رویای بهار
خواب دیدم تنم گرم است.
خورشید،بُلند قَد است،
و پس از عبورِ یک زمستان سرد و چموش،
پیکر درخت ها دوباره معطر.
پلک های من سنگین شده بود.
بهار،پشت چشم هام،خوابیده بود.
و کسی،از آن سوی خواب من می گفت:
تعبیر بهار مگر جز بهار خواهد بود؟
خواب دیدم تنم گرم است.
خورشید،بُلند قَد است،
و پس از عبورِ یک زمستان سرد و چموش،
پیکر درخت ها دوباره معطر.
پلک های من سنگین شده بود.
بهار،پشت چشم هام،خوابیده بود.
و کسی،از آن سوی خواب من می گفت:
تعبیر بهار مگر جز بهار خواهد بود؟
بخش واژگان زبان را که باز میکنم و شروع می کنم به حفظ کردن،یاد "او" می افتم.
کوچک بودم که برای اولین بار دیدمش.
تعطیلات نوروز بود و رفته بودیم خانه شان برای عیددیدنی.
او از من کوچکتر بود اما با اعتماد به نفس تر و شاید مغرور تر از من.
با احتساب بر نمرات مدرسه،درس من از او بهتر بود اما او زبانش از من قوی تر بود.زبانش فراتر از آنچه که در مدرسه می آموختم بود.
یادم هست توی اتاقش نشسته بودم و او برایم یک انشای انگلیسی می خواند و من چیز زیادی از حرف هایش نمی فهمیدم.احساس ضعف می کردم.حتما از نظر او یک بچه ی خنگ بودم.
بعد هم بازی سیمس لایف استوری را در رایانه باز کرده بود و من باید از او در مورد کلمات انگلیسی که در بازی بود سوال می کردم و او هم جوری که انگار از ندانستن من کلافه شده باشد پاسخم را می داد.
چند سال بعد از آن،من هم به کلاس زبان رفتم.من هم بازی سیمس لایف استوری را نصب کردم و انقدر بازی اش کردم که خسته شدم.
چند سال بعد زبان را رها کردم.سیمس لایف استوری را هم از کامپیوتر حذف کردم.
حالا خیلی از آن سال ها گذشته است.
دوباره واژه های انگلیسی جلوی رویم است و این ها تصویرهایی است که من به یاد می آورم.تصویرهایی که شاید از نگاه کودکی ام بوده باشد و چندان هم درست نبوده باشد.
هنوز هم دلم می خواهد زبانم را تقویت کنم و جلوتر بروم.
اینکه تو در روشنایی روز،دلت روشن باشد به نور،به طره های پریشان آفتاب،چندان شگفت نیست!
تو در برابر خورشید به تماشای جهان ایستاده ای و زنده از آنی به زندگی.
اما اگر هر بار با رسیدنِ به شب،دچار تاریکی آن شوی و در برابر خود،جز نمایش ممتد سیاهی شب،هیچ نبینی،اگر هر بار با رسیدنِ سیاهه ی لشکر شام از راه،طلوع دوباره ی خورشید را از خاطر ببری و ناامید از تابش دیگربار آن شوی،معنایش این است که تو حقیقت نامیرای روشنایی را باور نکرده ای!
تو به خورشید ایمان نیاورده ای و به این آگاهی نرسیده ای که ندیدن خورشید برابر با نبودن آن نیست.
فراموش نکن که چه شب باشد،چه روز،نه فقط زمین،که یک منظومه به نور و حرارتِ آن زنده است.همیشه و در همه حال...
وقتی دچار تشویش می شوم،به حرف زدنِ با تو نیازمندم.
وقتی نگرانی های به جا و نابه جا از چپ و راست بر من هجوم می آورند،به گم شدنِ در آغوش تو محتاج می شوم.
و تو فکر کن که جهان پر از تشویش ها و نگرانی های هر روزه است و این یعنی من در همه حال به سوی توام.
وقتی آشفتگی ها سراغم می آیند حس می کنم تمام سلول های بدنم دچار نوعی بی نظمی شده اند و سر جای همیشگی شان نیستند.
در چنین زمان هایی صحبت کردن با تو می تواند آرام آرام مرا به جای اولم بر گرداند.
هر کلمه از این گفت و گو،یکی از آن سلول های دچار آشفتگی را سر جای اولش بر می گرداند و دوباره نظم در بدنم بر قرار می شود.
من،
بسان اسطوره ای هستم،
که به باور مردمان زمان نرسید!
اسطوره ای،که افسانه ی بی تکرار زندگی اش،
سینه به سینه نقل نشد،
و به کتاب های درسی،
به قصه های شب کودکان نسل بعد و نسل های پس از آن،نرسید.
من،
اسطوره ای هستم که شنیده نشد.
که لا به لای سطور،گم شد.
و برای هیچ جمعِ حلقه زده به دور آتشی،تعریف
برای هیچ جمعِ نشسته در معبدی قرائت نشد.
اسطوره ای که در نهایت،روزی،
با غبار کهنه بر جلد کتابی کهن،
به باد فراموشی،
سپرده شد...
براده های یک ذهن:
من انگار معجزه ای هستم.مرا باور نمی کنند.مرا نمی بینند. «نادر ابراهیمی»
اینستاگرام وصل می شود.احتمالا خیلی ها بی خبرند،وگرنه اینستا بمباران می شد با استوری ها و پست های تازه،پس از یک هفته دوری دسته جمعی از آن.
رفته رفته به تعداد استوری ها اضافه می شود.بیشتر پست ها،گله و شکایت آدم هاست از یک هفته ای که بر آن ها گذشت.
برایم پستی از توماس اندرس بالا می آید.یک آن از خودم می پرسم:«راستی راستی چرا دنبالش می کردم؟مدرن تاکینگ را دوست داشتم که داشتم.اصلا الان دیگر مدرن تاکینگی در کار است؟هرکدامشان رفته اند پی کار خودشان...» و دستم روی لغو دنبال کردن می رود.
فکر می کنم به اینکه واقعا چند نفر دیگر را دارم بیهوده دنبال می کنم؟
استوری های جدید بچه ها را باز می کنم.بیشتر ترجیح می دهم حرف های تازه بخوانم.عکس های تازه ببینم.نه آنکه فیلم ها و خبرهای بیات همان هفته ی پیش را دوباره مرور کنم.اما انگار جز چند نفر معدودی،سایرین مایلند به تکرار.
دلم می خواهد بروم توی صفحه ی فلانی که دلم برای صفحه اش تنگ شده بود.بروم و با اینکه چندان نمی شناسمش بنشینم پای عکس هایش که هیچ وقت ربطی به سیاست نداشتند.که هیچ وقت در هیچ جریانی هم صدای با مردم نه زبان به اعتراض گشود و نه حمایت.که همیشه دنیای متفاوت خودش را داشت و من هم در همین یک هفته به دنیای متفاوت او فکر می کردم.
دلم می خواهد این کار را بکنم اما با خودم می گویم:«او هم در زندگی واقعی تو جایی ندارد.زندگی واقعی تو دقیقا همین یک هفته ی پیش بود.تنها همان آدم های محدود،آدم های زندگی تو بودند.نه هیچ یک از این اینستاگرامی ها.»
این درد مشترک همه ی ما است.منصفانه بخواهیم بگوییم حالا نه همه،اما درد مشترک بیشتر ما که هست.فکر می کنیم همین که صفحه ی x یا y را دنبال می کنیم و او هم صفحه ی ما را،معنایش این است که ما با هم مرتبطیم و در ارتباط!
همه اش حرف مفت است.خیلی از آن هایی که آنجایند حتی نام ما را هم به درستی نمی دانند.یک روز اگر در خیابان ببینیمشان و بگوییم:«هی!چقدر از دیدنت خوشحالم.من فلانی هستم» باید فکر کنند تا یادشان بیاید دقیقا که بودیم و پست هایمان درباره ی چه بود.
از فکر کردن به این موضوع دلم می گیرد.دلم می خواهد اصلا یک مدت نروم سراغ اینستا.خودم،خودم را بکشم بیرون از همه ی این دلبستگی ها.به جای این ها بروم بنشینم کنار لئو،شکلات داغم را بنوشم و او برایم شعرهایش را بخواند.
بیش از این او را معطل نمی کنم.
باید بروم...
نوار کاست قدیمی فریدون آسرایی را گذاشته ام روی پخش و دارم "آهای خوشگل عاشق" او را گوش می دهم.
این روزها دیگر کتاب خاصی برای کنکور دستم نیست و تا چند روز آینده که باید کتاب تست و درسنامه تهیه کنم فرصت دارم تا کمی بیشتر زبان بخوانم.انگیزه ام برای ادامه دادن زبان انگلیسی قوی تر شده.در این خصوص آدم های زیادی تاثیر گذار بوده اند که برخی هاشان حتی روحشان هم خبر ندارد در زندگی یک نفر دیگر چقدر تاثیرگذارند.متینا،زینب،زهرا،لئوپاردی و ... .
آنقدر آموختن زبان دوم برایم هیجان انگیز شده است که اگر انگلیسی را تا سی سالگی با موفقیت و رسیدن به تسلط کامل پشت سر بگذارم،می روم سراغ زبان سوم.
اینستاگرام همچنان قطع است.دیشب با خودم فکر می کردم که اگر راستی راستی وصل نشود چه خواهد شد؟و ناگهان احساس کردم چقدر از تعداد نفرهای حاضر در زندگی ام کم خواهد شد.دریافتم که چقدر تعدادِ آدم های مجازی در زندگی ِاغلب ما بیشتر است.که چقدر دنیای واقعی ما کوچک است و دنیای اینترنتی ما بزرگ.
اولش حس کردم که از دست دادن بعضی از آدم های اینستاگرام واقعا برایم تلخ خواهد بود.اما بعد...دیدم که نه.زندگی همین است.همین چند روزی که همه ی ما در قطعی شبکه های پرطرفدار خارجی به سر بردیم و فهمیدیم چند نفر از دوستانمان واقعا به یادمان هستند و احوالمان را می پرسند.زندگی واقعی یعنی همین روزها.همین روزها که دچار به آنیم.
حالا نوار کاست هم روی آهنگ دیگری رفته و فریدون آسرایی با سوز -و البته با آهنگ فوق العاده ای از بهروز صفاریان-می خوانَد:
غریبه آی غریبه آی غریبه
ببین دنیا پر از رنج و فریبه
غریبه آی غریبه آی غریبه
دلم تنگه غریبه آی غریبه
به دوره ی امپراطوری روم رسیده ام.دوره ای که ادبیات آن آهسته آهسته رو به انحطاط نسبی می رود.
به آثار منثور سِنِکا می رسم و مجموعه رسالات اخلاقی "گفتگوها".باکنِر،در توضیح مضمونِ بابِ"کوتاهی عمر" نوشته است:
اگر زندگی را تلف نکنیم،به قدر کافی فرصت داریم.
تاریخ ادبیات جهان را می بندم و فکر می کنم ما به اندازه ی تمام کارهایی که از پیش برای داستان زندگی مان برنامه ریزی شده است و در اندیشه ی آنیم،فرصت داریم.
مسئله خود مائیم!
مائیم که وقتمان را پای آدم ها،پای صفحه ها،پای چیزهایی که نقشی در داستان زندگی ما و پیشرفتمان ندارند تلف می کنیم... .
می خواستم در این باب،حرف ها بزنم،چیزها بنویسم.در باب دوست داشتن های اشتباهی.
اما به نظرم آمد که تنها همین تصویر،خود همه چیز است،اگر که سرسری و روزنامه وار از روی آن نگذریم و همین عبارت،دعای گاه به گاهمان باشد:
که خدایا!مهر آدم هایی را که از آن ما نیستند،از دل ما بردار.
احساسات واهی مان را،مغلوب و شکست خورده ی عقل و منطق کن.
آمین
براده های یک ذهن:
تصویر از story کتابفروشی سوره مهر
یک شب تصمیم گرفتم چمدانم را ببندم،شندرغاز پولی که دارم را بردارم و دنبالت بیایم.این مهم ترین تصمیم زندگی ام بود.
چمدان کوچکم را بستم و تک و تنها راهی ات شدم.به مادرم گفتم:می روم یک جای دور.نگرانم نباش.دنبال رویاهایم می روم.دنبال یک آخرِ خوش.
و مادرم پشت سرم یک کاسه دعا ریخت و گفت:عاقبتت به عشق عزیزم.
نه نسبتی با تو داشتم و نه حتی تو می شناختی ام.کوچه به کوچه،بقالی به بقالی،راننده به راننده سوال می کردم:ببخشید فلانی را می شناسید؟خانه اش؟می دانید کجاست؟
دستم می انداختند.نشانی نمی دادند.می گفتند نمیشناسندت.می گفتند در تمام قصه ها،مردان به دنبال زنان می گردند،نه به عکس.اما بالاخره پیدا کردمت.بالاخره خانه ی کناری تان را از صاحبخانه اجاره کردم.
اتاق کوچک خانه ام درست دیوار به دیوار اتاق تو بود.
عصرها می آمدم پشت پنجره و فلوت می نواختم.کار و زندگی نداشتم که.کار و زندگی ام تو بودی.چشمم مدام به کوچه بود که کی می روی بیرون کی می آیی.با چه کسی حرف می زنی.فردا چه می پوشی.
و در نهایت یک روز همزمان با تو از در خانه زدم بیرون.وانمود کردم که ندیدمت اما تو دیدی ام.پرسیدی:به تازگی به اینجا آمده اید؟
برگشتم سمتت و گفتم:سلام.بله...اُه...خدای من! و ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:باورکردنی نیست.شمایید؟خودتان هستید؟
و تو لبخند متواضعانه ای زدی و گفتی :بله.
-از خوش سعادتی من است که همسایه تان شده ام.هرچند برای مدتی کوتاه.
و تو این همسایگی را تبریک گفتی.می خواستی سوار ماشینت شوی و بروی که دوباره برگشتی و گفتی:راستی!شمایید که عصرها فلوت می نوازید؟
خجل شدم.گفتم:بله.بخشید اگر ایجاد مزاحمت می شود.ترجیح می دهم از شهر خارج شوم و تمرین هایم را به طبیعت منتقل کنم.اما می دانید؟تازه واردم.خیلی اینجاها را نمی شناسم ...
- من که می شناسم!فردا صبح برای یک کوه نوردی آماده اید؟4 صبح راه می افتم.من کوه نوردی ام را می کنم شما فلوت نوازی تان را...
و فردایش زدیم به دل کوه.دور شدیم.خیلی دور.بالا رفتیم.خیلی بالا.آنقدر که ترسیدم.دست کسی جز تو به من نمی رسید.و تو اطمینان دادی که حتی دست تو هم به من نخواهد رسید.که از جانب تو خطری متوجه من نیست.
آن بالا،قبل از بیداری مردم شهر فلوت زدم.تو صدای فلوت نوازی ام را ضبط کردی تا در خلوتت یاد من کنی.آن بالا در گرگ و میش هوا یک بار دیگر نگاهت کردم.تو متین ترین و جذاب ترین مردی بودی که در تمام عمر دیده بودم.
برگشتیم.
هر روز که بر فلوت می نواختم پیامک می زدی و از احساست می گفتی.
من پشت پنجره جادو می ریختم در صدام و می نواختم و تو پشت پنجره عاشقم می شدی.
آخر این قصه،برایم مردی.اول این قصه برایت مردم.
و همه ی این ها باور کردنی نبود.
و همه ی این ها تنها در خیال اتفاق افتاده بود.
پناه بر خیال...
براده های یک ذهن:
این یک داستان است.
و اساسا این یک داستان نیست.
آن سوی روزنه:
بعد از خواندن این پست به این آهنگ هم گوش بسپارید اینجا