مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۵۳ ق.ظ

ردیف ردیف رسید

بیا!

ببین!

ردیف های این فال آخری،همه "رسید" در آمده اند...

۶ نظر ۲۵ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۵۳
یاس گل
يكشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۳۲ ق.ظ

جوری که هست(رمز همان همیشگی برای دوستان)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۳۲
یاس گل
جمعه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۲۴ ب.ظ

برخورد از نوع نزدیک

امروز توانستم سه تای آن ها را ببینم!
هرگز در عمرم به یکی از آن ها هم برنخورده بودم.اما در کتاب ها در موردشان چیزهایی خوانده بودم و می دانستم حلزون های بی صدف اند.می دانستم هنگام حرکت های نرم و آهسته شان،مایع لزجی از خود ترشح می کنند و در مناطق مرطوب زندگی می کنند.
تصور می کردم در منطقه ی آب و هوایی تهران،لیسه ها توانایی زندگی نداشته باشند و بیشتر در مناطق شمالی ایران پیدا شوند.اما امروز در یکی از بوستان های خوش آب و هوای تهران بالاخره برای اولین بار در عمرم با یک لیسه ی واقعی برخورد کردم.
در حال قدم زدن بودیم که کمی جلوتر از گام بعدی ام،چیزی روی زمین توجه مرا جلب کرد. از آن فاصله بیشتر شبیه باقی مانده ی خوراکی جات و میوه جاتی به نظر می آمد که آدم ها روی زمین پرت می کنند.قدمم را کمی آن طرف تر گذاشتم تا پایم رویش نرود که ناگهان احساس کردم حرکت بسیار نرم و آهسته ای در یک سوی آن می بینم.
ایستادم!
برگشتم!
خم شدم و با دقت نگاهش کردم.تصاویر سیاه و سفیدی که از لیسه ها توی کتاب ها دیده بودم جلوی چشمم آمدم و گفتم:لیسه! لیسه!
همراهانم ایستادند و گفتند:چه؟
گفتم:صبر کنید این یک لیسه است.یک حلزون بدون صدف.نگاهش کنید!
آن ها هم بار اولی بود که یک لیسه را از نزدیک می دیدند.ضمن اینکه اصلا نمی دانستند لیسه چیست.
لیسه همینطور که راه می رفت همان ترشح لزج را هم از خود به جا می گذاشت.کیسه ای برداشتیم و  در آن کمی آب ریختیم و آب را در اطراف لیسه خالی کردیم تا محیط اطرافش مرطوب تر شود.البته نمی دانم که آیا این کار واقعا لازم یا مفید بود یا نه.اما می ترسیدم قبل از آنکه خود را به جای امنی برساند،زیر پای عابران له شود.دلیل اینکه لیسه ها هنگام حرکت آن مایع لزج را ترشح می کنند از این روست که در تماس با سطح زبر زمین آسیبی نبینند.
در حین تلاشمان برای افزایش رطوبت محیط،آقایی کمی آن طرف تر از ما،با یک تکه دستمال،چیزی را روی خاک قرار داد و رو به خانواده اش گفت:زالوست!
تعجب کردم و رفتم نگاهی به آن موجود بیاندازم.اما او زالو نبود.او هم یک نوع دیگر از انواع لیسه ها بود.همراهم رو به مرد گفت:اما ایشان می گویند لیسه است.
مرد و خانواده اش نگاه گذرای مبهمی کردند و گذشتند.
در مسیرمان یک لیسه ی دیگر هم دیدیم که او هم شکلی متفاوت از آن دوی دیگر داشت.
بنابراین میشد حدس زد به دلیل بارندگی های اخیر تهران و افزایش سطح رطوبت،لیسه های بیشتری در آن محوطه در حال زیست باشند.
من از اولین لیسه ای که دیده بودم عکسی گرفتم اما احساس کردم تماشایش برای کسی که تا به حال عکس لیسه های تر و تمیز را ندیده،کمی چندش آور باشد.
به همین خاطر آن عکس را برای شما به اشتراک نمی گذارم اما یکی از همان عکس های اینترنتی تر و تمیز را اینجا می گذارم تا در آن انواع لیسه ها را ببینید و اگر روزی به یکی از آن ها برخوردید گمان نکنید که یک زالو دیده اید.




براده های یک ذهن:

مرا با یک موجود جدید رو به رو کرد.تنوع خلقتش را سپاس.

تصویر لیسه ای که از اشتراک آن اجتناب داشتم را می توانید اینجا ببیند:  اینجا

۲ نظر ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۲۴
یاس گل
پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۳۷ ب.ظ

زندگی طبیعی آقای دکتر

دکتر از آن دست آدم هایی ست که همه چیز زندگی اش به جا و طبق برنامه است.

در دانشگاه تدریسش را می کند.در پژوهشگاه کار می کند.مقاله می نویسد و از جایگاه علمی خوبی برخوردار است.کتاب های دیگری جز کتاب های تخصصی رشته خودش را می خواند.به این جلسه و آن جلسه دعوت می شود.در برنامه های تلویزیونی شرکت می کند.ورزشش را می کند.کنار همسر و فرزندان و اقوامش به گردش و تفریح می رود.سفر می کند.در فضای مجازی فعالانه زندگی روزمره اش را ثبت می کند و از زندگی راضی ست.

یک روز معمولی برای او آیا واقعا 24ساعت است؟

۹ نظر ۱۵ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۳۷
یاس گل
چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۰۹ ق.ظ

این افسردگیِ شایع

توانستم بر بسیاری از احساسات آنی ام غلبه کنم و دیگر به محض تماشای چیزی یا تولد احساسی،به اشتراک گذاری آن در اینستاگرام اقدام نکنم.
وقتی از اشتراک گذاری این چنینی فاصله می گیری کم کم به تحلیل برخی رفتارها در همان فضا می پردازی.کم کم می بینی همه انگاری دنبال سوژه اند برای حرف زدن.می بینی از میان آدم هایی که دنبال می کنی،درصدبیشتری از آن ها یا در حال شکایت از اوضاع کشورند،یا در حال بد و بیراه گفتن به حزب مخالف،یا همین طور الکی به خودی خود غمگین اند و ناامید.
اینجا می شود که به خودت می آیی و پیش خودت می گویی:اصلا چرا دارم این استوری ها را نگاه میکنم؟
و هرچه بیشتر به این چیزها توجه می کنی،از وابستگی ات به این فضا نیز کم می شود.کم و کمتر...
۱۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۰۹
یاس گل
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۲۷ ب.ظ

وبلاگ ها و پیج ها

امروز اسمش را توی نت جستجو کردم.خبر جدیدی پیدا نکردم.از وقتی که درسمان تمام شد،یعنی از کمی بعدترش،آرام آرام از ما جدا شد.خب حتما درگیر تخصص بود.اما وقتی دیدم کس دیگری هم از او خبر ندارد گفتم شاید جدی جدی خودش خواسته از ما ببرد،دل بکند.
رفتم سراغ وبلاگش.وبلاکی که چند سال است دیگر به روز نمی شود.پست هایش را خواندم.نظرهای خودم را.
کاش چراغ وبلاگ ها همیشه روشن می ماند.اصلا آن صفحه های اجتماعی کی جای وبلاگ ها را میگیرند؟هان؟
۲ نظر ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۲۷
یاس گل
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۵:۲۱ ب.ظ

درونگرای خیال پرداز؛ آملی

- می خوای چی ببینی؟

- فیلم آملی پولن

- چی هست؟

- در مورد یه دختر درونگرای خیال پردازه.

- خب هر جفتش که خودتی؟دیگه چرا می خوای بشینی فیلمشو ببینی؟

۴ نظر ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۲۱
یاس گل
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۳۲ ب.ظ

عیده و عیدیش

خب می شود دیگر!پیش می آید.
می شود که شما از جانب شخصی هدیه ای دریافت نمایید که پیش تر ها دقیقا یکی از همان جنس مورد نظر را داشته اید و نیازی هم به دومی نبوده است.اینجور وقت ها خیلی سخت است که بر خودتان مسلط باشید و به روی طرف مقابل نیاورید و نفهمانید که هدیه اش یک هدیه ی تکراری ست.خب تقصیر او چیست؟او لطف کرده،هزینه کرده و احتمال می داده شما چنین چیزی را بسیار دوست خواهید داشت و از آن خوشتان می آید.
برای من هم چنین اتفاقی افتاد و نمی دانستم در برابر این لطف چه بگویم.خب سختم بود بگویم:خدااااای من اینجا راااا ببین!
چون بار اولم نبود.چون چند سال قبل از این ها هنگام دریافت هدیه ی مشابه ای ذوق هایم را کرده بودم.مشابه هم که نه.دقیقا خود خود آن جنس.
اما لااقل به شکل موقری ابراز رضایت کردم و از ایشان تشکر کردم.
امیدوارم روزی برسد که اگر باز هم چنین اتفاقی افتاد بتوانم همان رفتار ناشی از ذوق ابتدایی را نشان دهم.حتی اگر کذایی باشد.جوری که انگار نه انگار این کادو برایم تکراری ست.
شما تجربه ی مشابه ای داشته اید؟
۳ نظر ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۳۲
یاس گل
سه شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۰۷ ب.ظ

من؛رالف خرابکار

از ساعت 10ونیم که از آنجا برگشتم تا ساعت 13،به تحلیل رفتارهای خودم پرداختم،به سرزنش و شماتت مدام خودم.به اینکه آنی نبودم که باید باشم.آنی نبودم که انتظارش را داشتند.بچه تر از این حرف هام که خیلی چیزها را یاد گرفته باشم و ... .یک رالف خرابکار درست و حسابی بودم.

اما بس است.اوضاع چنین نمی ماند.

باید به اصلاح خودم برخیزم...این یکی از مهم ترین رسالت های من برای سال98 باید باشد.

۳ نظر ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۰۷
یاس گل
دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۴۲ ب.ظ

آخرین روزهای زمستان

فعلا شناختن آن آدم را به آینده موکول کرده ام.دلیلش شاید این باشد که حس کردم تا همین جا هرچه از او دانسته ام کافی ست.بیشتر از این ها به کارم نمی آید.می خواهم چه کار؟

چیزی به آمدن بهار نمانده و من از اینکه در آخرین روزهای سال،رالف خرابکار 2 را دیده ام راضی ام.

از اینکه قرار است در روزهای عید،بالش های عمو پورنگ از تلویزیون پخش شود،خوشحالم.

خیلی چیزهای ریز و درشت دیگر هم هست که ترجیح می دهم ننویسم.

دانستن خیلی چیزها به هیچ درد دیگران نمی خورد.

حالا،تمام لذت زندگی برای من چیزهایی ست که نمی گوییم و آدم هایی که نمی شناسیم.چون این ها هستند که آدم را به  تلاش برای شناختن و دانستن می اندازند.



۳ نظر ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۴۲
یاس گل