اصلا قرار نبود که سراغ هاروکی موراکامی بروم.حالا حالاها در برنامه ام نبود.یک سال پیش "دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل"او را خواندم.همین.
اما این روزها که به فکر نوشتن یک داستان کوتاه افتادم،پس از جستجو برای یافتن سوژه،به سوژه ای رسیدم که در بخشی از تحقیقات خود ملزم به مطالعه ی کتاب دیگری از موراکامی به عنوان یک نویسنده ژاپنی بود.
در کتابخانه وقتی کتاب "وقتی درباره ی دویدن صحبت می کنم،در چه موردی صحبت می کنم"را برداشتم،یاد یک برنامه ی تلویزیونی افتادم که در آن،کارشناس اشاره ای به دونده بودن موراکامی داشت و تصمیم گرفتم این کتاب را بردارم.
موراکامی در جایی از کتاب می گوید که از نظر او این انصاف نیست که برخی مثل خود او دارای استعداد چاقی اند و برخی مثل همسرش به خودی خود لاغر.
اما کمی بعد ادامه می دهد که اتفاقا او فکر می کند داشتن استعداد چاقی می تواند یک موهبت باشد چرا که او را ملزم به انجام ورزش و رعایت رژیم غذایی می کند در حالی که افراد لاغر احتیاجی به ورزش یا تغییر رژیم غذایی نمی بینند و وقتی پا به سن می گذارند به تدریج بدنشان رو به افول می رود.
به نظر من او کاملا درست می گوید.این چیزی است که من به تدریج به آن رسیده ام و در می یابم با وجود لاغر بودنم به طور حتم نیازمند ورزش و رژیم غذایی صحیح هستم.چرا که بی تحرکی نتایج نامطلوب خود را رفته رفته نشان می دهد.
همین الان الان که داشتم تا دقایقی پیش،برایتان از بازگشت مجددم به تلگرام غر می زدم،ناگهان در یک نرم افزار دیگر،یک نفر مرا عضو یک گروه جدید کرد!
عجیب ماجرا این که گروه،گروه کلاس زبانمان بود!!
حیرت زده به teacher پیام دادم که،گروه در این جا تشکیل می شود؟؟
حالا منتظر جوابم.منتظرم تا ناباورانه باور کنم خداوند یک چیزی در دل معلم زبانمان انداخت که ناگهان ته دلش گفت:هعی این دختره تلگرام عضو شو نیست.برویم یک نرم افزار دیگر!!
یعنی ممکن است؟دارم خواب می بینم؟نکند همگی هم کلاسی ها هم اکنون در دل در حال فحش دادن به من باشند؟
گیج تر از گیج تر از گیج تر از پیش...
یعنی برای دیگر بار می توانم رقص و پای کوبی خروج از تلگرام را راه بیندازم؟ :))
شما نمی توانید حجم و اندازه ی تنفر من از پیام رسان تلگرام را متصور شوید.نمی توانید درک کنید روزی که تلگرام فیلتر شد تا چه اندازه احساس رضایت می کردم.گمان می کردم با این کار به همراه تمامی دوستانم به یک نرم افزار دیگر مهاجرت خواهیم کرد.تصور می کردم گروه دوچرخه به یک نرم افزار دیگر انتقال خواهد یافت و کارهایمان به طریقی دیگر ارسال خواهد شد.اما هیچ کدام از این ها،هیچ کدام از حدس و گمانه های خیال انگیزم محقق نشد.
همه در برابر این تغییر ایستادند.همه با نصب فیلترشکن ها مشکلی نداشتند و این وسط انگار فقط من بودم که احساس عذاب وجدان می کردم.احساس نوعی خیانت.
روزی که به خاطر مشغول شدن در آن برنامه ی تلویزیونی،دیگر فرصت ادامه ی همکاری با رادیو دوچرخه را نداشتم از یک بابت خیلی خوشحال بودم و آن بیرون آمدنم از تلگرام.من واقعا خوشبخت بودم که با تهیه کننده ای وارد همکاری می شدم که خودش ما را ملزم به استفاده از یکی از نرم افزارهای داخلی کرده بود.نرم افزاری که واقعا از کار کردن در آن خرسند بودم و فضای باکیفیت تری نسبت به سایر نرم افزارهای داخلی داشت.
اما هیچ یک از این ها دوام چندانی نداشت.بعد از اتمام پروژه ی تلویزیونی قصد کردم دوباره با رادیو دوچرخه همکاری کنم.با خودم گفتم فوقش با تلگرام یک نفر دیگر کارها را برایشان می فرستم.اما این تنها موردی نبود که مرا دوباره مجبور به استفاده از تلگرام می کرد!حالا دیگر برای پیگیری فعالیت ها و تمرین های کلاس زبان هم باید عضو تلگرام میشدم.
و امروز دوباره با اکراه فراوان،با اکراهی که اصلا قابل توصیف نیست آن پیام رسان لعنتی را روی تلفن همراه خودم نصب کردم.و طبیعتا پس از آن نیز آن فیلتر شکن لعنتی تر دیگر را.
به محض ورود با خیل پیام هایی که در این مدت برایم ارسال شده بود مواجه شدم.چنان به هم ریخته بودم که دلم می خواست همان لحظه از تلگرام خارج شوم.اما چاره نبود.پیام ها را دیده ندیده درجا پاک کردم.از تمام گروه هایی که پیش تر عضو آن ها بودم خارج شدم.خواستم تمام مخاطبین خودم را هم بلاک کنم اما دیدم اینطوری آن ها فکر می کنند با خود اشخاص مشکل دارم!!
بی قرار بودم.حرص می خوردم.گیج شده بودم.
صوت ها را برای فرناز ارسال کردم.در گروه رادیو دوچرخه باقی ماندم.برای teacher نیز مبنی بر درخواست عضویتم در گروه زبان پیامی فرستادم و بعد اینترنتم را خاموش کردم.
در مسیر کتابخانه مدام تکرار می کردم:take it easy،راحت بگیر،سخت نگیر.
و بعد گفتم واقعا چرا باید سخت بگیرم.می توانم فقط و فقط برای بررسی فعالیت های کلاس زبان و ارسال کارهای دوچرخه از تلگرام استفاده کنم.فقط و فقط.می توانم در صورت ارسال پیام از هر دوست و آشنایی ندیده پیام را پاک کنم و حتی اگر گلایه مند شدند که چرا نمی خوانی برایشان توضیح دهم این جا پیام رسان ارتباطی من با دوستان و آشنایان نیست.عذرخواهم.من فقط برای انجام دو کار به خصوص در این نرم افزار کوووفتی عضوم.همین.
خلاصه اینکه اگر شما هم در دایره ی دوستان من هستید لطفا با دیدن آیدی مسخره ام در تلگرام برایم پیامی نفرستید.بی جواب می ماند.نخوانده می ماند.با عرض معذرت... .
براده های یک ذهن:
-همه این ها که گفتی یعنی اگر در نرم افزار دیگری به تو پیامی دهیم می خوانی و جواب می دهی؟
-من از پیام رسان های شلوغ خوشم نمی آید.همان طور که در دنیای واقعی از مکان های شلوغ خوشم نمی آید.اگر که از دوستان من باشید صد البته که در جای دیگری با شما گفتگو خواهم کرد.اگر که از دوستان من باشید...
سال گذشته،فهرست صد کتابی که باید خواند را از روزنامه ی همشهری بریدم.پیش خودم نگه داشتم تا هر وقت ندانستم چه بخوانم به آن فهرست رجوع کنم و نام کتاب ها را در google جستجو کنم و به مورد دلخواهم برسم.
هفتهی پیش،کرگدنِ اوژن یونسکو را انتخاب کردم.
همین چند دقیقه ی پیش تمام شد.
دلم می خواست درباره اش برایتان بنویسم.اما فرصت زیادی در اختیارم نیست.در عوض رجوع می دهمتان به آدرس زیر تا کمی درباره ی کتاب بیشتر بدانید.
جزء کتاب های دوست داشتنی من قرار گرفت.پیشنهاد می شود.
زندگی همیشه همانطور که شما پیش بینی می کنید پیش نمی رود.مثلا تا همین چندماه پیش،برنامه ام،برای پاییز و زمستان و بهار سال بعد چنین بود که باید از نو برای کنکور ارشد درس بخوانم و ... .
حالا در حالی دارم برایتان این پست را می نویسم که بالاخره در کلاس زبان ثبت نام کردم و تعیین سطح شدم.چیزی که باید به دنبالش می رفتم و ضرورت یادگیری آن را رفته رفته،به مرور،در زندگی ام احساس می کردم.چه در مورد کنکور چه در موقع خواندن مطالبی که مشتاق فهمیدنشان بودم و به زبان مادری ام نبود و ... .
همچنین امروز در حالی برایتان این مطلب را پست میکنم که پس از سر زدن به سه مکان ورزشی مختلف و سنجیدن شرایط هر یک از آن ها برای ثبت نام در ورزش دلخواهم-ورزشی که متناسب با نیازهای امروز من است-به انتخاب نهایی خود نزدیک تر شده ام.
این روزها به نویسندگی جدی تر فکر میکنم و در پی آنم تا قلمم سرد نشده و به خشک طبعی در نویسندگی نرسیده ام،به نوشتن ادامه دهم.
خب تمام این ها،دارند،چیزهایی را در گوشم،لابه لای بادهای سرد و خشک پاییزی،زمزمه می کنند که می گوید:ممکن است با شلوغ شدن روزهایت،نتوانی شبیه به سال گذشته پای درس خواندن بنشینی.فعلا دست نگه دار و صبر کن.اجازه بده تا یکی دوهفته ی پیش رو تکلیف ثبت نامت در کلاس هایت(کلاس هایی که ثبت نام در آن ها هم جزئی از آرزوهایت بودند)مشخص شود.آن وقت اگر که فرصتی در اختیار تو بود حتما برای درس خواندن از نو دفتری باز می کنیم و اگرکه نه مطمئن باش تو در هرحال در مسیر آرزوهای خودت هستی.فقط کمی قوی تر باش و بگو خداوندا زندگی ام را به دست های هدایتگر تو می سپارم... .
خلاصه آنکه،داشتم می گفتم؛زندگی همیشه همانطور که شما پیش بینی می کنید پیش نمی رود...
دیشب داشتم به این فکر می کردم که باید در کنار نویسندگی شغل دیگری هم پیدا کنم.
هفته ی گذشته از طرف پیش دبستانی نزدیک خانه مان،پیشنهاد همکاری آمد.اولش خوشحال کننده بود.از این جهت که توانسته ام اعتماد مدیریت را برای این پیشنهاد جلب کنم.به نظر می رسید که در کل شغل شاد و پرنشاطی هم باشد.بالاخره سر و کار آدم با بچه هاست.اما پیشنهاد را با نهایت ادب رد کردم.دو دوتا چهارتای زندگی ام با این شغل جور در نمی آمد.لااقل در این برهه.
برای آدمی مثل من بودن در فضای پرسروصدا سخت است.خیلی سخت.بچه ها برایم جذابیت های فراوانی دارند اما حوصله ی 8ماه بودن هر روزه کنار آن ها را ندارم.از هر نظر که به این شغل فکر می کردم واقعا آن را خارج از ظرفیت خود می دیدم.تیپ شخصیتی ام هم چندان با آن جور در نمی آمد.بچه ها دنبال یک مربی پرانرژی و بانشاطند.نه کسی که مدام تقاضای سکوت داشته باشد!
و به این ترتیب شد که رفته رفته به این فکر افتادم که واقعا چه شغلی در کنار نویسندگی برایم مناسب تر است:
تمام وقت نباشد
محیط پر سر و صدا نباشد یا لااقل امکان کنترل آن وجود داشته باشد
به علاقه مندی هایم نزدیک باشد
و...
احساس کردم بهتربن گزینه همان معلمی ست.یک شغل از صبح تا ظهری برای درس ادبیات.برای چه مقطعی؟مطمئنا ابتدایی نه!برایم چندان تفاوتی با پیش دبستانی ندارد.متوسطه دوم هم نه.شخصیت بچه ها تقریبا تا حد زیادی شکل گرفته است و شیطنت ها به بالاترین حد خود می رسد.صبر ایوب می خواهد که من ندارم.می ماند متوسطه اول.بهترین گزینه است.
خلاصه ی ماجرا اینکه تنها راه ورود به معلمی نیز همان قبولی در رشته ادبیات است.پس باید جدی تر درس بخوانم.
اصلا چه بسا همان روز که تصمیم به ترک قطعی از تهران گرفتم در یک شهر کوچک معلم دانش آموزان آن شهر شوم.چه لذتی ست در این رویا...
احساس میکنم نتیجه ی تمام تلاش های این تابستانم را دیروز دیدم.دیروز بود که آدم های زیادی را کنار خود احساس کردم.
وقتی اسما در بیمارستان،سر شیفت پای تلویزیون نشسته بود و پیام می داد.وقتی ریحانه-که از روز بعد از عروسی ش دیگر خبری از هم نداشتیم-اتفاقی از شبکه ها گذر کرده بود و ناگهان روی برنامه متوقف شده بود.وقتی زینب،از صفحه ی تلویزیون عکس گرفته بود و استوری کرده بود.یا محدثه عکس داخل صفحه ام را استوری می کرد.وقتی بهمن ایلاتی پیام داده بود که دارم می بینمت و کلی انرژی فرستاده بود.وقتی...من چگونه همه این محبت ها را به تحریر درآورم؟
دیروز بعد از مدتها-بعد از مدت های مدید-احساس کردم،آنقدرها هم تنها نیستم.شاید خدا خواست،خدا خواست که برای یک روز هم که شده از این انزوا بیرون بیایم و ببینم هنوز هم دوستان خوبی دارم که در شلوغی روزهایشان دوست می دارندم.
این برنامه هم تمام شد.
خدایا شکرت...