مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۵۱ مطلب با موضوع «زندگی یعنی : ...» ثبت شده است

جمعه, ۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۰ ب.ظ

پروانه ها

خب خوبِ من!

ما که چشم هامان نمی دید از همان ابتدا بال و پَرَت!

اساساً چشم ها در ابتدای امر خیلی چیزها را نمی بینند.

اصلا مگر هرآن که گفت خورشید،آسمان،پرنده،زمین،آدم ها و چه و چه و چه را می بیند،بی هیچ تردید بیناست؟؟نه...هیچ هم اینطور نیست.

من اینطور فکر میکنم.فکر میکنم همین ندیدن بود،همین تظاهرِ به دیدن بود،همین ها بود که نرم نرم و آهسته وار لطافتت را گفت : « که عینیت!

که در وجودت نمایان شو!

که بس است دیگر این خویشتن داری...این ها که چشم هاشان با چون تویی ناآشناست،بگذار تا ببینند وجود نحیف محصور شده در باطن نجیبت را...بس است تمام ندیدن ها!...»

و از آن روز به بعد،هر آن ضربه که بر لطافتت فرود آمد،مبدل شد به زخمی ماندگار...به زخمی که فریاد زد: «این منم!

منی که از شما تفاوتم آشکارتر است.هویداست...»

و بعد...

بعد از آن، دیگر هیچ اتفاق تازه ای برای رخ دادن نبود.

فقط،

چشم ها شرمنده شد،

و به ناگه دید نهایت پروانگی ات را...




براده های یک ذهن:

برای آنان که نام نهادَندِشان کودکان پروانه ای ... برای مبتلایان به ای_بی

۳ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۰
یاس گل
سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۵۸ ب.ظ

تنها سه روز!

بیایند و بگویند:تنها سه روز  فرصت باقی ست!سه روز برای آنکه بگویی،تمامِ آنچه که در طول سه سال ندیدنشان نگفته ای.

و تو ندانی از کجای نبودن هایشان،از کجای نبودن هایت،آغاز کنی!

حرف بزنی،حرف‌بزنی،حرف بزنی و جایی میان کلامت ببینی رشته ی کلام از دست داده ی.بترسی...از روزی که تمام شود و تو هنوز ناگفته هایت در گلو تمام نشده باشند.

ندانی گله از که باید کرد؟از آن ها ؟که در روزهای نخست آشنایی تان،تو را  کمتر دیدند و از دست حساسیت عجیب و بی انتهای تو ندانستند چگونه رهایی باید؟یا گله از خود ؟که بسیار ایام گذشت و در پی پیوستن مجدد به جمعشان بر نیامدی و دوستانی دیگر برگزیدی؟

یا شاید هم ... هیچکدام.هیچ یک.گله از روزگار...

تنها سه روز فرصت باقی ست.به اندازه 3 سه شنبه دیگر ،که بر سر کلاس ببینیِ شان و آنقدرحرف برای گفتن میانتان باشد که حتی در کلاس زمزمه نجواهایتان به گوش دیوارها برسد...


براده های یک ذهن:

الهام،سونیا،ساره و شبنم...دوستی ما در اواسط کارشناسی کمرنگ شد.بنا به دلایل مختلف...و حالا در آخرین تابستان مقطع کارشناسی دوباره کنار هم هستیم.دریغا که فرصت اندک است و حرف هایمان بسیار.

به زودی عکسی به این پست اضافه خواهد شد


۵ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۸
یاس گل
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۹ ب.ظ

لطفا خود واقعی ات باش!

هنوز برایم چندان جا نیفتاده است که چرا؟!

لزوم آنکه خود را،دیگری جا بزنیم و پشت دست خط ها و نوشته ها و اشعار دیگران قرار بگیریم که چه؟!

اصلا چرا "حقوق معنوی" یک اثر برایمان چندان قابل درک نیست؟!

چرا آنگاه که پس از مدت ها پس انداز مبلغی مشخص،کالایی را صاحب می شویم و خدای ناکرده،در ارتباط با آن کالا،سرقتی اتفاق می افتد،داد و هوار سر می دهیم و لعن و نفرین و غیره و ذلک؟اما به یک اثر هنری،یک ایده،یک متن ادبی یا شعر که می رسد،اثری که شاید پس از مدت ها پس انداز واژگان و طرح هایی مشخص در ذهن صاحب اثر،پدید آمده است،برای خودمان به یک سارق حرفه ای هم که نه،کاملا غیر حرفه ای تبدیل می شویم!

اثر دیگری را به گونه ای در معرض نمایش و دید عموم قرار می دهیم که گویی از ابتدا یک پا  نویسنده یا هنرمند بوده ایم.کوچکترین اشاره ای هم به نام صاحب اثر نمی کنیم.بدتر از همه این ها زمانی است که یک عده گمان می کنند فضای مجازی،تنها،در اختیار خودشان است و دیگران به هیچ وجه قادر به جستجویی ساده در این فضا نبوده و نیستند و هرگز تقلبشان آشکار نخواهد شد.

دیده شده است که حتی برخی ها در جشنواره هایی ساده شرکت میکنند با اثر دیگری،و حائز رتبه نیز می شوند!و پس از تعاریف و تشویق های پی در پی بی هیچ ترسی ادای انسان های متواضع را هم در می آورند.

در ارتباط با این آدم ها همه ما مقصریم!

مقصریم که وقتی از تقلبشان آگاه می شویم چسبی بزرگ بر دهانمان می زنیم و با دست خط توجیه کننده ای روی آن می نویسیم:به من چه؟

و انگار نه انگار که اینجا نیز حقوقی زیر پا افتاده است.که شاید ارزش مالی آن -شاید- به ظاهر اندک باشد اما به یقین ارزش معنوی آن مطلقا اندک نیست.

حق الناس...حق الناسی که اتفاقا شامل موارد این چنینی نیز می شود،یک وقت ازخاطرمان نرود.

نرسد روزی که در دادگاه بزرگترین حاکم یعنی بزرگ پروردگارمان،سارق شناخته شویم.

اگر به هنر علاقه مندیم،به دنبال آن برویم.

پشت واژگان دیگری پنهان شدن،گول زدن خودمان است در وهله نخست!

لطفا خود واقعی مان باشیم.


براده های یک ذهن:

شما را به خدا قسم!اگر از کسی اثری می گیرید یا ایده ای یا چه و چه و چه ... نام صاحب اثر را قید بفرمایید.مگر آنکه خود صاحب اثر راضی به ذکر نامش نباشد.

۶ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۶:۴۹
یاس گل

ابتدای سال تصمیم بر آن شد که سالی متفاوت را در پیش گیرم.این که هرگاه سخن از نوشتن بود تنها به سال های نوجوانی ام و کسب نشان خبرنگار برتر از دوچرخه افتخار می کردم نوعی نقطه ضعف بود.نقطه ضعف بود که پس از آن هیچ اتفاق بزرگ و پر سر و صدای دیگری رخ نداده بود.نوشتن همچنان ادامه داشت.به شیوه هایی مختلف.اما خبر از کسب عنوان و مقامی تازه نبود.

همچون موجی سینوسی گویی در نقطه minimum قرار گرفته بودم.

اما در دلم افتاد که حالا وقت بازگشت و صعود فرا رسیده است.وقت آنکه دوباره خود را ثابت کنی.باور کنی که این همه سال نوشتن و نوشتن و نوشتن بی فایده نبوده و نیست.

از ابتدای سال در برخی جشنواره ها شرکت نمودم و در انتظار رسیدن پاسخ ها و نتایج بودم.

تا آنکه ماه،ماه رمضان شد.ماه بندگی...در شبکه دو سیما به طور مداوم خبر از برگزاری جشنواره ای بود تحت عنوان:"با هم برای هم" جشنواره فیلم،عکس و دلنوشته با موضوع ماه رمضان...

با آنکه دل در طلب نوشتن بود اما واژگان آماده چینش نبودند.گذشت و در همان روزهای آغازین ماه درست جایی که دلم لرزید و حال دلم دگرگون شد واژگان به تمنا درآمدند برای نوشته شدن،به نمایش در آمدن...چینش صفوف...

نوشتمشان...

و همان روز برای جشنواره ارسال شد.پس از آن دو اثر دیگر نیز ارسال شد.

هر روز عصر شبکه دو سیما به پخش آثار رسیده می پرداخت و این جشنواره برای من اولین جشنواره ای بود که شرکت کنندگان می توانستند در حین جشنواره از آثار دیگر شرکت کنندگان نیز مطلع شوند،بشنوندشان و تجربه بگیرند.

روزها گذشت و به ایام اعلام راه یافتگان به بخش نهایی رسیدیم.

در بخش فیلم و عکس راه یافتگان در فضای مجازی معرفی شدند اما از بخش دلنوشته خبری نبود.

شواهد نشان می داد که برنده نشده ای.که اگر چنین بود تاکنون تماسی با تو گرفته می شد.

باورش برایم سخت بود.می دانستم که در حد اول شدن نیستم.اما یعنی حتی در میان راه یافتگان به بخش نهایی نیز نبوده ام؟

سه روز پی در پی در تب و تاب این افکار گذشت.در دلهره.در ناباوری.چیزی در ته دلم میگفت نه ... ممکن نیست...باور نکن...اما واقعیت این بود که با من تماسی گرفته نشده بود.

و بالاخره روز اختتامیه فرا رسید.برنامه به طور زنده از شبکه دو سیما پخش شد.نفرات برتر بخش عکس و فیلم در برنامه حاضر شدند.

به بخش دلنوشته ها که رسید کاشف به عمل آمدیم که داور این بخش،نویسنده و شاعر جناب آقای شهرام شکیبا بوده اند.شهرام شکیبا طی تماسی تلفنی با برنامه از داوری و ملاک های انتخاب سخن گفت.از اینکه از نگاه او چند نویسنده خوب در میان آثار پیدا شده اند و به گفته مجری برنامه یعنی محمودرضا قدیریان،صدا و سیما می تواند از این افراد استفاده نماید...

در دل بر اندوهم افزوده شد.بر اندوهی که میگفت حیف...تو...انتخاب...نشدی...

مجری به اعلام نفرات پرداخت.

در مقام سوم به طور مشترک دو نفر انتخاب شدند.

به نفر دوم رسیدند ...

...

پدر دست میزد و میگفت آفرین

مادر گویی که بخواهد مرا به خود بیاورد میگفت تو!تو برنده شدی.

خواهرم در اتاق خبر عنوان دومی را به مادربزرگ می داد و دوستی پیامک تبریک می فرستاد...!

...

همچنان بی هیچ حرفی به قاب تلویزیون چشم دوخته بودم و به خداوندی می اندیشیدم که از ابتدای سال هوای دلم و خواسته های دلم را داشت...به کسب عنوان پس از 6 سال...



براده های یک ذهن:

خداوند از در پشتی وارد می شود و تو را غافلگیر می کند!

۹ نظر ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۱:۲۸
یاس گل
سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ق.ظ

کدام راه،راه من است؟

جزوه را باز میکنم و به پروژه ی تابستانه ی طراحی کارخانه می اندیشم.

روزها را بررسی میکنم و به فکر کارآموزی ام می افتم و اینکه کدام هفته به فلان کارخانه ی صنایع غذایی مراجعه کنم و اینکه این روزها به سرعت می گذرند یا نه!

و به این چهارسالی که گذشت...با تمام سختی هایش...

در دالانی از ذهنم یک نفر بیدار می شود و می گوید:مطمئنی که تغییر رشته برای مقطع بعدی کار درستی است؟

و بعد ته دلم احساسی دیگر بیدار می شود و می گوید:به نظر من که برایت بهتر است این تغییر مسیر.

نوجوانی ام رو به رویم ظاهر می شود به سان غول چراغ جادو و یادآور روزهایی می شود که کتاب های علوم ترسناک میخواندم و دلم می خواست که یک دانشمند شوم در زمینه علوم زیستی یا هر آنچه که به علوم تجربی مرتبط می شود.یادآور روزهایی می شود که گفتم:تجربی!

و بعد جوان 18 ساله ای می شود و می گوید تو در آخرین روزها،در چند قدمی کنکور گفتی:مسیر را اشتباه آمده ام.

و صدای استاد بیغمی در گوشت می پیچد:تو میتوانی یک پزشک باشی اما در کنارش شعر هم بگویی...و چند دقیقه بعدش که حرف هایم تمام می شود می گوید:البته می دانم اگر در رشته ای مانند ادبیات وارد بشوی تا انتها پیش می روی و خوب هم پیش خواهی رفت.

و بعد یاد نتایج کنکور می افتم.یاد روزی که انتخاب اولم در آمد علوم و مهندسی صنایع غذایی. و بعد همه خوشحال بودند.از عنوان رشته ام.

و گذشت و گذشت...و احساس کردم این رشته همان رشته ای است که می توان در آن به رویاهای نوجوانی ام رسید.می توان در آن هدفمند گام برداشت و گره ای از بخش کوچکی برداشت و برای مردم عزیز ایران کاری کرد و دعای خیری ذخیره نمود.

اما نمی دانم چه شد که ناگهان دلم لرزید در میانه راه...و کم کم نجواهای درونی تغییر مسیر آغاز شد.

یک نفر در گوش من می خواند.می خواند که تمام این ها قبول.رویاهایت زیبا.رسیدن به آن ممکن گرچه سخت...اما...تو وظیفه ی مهم تری داری!

و پرسیدم:چه جیز مهم تر از این که گره گشای مشکلی باشم؟

و ادامه داد:برای تحقق آن رویا باید در آینده از خیلی چیزها کم کنی تا گام هایت بزرگ تر شود برای رسیدن به مقصود.مثلا...از زندگی...از مادرانگی...

سعی کردم توجیه ش کنم و بگویم این ها فقط از برای سد کردن راه بانوان است.وگرنه این همه مادر کارمند یا شاغل در مشاغل سخت مگر مادرانگی نمی کنند؟

گفت:البته...اما شرایط خودت را هم در نظر بگیر.خودت را با خودت مقایسه کن!از پس تمام این کار ها بر می آیی؟از پس آنکه هم درس بخوانی هم رفت و آمدت به کارخانه و آزمایشگاه و غیره و ذلک باز شود بعد خسته بیایی حالا وظیفه دیگرت در خانه را سامان دهی بعد...به تمام این ها می رسی؟

از آن روز به بعد دیگر هیچ نگفتم...و فقط فکر کردم...فکر کردم...فکر کردم...تا خود امروز

تا امروزی که در میدانی افتاده ام و نمی دانم از کدام مسیر باید بگذرم.برای خود رشته ها می چینم...و بعد می گویم اگر وارد فلان رشته شوی به وظیفه اولت در خانه می رسی؟به اصلی ترین وظیفه ات؟

و دیگر این گونه به آینده می اندیشم که حالا تو باید رشته ای برگزینی که حتی اگر مقصودت تنها خانه داری شد به کارت بیاید یا آنکه شغلی برای آن انتخاب کنی که تو را از خانه نیندازد.

دوباره به جزوه ها نگاه می کنم....و به تابستانی که در پیش است.

چشمم را می بندم و می گویم:فعلا برای تابستان برنامه ریزی کن.باقی اش با خدا!


...

۳ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۱:۰۷
یاس گل
جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ

نفرین بر این...

قرار بر این بود تا،آنجا که مرزهامان میان ما جدایی جغرافیایی می افکنند،با همه مردم جهان درست در همان خطوط مرزی،وصله های محبت و دوستی ایجاد نماییم.

دست هامان به سان طناب هایی که به هم گره خورده اند همه مان را کنار یکدیگر قرار داده بود ...

تا آنکه جنگ...!

تا آنکه دست به قیچی هایی،آن ها که چشم هاشان از دیدن این اتحاد جهانی تا کور شدن فاصله ای نداشت،دست هامان را،این طناب های به هم گره خورده را،این وصله ها را بریدند و دیوار کشیدند و ما دیگر یکدیگر را ندیدیم.

چنان گرد تا گرد تو دیوار کشیدند که هر بار با هر تقلای ممکن که دست مان به سوی تو دراز شد،و تو از آن سوی دیوار ها فریادهای القدس لنا سر دادی و خواستی بیایی تا دوباره این پیوند،این پیوند دوستی از نو سر بگیرد،گلوله ای،خمپاره ای،موشکی،دستت را که هیچ،خودت را از ما گرفت!

نفرین بر این دیوارها...بر این دست به قیچی ها...بر این...


آن سوی روزنه:

نماهنگ دولت کاریکاتور نیما علامه را بشنوید با شعری از میلاد عرفان پور

۳ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
یاس گل
شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۶ ب.ظ

سینما و زندگی

فکر می کنم از همان روز که مابین دو کلاس وقت آزاد 5ساعته ای داشتم و با فریده به قصد تماشای فیلم راهی سینمایی در نزدیکی های دانشگاه شدیم ،این فکر به سرم افتاد.

از همان روز که تمایل چندانی برای دیدن فیلم (...) نداشتم و با این همه تنها به احترام انتخاب او،روی صندلی سینما نشستم.

از همان روز که نمی دانستم دقیقا به کدام بخش از آن فیلم باید بخندم و خنده ام یک خنده واقعی باشد.یا آنکه تا دوست عزیزم سعی میکرد در چهره ام دقیق شود و بداند که از فیلم راضی ام یانه به طور کاملا تصنعی بخندم.

فیلم در هر حال به اتمام رسید بدون آنکه دقیقا بتوانم تشخیص دهم  فیلم نامه در کجای داستان خود با سبک زندگی اسلامی-ایرانی پیوند می خورد!

بگذریم.

خلاصه آنکه از همان روز بود که تصمیم گرفتم لااقل اگر قرار بر تماشای چنین فیلم هایی بود،برای خود برنامه ای بریزم و وقتم را صحیح تر پر کنم.

البته از جرقه ایده اولیه تا اجرایی شدن آن به تماشای دو فیلم دیگر نیز رفتم و ضرورت اقدام برای شروع برنامه ی شخصی ام را بیشتر احساس کردم.

برنامه از این قرار بود که هربار پس از تماشای فیلم،در دفتری خلاصه ای از آنچه که دیده شد را به نگارش درآورم و نظرم را درباره آن فیلم بنویسم.همچنین سعی کنم تا علی رغم در نظر گرفتن ایرادات محتوایی فیلم از نگاه خودم،پیام مفیدی را از همان فیلم بیرون کشیده و برای خود یادداشت کنم.

صفحه ای را هم برای معرفی برخی عوامل فیلم و/یا نقل قول های رسانه ای پیرامون آن فیلم در نظر گرفتم.

فقط می ماند یک مسئله!و آن اینکه برایم اهمیت داشت که این دفتر چه طرح جلدی داشته باشد؟!

میان شخصیت های بزرگ رسانه ای گشتم و در طرح جلد دفاتر اسلامی ایرانی به دنبال پیدا کردن آن چهره ها مشغول شدم.

طرح جلد شهید آوینی بیشتر بر  دلم نشست و حالا باید سراغ نمایندگی های دفاتر ایام یا پرسام می گشتم.

آنجا بود که در دل گفتم چقدر بد!که تمام مغازه های لوازم التحریر نوشت افزارهای ایرانی را پوشش نمی دهند و در مغازه شان نمی یابم این طرح ها را.چقدر بد!که تعداد نمایندگی های اکثر نوشت افزارهای ایرانی معدود است.و از همه این ها بدتر!چقدر بد!که در حوالی منطقه ما تعداد این نمایندگی ها کمتر می شود.

به یکی از نمایندگی ها سر زدم.اتفاقا یک دفتر با طرح آوینی شهید هم باقی مانده بود فقط مسئله این جا بود که جلد آن کمی مخدوش گردیده بود.

به یک نفر سپردم تا در انقلاب به تعدادی دیگر از نمایندگی ها نیز سر بزند و بالاخره آن شخص هم وقتی به سومین نمایندگی رسید طرح جلد شهید آوینی را یافت.

طرح جلدی که من می خواستمش.



براده های یک ذهن:

حالا این دفتر هم به صندوق کوچک چوبی ام منتقل شد و هربار پس از تماشای یک فیلم،چند صفحه از آن پر می شود.

هدفمند کردن زندگی آنقدرها هم سخت نیست بلکه شیرین است.

هدفمند کردن زندگی مان را از همین موارد کوچک به ظاهر کم اهمیت آغاز کنیم.



۹ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۶
یاس گل
دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ب.ظ

یک خانوم خانه دار

از یک جائی به بعد احساس کردم که کمی دیر است.دیر است برای آنکه تازه وارد آشپزخانه شوم و این بار نه فقط برای صرف غذا بلکه تهیه غذا!

کمی دیر است اما هنوز وقت هست.

این شد که رفتم پی کتاب آشپزی و دستور پخت ها.

آن روز دریافتم که آشپزی فقط دستور پخت نبود.

می خواهی آغاز کنی که ناگهان می بینی عجب!فلان ماده را در خانه نداری.پس باید به قصد تهیه مواد بیرون بروی یا آنکه بگویی برایت تهیه کنند.

بعد میرسی به دستور پخت.کافی است کمی کمتر یا بیشتر از آنچه نوشته شده است چیزی اضافه کنی.کار بالاخره در قسمتی از آشپزی خراب می شود.

بعد باید زمان بگذاری برای پخت آن.با حوصله تمام.وگرنه آشپزی ات چندان جالب در نمی آید.

و بالاخره غذا آماده شد...اما...

نگاه می کنی و می بینی تازه وقت آن است که به وضع سینک ظرفشویی برسی.شست و شوی ظرف هایی که در حین آشپزی کثیف شد.

آن وقت سفره را پهن کنی و همه را صدا کنی برای صرف غذا و با اینکه خسته ای اما به روی خود نیاوری تا که چه؟تا همچنان شاداب جلوه نمایی...

آشپزی آسان نیست.حوصله می خواهد.دقت می خواهد.عشق می خواهد...

و جالب تر آنکه این تنها یکی از کارهای روزانه یک خانوم خانه دار است.تنها یکی از کارها...

حالا یک نفر با من بگوید یک خانوم کارمند چطور می تواند بعد از گذران یک روز کاری سخت در بیرون خانه،هنگام ورود به خانه این همه انرژی برای خود نگه داشته باشد تا نکند یک وقت آقای خانه و فرزندها صدایشان در بیاید. که چرا خانه مرتب نیست،غذا حاضر نیست،بانشاط نیستی و ... ؟!چرا برخی حواسشان نیست که او یک زن است و لطیف.که خانه داری برای خود شغلی است.همسرداری و تربیت فرزند نیز.

لطفا خانه داری را کمی بیشتر جدی بگیرید.


براده های یک ذهن:

حضور در اجتماع برای تو زن خیلی هم خوب است.کار کردن در شغلی که به آن علاقه مندی نیز...اما حواست باشد کار اول تو و مهم ترین کارت در داخل خانه است.اگر به آن تمام و کمال رسیدی سراغ کار دیگر هم برو.


۱۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۵
یاس گل
پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۵۴ ق.ظ

عیادتی اسلامی تر

اصلا بیا از زاویه ای دیگر به این قضیه نگاهی بیاندازیم.

فرض کن به عیادت بیمار رفته ای.واضح است که جسم آدمی طی یک دوره بیماری تحلیل می رود و رخساره او نیز نشانگر مطلوب نبودن شرایط جسمی وی است.

حالا تو بالای سر بیمار ایستاده ای.بلافاصله آغاز می کنی:آه که چقدر لاغر و ضعیف گشته ای.آه که دیگر چیزی از تو باقی نمانده است و گریه و اندوه و ... خلاصه به هر شکل ممکن اختیار کلام بر زبان نگیری و از خاطرت برود که این بیمار،جدای از درد جسمی،دچار تضعیف روحیه نیز گردیده است و حال سخت مشتاق شنیدن سخنان نیک و گوش نواز توست.

و به آینه ای که تنها شرح حال ظاهر جسمی و دردمند او باشد نیاز نیست که شاید هم فراری ست.

انسانی که در برابر تو در بستر افتاده است همان انسان دیروز است که در جایگاه یکی از اعضای خانواده،همسر،فرزند،دوست و ... عزیز تو بوده است.امروز از ابعاد روحانی وی چیزی نکاسته است که حال تو غم خوار او باشی.

هنوز هم به زیبایی دیروز است.البته اگر چشمان تو تنها زیبایی را در جسم او جست و جو نکرده باشند...

پاداش عیادت کننده را کم نیست.که حتی در زمره ی یکی از آن شش دسته ای است که حضرت علی بهشت را بر آنان ضمانت نمود.بر کسی که به قصد عیادت راهی شود و در این راه از دنیا رود.¹

که عیادت کننده را محو شدن تعداد زیادی از گناهان پاداش است و طلب استغفار فرشتگان از خدا برای وی.²پس با رفتاری غلط و به تعبیری غیر اسلامی یا غیرانسانی از ارزش و پاداش خود نکاه.

و بیمار...که البته باید از او بخواهی که در حقت دعایی بکند چرا که دعای بیمار همانند دعای فرشتگان است.³

برای او تحفه ای بگیر.محبتت را از بدو ورود بر او روانه کن و او را به صبوری تشویق کن.و یادآوری کن که در بهشت درجه‌ای هست که فقط با صبرکردن بر مریضی‌های جسمی می‌توان به آن درجه رسید.⁴

به او بگو که هنوز برای تو به زیبایی دیروز است و البته سعی کن که با باور قلبی این سخن را بر لب جاری کنی و به آن معتقد باشی.

بیا و از امروز جور دیگری در جایگاه عیادت کننده قرار بگیر.به سبکی اسلامی تر...



¹،²،³ برگرفته از روایاتی که در کتاب مفاتیح الحیاة آیت الله جوادی آملی آمده است.

⁴ روایتی از امام صادق (ع)،بحارالانوار

۳ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۵۴
یاس گل
يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۰۲ ب.ظ

تلنگر!

کلاس تکنولوژی غلاتمان را به کلاس تلنگر،مانند می کنم.

کلاسی که در هر جلسه،از ابتدا تا انتهای آن می توانی حداقل یک یا دو مورد از کمبودها و کاستی های موجود در صنعت غلات کشور را پیدا کنی.

صدای نچ نچ دانشجویان را بشنوی.

جملاتی از قبیل "در ایران انگیزه ای باقی نمی ماند"،"این همه کمبود و آن همه ادعا"،"ایران است دیگر" و... از چپ و راست و پشت و پیش رو به گوش ات برسد و ... .

یک بار بعد از شنیدن بهانه های بچه ها بود که گفتم:اگر هر کدام از ما فردا گوشه ای از این کارهای نکرده را پیش بگیریم چقدر همه چیز بهتر می شود.

به طعنه کسی گفت:بله اگر سرمایه اولیه ی آن نیز دستمان باشد!

هیچ نگفتم.و صبر کردم تا انتهای کلاس.

رو به روی استاد ایستادم و پرسیدم:این همه جای کار،این همه فارغ التحصیل.پس چرا جاهای خالی پر نمی شود؟

لبخندی زد و سوالم را تکرار کرد و گفت:چون فارغ التحصیلان ما تسلط کافی به دروس تخصصی خود ندارند.صرفا به دنبال مدرک اند و اینکه این مقطع تحصیلی زودتر تمام شود.

گفتم:بعضی می گویند سرمایه نداریم برای آغاز کار.

و گفت:زمانی که فرد دغدغه مند شد و تحقیق کرد و جوینده شد،یابنده است.سرمایه جور می شود.وقتی قرار است کاری را آغاز کنی که تا قبل آن اقدامی در آن راستا صورت نگرفته رقیبی نداری و سرمایه گذارها پیدایشان میشود.کافی است بخواهی.

ادامه دادم:هربار که از کمبودها سخن می گویید عده بسیاری بیشتر ناامید می شوند تا اینکه انگیزه پیدا کنند.

گفت:بله،برخی دنبال آن هستند که همه چیز آماده و درسته تقدیمشان شود.اما این ها که می گویم برای آن عده ای است که به دنبال فرصت اند و این ها تلنگری است که زرنگ باشند و بدانند در کدام قسمت می توانند وارد شوند.

گفتم:پس مشکل از خود ماست...

سر را به نشانه تایید تکان داد و گفت:مشکل از خود ماست...

براده های یک ذهن:

جنگ که شد اگر قرار بر این بود که عده ای بگویند دشمن که خرمشهر را گرفت چه نیاز به دفاع بیشتر؟و مردانه پای آرمانشان نمی ایستادند نقشه ایرانمان به شکل فعلی خود باقی نمی ماند.اگر دانشمندان ما میگفتند ما کجا و انرژی هسته ای کجا؟هرگز ایران به فناوری هسته ای نمی رسید.و اگر امروز هر دانشجو در هر رشته بخواهد بهانه سر دهد و بگوید آن قدر کار زمین مانده که دیگر نمی توان آن را جمع کرد،ایران به فناوری های دیگر دست پیدا نخواهد کرد...درست درس بخوانیم.باانگیزه و هدفمند...

۷ نظر ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۲
یاس گل