پاییزِ رفتنها
ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید
میتوان از تو فقط دور شد و آه کشید
کاظم بهمنی
پاییز زیبای من از راه رسید. پاییزِ رفتنها.
من همیشه آدم ماندن بودهام. اما حالا میدانم که رفتن بهترین کار است. شاید برای مدتی. شاید برای همیشه.
«یک نفس ای پیک سحری» حسین نور شرق را گوش میکنم و اندوهی رقیقشده را درون خود احساس میکنم.
برنامهام برای این پاییز قدمزدنهای مکرر در مسیرهای حوالی مدرسه است. میخواهم برخی روزها قبل از شروع کلاس در برگریزان کاخ نیاوران قدم بزنم. گاهی کتاب شعری بردارم و در کافه لوگغنیه دوست داشتنیام گوشهای بنشینم و همان دمنوش به و سیبم را سفارش دهم با کوکیهای خوشمزه کارامل_چاکلت. از سحر سمبوسه مرغ و قارچ بخرم و تا رسیدن به مدرسه تمامش کنم. گاهی هم کنار بچه ها در حیاط بنشینم و از غذای مدرسه بخورم.
باید سرم را گرم کنم. به کار. به خواندن.
میدانم دلتنگیها در راه است. باید برای خاموشکردن آتش دلتنگی هم چارهای بیندیشم.
دیشب باز خوابت را دیدم. میخواستی فعالیتی را در یک مرکز نگهداری از کودکان بیمار و نیازمند آغاز کنی. گفته بودی حتی اگر اوایل کار هم همراهت باشم عالی است. به نشانی آن مرکز نگاه کرده بودم. سمت پاسداران بود. خیلی دور بود.
کاظم بهمنی یک جای دیگر از شعرش می گفت:
از مسیر دیگری باید بیایم، خستهام
از خیابان «وصال» و راهبندان بودنش
خوب که فکر میکنم میبینم سمت تو همیشه راهبندان بود. من هم مسیری دیگری برای رسیدن نمیشناختم. نه که نشناسم. اتفاقا من همه مسیرها را امتحان کرده بودم. ترافیک تو بیپایان بود.
حرفی نیست. حالا فقط میتوانم این همه راهِ آمده را برگردم.
دلتنگیها در راه است.