مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۱۴ ق.ظ

فاصله‌ها

یادم هست پیش از رفتن گل مینا، جایی خطاب به او نوشته بودم اگر رفتی قول بده در خوابم زیاد به من سر بزنی. گل مینا دیشب به خوابم آمده بود: از بیمارستان ترخیص شده بود و روی پای خودش راه می‌رفت، اما می‌دانستم چند لحظۀ دیگر قلبش از تپیدن خواهد ایستاد. پس در آغوشش گرفتم و او از دنیا رفت.

بله. ذهنم در خواب‌ها تصویر او را بازسازی می‌کند. من از این ذهن پویا و دلسوز متشکرم که می‌داند کی و چه وقت، در کدام رویا، مرا به آنچه در دنیای واقعی‌‌ از دست رفته است یا به آنچه و آن‌کس که رسیدن به آن ممکن نیست، برساند.

امروز تصمیم گرفتم کمی مطالعه کنم. به مقاله جدیدم فکر کنم و چیزهایی بیاموزم تا دوباره آماده نوشتن شوم.

هر روز که می‌گذرد تلاش می‌کنم تصمیم منطقی‌تری بگیرم. تلاش می‌کنم یک حلقه دیگر از این زنجیر باز کنم و بر فاصله‌های درونی‌ام تا او بیفزایم.

۱ نظر ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۱۴
یاس گل
سه شنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۲۹ ق.ظ

یک روز از دنیای تو رخت برمی‌چینم

راه افتادم بروم کتابخانه. هیچ حواسم نبود که کتابخانه‌ها هم بسته‌اند. رسیدم و با درِ بسته مواجه شدم.

پس مسیرم را عوض کردم و رفتم شهر کتاب. یک مقوای زرد و یک مقوای قرمز خریدم تا به زودی با آن صندوق پست کوچکی درست کنم و با خود سر کلاس نگارش ببرم. بعد چشمم به کاغذ کادوی شعرنویسی‌شده‌ای خورد و برداشتمش.

《 کسی را از دست دادم که اصلا نداشتمش.》

این را یکی از فروشندگان گفت. اول متوجه نشدم که دارد ترانه‌‌‌ی در حال پخش را ترجمه می‌کند. فکر کردم جدی‌جدی دلش گرفته و بلندبلند با خودش حرف می‌زند. بعد فهمیدم یکی از همکارانش پرسیده معنی این قسمت از ترانه چه می‌شود و او هم پاسخش را داده.

کمی بعد کاغذ یادداشت‌هایی از جنس کاغذ کرافت با طرح نگارگری دیدم. و چسب‌های کاغذی کوچکی که نقش و نگارشان مرا به دنیای قصه‌های پریان می‌برد. همه را خریدم. مقوا گران شده بود. اما باقی اقلام نه. قیمتی نداشت.

آمدم و عکس‌هایش را برای نرگس فرستادم چون می‌دانم هم‌سلیقه‌ایم. نرگس هم دیروز نشسته بود پای ساختن یک ماکت چوبی و از مرحله به مرحله ساخت آن عکس می‌فرستاد. دیشب از من پرسیده بود: تو آلبوم مثل مجسمه را گوش کرده‌ای؟ گفتم: نه. پیشنهادش کرد و من قطعه دوسِت نداشتِ آن را از همه بیشتر دوست داشتم. [بشنوید]

دیشب، قبل خواب، به جز ترانه این آهنگ به موضوع دیگری هم فکر می‌کردم. به اینکه به وضوح مشخص است تاثیر نبود برخی‌ آدم‌ها در زندگی‌ دانا بیشتر از تاثیر حضور من و امثال من است. این را نه فقط من، بلکه دیگر دوست مشترکمان هم فهمیده بود.

بله‌. در دنیای بزرگ او من کوچکم. خیلی کوچک. گاهی حتی دیده نمی‌شوم.

و شاید همین باعث شود یک روز کم‌کم از دنیای او رخت برچینم و بروم.

دارم به رویای پیشینم دوباره فکر می‌کنم. به هند.

شاید جدی‌جدی عزمم را جزم کردم و این مسیر طولانی رسیدن به آن رویا را _که برای آدمی با شرایط من بسیار زمان‌بر است_ از یک‌جایی آغاز کردم. شاید از همین بهار. شاید.

۱ نظر ۰۷ اسفند ۰۳ ، ۱۱:۲۹
یاس گل
دوشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۵۱ ق.ظ

شبانگاهِ رسیدن‌ها

دیشب شبانگاه وصال بود. شبانگاهِ رسیدن‌ها.

داشتم خواب تو را می‌دیدم. تو کنار من بودی. نزدیک من بودی. بسیار نزدیک. و میان ما انس و الفتی بود.

از خواب برخاستم. نماز صبحم را خواندم و دعای عهدم را‌. دوباره خوابیدم.

این بار گل مینا به خواب من آمده بود. در خواب، پتویی روی من بود. شما بخوانید حائل، چرا که از این سوی پتو می‌توانستم سایه مادربزرگ را در آن سوی پتو ببینم. او به سراغ من آمده بود. صدایم زد: یاسمن! من که از شنیدن صدای او غافلگیر شده بودم، گفتم: مامان‌جون! تو هستی؟ و خواستم پتو را کنار بزنم. بخوانید حائل را. اما مادربزرگ از همان پشت پتو دست‌های مرا گرفت. قربان صدقه‌ام رفت و من هم از پشت پتو دست‌هایش را گرفتم. به خاطر کارهایی که در این مدت برایش انجام داده بودیم از ما تشکر کرد. سپس کیسه سبز کوچکی که در آن شیء ارزشمندی بود تحویل داد (یا شاید مشخصاتش را داد) و گفت: برای شماست. گفت هنوز حواسم به شما هست و دعایتان می‌کنم.

پتو را کنار زدم. گل مینا دیگر نبود.

۳ نظر ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۵۱
یاس گل
يكشنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۳، ۰۸:۰۵ ب.ظ

از او، از من

از او

چه بسیار سخن‌ها که در دلم انباشته بود و من انتخاب کردم که به جای بر زبان آوردن آن‌ها، به کنش‌ها و رفتارهایی مهرآمیز، عفیفانه و همدلانه بدل‌شان کنم.

حالا دیگر با خودم بی‌حسابم. آنچه بیان کردنی بود در جامه عمل_ و پوشیده_ به تو فهماندم یا دست‌کم سعی کردم که بفهمانم. مهم نیست پس از این چه خواهد شد. حالا تو آزادی. آزادِ آزاد.

 

از من

با اینکه در حساب بانکی‌ام پول زیادی نمانده است، در دوره جدیدی ثبت‌نام کرده‌ام. اسفند و فروردین پای درس عین‌القضات خواهم نشست. آن عارف جوانمرگِ دگراندیش که اندیشه‌های سنت‌شکنانه‌اش را دوست می‌دارم.

هنوز در جستجوی هدفی هستم. هدفی که دوباره به شوق بیاورد مرا. نمی‌خواهم رکود پیدا کنم. نمی‌خواهم مرداب شوم. زود است. خیلی زود است که از حالا به آنچه هستم و دارم قانع شوم.

۲ نظر ۰۵ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۰۵
یاس گل
جمعه, ۳ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۰۵ ب.ظ

غبارِ نشسته بر صورتِ یک آرزو

این جمعه انگار خودم را پیدا می‌کنم. خودم را می‌بینم.

می‌نشینم به کوتاه کردن ناخن‌ها. می‌روم به میدان تا دو نمایشنامه بگیرم به اضافه یک ماسک آبرسان صورت.

برگشتنی، پدرم ماشین را در انتهای کوچه‌ای پارک می‌کند و پیاده می‌شوم. از تماشای آسمانی ابری و سالم، در مسیر وزش باد سردِ زمستانی لذت می‌برم.

تا شب نمایشنامه اول را تمام می‌کنم و دومی را به نیمه می‌رسانم.

پس از مدت‌ها یکی از آرزوهای سال گذشته را از پستو درمی‌آورم، گرد و غبارِ نشسته روی آن را پاک می‌کنم و از خودم می‌پرسم: دلت برای این آرزو تنگ نشده؟ نمی‌خواهی آن را به جریان زندگی برگردانی؟ این آرزو حق تو نیست؟

هنوز پاسخ مشخصی برایش ندارم.

اما به این سوال‌ها فکر خواهم کرد.

فکر خواهم کرد.

۱ نظر ۰۳ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۵
یاس گل
دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۵۰ ب.ظ

خدا اینجاست

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب

دلم به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

 

برف می‌بارد و خیابان‌ها شلوغ است.

سوار بی‌آرتی می‌شوم. از کنار ایستگاهی می‌گذرم که هر بار با دیدن آن به تو فکر کرده‌ام و یاد روزی افتاده‌ام که خودت به آنجا، به آن ساختمان دعوتم کرده بودی. اما آمده بودم و نبودی. یک ساعت و نیم چشم چرخانده بودم میانِ آدم‌ها و کسی را حتی ذره‌ای شبیهِ تو ندیده بودم.

از یک جایی به بعد آدم دیگر کاری به کار محبوبش ندارد. خیالش را به امانت می‌گیرد و خودش را رها می‌کند.

- کیفتان باز است.

این را مامور مترو می‌گوید. زیپ کیفم را می‌بندم و با صدایی که به گوش خودم هم نمی‌رسد می‌گویم: ممنون.

به خانه که برمی‌گردم، می‌بینم کتاب‌ها رسیده. تقریبا دیگر همه چیز آماده است.

چراغ مطالعه را روشن می‌کنم و زیر نور آن مشغول بسته‌بندی می‌شوم. با دقتِ تمام و با توجه به جزئیات.

خودت نمی‌بینی و نخواهی دید. اما خدا اینجاست.

 

+ لحظه | احسان خواجه امیری

۴ نظر ۲۹ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۵۰
یاس گل
جمعه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۲۵ ب.ظ

تو تنها نیستی

مشورت به عمارت برگشت. همان‌طور که داشت دوان‌دوان از پله‌ها بالا می‌رفت و کتش را درمی‌آورد، مستر جونز با شنیدن قدم‌های تند او کنار نرده‌ها آمد تا جویای اوضاع شود.

مشورت گفت: جونز! می‌دانی؟ همیشه قرار نیست ما با آن کس که دوستش داریم و به او مهر می‌ورزیم وارد رابطه عاطفی شویم. گاهی از میان رفتن فاصله‌ها و نزدیک‌تر شدنِ دو آدم به یکدیگر می‌تواند همان ارتباط ساده و دوستانه و محترمانه را هم خراب کند. من معتقدم در مورد او هم همین‌طور است. حفظ فاصله با دانا خیلی خیلی برایش بهتر است.

جونز دستی به سر طاس خود کشید و گفت: و خودش هم این موضوع را پذیرفته؟ یا این فقط توصیه توست به او؟

مشورت که با دو انگشت، کتش را روی شانه راستش گرفته بود به منظره پشت پنجره واقع در انتهای راهرو طبقه اول نگاه کرد و گفت: خب فکر می‌کنم تا حد زیادی پذیرفته.

و بعد سرش را به طرف جونز برگرداند و با خنده گفت: البته امیدوارم.

داشت به طرف اتاق استراحتش می‌رفت که جونز پرسید: راستی! قصد ندارد سری هم به این عمارت بزند؟ خیلی وقت است این طرف‌ها نیامده. احساس می‌کنم مدت زیادی است در ذهن او به فراموشی سپرده شده‌ایم.

مشورت درِ اتاقش را باز کرد و گفت: بعید نیست همین‌روزها چمدانش را ببندد و راننده شخصی‌اش را صدا کند تا برای مدتی در عمارت اقامت کند. همین‌جا کنار ما.

سپس در را پشت سرش بست و دو ثانیه بعد دوباره آن را باز کرد، کله‌اش را بیرون آورد و گفت: پیشنهاد می‌کنم تا آمدنش یک قطعه جدید را تمرین کنی تا در اولین شبِ اقامت غافلگیرش کنیم.

جونز در فکر فرو رفت که این‌بار باید پس از نشستن پشت پیانو کدام قطعه را بنوازد و با کدام قطعه به التیامش برخیزد...

 

 

آن دورها، جایی در واقعیتِ زندگی، یاسمن دوباره به عمارتش می‌اندیشید و فکر می‌کرد شاید وقتش رسیده چمدانش را ببندد، راننده شخصی‌اش را صدا کند، از مرزهای خیال بگذرد و به دیدار با مشورت و مستر جونز برود. به دیدار کسانی که هرگز تنهایش نگذاشته‌اند.

 

+ قطعه You Are Not Alone

۲ نظر ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۲۵
یاس گل

یک نوار کاست دارم که روی آن با برچسبی ساده نوشته شده: دعای عهد. یادم نمی‌آید این همان نوار کاستی است که دبیر درس ریاضی یک روز در خودرویش آن را به من هدیه داد یا احیاناً خودم ضبطش کرده بودم. آن روزها مقید بودم به خواندن دعای عهد پس از هر نماز صبح. چله پشت چله.

کاست را داخل ضبط‌صوت سونی می‌گذارم و دعا پخش می‌شود:

اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِیمِ وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفِیعِ...

یک گوشه اتاق جمع می‌شوم در خود.

تو به دادم می‌رسی‌. می‌دانم.

 

تولدت مبارک.

۲۵ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۴۶
یاس گل
چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۰۹ ب.ظ

تو جوابت را گرفته‌ای

با مادر سوار مترو می‌شویم و از خانه مادربزرگ برمی‌گردیم.

به سرم زده در ایستگاهِ خودمان پیاده نشوم. بلکه از مادر خداحافظی کنم، بلند شوم بروم انقلاب. تنها تنها. آن هم منی که شاید هر چند سال یک‌بار با دوستی، کسی گذرم به اجبار آن طرف بیفتد. اما امروز تعطیل است و مترو هم به نسبت خلوت است. تصور می‌کنم شاید با رفتنم کمی آرام بگیرم.

به انقلاب که می‌رسم کمی به این سو و آن سو نگاه می‌کنم تا یادم بیاید فروشگاهی که دنبالش هستم قبلا کدام طرف بوده است. وارد فروشگاه می‌شوم و می‌بینم آنجا هم خلوت است. دو کتاب و دو نشانک برمی‌دارم. راه می‌افتم به سوی فروشگاه‌های دیگر. کتابی دیگر. ساک دستی، کاغذکادو، کارت تبریک. نمی‌فهمم چه مرگم شده که انقدر خرید می‌کنم. به دختر فروشنده می‌گویم دارم از حالا عیدی می‌خرم. می‌گوید: خوش به حال آن‌ها که قرار است کتاب هدیه بگیرند.

یکی از کتاب‌ها را پیدا نمی‌کنم. هیچ‌‌کدام‌شان ندارند. از خانه زنگ می‌زنند و می‌گویند: پس کجایی؟ می‌گویم: می‌آیم.

دوباره سوار مترو می‌شوم و می‌روم آزادی. سوار بی‌آرتی می‌شوم. فقط من روی صندلی نشسته‌ام و دختری دیگر. این خلوتی چقدر برایم مطلوب است.

 

 

شب است و باز هم قرار ندارم. دو کتاب دیگر هم اینترنتی سفارش داده‌ام. به علاوه یک روسری. حالا موجودی کارتم به رقم خنده‌داری رسیده است.

می‌نشینم پشت میز تحریر. یک کاغذ برمی‌دارم و شروع به نوشتن می‌کنم.

با من مشورت کن پس از مدت‌ها اینجاست. بالای سرم ایستاده و نگاهم می‌کند. وقتی کاغذ پر می‌شود، قیچی را برمی‌دارم و هر چه نوشته‌ام تکه‌تکه می‌کنم، ریزریز. مشورت می‌گوید: من فکر می‌کنم تو هر کاری که از دستت برمی‌آمده تا اینجا انجام داده‌ای. اگر دقت کنی جوابت را هم گرفته‌ای.

می‌گویم: جواب؟

سرش را به تایید تکان می‌دهد و می‌گوید: بله. واکنش‌هایی که تا اینجا دریافت کرده‌ای خودش نوعی جواب بوده است. جوابی واضح و گویا. دیگر باید چه می‌کردی؟

حرف‌هایش منطقی است. خوب که فکر می‌کنم من جوابم را گرفته‌ام.

از روی صندلی بلند می‌شوم. مشورت هم کلاهش را روی سرش می‌گذارد و می‌گوید: هیچ چیز بهتر از این نیست که آدم تکلیفش با خودش معلوم شود. قدر این لحظه را بدان. کمش این است که تو دیگر بلاتکلیف نیستی.

و همان لبخند گرم همیشگی‌اش را به من تحویل می‌دهد و از برابرم ناپدید می‌شود. یادم می‌رود که بگویم به مستر جونز هم سلام برساند.

۴ نظر ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۰۹
یاس گل
سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۴۱ ق.ظ

گُنگ‌گویه‌ها

شب می‌گذرد، اما چگونه نمی‌دانم!

خواب راحتی ندارم . بی‌تابم. فکرم این‌سو و آن‌سو می‌رود. یک جا بند نمی‌شود. سودا، سودا، سودا...

حوالی چهار بیدار می‌شوم. با نور بخاری برقی ساعت را نگاه می‌کنم. گوشی‌ام را برمی‌دارم. نت را روشن می‌کنم و خیلی زود دوباره خاموشش می‌کنم.

روز از راه می‌رسد.

مولانا می‌خوانم. همین‌روزها می‌روم انقلاب. امروز در مدرسه جلسه داریم‌. باید در جلسه شرکت کنم. شب می‌روم خانه مادربزرگ کنار مادر و خاله. مادربزرگ به خوابم نمی‌آید.

نه. آنجا نمی‌توانم بروم. من باید فاصله بگیرم. باید دور شوم. دور، دور، دور...

۲۳ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۴۱
یاس گل