خرابحالی
توی راه مدرسه بودم. مثل همیشه، پدر مرا کنار یکی از ایستگاههای مترو پیاده کرده بود. من ماسکم را زده بودم و یک گوشۀ خالی واگن را پیدا کرده بودم تا بایستم.
کتابم را از کیفم در آوردم و مشغول خواندن شدم. داشتم دربارۀ اختلال کمتوجهی و بیشفعالی در کودکان و نوجوانان مطلبی میخواندم. ایستگاه به ایستگاه جمعیتِ داخل قطار بیشتر میشد و از جایی به بعد دیگر نتوانستم کتاب را گشوده توی دستم نگه دارم. بستمش و آن را داخل کیفم انداختم.
دو خانم با یکدیگر یک دعوای لفظی داشتند. یکی دست آنیکی را کنار زده بود تا میله را بگیرد. زیرلبی چند فحش به یکدیگر دادند و سپس ساکت شدند.
به ولی عصر رسیده بودم. آماده شدم تا یک ایستگاه بعد پیاده شوم و خط را عوض کنم. درهای قطار بسته شد. قطار تازه راه افتاده بود که ناگهان حس کردم حالت تهوع دارم. خیلی ناگهانی دچار چنین حسی شده بودم. بعد کمکم تنم یخ کرد. صدای زن دستفروش، صدای مکالمۀ مسافران، صدای حرکت قطار، همهچیز را گنگ میشنیدم. ایستادن، دیگر برایم مقدور نبود. نشستم. حالم بد بود. دو-سهنفر میپرسیدند: خانم حالتان خوب است؟ یک نفر میخواست بلند شود تا من روی صندلی بنشینم. اشاره کردم که فشارم افتاده و پیاده میشوم.
قطار ایستاد. زنی دستم را گرفت و بیرون برد. زنی دیگر هم با شالی سفید نزدیکم آمد. یک نفر آبنبات دهانم گذاشت. دیگری شروع کرد به ماساژ دادن. به آنها گفتم: دیرتان میشود. اذیت میشوید. بروید. من خوب میشوم. اما زنی که شال سفید سرش بود کنارم ماند. سرم عرق سرد کرده بود و درد میگرد. دختری آن سویخط نشسته بود و نگاهش را از من نمیگرفت.
کمکم حالم بهتر شد. از خانم تشکر کردم. گفت من سی سال پرستار بودم. خیالش که از حال من راحت شد رفت. گفتم: خیر ببینید.
کمی بعد راه افتادم. هنوز احساس ضعف میکردم اما بهتر شده بودم.
خط را که عوض کردم یک گوشۀ قطار را پیدا کردم و همانجا روی زمین نشستم.
شاگردانم نمیدانستند دبیرشان قبل از رسیدن به مدرسه چه حال خرابی را پشت سر گذاشته است...