مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ق.ظ

اسم رمز من:خورشید

یک نفر در خواب،هنگام ثبت نام از ما،برای هر کداممان،اسمِ رمزی می گذاشت.

به نفری که قبل از من ایستاده بود گفت:اسم رمزت اژدهاست.

و نوبت به من رسید و گفت:اسم رمز تو،خورشید است.

خورشید!

۱ نظر ۱۷ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۲۲
یاس گل
چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۳۳ ق.ظ

سرزمین ملکه

از تو پرسیدم:جایی که می روی اسمش چیست؟
گفتی:ایالت کوئینزلند،بریزبین.
توی دلم گفتم:کوئینزلند،سرزمین ملکه.
از اسمش خوشم آمد.همانطور که پیش تر از اسم جزیره ی پرنس ادوارد خوشم آمده بود.
البته جزیره ی پرنس ادوارد به من و آدم های زندگی ام هیچ ربطی نداشت،فقط یک اسم بود.ولی کوئینزلند برایم یک معنی داشت و آن معنی تو بودی.
نه فقط کوئینزلند و بریزبین بلکه حالا کل استرالیا برایم مساوی با توست.درست است که ما مالک هیچ سرزمینی در دنیا نیستیم اما دوست داریم سرزمین ها را به نام آدم هایی که دوستشان داریم درآوریم تا آن شهرها تداعی کننده ی یاد و خاطر کسی برایمان باشند.
ساعت 4:30دقیقه ی بامداد روز چهارشنبه،تو شبیه به پرنده ای سحرخیز که از پی کسب روزی اش پرواز می کند،سوار بر هواپیما به سمت آرزویت حرکت کردی و از زمین برخاستی.به سمت آرزویی که به خاطرش تلاش کردی،یک سال بر اندوه دوری اش صبر کردی و در نهایت به آن رسیدی،به آرزوی تحصیل در آن دانشگاه که لایقش بودی.دانشگاهی که من هنوز اسمش را نمی دانم.

امروز صبح رفته بودم تا خاک گلدان بن سای ام را عوض کنم.در راه بازگشت وقتی به آسمان نگاه می کردم،دلتنگی ام را بیشتر از دیشب حس کردم.شمس در ملت عشق گفته بود:مگر همه مان زیر یک سقف زندگی نمی کنیم؟همه اینجاییم.زیر این گنبد کبود.

و شاید این تنها چیزی باشد که آدم را هنگام سفر و علی رغم دوری،دلخوش و امیدوار نگه می دارد.

که ما هر کجای دنیا هم که باشیم زیر سقفی مشترک به وسعت آسمان ایستاده ایم.

۱ نظر ۱۳ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۳۳
یاس گل
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۵۹ ب.ظ

کتابِ خانم شافاک

سه چهار سال پیش کتاب ملت عشق را خریدم.اسفندماه بود.دو ماه بعدش کنکور داشتم.

حجم ملت عشق کم نبود و کنکور برایم واجب تر بود.هنوز چیز زیادی از آن کتاب پرطرفدار نخوانده بودم که همان طور نصفه نیمه و ناتمام، رهایش کردم تا به درس و کنکورم برسم.

***

 اسفندِ دو سال پیش بود.در یک دورهمی بودم.یک نفر آمده بود برای اجرای استندآپ کمدی.وسط اجرایش از سر مزاح به چهره ی آدم ها نگاه می کرد و می گفت:به شما می خورد فلان کتاب را خوانده باشید! بالاخره نگاهش به من افتاد.اولش نفهمیدم با من است یا پشت سری.آخرش هم نفهمیدم.ولی همان طور که نگاهش حوالی من بود،گفت:به شما می آید کتاب ذلت عشق! نه ببخشید ملت عشق را خوانده باشید.

آن روز با خودم گفتم:بالاخره کی می روم سراغش؟کی زمان خواندنش می رسد؟

***

حالا در شرایطی مشابه سه چهار سال پیشم.باز هم اسفند است.باز هم کنکور دارم.باز هم ملت عشق را در دست گرفته ام.خواندن کتاب الیف شافاک همزمان شده با خواندن گزیده ابیات مثنوی معنوی.اما تفاوت ماجرا این جاست:

دقایقی پیش،بالاخره تمامش کردم.من تمامش کردم.

۳ نظر ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۵۹
یاس گل
سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۰۹ ب.ظ

آرزوی دور ریختنی

از چند وقت پیش،چشمم را گرفته بود.دوستش داشتم.این شد که روی یکی از آن برگه های مستطیلیِ کوچک،نوشتمش و بعد انداختمش داخل قوطی آرزوها.

چند روزی میشد که ذهنم درگیر بود.درگیر مباحثی مثل حقوق حیوانات و محیط زیست و ... .

بالاخره امروز سراغ دو ویدئوی تولید چرم طبیعی و خز رفتم.ویدئوها را که دیدم،سراغ قوطی آرزوهایم رفتم و تمام برگه ها را ریختم بیرون.

یکی یکی گشتم تا ببینم،روی کدام یک از آن ها،آن آرزو را نوشته بودم.

پیدایش کردم:《یک جفت دستکش زنانه ی چرم اصل》

پاره اش کردم و ریختم درون سطل زباله.

با همه ی زیبایی اش برایم تمام شد.

۵ نظر ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۰۹
یاس گل
جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۲۱ ب.ظ

زندگی بعد از زندگی

چشم هایش را باز کرد.نگاهی به آسمان و جهان اطرافش انداخت.همه جا یکدست بود و سفید.
این چه حسی بود؟یک جور احساس غریب اما خوشایند از پا گذاشتن به دنیا.
دختر را دید.دختری که با پدرش از او دور میشد و به خانه برمی گشت.
هنوز در آغاز آشنایی با دنیای جدیدش بود که کسی گفت: سلام.
نگاهی به چپ کرد.کسی را ندید.سپس به راست.با یک حجم گِردِ برفی مواجه شد و از او پرسید: تو کی هستی؟
حجمِ گِرد برفی جواب داد: یکی شبیه خودت.البته نه خیلی.مثلا تو به جز دماغِ هویجی،شال گردن هم داری.تازه!روی تنت دگمه هم داری.خب آره تو قشنگ تری!
بی آنکه جوابی دهد دوباره نگاهش را به دَرِ خانه ای دوخت که دختر واردش شده بود.
دوست جدیدش گفت: آره اون دختر تو رو ساخت.البته تنهایی که نه!به کمک باباش.راستی به ما میگن آدم برفی.
آدم برفی!پس اسمش این بود.اما با خود فکر کرد هیچ چیزش شبیه آن پدر و دختر نیست.پس آدم نیست.شاید فقط یک موجودِ برفی است. و ترجیح داد از این پس او را "برفی" صدا کنند.
دوست جدید و پرحرفش برای بار سوم سر صحبت را باز کرد و گفت: نمی خوای چیزی بگی؟ما فقط چند روز فرصت داریم.پس چرا به سکوت بگذره؟
- فقط چند روز؟؟
این سوالی بود که برفی از دوستش پرسید.دوستش برایش از عمر کوتاه آدم برفی ها گفت.از سرنوشتی مشترک.از اینکه با اولین تابش خورشید و قطع بارش برف،همه ی آن ها،آرام آرام کوچک و کوچک تر می شوند و بعد هم...تمام.به همین سادگی.
"برفی" حالا از به دنیا آمدنش بیشتر پشیمان بود تا خوشحال.
فکر کرد شاید بهتر است به جایی پناه ببرد.جایی که خورشید در آنجا نباشد.مثلا درون غاری سرد و تاریک در بلندای یک کوه!
اما دوستش او را از خیالات بیهوده بیرون کشید و گفت: چی فِک کردی؟خورشید قدرتمند تر از این حرفاست.قبل از اینکه تو به وسطای کوه برسی ذوب شدی.
چاره چه بود؟هیچ.برفی،جز ایستادن در همان جا که بود،چاره ای نداشت.
سه روز پیاپی خورشید از فراز آسمان بر سرش می تابید و او لاغرتر از قبل می شد.با دختر قهر کرده بود.از او دلگیر بود که برای شادی کوتاه مدتش او را به جهان آورده است.
با این حال،دختر این چیزها سرش نمیشد و دست از بازی کردن با او نمی کشید و تنهایش نمی گذاشت.همین موضوع هم دل برفی را کم کم نرم کرده بود.
دختر در آخرین شبِ زندگیِ برفی به او چیزی گفت.چیزی که باعث شد برفی پس از شنیدن آن حرف،بیشتر از همیشه مایل به زندگی کردن باشد.نه به خاطر آنکه لذت بیشتری از زندگی ببرد بلکه... .
دختر به او گفته بود: می دونی؟من خیلی تنهام.تقریبا توی این محل هیچ دوستی ندارم.یه جورایی تو اولین دوست منی.میشه تنهام نذاری و نری؟
برفی به همین خاطر مایل به زندگیِ بیشتر و طولانی تر بود.برای اینکه مدت زمان بیشتری به دوستی با یک کودک تنها ادامه دهد.
دو روز بعد،زمانی که او با آخرین قطره ی ذوب شده از تنش به زمین می پیوست از دوستش-که از او هم دیگر چیز زیادی باقی نمانده بود- پرسید: بچه ها اولین دوستشون رو فراموش نمی کنن؟میکنن؟
و دوستش گفت: هیچ وقت!می دونی؟تو خیلی خوشبختی که اولین دوستِ اون دختر بودی!برای یه آدم برفی همچنین چیزی کم پیش میاد.
برفی در نهمین روز از بهمن ماه آن سال،با زندگی اش در این دنیا خداحافظی کرد اما،به زندگی جدیدش سلام گفت؛به زندگی در لباسِ خاطره ای زمستانی در ذهن دختر.
خاطره ای شبیه به هزاران خاطره ی دیگر.

 

+این پست را با صدای مجتبی ناطقی در رادیو دوچرخه بشنوید.
۲ نظر ۲۴ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۲۱
یاس گل
چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۳۳ ب.ظ

بیست و هشت سالگی

پاییزِ سال دیگر که برسد،در کمال ناباوری،بیست و هشت سالگی من آغاز می شود.بیست و هشت سالگی برایم عدد بزرگی است مثل هجده سالگی.بیست و هشت سالگی به من می گوید:درست است که هنوز به سی سالگی نرسیده ای اما مرحله ی بعدی زندگی ات،به طور رسمی از همین عدد آغاز می شود،از همین سن.

دیشب به این چیزها فکر کردم و احساس کردم جدی جدی دارم بزرگ می شوم.حس کردم زندگی دارد جدی تر از قبل می شود.شاید هم خیلی وقت است که جدی شده و این منم که دیر فهمیده ام.

۶ نظر ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۳۳
یاس گل
شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۳۳ ب.ظ

یک خبر،یک کتاب

هفته ی گذشته،از طریق یک تماس تلفنی،خبر خوشی را دریافت کردم.گفتند،اثری که در بازنویسی آن مشارکت داشته ام،پس از چند سال،به چاپ رسیده است.
نام این کتاب کم حجم و 18صفحه ای،شناسنامه ی شهید داریوش رضایی نژاد است و حالا می خواهم برایتان کمی درباره ی این اثر و کارهای مشابه این مجموعه بگویم.
مجموعه کتاب های جیبیِ "شناسنامه ی شهدا"،کاری است از نشر کتابک قم،با طراحی نو و درخور تحسین.
در واقع،انتخاب عنوان "شناسنامه"برای نامگذاری و دسته بندی این مجموعه آثار،با فکر و ایده ی قبلی بوده است.جلد و صفحات داخلی این کتاب ها،شباهت بسیار زیادی به یک شناسنامه ی واقعی دارند.
حتی عکس شهیدی که کتاب به نام ایشان در آمده است،چاپی نیست!بلکه یک عکس سه در چهار به صفحه ی دوم کتاب،منگنه شده است.
در صفحات بعدی بریده هایی از زندگی شهید به نگارش درآمده و در صفحه ی آخر هم یک عهدنامه  قرار دارد تا خواننده ی کتاب با اعلام وفاداری به ارزش ها و آرمان ها،در ادامه دادن راه شهید با ایشان هم پیمان شود.
شاید نقش من در آفرینش این اثر خیلی کوچک بوده باشد اما از اینکه هفت سال پیش یعنی در 19،20سالگی توانستم چنین کاری کنم،خوشحالم.

۵ نظر ۲۷ دی ۹۹ ، ۱۵:۳۳
یاس گل
شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۹، ۰۲:۵۴ ب.ظ

تاریخ تولد

هیچ کس نمی دانست دقیقا چند سال دارد.کسی از تاریخ تولدش اطلاع نداشت.دانستن این موضوع خلاف قوانین بود و قوانین را کدخدا تعیین می کرد.ماندن در آبادی مشروط به پای بندی به همین یک شرط بود.که در مورد روزهای تقویم نه چیزی بپرسیم و نه حرفی بزنیم.
اعتقاد کدخدا بر این بود که وقتی کسی فهمید چند سال دارد،تصمیم گیری های زندگی اش از دو حالت خارج نیست:یا تصور می کند خیلی جوان است و حالا حالاها وقت برای انجام کارهای بزرگ دارد یا دیگر سنی از او گذشته است و برای انجام هر کاری دیر است.
البته بی راه هم نمی گفت. افرادی در آبادی بودند که موی سرشان سفید شده بود و مشخص بود به سالمندی رسیده اند اما تقریبا به اندازه ی یک جوان کار می کردند چون نمی دانستند چند سال دارند. و جوانان هم پر از شور و انگیزه برای آینده شان بودند و آن ها هم نمی دانستند دقیقا چند سال دارند.
با این همه من دلم می خواست مثل هرآدمی در هرجای دیگر دنیا،بدانم کی به دنیا آمده ام و ورودم را به سال تازه ی زندگی ام جشن بگیرم،نه اینکه فقط حدس بزنم احتمالا در سال های آخر نوجوانی و نرسیده به جوانی ایستاده ام.
یک روز کد خدا همه ی اهالی را جمع کرد و گفت چیز باارزشی را از دست داده است.یک دستمال گلدوزی شده با فلان مشخصات.گفت این شیء گمشده ارزش مادی ندارد اما برای او خیلی باارزش است و هرکس بتواند آن را پیدا کند می تواند در ازای اش یک هدیه ی غیرمادی طلب کند.
آن روز فهمیدم دستمال گلدوزی شده ای که چند وقت پیش کنار رودخانه پیدا کرده بودم مال کدخدا بوده. البته من این موضوع را نمی دانستم و کادوپیچش کرده بودم تا به دخترهمسایه هدیه دهم و الکی بگویم خودم خریده ام!
ولی دیگر عملی نبود.به خانه برگشتم و کاغذ کادوی دورش را باز کردم و آن را تحویل کدخدا دادم.
طبق وعده ای که داده بود از من پرسید:حالا بگو ببینم چه می خواهی؟
چیزی به ذهنم نمی رسید. قرار شد هر وقت چیزی به خاطرم آمد برگردم و بگویم.
اما از در خارج نشده بودم که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و گفتم:تاریخ تولدم! بلافاصله پشیمان شدم که چرا فقط تاریخ تولد خودم؟و گفتم:نه نه.تاریخ تولد همه ی اهالی!
از روی صندلی منبت کاری شده اش برخاست و با لحن محکمی گفت:برو بیشتر فکر کن و چیز درست و حسابی تری بخواه. و بدون اینکه بدرقه ام کند راه افتاد برود و به کارهای مهم ترش برسد.
با آنکه کمی از جدیتش ترسیده بودم گفتم:شما همیشه می خواستید مردم، انجام دادن
یا انجام ندادن کاری را وابسته به سن و سالشان ندانند. نه به جوانی شان مغرور شوند نه از پیری شان مایوس.این همان چیزی نبود که شما می خواستید؟
مکث کردم و وقتی سکوتش را دیدم جراتم بیشتر شد و گفتم:کافی ست یک نگاه به مردم کنید. کجای دنیا آدم هایی به بانشاطی آن ها سراغ دارید؟به گمانم چیزی که می خواستید محقق شده.
انگار که از تعریفم خوشش آمده باشد نیم نگاهی به من انداخت اما همچنان اخم آلود.
ادامه دادم:مردم اینجا دیگر یاد گرفته اند چطور زندگی کنند. دانستن اینکه هر کدام حالا در چند سالگی شان هستند لطمه ای به روند زندگی آن ها نمی زند.
با اینکه پشتش به من بود و بیرون را تماشا می کرد گوشش هنوز با من بود.
گفتم: نمی دانم آن دستمال چقدر برایتان ارزش دارد اما این تنها چیزی است که می خواهم.حالا می شود بگویید من چه زمانی به دنیا...
سوالم را به انتها نرسیده قطع کرد و گفت:شدنی نیست.به منزل برگرد.
با ناامیدی از در اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم.داشتم از ساختمانش دور می شدم که از پشت پنجره ی طبقه ی بالا گفت:دستمال را دخترم برایم گلدوزی کرده بود.قبل از اینکه از این آبادی با تمام زیبایی اش دل بکند و راهی شهر شود. از همان روز فهمیدم دانستن روزهای تقویم به هیچ درد آدم نمی خورد. فقط برخی روزهای خاص را یادت می آورد و این روزهای خاص همیشه هم شیرین نیست.
چند روز بعد،وقتی راه افتاده بودم تا سرِ زمین بروم و به پدر کمک کنم،از کنار خانه ی کدخدا رد شدم.یک کاغذ سفید بزرگ روی دیوار خانه اش نصب شده بود و انگار یک مشت عدد و رقم روی آن پاشیده بودند.بالای کاغذِ اطلاعیه را نگاه کردم و ناباورانه دیدم که نوشته بود:
تاریخ تولد اهالی آبادی به ترتیب حروف الفبا!
به پنجره ی طبقه ی بالا نگاه کردم اما کدخدا پشت پنجره نبود تا از او تشکر کنم.خواستم در بزنم که جلوی در ساختمان دو چمدان دیدم و یک جفت کفش شهریِ دخترانه.
دختر کدخدا با اتفاقات شیرینِ گمشده در تقویم به آبادی برگشته بود.

۱ نظر ۲۰ دی ۹۹ ، ۱۴:۵۴
یاس گل
يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۲۸ ب.ظ

کوتوله ی زرد

 

-سیاهی!تا چشم کار می کند،سیاهی ست!
-تیرگی به سرتاسر گیتی نفوذ کرده است!
-مقابله با او مگر کار ساده­ ای ست؟

...
ستاره ها،طی شب­ های طولانی،از نبردی خیالی علیه تاریکی حرف می ­زدند.از جنگی که هرگز برای آن،اقدامی نکرده بودند و فقط،صحبت از آن در میان بود.هرچه بیشتر درباره­ ی تاریکی حرف می ­زدند،هیبت آن نیز در چشمشان بزرگ­تر می­شد و امکان شکست دادنش،سخت­ تر.
ستاره ای در جمع بود که او را کوتوله ­ی زرد خطاب می­ کردند.کوتوله­ ی زرد اگرچه از کودکی بارها درباره­ ی قدرت و عظمت بی­ کران تاریکی شنیده بود اما همیشه در خیال،به نور و پیروزی فکر کرده بود.
وقتی ستارگان،به تکرار،از عدم توانایی خود برای مبارزه با تاریکی حرف می­ زدند،کوتوله ی زرد،جدای از همه،به دوردست­ ها نگاه می­ کرد و کسی نمی­ دانست انتهای نگاه او به کجا می ­رسد.
کوتوله ی زرد،شبی تصمیمی گرفت.او با تکیه بر فروغِ امیدِ تابیده بر قلبش به سوی تاریکی قدم برداشت.
او دور می­ شد و ستاره­ ها به تمسخر می­ گفتند:
 
-گمان می­ کند می ­تواند تمام جهان را با نور خود روشن کند!
-در خود چه دیده است؟اینجا ستاره های بزرگ ­تر و درخشان­ تر از او حضور دارند.
-همین شب هاست که تاریکی او را در خود ببلعد.کارش تمام است.

شب ­ها از پی هم می­ گذشت و هرچه او جلوتر می ­رفت،از نگاه باقی ستارگان کوچک­ تر می­ شد.او به سوی آرزوی دوردست و به ظاهر ناممکن خود قدم برمی­ داشت تا اینکه بالاخره جایی از ادامه ­ی مسیر ایستاد.
چه اتفاقی افتاده بود؟آیا او دچار شب شده بود؟شکست خورده بود یا ترسیده بود؟
برای ستاره های دیگر که خیلی خیلی دور از او بودند دلیل توقف مشخص نبود.او به مکانی رسیده بود که فهمیده بود بهترین جای جهان برای مبارزه با تاریکی است.او در مرکز یک منظومه ایستاده بود.منظومه ­ای که به واسطه ی نور و گرمای او به جنبش درآمده بود و جاذبه اش تمام سیاره­ های اطراف را به گردش می­ انداخت.
او روشنایی را نه به سرتاسر گیتی اما لااقل به جهان گرداگرد خود بخشیده بود.

آن شب،از میان میلیاردها میلیارد ستاره­ ی موجود در آسمان،فقط یک ستاره بر یلدای بلند زمینیان طلوع کرد و به درخشنده ­ترین ستاره ­ی آسمانِ آن­ ها؛یعنی خورشید تبدیل شد.
باقی،برای زمینیان،همان ستاره ­های کوچکِ آسمان باقی ماندند.
همان نقاط کم­ نور و دوری که شب،بر آن­ ها،غلبه کرده بود.

 

 

 

+ شما به صدای کوتوله ی زرد:خورشید گوش می دهید.

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۸
یاس گل
چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۳۶ ب.ظ

دیگه به خوابم نمیای؟

لااقل اگر خودت به خواب من نمی آیی،کس دیگری را هم جای خودت،به خواب من نفرست.

 
         Dreqm of you - By michael logozar 
 

 
۰ نظر ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۷:۳۶
یاس گل