جناب سعدی
خود هیچ نمی مانم
سعدی چقدر می تواند دوست داشتنی باشد؟
با الهه در مترو قرار گذاشته بودیم.
قرار بود هر دو،صبح روز پنجشنبه در غرفه دوچرخه ی روزنامه همشهری حاضر شویم و به انتظار نوجوانان بنشینیم.
به نمایشگاه که رسیدیم،آقای سرابی در غرفه حاضر بود.
ما نیز نشستیم.
کمی بعد با الهه به دنبال زیبا رفتیم.زیبا در غرفه ی صدای اصلاحات نشسته بود.زیبا را بعد از دو سال بود که می دیدم.زیبای مهربان را...
وقتی که به دوچرخه بازگشتیم،پرنیان را دیدم و این دیدار اولمان بود.از او خواستم که از خود بیشتر برایم بگوید...و گفت...دوستی خوبی میانمان شکل گرفت.سادگی چهره پرنیان را چقدر دوست داشتم.
تعداد بزرگترهایی که به دوچرخه سر می زدند خیلی بیشتر از نوجوانان بود!نوجوانانی هم که به تازگی وارد سن جوانی شده بودند با اکراه می گفتند دوچرخه دیگر برای ما مناسب نیست.
دوباره با الهه بلند شدیم و به دنبال سایر غرفه های کودک و نوجوان رفتیم.عجیب بود که با رسیدن به هر غرفه،مسئول غرفه به من می گفت:شما قبلا به دفتر مجله ما اومدید؟
و الهه این آخر ها می خندید و می گفت:دو بار رفتی شبکه دو، حالا همه می شناسنت.
برای آخرین بار که به دوچرخه برگشتیم تا کمی بنشینیم،پرنیان رفته بود.آقای رستمی و آقای فروزان در غرفه بودند.
الهه با آقای سرابی درباره اقتصاد و سیاست حرف می زد و من آن وسط به این فکر میکردم که چرا نمی توانم درباره سیاست و اقتصاد چیزی بگویم؟شاید مثل همان کوچولوی زیبای احمقی باشم که آقای سرابی از آن حرف می زد!!!همان که می گفت در فضای مجازی دنبالش بگردید.
راستی چقدر روسری ام به هم ریخته بود.
چقدر در عکس زیبا کج افتادم!
الهه باز هم می تواست درباره سیاست و اقتصاد حرف های بسیاری بزند.زیبا هم.آقای سرابی و بقیه آدم ها هم.اصلا همه بلدند درباره این چیزها خوب صحبت کنند.
اما من...
من همچنان سرم را پایین انداخته بودم و مجله ی کودکان آفتاب را ورق می زدم...مجله کودکان افغان را...
هی دارم فکر میکنم که تا این ساعت،از مدرسه به خانه بازگشته ای یا نه؟!
هرچه کردم بروم پای کتاب هایم بنشینم نشد.انگار حتما باید می آمدم اینجا،درباره ات می نوشتم و بعد درونم خالی میشد از حرف هایی که زود بایدشان نوشت.
آمده ام که حرف های جزئی تری را درباره ی نامه ات بیان کنم.
مثلا بگویم:
با دیدن بسته بندی هدیه ات،نقطه مشترک دیگری میانمان دیدم:جنس کاغذ انتخابی ات!
و خب البته نقاشی تو از من خیلی بهتر است.تو می توانی گربه ها و موش ها را بانمک تر از من بکشی.
هیچ فکر نمی کردم مرا با آن رومیزی های(یا سفره ها به قول خودت) مختص به اصفهان غافلگیر کنی.فکرش را بکن داشتم فکر می کردم این رومیزی فوق العاده حال خوب کن را کجا بیاندازم که مادرم گفت:ااااع چقدر خوب بدش به من! :\ و من هم سریع پیچیدمش در کاغذ و پنهانش کردم.
اول سراغ آن نامه با کاغذ اسکرپ بوک جهانگردی رفتم.وقتی خواندمش،آن من درونی ام گفت:یعنی نامه ی اصلی اش هم انقدر معناگراست؟
و همینطور هم بود.جنس حرف هایت...وجیهه نمی دانی که چقدر دلم چنین نامه ای می خواست.نامه ای که هرچه می خوانی تمام نشود و حرف های درون آن تکراری نباشد.تو تکراری نبودی.قلمت تکراری نبود.تو قلمت به وقت 16 سالگی ات نمی چرخید.و من چقدر این حرف ها را دوست داشتم.طوری که وقتی رسیدم به آنجا که گفتی اگر این ها برایت سنگین بود آتشش بزن و تماست را با من قطع کن خواستم گوشت را بپیچانم و بگویم:بله؟؟؟؟یک بار دیگر تکرار کن ببینم چه گفتی؟؟؟
وجیهه...آخرین قسمت نامه ات یعنی آن نقاشی سیاه قلم(درست می گویم؟)مرا به واقع شوکه کرد...اصلا برای لحظاتی گیج بودم.این سایه ی بابالنگ دراز بود.نمی دانستم چه کنم.فکرش را هم نمی کردم.میفهمی؟
و به همین خاطر است که می گویم با یک غول نامه بنویس مواجه شده ام که در غافلگیر کردن من سنگ تمام گذاشت.
نمی خواهم برایت بیشتر بنویسم.یعنی اینجا بیشتر از این نباید نوشت.باید یک سری از حرف ها را برد به کاغذ و اداره ی پست.
بنابراین...
عزیزدل...منتظر نامه ام باش.
برای آنکه بدقول نشوم می گویم نهایت تا اوایل هفته دیگر.
کسی که می تواند بیش از پیش دوستت داشته باشد.
جودی
جین وبستر عزیز من!
دلم برای تو تنگ شده است.برای کتاب هایی از تو،که خوانده ام یا آن کتاب ها که هنوز نخوانده ام.
دلم تنگ است برای جاری شدن در فضاسازی های داستانی ات.برای آن حال خوش.
بابالنگ دراز تو را برای برای بی نهایت امین بار پخش می کنند و من صبح ها پای نسخه ژاپنی آن می نشینم و عصرها پای نسخه فارسی.
رفیق ها برایم پیام می زنند که هی ... تلویزیون دارد جودی را نشان می دهد.
دوستی دیگر برایم پس زمینه میفرستد از دختری با موهای نارنجی رنگ...
جین وبستر عزیز من...
کاش اتفاقی بیفتد که مرا به تو بیشتر وصل کند.آن اتفاق می تواند اردیبهشت ماه سال 1397 مرا به تو نزدیک تر کند.برایم دعا خواهی کرد؟
این بار،دیدن آن گنبد طلا از انتهای خیابان امام رضا،با بارهای پیش از آن،حسابی فرق می کرد.
حالم،احوالم،حتی نوع نگاهم به شهر مشهد و خریدِ از بازار،خیلی متفاوت تر از سال های پیش بود.
دلم بیشتر از قبل به آدابِ آوردن سوغاتی متمایل شده بود.
بهتر می توانستم دعا کنم برای آن ها که زیارت مشهد را از امام رضا می خواستند و دلشان انگار همان جا بود...رو به روی ضریح یا در راهروهای هتل...
بزرگ شدن،اگر که این باشد،به نظر چیز خوبی است.یک خوبِ دلخواه...
دیروز،با زینب قراری در کوهسنگی گذاشته بودیم.کل دیدار ما،شاید دو ساعت،دو ساعت و نیم به طول انجامید اما او برای همان دو ساعت-به درخواست من-زیراندازی آورد و فلاکس چایی...و-به انتخاب خودش-فنجان هایی گل گلی به همراه قندانی گل گلی که البته داخلش به جز قند،شکرپنیر نیز بود.
فکرش را بکنید.در یک شهر دیگر،کنار یک دوست،در یک بوستان دلپذیر،بنشینی،چای بنوشی و رفیق مشهدی ات را-که فقط سفر به سفر میتوانی دیدار کنی-به تماشا بنشینی!
بعد با هم بلند شوید و به رانندگی همسرش،بروید تا حرم.دعا کنید.حرفی رد و بدل شود و هدیه تقدیم هم کنید...آه که چه حال خوشی به همراه دارد.چه حال خوشی...
زینبم برایم از کربلا،یک روسری مشکی آورده بود و تسبیحی که به تسبیح ام البنین معروف است.یک گیره ی آویزدار برای روسری و همچنین یک پک خودکار ایرانی در رنگ بندی های مختلف.
باید برایتان درباره تک تک این ها توضیح دهم تا حالتان با حال دلم همراهی کند.
اگر کشوی روسری های مرا میتوانستید که ببینید،در آن همه رنگ روسری به چشمتان می آمد به جز مشکی...همین برای من مسئله ای شده بود.اینکه هر محرم باید یا شال سفید مشکی بر سر می کردم یا اینکه روسری از مادر و خواهر و خاله و مادربزرگ به امانت میگرفتم.حالا فکرش را بکنید که رفیق شما برود به شهر آن مرد نامدار واقعه عظیم عاشورا و بی آنکه از مسئله خالی بودن رنگ مشکی در روسری ها باخبر باشد،برایتان چنین سوغاتی بیاورد!
تسبیح ام البنین- که هنوز دلیل نامگذاری آن را نمی دانم و دوست دارم که بدانم- رنگ به رنگی خاصی دارد.یک جور که دلم می خواهد همیشه در کیفم باشد.
گیره ی آویز دار روسری،به شدت به آن روسری مشکی می آید.
و می مانَد پک خودکار...رفیق جان می دانست که کالای ایرانی چقدر برای من هیجان انگیز است.آن هم از نوع خودکار که اصلا جنس ایرانی در دستم نبود.
روز آخر سفری،با دوست مشهدی دیگری در فرودگاه دیدار کردیم که بیشتر از هرچیز دیگر،لهجه مشهدی این رفیق برایم همراه با لذت
است.اصلا لهجه یک جور آرایش خاصی ست برای کلام.می خواهد برای هر کجای
ایران باشد؛مشهد،اصفهان،آذربایجان،یزد،کرمان،شمال،جنوب و ... .هرکجا...دیدار با این رفیق هم خالی از لطف نبود.ساعتی را کنار هم گذراندیم و حرف زدیم و حرف زدیم.خندیدیم و حتی تا پای اشک ریزان رفتیم.موقع خداحافظی حتی نگاهش را از من برنداشت.هم چنان که من...
دیدار ها که تمام شد حتی مسیر بازگشت سفر هم مانند مسیر آمدن، برایم متفاوت از هربار شده بود؛هنگام رفت از آن بالا حیرتم از دیدن این سرتاسر کوهستان خاکی رنگ و هنگام بازگشت این ابرهای متراکم و فشرده ی پنبه ای...
راستی چرا این همه سال حواسم به هیچ یک از این ها نبود؟
باورتان می شود که حتی دلم برای تهرانمان تنگ شد؟همین تهرانی که بارها از آن می نالیدم؟
و تهران چه پاییزانه به استقبالمان آمد...با رعد و برق و بارانش...
تصمیم های جدیدی در سر من است.
تصمیم هایی که دلم برای پیشامدشان،به زندگی افتاده ست...
و فکر میکنم،
میتوان،
همین حال دل خوش را نیز،
سوغات سفر دانست...
مگر نه؟
تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ ...
هر که را بخواهی، عزت می دهی...
والسلام
وسایل را برای قرار دادن در ساک پارچه ای دوست داشتنی ام گزینش میکنم تا برای این سه روزی که میهمان ساداتمان هستم یک اقامت لذت بخش دیگر فراهم کنم.برای این عید بزرگ مان یعنی غدیر.
دوچرخه ی این هفته را که چرخستانِ آن به موضوع بازی پرداخته است بر می دارم.
از بین سه کتابی که به تازگی از کتابخانه گرفته ام،یک کتاب باید درون کیفم باشد.اما کدام کتاب؟از رنجی که می بریم جلال آل احمد،دره گل سرخ آسترید لیند گرن یا مصابا و رویای گاجرات از نادر ابراهیمی؟
سعی می کنم خودم را در فضای جایی که می روم تجسم کنم و حس و حال هر کتاب را با آن فضا بسنجم.در ابتدا دره ی گل سرخ را بر می دارم و به سمت کیفم می برم اما...حس میکنم که فضای خانه ی خودمان،بیشتر با حال و هوای یک رمان نوجوان جور در می آید.از طرفی در فصل اولِ از رنجی که می بریم گیر افتاده ام و هرچه تلاش میکنم نمی توانم این کتاب را جلو ببرم.در نتیجه؟باز هم نادر ابراهمی :)
و اما بعد از کتاب!سراغ انیمیشن ها و فیلم هایم می روم.می بینم نفس را هنوز ندیده ام.خلاصه داستان را که می خوانم حس میکنم باید دوست داشته باشمش.پس برش می دارم.
یک هو تکلیف این هفته کارگاه نویسندگی را هم به یاد می آورم.فضای آرام آنجا می تواند فرصتی برای نوشتن فراهم کند.چه چیز بهتر از این؟
و اما وسایل دیگر...
ساعت چند است؟
باید زودتر همه چیز را جمع و جور کنم...
طی ۲۴ساعت اخیر در اینترنت به دنبال سرگرمی های هوشمند اسرار آمیز بیشتری گشتم و اطلاعات دیگری در این باره به دست آوردم.
خبر خوش اینکه مجموعه بازی های اتاق فرار فقط مختص تهران نبوده و در کرج،مشهد و اصفهان نیز نمونه های مشابه آن در حال اجرا است.
در استان مرکزی و شهر دیگری نیز که متاسفانه حضور ذهن ندارم به زودی اجرایی می شود.
فراموش نکنید که این مجموعه بازی ها کاملا فکری و گروهی می باشد!
امیدوارم مانند من برای پیدا کردن گروه دچار مشکل نشوید.درست است که بازی ها نسبت به بسیاری از بازی ها قیمت بیشتری دارند اما در روزهایی خاص گاه تخفیف هایی هم به آن می خورد و تنها علاقه شما به ماجراجویی می تواند انگیزه ای برای شرکت در این سرگرمی ها باشد.
یک تفریح سالم و بسیار متفاوت.
شاد باشید