مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۲:۱۸ ب.ظ

دید و بازدیدها

شاید نوروز امسال یکی از متفاوت‌ترین نوروزهای زندگی‌ام در چند سال اخیر باشد که تصمیم گرفتم پس از سال‌ها در خانه نشستن و به عید‌دیدنی اقوام نرفتن، اوضاع را تغییر دهم و در دید و بازدیدهای فامیلی همراه شوم.

بله‌. پریروز بود که به خانه عموی دیگر مادرم رفتیم. در خانه عموی مادرم هم باز خبر از پخت آش دوغ برای افطار بود. آن‌ها هم یک قابلمه آش دوغ برایمان کنار گذاشتند تا با خود به خانه ببریم. از آنجا هم به خانه پسرعموی مادرم که دو طبقه پایین‌تر از خانه عمو می‌نشست، رفتیم.

مهمانی که تمام شد تصمیم گرفتم به یکی از شعبه‌های وستای که حوالی همان منطقه بود سر بزنم. آنجا روسری‌ها را نگاه می‌کردم و چشمم از تماشای این همه طرح و رنگ غیر تکراری به نشاط می‌آمد. از همان‌جا برای سردبیر مجله‌مان یک روسری کوچک به همراه جاکارتیِ هم‌طرح آن خریدم.

به خانه برگشتیم و دیگر آن روز خبری از مهمانی نبود تا فردا. فردا شد و خاله تصمیم گرفت مادربزرگ را به خانه‌مان بیاورد. مادربزرگ من چند سال بود که نمی‌توانست به خانه‌مان بیاید. پادردش آن‌قدر پیشرفت کرده بود که دیگر بالا آمدن از این همه پله برایش مقدور نبود. اوضاع پاهایش تغییری نکرده بود اما خاله تصمیم گرفته بود به کمک یکی از ما آرام آرام او را از پله‌ها بالا بیاورد. مادربزرگ آمد و به همه چیزهایی که در این چند سال در خانه‌مان تغییر کرده بود و او ندیده بود، نگاه کرد. اگرچه بیشتر ساکت بود اما حضورش برایم بسیار لذت‌بخش، خواستنی و خوشایند بود. عصر که شد تصمیم گرفتیم با خواهرم به تماشای فیلم تمساح‌خونی برویم. سانسی را انتخاب کردیم که به افطار بخورد. مادربزرگ و خاله هم به همان‌جا آمدند و ساعات دیگری را کنار یکدیگر بودیم.

امروز هم تصمیم گرفتم به اداره پست بروم و هدیه سردبیرمان را برایش ارسال کنم. بی‌آرتی و اداره پست تقریبا خلوت بود. از آنجا هم به کتابخانه رفتم تا کتاب‌های قبلی‌ام را تحویل دهم و کتاب‌های جدید امانت بگیرم.

در بیست و پنج دقیقه‌ای که داخل کتابخانه دنبال کتاب می‌گشتم مدام بوی سیگار پسرهایی که جلوی در کتابخانه ایستاده بودند توی بینی‌ام بود و اذیتم می‌کرد.

یک پسر هم کمی آن‌طرف‌تر داشت به دختری یک شاخه گل هدیه می‌داد.

۰ نظر ۰۵ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۱۸
یاس گل
پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۲:۵۵ ب.ظ

عروسک‌های مینیاتوری و آش دوغ

صبح که از خواب بیدار می‌شویم خواهرم می‌گوید: می‌خواهی امروز ما هم با مادر و پدر برویم؟ شب قبلش مادر گفته بود: شما اگر نخواستید، نیایید. با هم دوتایی بروید بیرون. اما صبح می‌بینم من هم بدم نمی‌آید با آن‌ها به خانه عموی مرحوم خودمان و خانه عموی مادرم برویم. حاضر می‌شویم و راه می‌افتیم.

در خانه عمو به تابلوی کاشی‌کاریِ یا علی‌ بن‌ موسی‌الرضا نگاه می‌کنم. نگاهم دنبال چیزهایی می‌گردد که تماشایشان برایم خوشایند است. آینه میناکاری، عروسک‌های مینیاتوری چینی، رومیزی ترمه و ... . دم رفتن که می‌شود دخترعمو می‌رود توی اتاق و با سه هدیه برای من و خواهر و مادر و یک هدیه برای پدر برمی‌گردد. زن‌عمو می‌گوید این ژاکت را همسر خدابیامرزش برای بابا خریده بوده اما تا امروز فرصتی پیش نیامده بود تا به ما بدهندش. بعد هم دخترعمو یک ساک پر از خوراکی‌جات دستمان می‌دهد تا با خودمان ببریم. درست هنگام خداحافظی زن‌عمو می‌گوید: تو از این عروسک‌های کوچک خوشت آمده بود؟ می‌گویم: بله زیبایند. ناگهان آن را از روی میز برمی‌دارد و دستم می‌دهد و می‌گوید: برای تو. یادگاری از طرف من.

از آنجا راه می‌افتیم می‌رویم خانه عموی مادرم. زن‌عمو برای افطار آش دوغ پخته است. او هم هنگام خداحافظی یک ظرف آش دوغ با کوکوی سبزی دستمان می‌دهد و از آنجا دست پر برمی‌گردیم.

مسیر خانه‌هایمان اگرچه از هم دور است اما به لطف خلوتی خیابان‌های تهران در تعطیلات عید، ۳۰ الی ۴۰ دقیقه بیشتر در مسیر نیستیم. طی کردن این مسافت در حالت عادی به خاطر ترافیک سنگین اتوبان‌ها یک ساعت و نیم الی دو ساعت به درازا می‌کشد. چه هنگام رفت و چه برگشت.

با خودم فکر می‌کنم بعضی عیددیدنی‌ها هم راستی‌راستی به آدم می‌چسبد. حتی اگر شبیه یک مهمانی دلخواه با معیارهایی که در پست پیشین تعریفش کرده بودم، نباشد.

۱ نظر ۰۲ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۵۵
یاس گل
چهارشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۱۶ ب.ظ

میهمانی محبوب من

سوی خانه مادربزرگ می‌رفتیم. از خیابان‌ها و اتوبان‌ها می‌گذشتیم و من در مسیر به چراغ‌های روشن خانه‌هایی نگاه می‌کردم که یا در آن‌ها مهمانی بود یا اهالی خانه منتظر بودند برایشان میهمان بیاید. چشمم به پنجره‌ای افتاد که چند نفر دور هم ایستاده بودند و یک نفر داشت از بقیه با دوربین تلفن همراهش فیلم می‌گرفت. تماشایش برایم لذت بخش بود اما اگر بخواهم با شما روراست باشم باید بگویم که من معمولاً از میهمانی‌ها لذت چندانی نمی‌برم. از اینکه آدم‌ها دور هم در یک سالن پذیرایی جمع شوند و درباره موضوعات مختلفی که شاید خیلی هم برای تک‌تک حاضران جالب نباشد صحبت کنند، احساس خستگی می‌کنم. هرسال دلم می‌خواهد در تعطیلات عید با خانواده‌ام شهر را بگردم. دلم نمی‌خواهد درست در میان گردش و گشت داخل شهری‌مان، آن هم در بهترین روزهای تهران که شهر خلوت است و آسمان دل‌پذیر، کسی تماس بگیرد و بگوید می‌خواهد به خانه‌مان بیاید و ما با عجله به خانه برگردیم. دیگر سال‌هاست همسن و سالی هم در میان آشنایان ندارم که چند دقیقه‌ای بنشینیم و با هم گپی بزنیم.

همیشه دلم می‌خواست یک میهمانی متفاوت را تجربه کنم. مهمانی دلخواه من این شکلی است که به یک گوشه خانه نگاه می‌کنی و می‌بینی سه چهار نفر دارند با هم بازی می‌کنند. مثلا یک بازی رومیزی جلویشان گذاشته‌اند و مشغولش هستند. یک گوشه دیگر دو سه نفر را می‌بینی که روی مبل نشسته‌اند و چای می‌نوشند و درباره موضوعات موردعلاقه‌شان حرف می‌زنند. آن یکی گوشه چند نفر گرم صحبت‌های علمی یا تاریخی‌اند. دو سه نفر هم در آشپزخانه با کمک همدیگر شام آماده می‌کنند، می‌خندند و کیف دنیا را می‌کنند. گوشه‌هایی از خانه نوری کم‌جان و شاعرانه دارد و گوشه‌ای دیگر فضایی کاملا نورانی. هرکس هرجا که دلش می‌خواسته نشسته است. حتی ممکن است کسی را ببینی که فارغ از فضای مهمانی یک گوشه کتابی دستش گرفته و آن را می‌خواند. رفتار همه با یکدیگر محترمانه و صمیمی است. لودگی نمی‌بینی. احساس عذاب نمی‌کنی. آخرِ مهمانی که می‌شود همه گرد هم می‌آیند و پس از خواندن یک شعر یا بعد از نواختن یک قطعه موسیقی یا قرائت آیاتی از کتاب آسمانی با ذکر مفهوم عمیق آن و ... مهمانی را تمام می‌کنند و به استقبال شبی آرام و پرخاطره، هر یک سوی خانه‌هایشان می‌روند.

مهمانی محبوب من این شکلی است.

 

+ وقتی این فرسته را می‌نوشتم دنبال یک موسیقی برای پس‌زمینه آن می‌گشتم. با یکی از قطعاتی که می‌شنیدم، ارتباط خوبی گرفتم. با آهنگِ درونم سازگار بود. نامی فرانسوی داشت. در مترجم گذاشتمش و دیدم معنی‌اش این است: به بهار خوش آمدید.

۰ نظر ۰۱ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۱۶
یاس گل
چهارشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۲۴ ب.ظ

آنچه از 1403 می‌خواهم

سال گذشته همین موقع، وقتی وارد سال جدید می‌شدم می‌دانستم مهم‌ترین کاری که باید انجام دهم به سرانجام رساندن پایان‌نامه‌ام است. همه چیز برایم حول محور پایان‌نامه می‌چرخید و تکلیفم با خودم روشن بود. اما امسال اهدافی دارم که برخی از آن‌ها مثل زنجیر به یکدیگر متصلند و تحقق هر یک وابسته به تحقق دیگری است. مثلا می‌دانم که باید به کلاس زبان بروم اما این امر با توجه به شهریه‌ کلاس‌ها که از 800 تومان در آموزشگاه‌های معمولی شروع می‌شود و در آموزشگاه‌های نام‌آشناتر به یک میلیون و نیم می‌رسد نیازمند این است که حتما و حتما از راه دیگری جز فعالیت روزنامه‌نگاری کسب درآمد کنم و راستش هیچ گزینه‌ای را  -برای خودم- بهتر از معلمی نمی‌دانم. اما در این چند ماه که آگهی‌های استخدامی را بررسی کرده‌ام فهمیده‌ام یکی از پیش‌شرط‌های 99درصد مدارس بیش از سه سال سابقه تدریس در مدرسه است و تاکیدشان هم بر این است که اگر دارای چنین سابقه‌ای نیستیم به هیچ عنوان رزومه نفرستیم. با این حال بی‌آنکه بدانم چرا حس می‌کنم خدا خودش به وقتش راهی پیش رویم می‌گذارد. فعلا تا آن زمان برنامه‌ام این است که دروس فارسی پایه‌هایی که می‌خواهم مُدرسشان باشم بخوانم تا بدانم قرار است چه چیزی را تدریس کنم.

اما یکی از برنامه‌های دیگرم این است که تلاش کنم دچار رکود نشوم. از درس خواندن فاصله نگیرم. معمولا پس از به پایان رسیدن یک مقطع تحصیلی آدم تا مدت‌ها درس و مطالعه را کنار می‌گذارد یا سرسری می‌گیرد و تفننی سراغش می‌رود و من نباید به این آفت مبتلا شوم. باید کوشش کنم مرتب، منظم و پیوسته مطالعه درسی داشته باشم. علاوه بر آن لازم است زکات این دانش را هم با کارهایی همچون مقاله‌نویسی و تدریس بپردازم وگرنه آموختنِ صرف چه فایده‌ای دارد وقتی جایی آن را پیاده نکنی و فقط در ذهن خودت نگه‌داری.

فعلا اهداف 1403 من همین‌ها است. نمی‌دانم چقدر می‌توانم در به انجام رساندن همه آن‌ها موفق باشم ولی امیدوارم در این مسیر سستی نکنم و ثابت‌قدم باشم.

۰ نظر ۰۱ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۲۴
یاس گل
سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۷:۴۳ ب.ظ

به سادگی و کوتاهی آخرین روزِ سال

امروز جایی نرفتم. از سایت انجمن حمایت از کودکان کار چند کارت تبریک دیجیتالی دانلود کردم. کارت‌ها نقاشی‌هایی است که همین کودکان به مناسبت بهار کشیده‌اند و برای حمایت از آن‌ها هرکس می‌تواند مبلغی را به دلخواه خود واریز کند.

از امیر معزی و پروین اعتصامی هم یکی دو بیت شعر بهاری انتخاب کردم تا در پیام‌رسان‌ها همراه همان کارت‌ تبریک‌ها برای دوستانم بفرستم.

برخلاف دو سال گذشته برای سال بعد کلمه خاصی انتخاب نکردم. شاید تا چند روز آینده به کلمه‌ای برسم و شاید هم نه.

ترجیح می‌دهم آخرین فرسته امسالم را همین‌قدر ساده و کوتاه تمام کنم.

سال نو مبارک.

۱ نظر ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۴۳
یاس گل
دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۵۰ ق.ظ

روزی تو را جایی دیده‌ام

شاید تو را روزی در بازار شلوغ تجریش گم کرده‌‌‌ام. یا لابه‌لای جمعیتی از مسافران نوروزی که از ترس جا ماندن از سفر با شتاب سوی اتوبوس و قطار و هواپیما دویده‌اند و دیگر وقتی برای خداحافظی نداشته‌اند.

شاید تو را پیش از به دنیا آمدن یا تنها چند ثانیه قبل از بیدار شدن از خواب، پشت پلک‌هایم دیده‌ام و پس از بیداری حسرت خورده‌ام چرا کمی بیشتر نخوابیدم و بیشتر ندیدمت.

به هر صورت من اطمینان دارم که روزی تو را جایی دیده‌ام. از این رو است که مطمئنم جایی آن بیرون- آن بیرون خیالی یا آن بیرون واقعی- از حیات برخورداری، زنده‌ای و هستی. حتی اگر دیگر هیچ‌گاه نبینمت.

من هنوز هم گاهی میان چهره آدم‌هایی که هر روز در سطح شهر می‌بینمشان دنبال سیمای آشنای تو می‌گردم و به این فکر می‌کنم که چگونه ممکن است همزمان در بعضی از این بدن‌ها باشی و هیچ‌یک از این‌ها نباشی.

تو عجیب‌ترین فردی هستی که در تمام زندگی‌ام با او آشنایی داشته‌ام.

۱ نظر ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۵۰
یاس گل
چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۷:۱۲ ب.ظ

قلعه متحرک هاول و نیلوفرهای آبی

چند روز پیش که سراغ جراح سوم رفته بودیم، وقتی بیمار در انتظار رسیدن نوبتش نشسته بود، پیاده تا مرکز خرید مارکیز قدم زدم. از کتابفروشی‌اش یک چوق الف یا نشان‌گذار جدید گرفتم با طرح نقاشی گل‌های نیلوفرآبیِ کلود مونه. بعد هم به کافه لمیزِ آنجا رفتم و یک شکلات گرم سفارش دادم و برگشتم سمت مطب.

امروز سونوگرافیستی که آخرین جراح، ما را نزد آن فرستاده بود خبرهای خوبی داد. (مثل جراح دوم) و به بیمار -که شاید بهتر باشد دیگر نگوییم بیمار- گفت چیز مشکوکی نمی‌بینم و احتمالا سونوگرافی قبلی‌ات جالب نبوده است. اما این را هم گفت که اتفاقات چند هفته اخیر برایت درس و تجربه‌ای شود تا هر شش ماه یک‌بار سلامتی‌ات را بررسی کنی. با این حساب می‌ماند یک ام‌آرآی که آن هم به آن طرف سال افتاده است. از اینکه این دم نوروزی دلمان گرم شده است به خبرهای امیدوارکننده خدا را بارها و بارها شاکریم. با این تفاوت که حالا بیش از پیش می‌توانیم حال آن‌هایی که عزیزانشان بیمارند و مدام از این دکتر به آن دکتر و از این بیمارستان به آن بیمارستان می‌روند درک کنیم و بیشتر از گذشته دعاگویشان باشیم.

دیروز در اینستاگرام چند ثانیه از انیمه قلعه متحرک هاول را دیدم و مشتاق شدم تا نسخه کاملش را ببینم. دیدمش و حس کردم بعد مدت‌ها چیزی دیده‌ام که دوستش دارم. از دنیای جادویی و خیال‌انگیزش گرفته تا موسیقی فوق‌العاده زیبا و شنیدنی‌اش. امروز هم رفتم سراغ انیمه نجوای درون به این امید که شاید همان حسی را که از قلعه متحرک هاول گرفته بودم در خودم تکرار کنم اما مثل آن نبود و با آن برابری نمی‌کرد.

با تحصیلات تکمیلی دانشگاه هم تماس گرفتم تا بدانم کارهای فارغ‌التحصیلی‌ام تا کجا پیش رفته است. اول گفتند باید با دانشکده تماس بگیری چون پرونده هنوز به دست ما نرسیده است اما دانشکده گفت پرونده را چهارشنبه هفته پیش تحویل تحصیلات تکملیلی داده است. این‌طور شد که فهمیدم باید آن‌طرف سال پیگیر باقی مراحل شوم.

حالا نیلوفر آبی کلود مونه لای کتاب معانی‌ام است. پدر و خواهرم با آش و حلیم و نان‌های افطاری به خانه برگشتنه‌اند و بعد از آن باید با خواهر بار سفر ببندیم.

دلم می‌خواهد به زودی نوشتن اولین مقاله مستخرج از پایان‌نامه را آغاز کنم.

برای سال جدید برنامه‌ها دارم.

 

موسیقی قلعه متحرک هاول

نیلوفرهای آبی کلود مونه

۵ نظر ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۱۲
یاس گل
جمعه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۲۳ ب.ظ

از تفاوت‌هایمان

قرار شد برای تعدادی از دانشجویان و دانش‌آموزان رشته زبان فارسیِ روسیه به دنبال اشعار بهاری بگردیم تا در جشنی به مناسبت رسیدن سال نو تمرینش کنند و بخوانند. برای این کار، ابتدا سراغ یکی از اشعار نوروزی پروین اعتصامی رفتم اما دیدم برخلاف تصور اولیه‌ام شعر ساده‌ای برای آنان نخواهد بود. اشعار دیگری از سایر شاعران را نیز نگاه کردم اما تعدادی از این شعرها هم بیشتر گله‌مندی و اندوه شاعر را از روزگار بیان می‌کردند و مناسب استقبال از نوروز نبودند. به یاد آوردم که کانون پرورش فکری قبل‌ترها کتابی با عنوان "بهار در شعر شاعران ایران" منتشر کرده بود. بیشترِ سایت‌ها تمامش کرده بودند. به یکی از کتابفروشی‌هایی که می‌شناختم زنگ زدم و پرسیدم این کتاب را هنوز دارند یا نه. گفتند فقط یک جلدش مانده و قرار شد جمعه صبح بروم تحویلش بگیرم. البته تعداد اشعارِ آمده در این کتاب کم بود اما در کتابفروشی توجهم به کتاب دیگری هم جلب شد و در فهرستش دو شعر بهاری دیدم. در نهایت چند شعر کوتاه را به همراه دو شعر از شاعران حوزه کودک و نوجوان انتخاب کردم و برای استادم فرستادم تا بررسی کنند و اگر مناسب بود در کنار اشعار انتخابیِ خودشان به دانشجویانِ آنجا برسانند. امیدوارم خواندنش برای آن‌ها کار سختی نباشد و پیچیدگی خاصی برایشان نداشته باشد.

دیگر اینکه دیشب بعد از گذشت دو سه ماه، از فردی که قرار بود هر از گاهی داستانک‌های دانش‌آموزانش را برای ویراستاری ارسال کند، پیامی دریافت کردم. داستانک جدیدی فرستاده بود و امروز عصر پای ویرایشش خواهم نشست.

همزمان باید آرام‌آرام خبرهای مربوط به شماره بهار تمشک را هم آماده کنم و هنوز پیام‌های صوتیِ رسیده از دوستم را - که یکی از خبرها درباره کار نیکِ او برای تعدادی از کودکان منطقه‌ای کم‌برخوردار بوده است- گوش نکرده‌ام.

فعلا تصمیمی برای شرکت در آزمون دکتری 1403 یا استفاده از فرصت پذیرشِ بدون کنکور استعدادهای درخشان ندارم چون برنامه دیگری برای سال جدیدم ریخته‌ام. اما از دو سه دوست ایرانی که خارج از ایران تحصیل می‌کنند سوالی درباره تفاوت دانشجویان ایرانی و خارجی و همچنین دانشگاه‌هایشان پرسیدم به این منظور که با نقاط ضعف یا قوت خودمان بیشتر آشنا شوم. پاسخ آن‌ها را با شما نیز به اشتراک می‌گذارم:

 

دانشجوی تحصیلات تکمیلی در کشور کانادا:
می‌تونم بگم تو حوزه‌ی علوم انسانی تو ایران اصلا درس نمی‌خونیم! کلا کاری که در ایران می‌کردیم اسمش آموزش و یادگیری نبود. تقصیر سیستم آموزشیه. دانشجوهای ایران اتفاقا خیلی درس‌خون‌تر و بهتر از دانشجوهای اینجان، ولی خوب یاد نگرفتیم تحلیل و تفکر رو. تفکر انتقادی نداریم. حفظیات خوندیم فقط.

 

دانشجوی دکتری فلسفه در کشور هند
(او پیش از این کارشناسی و ارشد خود را از دانشگاه تهران در رشته مطالعات هند اخذ کرده بوده است.):
امکانات دانشگاه‌های ایران نسبت به اینجا بیشتره. اما کیفیت آموزش اینجا خیلی بالاتره. دانشجوهای اینجا خیلی سخت‌کوش‌تر از ما هستن اما خلاقیت ما بیشتره. اینجا زبان اصلیِ تحصیل انگلیسیه و هر هفته مهمان خارجی میاد تا سخنرانی داشته باشه (گاه آنلاین ولی اغلب حضوری) و دانشجویان باید یاد بگیرن با زبان انگلیسی با کشورهای دیگه ارتباط برقرار کنن و کنفرانس بدن. دانشجوی دکتریِ دانشگاه دولتی در اینجا دغدغه مالی نداره و حقوقی معادل یک کارمند عالی رتبه دریافت می‌کنه که باهاش می‌تونه از پس مخارج زندگی بربیاد و نگران بی‌پولی نباشه. اما خب به نظر منی که اهل این کشور نیستم در کل سختی‌های خودش رو داره.

 

محقق و دانشجوی دکتری رشته تصویربرداری
(او پیش از این دانشجوی کارشناسی پزشکی هسته‌ای در ایران بود):
کسی که توی این کشور تصمیم می‌گیره دکترا بخونه دلیل اصلیش اینه که عاشق درسه و شاید هم احمق باشه! چون این‌ها از سن ۲۲ سالگی یعنی بعد از لیسانس می‌تونن وارد کار بشن و پول دربیارن. طرف چرا باید ۲ سال فوق بخونه، بعدش ۴ سال دکترا؟ و تازه بعدش وارد کار بشه. من خیلی فرقی ندیدم، چون کلا دکترا توی استرالیا کلاس درس و امتحان و‌ این‌ها نداره که بخوای ببینی یا مقایسه کنی. هر کس روی یه پروژه کار می‌کنه که اینم خیلی تفاوت چندانی نیست.

۳ نظر ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۲۳
یاس گل
چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۳۵ ب.ظ

روزهای نقره‌ای - نوبت‌های اشتباهی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۳۵
یاس گل
سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۴۷ ق.ظ

روزهای نقره‌ای

داشتم فکر می‌کردم این روزهایمان چه رنگی‌اند. لابد خاکستری یا طوسی. اما من دلم می‌خواهد روی آن اکلیل بپاشم تا نقره‌ای شوند. اسم این روزها را می‌گذارم: روزهای نقره‌ای.

وقتی از آنجا برگشتیم هنوز سرم درد می‌کرد. یک پرانول خوردم به این امید که مثل بعضی دفعات جوابگو باشد. اما نبود و حوالی عصر میگرنم تشدید شد. در فهرست تداخلات داروییِ پرانول اسم  ریزاتریپتان هم آمده بود. من واقعا لازم داشتم ریزاتریپتانم را مصرف کنم اما می‌ترسیدم. آخرش زنگ زدم به 190 و درباره‌اش سوال کردم. کسی که پشت خط بود دو سه باری رفت تا اطمینان حاصل کند می‌توانم بعد از گذشت سه-چهار ساعت مُسکنم را بخورم یا نه و در نهایت توضیحاتی داد و من قرصم را خوردم. تمام رگ‌های سرم درد می‌کردند و نمی‌دانستم سرم را کدام‌طرفی بگذارم تا دردم کمتر شود. چراغ‌ها را خاموش کرده بودم و تنم یخ بود. بعد از گذشت یک ساعت آرام آرام درد کمتر شد و اواخر شب توانستم از جا بلند شوم.

به صبحی که گذشته بود فکر می‌کردم. به اینکه بعد از برگشتنمان اضطراب درونی‌مان کم که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود. به پس‌انداز جزئی‌مان فکر می‌کردم و به اینکه آیا از پس مخارج آن برخواهیم آمد؟ و به خیلی چیزهای دیگر.

امروز که اینترنت گوشی‌ام را روشن کردم دیدم زینب پستی فرستاده است. توی آن پست کسی نوشته بود: فکر کن از خواب بیدار شده‌ای و می‌بینی تمام اتفاقاتی که افتاده فقط یک خواب بوده است. زینب که خبر نداشت این روزهایمان چه رنگی است. اصلا هیچ‌کس خبر ندارد و تنها جایی که از آن گفته‌ام همین‌جا است. هنوز خوش ندارم در موردش با کسی حرفی بزنم. اما با خودم گفتم کاش واقعا چشم باز می‌کردیم و می‌دیدیم تلخی‌های  این چند روز کابوسی بیش نبوده است.

یک جوری شده که هر کاری می‌خواهم انجام دهم دل و دماغ ندارم. چون هنوز ذهنم پر از سوال است.

دم عید که می‌شود باید حال آدم خوب باشد. باید پر از شور و شوق رسیدن به سال جدید باشد. اما ما فعلا نگرانیم و فقط تظاهر می‌کنیم که نگران نیستیم.

۲ نظر ۱۵ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۴۷
یاس گل