مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۰۸ ب.ظ

آن عمارت باشکوه

طبقه ی دوم را نشانش می دهم و می گویم:آنجا! می بینی؟ آنجا اتاق من است.

امتداد انگشت اشاره ام را می گیرد و نگاهش به پنجره های به نسبت کوتاه اتاقم می رسد.بدون اینکه سرش را به سمت من برگرداند می پرسد:حالا چرا آنجا؟این همه اتاق داخل این عمارت است.

بعد نگاهش را به سوی طبقه ی سوم می برد و می گوید:مثلا اتاق زیرشیروانی.

حرفش را تایید میکنم اما همچنان علاقه ام به همان اتاق طبقه ی دوم عمارت است.همان که درست آن گوشه واقع شده.یک جور حس امنیت می دهد.زیاد توی چشم نیست.در جایی نیست که اهالی ساختمان مدام از جلویش رد شوند و صدای ترددشان را بشنوی.

او همچنان محو تماشای محوطه ی بکر و چشم گیر منطقه است که می گوید:من هم انتخابم را کردم.و دستش را رو به خانه ی دو طبقه ی پشت عمارت می گیرد.

می پرسم:کدام اتاقش را می خواهی؟

می خندد.یکی از ابروهایش را بالا می برد و می گوید:اتاق؟کل خانه مال من است.چه فکر کرده ای؟

دیسِ پلوخوری را با احتیاط دوباره داخل بوفه می گذارم و از پشت شیشه،به منظره و عمارت نقاشی شده ی کف دیس نگاه می کنیم.

۳ نظر ۲۲ آذر ۹۹ ، ۱۷:۰۸
یاس گل
يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۹ ب.ظ

صدای خاطره های دور نوجوانی

اولین بار از طریق تیتراژ یکی از سری برنامه های مثلت شیشه ای یا شب شیشه ای بود که کاری از بهروز صفاریان شنیدم.آهنگ "مثل ماه" او از همان زمان که نوجوانی 13،14ساله بودم توی گوشم ماند.جنس صدا و کارهایش خاص بود.تکراری نبود.

من هنوز نوار کاستی از فریدون آسرایی دارم که گاهی به هم آوازی او با بهروز صفاریان در این نوار گوش می دهم. همینطور به برخی کارهای مشترکی که برادران صفاریان یعنی بهروز و بهنام صفاریان با هم خوانده اند.

شاید شما او را بیشتر به عنوان یک آهنگساز بشناسید ولی من خواندنش را هم دوست دارم.

اینجا همان کار خاطره انگیز مثل ماه را برایتان به اشتراک میگذارم.اولین کاری که مرا با آثار او آشنا کرد.

به من چیزی بگو - بهروز صفاریان

 

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۹ ، ۱۲:۳۹
یاس گل
شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۳۴ ب.ظ

از هم دور می شویم

دلم برای روزهایی تنگ است که کسی درباره ی اعتقاد و باور سیاسیِ دیگری چیزی نمی دانست. همه در کنار هم خوش بودیم و آنقدر محبت و دوستی میانمان بود که به تفاوت هایمان فکر نمی کردیم.اختلاف نظرهایمان را بر خلاف این روزها جار نمی زدیم و هیچ چیز مهم تر از پیوند میانمان نبود.

۲ نظر ۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۳:۳۴
یاس گل
چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۲ ب.ظ

و پیامی در راه

انگار کسی از قبل گفته باشد حوالی آخر پاییز در آذر فلان سال،قرار است چیزی دریافت کنی. یک چیزی که نمی دانم چیست و فقط می توانم از دور عطر آن را حس کنم و بشنومش.این روزها این شکلی ام.

۳ نظر ۱۲ آذر ۹۹ ، ۱۹:۲۲
یاس گل
شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۰۱ ب.ظ

یک صدای صمیمی

دیده اید که بعضی اوقات،کسی را ملاقات می کنید و احساس می کنید این چهره برایتان خیلی آشناست؟شما هرگز پیش از این،آن شخص را ندیده اید و نمی دانید که چرا چنین حسی نسبت به او دارید.هیچ وقت هم دلیل روشنی برای سوالتان نخواهید یافت.
حالا همیشه هم این احساس عجیبِ آشنایی،در مورد چهره و ظاهر یک شخص نیست.مثلا گاهی شما با یک صدا احساس نزدیکی می کنید.بدون آنکه بدانید چرا،آن صدا به دل شما می نشیند.
دیروز رادیو روشن بود و آهنگ های به نسبت جدیدی از خواننده هایی که نمی شناختم پخش می شد.
به یکی از همین آهنگ ها رسیده بودم و ترانه اش این طور آغاز می شد:
اومدن روزای خوب،هم به توئه هم به منه
چه خوبه باشی وُ هوا،یه سره بارون بزنه
حواسم جمع صدا و ترانه و موسیقی بود.آهنگ جلوتر می رفت و من گوشم به بلندگوی رادیوضبطِ سونی مان،نزدیک تر میشد.
چیزی که در موردش صحبت کردم در من اتفاق افتاده بود.من با این صدا احساس صمیمیت می کردم.
آهنگ تمام شد.
اسم خواننده را نمی دانستم.
هی سعی کردم بخشی از ترانه را به یاد بیاورم و در گوگل پیدایش کنم.
و یافتمش.
برایتان اینجا به اشتراک میگذارم تا هم حالتان خوب شود و هم حس شما را نسبت به آن بدانم.

نام اثر:روزای خوب
خواننده:علی رستگار

ترانه سرا:ریحانه هاشمی

 

 

 

۲ نظر ۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۱
یاس گل
پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۹، ۰۵:۳۴ ب.ظ

در جستجوی آنچه تو می خواهی

آرزوهایی در دل دارم، هدف‌هایی در سر. می‌دانم آن‌چه من طالب آنم و در جست‌وجوی آن هستم، مطلوب و مقصود انسان‌های دیگری هم هست. می‌دانم شبیه به تعداد صندلی‌های موجود در یک دانشگاه، که برای پذیرش دانشجو اندک‌اند، انسان‌ها هم برای تحقق خواسته‌های بلندپروازانه‌ی خود در دنیا، محدودیت‌هایی دارند. محدودیت‌هایی که در نهایت آن‌ها را به رقابت‌کردن با یک‌دیگر سوق می‌دهد.
زمان سراسیمه در گذر است. عقربه‌ها برای کسی نمی‌ایستند. مسیرهای منتهی به رسیدن، از ما، دویدنی پیوسته و جانانه می‌طلبند نه حرکتی سلانه‌سلانه و آرام یا از سر دل‌خوشی.
من هم در مسیر رسیدن به آرزوهایم همیشه در حال دویدن بوده‌ام. مثل هر انسان دیگری، وقتی قدم در راه مسابقه‌ای گذاشتم، علاوه بر امیدواری به موفقیت و پیروزی، کمی هم خودم را برای شکست آماده کردم. اما بعضی از شکست‌ها آن‌چنان سنگین‌اند که هرقدر هم از قبل برای رو به‌رو‌شدن با آن‌ها برنامه چیده باشی و آماده شده باشی، باز غافلگیر می‌شوی. مثل من. مثل آخرین‌باری که سخت‌تر از هرزمان زمین خوردم.
آن روز، روزی که نیازمند کمک دیگران بودم کسی برای گرفتنِ دستم و تکاندن خاک از سر و رویم نایستاد. هرکس به فکر رسیدن خود به خط پایان بود. من در آن مسابقه از دیگران جا ماندم و رقابت تمام شد.
وقتی خستگی‌ام را به تماشا نشستم از تصور تکرار ماجرا ترسیدم. حس کردم همیشه محکوم به شکستم چون همیشه کسی هست که توان بیش‌تری دارد، پاهای قوی‌تری دارد، بهتر می‌دود و زودتر می‌رسد.
بزدلانه همان‌جا گودال عمیقی کندم و آرزوهایم را به خاک سپردم.کارم تا مدت‌ها فاتحه‌خواندن برای آرزوهایم بود تا آن‌که در کشاکش روزهای بی‌هدف، رهگذری از کنار من رد شد و با من از مسیری سخن گفت که پیش از آن چیزی درباره‌اش نشنیده بودم.
او گفت انسان تا وقتی زنده است همیشه باید در جست‌وجوی رسیدن به چیزی باشد، اما نه هرچیزی، بلکه چیزی که ارزش رسیدن داشته باشد. بعد برایم از مسابقه‌ای گفت که در آن برای هرکس، جداگانه، خط پایانی وجود داشت. خط پایانی مختص به او و متناسب با ظرفیت‌های وجودی او.
او گفت داوران آن مسابقه از کسی بیش از آن‌چه در توان دارد نمی‌خواهند. هر شرکت‌کننده را فقط با خودش و دیروزش مقایسه می‌کنند.
شگفت‌انگیزتر این‌که کسی دیگری را برای زودتررسیدن به خط پایان کنار نمی‌زند و به زمین نمی‌اندازد، بلکه دست دیگری را هم می‌گیرد و از خاک بلند می‌کند. من برای تماشای آن مسیر رفتم اما جاده‌ای ندیدم.
گفتم: «پس کجاست راه؟کجاست این مسیر؟» گفت: «تو مهیا شو و نشان بده آماده‌ی دویدنی. راه نیز رفته‌رفته به تو نشان داده خواهد شد.»
پیراهن پوسیده‌ی ناامیدی را از تن درآوردم، پیراهنی که همیشه به تن زار می‌زند. و لباس پاکی از جنس امید به تن کردم. بعد آرزوهایم را از زیر خاک بیرون کشیدم و آن‌ها را طوری که در هماهنگی با مسیر تازه‌ی زندگی‌ام باشد دوباره در دل پروراندم.
و ناگهان دیدم! دیدم از جایی که در آن ایستاده‌ام، به هرجای دنیا که نظر کنم، پر از نقطه برای آغاز است. پر از جاده‌هایی که مرا به حرکت‌کردن، به دویدن، تشویق می‌کنند.
برای اولین‌بار جاده‌هایی دیدم که انتهای آن‌ها روی زمین نبود. تا آسمان می‌رفت. جاده‌هایی که انسان را به پرواز می‌رساند، به رهایی، نه زمین‌گیرشدن.
راه افتادم و با هر قدمم می‌شنیدم که عالم سخن می‌گفت: «در انتهای مسیر چیزی هست که شوق رسیدن به آن تو را از بستر خوابی سنگین بیدار می‌کند. چیزی که به تو میل دوباره زیستن می‌دهد. چیزی که برخلاف داشته‌های دنیایی، تمام‌شدنی نیست. بزرگ است، بی‌انتها و نامحدود است و در جاودانگی است.»

وَالدَّوامَ فِى الاتِّصالِ بِخِدْمَتِکَ، حَتّى أَسْرَحَ إِلَیْکَ فِى مَیادِینِ السَّابِقِینَ وَأُسْرِعَ إِلَیْکَ فِى البَارِزِینَ، وَأَشْتاقَ إِلى قُرْبِکَ فِى الْمُشْتاقِینَ.
و در خدمت مدام به خودت مرا مستدام ساز. تا آن‌جا که در میدان‌های مسابقه به سویت پیش بتازم و از رهروان راه تو پیشی بگیرم و بال در بال مشتاقان کویت پرواز شوق کنم.

فرازی از دعای کمیل

+ پنجشنبه 22 آبان 1399،روزنامه ی همشهری،هفته نامه دوچرخه

۲ نظر ۲۲ آبان ۹۹ ، ۱۷:۳۴
یاس گل
چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۶:۵۸ ب.ظ

اولین دیدار

دوست دارم تو را یک روز،نه در دنیای عادی،بلکه در دنیای داستان ها ملاقات کنم.

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۸:۵۸
یاس گل
يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۳۵ ب.ظ

افسانه ی دریای آبی چشم هات

دوره گردها،بقچه شان،همیشه پر از افسانه بود.پر از داستان ها و حکایت های به سوغات آورده از سرزمین های دور. که هرچه بود همیشه آن دورها بود.جایی که جز پَردادن پرنده ی خیال،راه دیگری تا رسیدن به آن،تا تماشای آن نبود.

دوره گردها،هر شب،گرداگرد آتشِ دوستی،آتشِ داستان سرایی می نشستند و از دریای آبی برایمان می خواندند.از دریایی که تا آن روز،هرکس که به شوق رسیدن به ساحلِ آن رفته بود،دیگر بازنگشته بود.
برایمان از بی قراری دریا می گفتند و از اینکه همیشه در دلش طوفان بود.از اینکه نه کسی را به ساحل خود می رساند وَ نه زنده برمی گرداند.
می گفتند آن کس که به ساحل امن دریایش رسَد؛به آن ساحلِ شن های ریز طلایی رنگ،با تاجی از شکوفه های درخت سیب به استقبال از او آمده و او را از آن پس با نامِ تازه ای می خوانند.

من شکوفه های سیب و نام تازه را دوست داشتم.من رد تمام افسانه های دریای آبی را از حرف به حرف و راست و دروغ داستان های دوره گردها گرفته بودم و قایق کوچک زندگی ام را به آب ها سپرده بودم.
من به دریای آبی رسیده بودم.
ماه ها دور تا دورم را آبی ناتمام آن دریا گرفته بود.
هر روز پارو می زدم اما نمی رسیدم.
به طلب فریاد می کشیدم اما جز صدای خودم هیچ صدای یاریگر دیگری نمی شنیدم.اسیرِ رفت و برگشت های بی حاصل خودم بودم.

-رهایم کن!چرا مثل هزاران هزار قربانیِ آرام گرفته در قعر آب هات،مرا به طوفانِ خشمت نمی کُشی؟
اما دریا هیچ پاسخِ تسکین دهنده ای،سوارِ بر موج های خود نداشت.

خاطراتِ ثبت شده در ذهنم را،صدای دوره گردها را هر روز،مرور می کردم.
شب می رسید و من چشم هایم را می بستم و آن سوی پلک هام،خواب فانوس های دریا را می دیدم.فانوس ها بر سرم نور می تاباندند و مرا به ساحل خود،به تاج شکوفه های سیب و نام های تازه می رساندند.
هربار با لبخندِ شیرین پس از یک خواب خوب،چشم هایم را به روی دنیا باز می کردم اما،جز ستاره های کم نور آسمان سیاهِ بالاسرم هیچ نمی دیدم.
دست هایم را به لبه ی قایق می گرفتم و سرم را تا روی آب ها می کشیدم وَ خودم را نگاه میکردم.
چشم هایم گرم می شد.
اشک از گوشه ی چشم هایم می غلتید و به آب ها می پیوست؛به آب های دریای آبیِ تو،
به آب های دریای آبیِ "چشم هات".
.

تا آنکه یک روز،
از دورها به من خبر رسید و بادها گفتند:《دوره گردها از تعریف افسانه ی پر تکرارِ دریای آبی خسته اند.آن ها دیگر افسانه های تازه تری برای مردم می خوانند و کسی،دریای آبی و شکوفه های سیب ساحل آن را به خاطر نمی آوَرَد.》
از آوردن پیغام بادها،سال ها گذشت.
افسانه های زیادی از پی هم آغاز شدند و جایی،دوباره به پایان رسیدند اما افسانه ی من و آبی دریای چشم های تو هرگز به پایان نرسید.
حیف که مردم تا آخر قصه پای این داستان باقی نماندند...

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۶:۳۵
یاس گل
سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۴۷ ب.ظ

بازگشت قهرمان

فکرش را نمی کردم که بتوانم تنها پس از یک روز خودم را از نو پیدا کنم. پیام های همه ی دوستانم را خواندم و شنیدم.آنچه که برایم پیش آمده بود را پذیرقتم و حالا حالم خوب است.

بعضی از وسایلی را که از دو سه سال پیش برای روز قبولی ام ذخیره کرده بودم،بیرون آوردم و تصمیم گرفتم استفاده از آن ها را تا روز نامعلوم قبولی به تاخیر نیندازم بلکه از همین حالا از آن ها استفاده کنم و از زندگی لذت ببرم.

یکی از دوستانم وقتی که هنوز حالم خوش نبود می گفت: ارزش ندارد خودت را ناراحت کنی.اگر قرار بود برای دانشگاه پرینستون تلاش کنی این را نمی گفتم ولی درس خواندن در ایران چه فایده ای دارد؟

من به او گفتم :ارشد هدف من است. دانشگاه مقصود من است. نمی توانم از آن دست بکشم.

گفت :هدفت دانشگاه است؟ گفتم :تحصیل در رشته ی مورد علاقه ام در دانشگاه

گفت:من و تو کارشناسی را پشت سر گذاشته ایم. خوب است دیده ایم مباحث را فقط در حد سطحی یادمان می دهند.

اما من با او موافق نبودم چون روزهای خیلی خوبی را در دانشگاه گذراندم. استاد های خوبی داشتم. چرا بعد از اتمام کارشناسی در همان رشته و دانشگاه ادامه ندادم؟ چون فهمیدم علاقه ی اصلی ام در رشته ی دیگری است و نخواستم یک صندلی را که حق دیگری است بیهوده اشغال کنم. برای همین برای مقطع ارشد تغییر رشته داده ام.

به هرحال من سرافرازانه دو مرتبه شکست از کنکور ارشد را پشت سر گذاشته ام و به امروز خودم افتخار میکنم. به تلاش هایی که کرده ام. 

نه! من شرمنده ی خودم و آرزوهایم نیستم.

از اینجا به بعد هم می خواهم از زندگی ام بیشتر لذت ببرم و همچنان تلاش کنم.

تا کی؟ تا وقتی زنده ام.

 

۵ نظر ۰۶ آبان ۹۹ ، ۲۰:۴۷
یاس گل
سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۲۷ ق.ظ

نرسیدن ها

دیشب،تلفن همراهم را خاموش کردم و صوت های رسیده از جانب دوستان را ناشنیده باقی گذاشتم.

کتاب های کنکور ادبیات را دوباره بیرون آوددم و کتاب های کنکور امسالم را جمع کردم.

مادرم گفت: می خواهی باز هم کنکور بدهی؟ گفتم : بله

شب شد.

در تاریکی شب،کم کم فکر ها و پرسش ها به سرم هجوم آوردند: اگر باز هم قبول نشوی چه؟ تو دیگر نمی توانی رتبه ی بیست و چهاری را که امسال به دست آوردی در کنکورهای بعدی کسب کنی. می خواهی تا آخر عمرت در انتظار قبولی در ارشدِ دانشگاه روزانه باقی بمانی؟ با شماتت و سرزنش دیگران چه خواهی کرد؟ و ...

حس کردم فشار زیادی روی من است.

خدا را صدا زدم. گفتم خدایا! این همه آدم به آرزوی تحصیلشان در رشته ای که می خواهند می رسند. این وسط من چرا نمی رسم؟چرا حتی وقتی به رتبه ی خوبی می رسم باز هم به دانشگاه نمی رسم؟ چه کنم؟

با خدا حرف زدم و آینده را به روشنی روزهای گذشته ندیدم. تاریک هم ندیدم. بلکه خیلی مبهم دیدم.پر از "نمی دانم" دیدم.

حالا این هفته به قدر کافی وقت دارم تا به هدف های تازه فکر کنم.

اما هنوز کشش صحبت با دیگران را درباره ی کنکورم ندارم.

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۰:۲۷
یاس گل