز تاثیر خواهد کرد!آن وقت می شود آن چه که باید بشود!

اما در این بین یک نکته مهم دیگر نیز وجود دارد و آن اینکه شاید این قبیل اتفاقات از لحاظ زمانی چندان هم ادامه دار نباشند!یعنی رخ دادن آن حتمی ست اما دوام آن دیگر واقعا بسته به وجودی ست که اگر بخواهد ادامه می یابد و اگر نخواهد نه!یعنی به گونه ای که آن وجود بی همتا بخواهد به تو بگوید:تو را به آنچه ادراک کرده ای می رسانم اما صلاح دوامش را خودم تشخیص می دهم برای تو.فقط بدان که رسیدن به هرچیز ممکن است برای تو.تو قدرتمندتر از آنی که فکر میکنی...

دنیا جای عجیبی ست....حرف های من نیز...نه؟

۱ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۴
یاس گل
شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ب.ظ

دلدادگی یک منظومه به تو!

تقریبا،تمام سیارات این منظومه،عاشق تواند!که اگر پای چیزی شبیه عشق در میان نبود،این قدر،حول تو چرخیدن،انتخابشان نبود پس از این همه سال.

و البته بعضی ها عاشق ترند در این میان از دیگری...بسته به خریدن نهایت گرمایت به جان!

تعبیر شاعرانه ای ست این حرف ها و زمین شاید نه به اندازه ی عطارد و زهره،اما به اندازه ی خودش و تمام میلیاردها ساکنان زمینی اش،عاشق تواند!البته باز آدم ها هم نه به اندازه ی زمین!آدم ها بیشتر ادای این جور چیزها را در می آورند و نه بیشتر...

مثلا زمین اگر که این روزها ندارتت زیاد نه آنکه ابرها باعثش شده باشند یا تو از سر قهر کسوف کرده باشی و این حرف ها....نه... این بار آدم ها زیادی شلوغش کرده اند و گرد و غبار به راه انداخته اند با این مدل از زندگی!

بیچاره زمین!ما که حواسمان نیست...نظاره مان به آسمان کم شده...اما زمین سرفه میکند مدام و ما نیز پرده ای شده ایم که درخشش شفاف رخسار تو را بر زمین پوشانده است و حال و احوالش بدتر کرده است از پیش! کی رسد که این غبار در چشم های زمین به گریه بیاندازدش خدا می داند فقط!

ولی بین خودمان باشد.ما هر آنقدر هم که بد و شلوغ باز و گرد و خاک راه انداز اما زمین خیلی هم دل ندیدنت را نداشته و ندارد هنوز...گریه اش نزدیک است.

شعله هات را کمی تاب ده... سرخ کن گونه هات...خلاصه آنکه تا زمان باقی ست کمی به خودت برس خورشید عزیز!

حتی اگر دوباره دیدارِ شفاف تو و زمین برای اندکی باشد و تمام ماجرای آدم ها و شلوغ بازی هایشان،این پاییز و زمستان نیز تکرار شود از نو،تکرار...

براده های یک ذهن:

صدای سرفه های ممتد تهران،گم شد،در هیاهوی خیابان هاش...

۱ نظر ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۱
یاس گل