یادم هست پیش از رفتن گل مینا، جایی خطاب به او نوشته بودم اگر رفتی قول بده در خوابم زیاد به من سر بزنی. گل مینا دیشب به خوابم آمده بود: از بیمارستان ترخیص شده بود و روی پای خودش راه میرفت، اما میدانستم چند لحظۀ دیگر قلبش از تپیدن خواهد ایستاد. پس در آغوشش گرفتم و او از دنیا رفت.
بله. ذهنم در خوابها تصویر او را بازسازی میکند. من از این ذهن پویا و دلسوز متشکرم که میداند کی و چه وقت، در کدام رویا، مرا به آنچه در دنیای واقعی از دست رفته است یا به آنچه و آنکس که رسیدن به آن ممکن نیست، برساند.
امروز تصمیم گرفتم کمی مطالعه کنم. به مقاله جدیدم فکر کنم و چیزهایی بیاموزم تا دوباره آماده نوشتن شوم.
هر روز که میگذرد تلاش میکنم تصمیم منطقیتری بگیرم. تلاش میکنم یک حلقه دیگر از این زنجیر باز کنم و بر فاصلههای درونیام تا او بیفزایم.
راه افتادم بروم کتابخانه. هیچ حواسم نبود که کتابخانهها هم بستهاند. رسیدم و با درِ بسته مواجه شدم.
پس مسیرم را عوض کردم و رفتم شهر کتاب. یک مقوای زرد و یک مقوای قرمز خریدم تا به زودی با آن صندوق پست کوچکی درست کنم و با خود سر کلاس نگارش ببرم. بعد چشمم به کاغذ کادوی شعرنویسیشدهای خورد و برداشتمش.
《 کسی را از دست دادم که اصلا نداشتمش.》
این را یکی از فروشندگان گفت. اول متوجه نشدم که دارد ترانهی در حال پخش را ترجمه میکند. فکر کردم جدیجدی دلش گرفته و بلندبلند با خودش حرف میزند. بعد فهمیدم یکی از همکارانش پرسیده معنی این قسمت از ترانه چه میشود و او هم پاسخش را داده.
کمی بعد کاغذ یادداشتهایی از جنس کاغذ کرافت با طرح نگارگری دیدم. و چسبهای کاغذی کوچکی که نقش و نگارشان مرا به دنیای قصههای پریان میبرد. همه را خریدم. مقوا گران شده بود. اما باقی اقلام نه. قیمتی نداشت.
آمدم و عکسهایش را برای نرگس فرستادم چون میدانم همسلیقهایم. نرگس هم دیروز نشسته بود پای ساختن یک ماکت چوبی و از مرحله به مرحله ساخت آن عکس میفرستاد. دیشب از من پرسیده بود: تو آلبوم مثل مجسمه را گوش کردهای؟ گفتم: نه. پیشنهادش کرد و من قطعه دوسِت نداشتِ آن را از همه بیشتر دوست داشتم. [بشنوید]
دیشب، قبل خواب، به جز ترانه این آهنگ به موضوع دیگری هم فکر میکردم. به اینکه به وضوح مشخص است تاثیر نبود برخی آدمها در زندگی دانا بیشتر از تاثیر حضور من و امثال من است. این را نه فقط من، بلکه دیگر دوست مشترکمان هم فهمیده بود.
بله. در دنیای بزرگ او من کوچکم. خیلی کوچک. گاهی حتی دیده نمیشوم.
و شاید همین باعث شود یک روز کمکم از دنیای او رخت برچینم و بروم.
دارم به رویای پیشینم دوباره فکر میکنم. به هند.
شاید جدیجدی عزمم را جزم کردم و این مسیر طولانی رسیدن به آن رویا را _که برای آدمی با شرایط من بسیار زمانبر است_ از یکجایی آغاز کردم. شاید از همین بهار. شاید.
دیشب شبانگاه وصال بود. شبانگاهِ رسیدنها.
داشتم خواب تو را میدیدم. تو کنار من بودی. نزدیک من بودی. بسیار نزدیک. و میان ما انس و الفتی بود.
از خواب برخاستم. نماز صبحم را خواندم و دعای عهدم را. دوباره خوابیدم.
این بار گل مینا به خواب من آمده بود. در خواب، پتویی روی من بود. شما بخوانید حائل، چرا که از این سوی پتو میتوانستم سایه مادربزرگ را در آن سوی پتو ببینم. او به سراغ من آمده بود. صدایم زد: یاسمن! من که از شنیدن صدای او غافلگیر شده بودم، گفتم: مامانجون! تو هستی؟ و خواستم پتو را کنار بزنم. بخوانید حائل را. اما مادربزرگ از همان پشت پتو دستهای مرا گرفت. قربان صدقهام رفت و من هم از پشت پتو دستهایش را گرفتم. به خاطر کارهایی که در این مدت برایش انجام داده بودیم از ما تشکر کرد. سپس کیسه سبز کوچکی که در آن شیء ارزشمندی بود تحویل داد (یا شاید مشخصاتش را داد) و گفت: برای شماست. گفت هنوز حواسم به شما هست و دعایتان میکنم.
پتو را کنار زدم. گل مینا دیگر نبود.
از او
چه بسیار سخنها که در دلم انباشته بود و من انتخاب کردم که به جای بر زبان آوردن آنها، به کنشها و رفتارهایی مهرآمیز، عفیفانه و همدلانه بدلشان کنم.
حالا دیگر با خودم بیحسابم. آنچه بیان کردنی بود در جامه عمل_ و پوشیده_ به تو فهماندم یا دستکم سعی کردم که بفهمانم. مهم نیست پس از این چه خواهد شد. حالا تو آزادی. آزادِ آزاد.
از من
با اینکه در حساب بانکیام پول زیادی نمانده است، در دوره جدیدی ثبتنام کردهام. اسفند و فروردین پای درس عینالقضات خواهم نشست. آن عارف جوانمرگِ دگراندیش که اندیشههای سنتشکنانهاش را دوست میدارم.
هنوز در جستجوی هدفی هستم. هدفی که دوباره به شوق بیاورد مرا. نمیخواهم رکود پیدا کنم. نمیخواهم مرداب شوم. زود است. خیلی زود است که از حالا به آنچه هستم و دارم قانع شوم.
این جمعه انگار خودم را پیدا میکنم. خودم را میبینم.
مینشینم به کوتاه کردن ناخنها. میروم به میدان تا دو نمایشنامه بگیرم به اضافه یک ماسک آبرسان صورت.
برگشتنی، پدرم ماشین را در انتهای کوچهای پارک میکند و پیاده میشوم. از تماشای آسمانی ابری و سالم، در مسیر وزش باد سردِ زمستانی لذت میبرم.
تا شب نمایشنامه اول را تمام میکنم و دومی را به نیمه میرسانم.
پس از مدتها یکی از آرزوهای سال گذشته را از پستو درمیآورم، گرد و غبارِ نشسته روی آن را پاک میکنم و از خودم میپرسم: دلت برای این آرزو تنگ نشده؟ نمیخواهی آن را به جریان زندگی برگردانی؟ این آرزو حق تو نیست؟
هنوز پاسخ مشخصی برایش ندارم.
اما به این سوالها فکر خواهم کرد.
فکر خواهم کرد.