اجر صبر
قلبم تند می زد،خیلی تند.درست مثل هردو مرتبه ی قبل.
تصویر شکستم در سال های گذشته از جلوی چشمم رد نمیشد.از دیدن نتیجه می ترسیدم.
زیر لب گفتم:خدایا تحملش را بده.
و آرام آرام به پایینِ صفحه آمدم.
کادر نتیجه،قرمز نبود،سبز بود.این بار سبز بود:
زبان و ادبیات فارسی/دانشگاه الزهرا/روزانه
خیال می کردم،روزی که به این لحظه ی بخصوص برسم-لحظه ای که چند سال منتظرش بودم و برایش تلاش ها کرده بودم،اشک ها ریخته بودم و حسرت ها خورده بودم-خیال می کردم در چنین لحظه ای،جیغ شادی خواهم کشید یا از فرط خوشحالی خواهم گریست.
اما هیچ کدام از این ها اتفاق نیفتاد.
فقط هر دو دستم را جلوی صورتم گرفتم و صورتم را چند لحظه با دست هایم پوشاندم.چشم هایم گرم شد اما به گریه نرسید.
سرم را بالا آوردم و با نیشی نیمه باز-اما نه خیلی باز-گفتم:مامان!قبول شدم.