مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۵۰ ب.ظ

خدا اینجاست

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب

دلم به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

 

برف می‌بارد و خیابان‌ها شلوغ است.

سوار بی‌آرتی می‌شوم. از کنار ایستگاهی می‌گذرم که هر بار با دیدن آن به تو فکر کرده‌ام و یاد روزی افتاده‌ام که خودت به آنجا، به آن ساختمان دعوتم کرده بودی. اما آمده بودم و نبودی. یک ساعت و نیم چشم چرخانده بودم میانِ آدم‌ها و کسی را حتی ذره‌ای شبیهِ تو ندیده بودم.

از یک جایی به بعد آدم دیگر کاری به کار محبوبش ندارد. خیالش را به امانت می‌گیرد و خودش را رها می‌کند.

- کیفتان باز است.

این را مامور مترو می‌گوید. زیپ کیفم را می‌بندم و با صدایی که به گوش خودم هم نمی‌رسد می‌گویم: ممنون.

به خانه که برمی‌گردم، می‌بینم کتاب‌ها رسیده. تقریبا دیگر همه چیز آماده است.

چراغ مطالعه را روشن می‌کنم و زیر نور آن مشغول بسته‌بندی می‌شوم. با دقتِ تمام و با توجه به جزئیات.

خودت نمی‌بینی و نخواهی دید. اما خدا اینجاست.

 

+ لحظه | احسان خواجه امیری

۴ نظر ۲۹ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۵۰
یاس گل
جمعه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۲۵ ب.ظ

تو تنها نیستی

مشورت به عمارت برگشت. همان‌طور که داشت دوان‌دوان از پله‌ها بالا می‌رفت و کتش را درمی‌آورد، مستر جونز با شنیدن قدم‌های تند او کنار نرده‌ها آمد تا جویای اوضاع شود.

مشورت گفت: جونز! می‌دانی؟ همیشه قرار نیست ما با آن کس که دوستش داریم و به او مهر می‌ورزیم وارد رابطه عاطفی شویم. گاهی از میان رفتن فاصله‌ها و نزدیک‌تر شدنِ دو آدم به یکدیگر می‌تواند همان ارتباط ساده و دوستانه و محترمانه را هم خراب کند. من معتقدم در مورد او هم همین‌طور است. حفظ فاصله با دانا خیلی خیلی برایش بهتر است.

جونز دستی به سر طاس خود کشید و گفت: و خودش هم این موضوع را پذیرفته؟ یا این فقط توصیه توست به او؟

مشورت که با دو انگشت، کتش را روی شانه راستش گرفته بود به منظره پشت پنجره واقع در انتهای راهرو طبقه اول نگاه کرد و گفت: خب فکر می‌کنم تا حد زیادی پذیرفته.

و بعد سرش را به طرف جونز برگرداند و با خنده گفت: البته امیدوارم.

داشت به طرف اتاق استراحتش می‌رفت که جونز پرسید: راستی! قصد ندارد سری هم به این عمارت بزند؟ خیلی وقت است این طرف‌ها نیامده. احساس می‌کنم مدت زیادی است در ذهن او به فراموشی سپرده شده‌ایم.

مشورت درِ اتاقش را باز کرد و گفت: بعید نیست همین‌روزها چمدانش را ببندد و راننده شخصی‌اش را صدا کند تا برای مدتی در عمارت اقامت کند. همین‌جا کنار ما.

سپس در را پشت سرش بست و دو ثانیه بعد دوباره آن را باز کرد، کله‌اش را بیرون آورد و گفت: پیشنهاد می‌کنم تا آمدنش یک قطعه جدید را تمرین کنی تا در اولین شبِ اقامت غافلگیرش کنیم.

جونز در فکر فرو رفت که این‌بار باید پس از نشستن پشت پیانو کدام قطعه را بنوازد و با کدام قطعه به التیامش برخیزد...

 

 

آن دورها، جایی در واقعیتِ زندگی، یاسمن دوباره به عمارتش می‌اندیشید و فکر می‌کرد شاید وقتش رسیده چمدانش را ببندد، راننده شخصی‌اش را صدا کند، از مرزهای خیال بگذرد و به دیدار با مشورت و مستر جونز برود. به دیدار کسانی که هرگز تنهایش نگذاشته‌اند.

 

+ قطعه You Are Not Alone

۲ نظر ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۲۵
یاس گل

یک نوار کاست دارم که روی آن با برچسبی ساده نوشته شده: دعای عهد. یادم نمی‌آید این همان نوار کاستی است که دبیر درس ریاضی یک روز در خودرویش آن را به من هدیه داد یا احیاناً خودم ضبطش کرده بودم. آن روزها مقید بودم به خواندن دعای عهد پس از هر نماز صبح. چله پشت چله.

کاست را داخل ضبط‌صوت سونی می‌گذارم و دعا پخش می‌شود:

اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِیمِ وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفِیعِ...

یک گوشه اتاق جمع می‌شوم در خود.

تو به دادم می‌رسی‌. می‌دانم.

 

تولدت مبارک.

۲۵ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۴۶
یاس گل
چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۰۹ ب.ظ

تو جوابت را گرفته‌ای

با مادر سوار مترو می‌شویم و از خانه مادربزرگ برمی‌گردیم.

به سرم زده در ایستگاهِ خودمان پیاده نشوم. بلکه از مادر خداحافظی کنم، بلند شوم بروم انقلاب. تنها تنها. آن هم منی که شاید هر چند سال یک‌بار با دوستی، کسی گذرم به اجبار آن طرف بیفتد. اما امروز تعطیل است و مترو هم به نسبت خلوت است. تصور می‌کنم شاید با رفتنم کمی آرام بگیرم.

به انقلاب که می‌رسم کمی به این سو و آن سو نگاه می‌کنم تا یادم بیاید فروشگاهی که دنبالش هستم قبلا کدام طرف بوده است. وارد فروشگاه می‌شوم و می‌بینم آنجا هم خلوت است. دو کتاب و دو نشانک برمی‌دارم. راه می‌افتم به سوی فروشگاه‌های دیگر. کتابی دیگر. ساک دستی، کاغذکادو، کارت تبریک. نمی‌فهمم چه مرگم شده که انقدر خرید می‌کنم. به دختر فروشنده می‌گویم دارم از حالا عیدی می‌خرم. می‌گوید: خوش به حال آن‌ها که قرار است کتاب هدیه بگیرند.

یکی از کتاب‌ها را پیدا نمی‌کنم. هیچ‌‌کدام‌شان ندارند. از خانه زنگ می‌زنند و می‌گویند: پس کجایی؟ می‌گویم: می‌آیم.

دوباره سوار مترو می‌شوم و می‌روم آزادی. سوار بی‌آرتی می‌شوم. فقط من روی صندلی نشسته‌ام و دختری دیگر. این خلوتی چقدر برایم مطلوب است.

 

 

شب است و باز هم قرار ندارم. دو کتاب دیگر هم اینترنتی سفارش داده‌ام. به علاوه یک روسری. حالا موجودی کارتم به رقم خنده‌داری رسیده است.

می‌نشینم پشت میز تحریر. یک کاغذ برمی‌دارم و شروع به نوشتن می‌کنم.

با من مشورت کن پس از مدت‌ها اینجاست. بالای سرم ایستاده و نگاهم می‌کند. وقتی کاغذ پر می‌شود، قیچی را برمی‌دارم و هر چه نوشته‌ام تکه‌تکه می‌کنم، ریزریز. مشورت می‌گوید: من فکر می‌کنم تو هر کاری که از دستت برمی‌آمده تا اینجا انجام داده‌ای. اگر دقت کنی جوابت را هم گرفته‌ای.

می‌گویم: جواب؟

سرش را به تایید تکان می‌دهد و می‌گوید: بله. واکنش‌هایی که تا اینجا دریافت کرده‌ای خودش نوعی جواب بوده است. جوابی واضح و گویا. دیگر باید چه می‌کردی؟

حرف‌هایش منطقی است. خوب که فکر می‌کنم من جوابم را گرفته‌ام.

از روی صندلی بلند می‌شوم. مشورت هم کلاهش را روی سرش می‌گذارد و می‌گوید: هیچ چیز بهتر از این نیست که آدم تکلیفش با خودش معلوم شود. قدر این لحظه را بدان. کمش این است که تو دیگر بلاتکلیف نیستی.

و همان لبخند گرم همیشگی‌اش را به من تحویل می‌دهد و از برابرم ناپدید می‌شود. یادم می‌رود که بگویم به مستر جونز هم سلام برساند.

۴ نظر ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۰۹
یاس گل
سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۴۱ ق.ظ

گُنگ‌گویه‌ها

شب می‌گذرد، اما چگونه نمی‌دانم!

خواب راحتی ندارم . بی‌تابم. فکرم این‌سو و آن‌سو می‌رود. یک جا بند نمی‌شود. سودا، سودا، سودا...

حوالی چهار بیدار می‌شوم. با نور بخاری برقی ساعت را نگاه می‌کنم. گوشی‌ام را برمی‌دارم. نت را روشن می‌کنم و خیلی زود دوباره خاموشش می‌کنم.

روز از راه می‌رسد.

مولانا می‌خوانم. همین‌روزها می‌روم انقلاب. امروز در مدرسه جلسه داریم‌. باید در جلسه شرکت کنم. شب می‌روم خانه مادربزرگ کنار مادر و خاله. مادربزرگ به خوابم نمی‌آید.

نه. آنجا نمی‌توانم بروم. من باید فاصله بگیرم. باید دور شوم. دور، دور، دور...

۲۳ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۴۱
یاس گل
دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۰۲ ق.ظ

اعضای حلقه

خواب می‌بینم که: شب است. شب است و ما در ساختمانی بزرگ اقامت کرده‌ایم. شبیه دانش‌آموزانی که به مدرسه شبانه‌روزی رفته‌اند یا دانشجویانی که ساکن خوابگاهند. وَ من عضو یک حلقه‌ام. حلقه‌ای که نمی‌توانم به درستی تشخیص دهم حلقه‌ای است مذهبی، جادویی یا تلفیقی از این دو.

ما اعضای حلقه می‌دانیم شب‌ها در معرض خطریم. هر شب یک نفر از سوی نیرویی اهریمنی و نادیدنی انتخاب می‌شود و به خاک و خون کشیده می‌شود. اصلا به عمد تن به این خطر داده‌ایم تا بلکه یک نفر از میان ما جان سالم به در ببرد و تشخیص دهد این نیروی اهریمنی کیست، کجاست و چگونه می‌توان نابودش کرد. شب‌هایمان چه ترسناک است...

 

با صدای عبور یک هواپیما از فراز آسمان، از خواب بیدار می‌شوم.

۱ نظر ۲۲ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۰۲
یاس گل
شنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۳، ۰۴:۴۸ ب.ظ

چیزی تمانده تا بهار

پرده را کنار می‌زنم و به ابرهای قیچی‌شده‌ی توی آسمان نگاه می‌کنم. غروب است و خورشید، شعله کم کرده. منظره‌ی شکوهمندِ پیش رویم حسی تازه را در دلم بیدار می‌کند: چیزی نمانده تا بهار!

مهم نیست که امروز را به خاطر برودت هوا تعطیل کرده‌اند. مهم نیست شب‌ها چند درجه زیر صفر است. مهم نیست که در شهرهای شمالی و غربی برف سنگینی باریده یا چند قدم آن‌طرف‌ترم هنوز بخاری روشن است. حتی مهم نیست که این خط خنده‌ی روی صورتم یا آن چینِ نشسته بین دو ابرو دیگر محو نخواهد شد و من از سی سالگی‌ام به بعد جوان‌تر نخواهم شد. همین خوب است و همین کافی است که دیگر چیزی نمانده تا بهار!

تا امروز، مادربزرگ را دو مرتبه خواب دیده‌ام. کمتر گریه می‌کنم و فقط گاهی بغضم می‌گیرد و غمگین می‌شوم. تلاش می‌کنم درس‌های جدیدی از زندگی بیاموزم. به آینده امیدوارتر شوم و رها کنم این آرزوی بیهوده‌ی دوست‌داشته‌شدن را از جانب آن کس که حس بخصوصی به من نداشت و نخواهد داشت.

حالم بهتر است و فقط این صدای خیشومی و تودماغی با من مانده که آن هم یک هفته‌ای زمان می‌برد تا خوب شود. باید داروهایم را همچنان مصرف کنم. کتاب‌هایم را به کتابخانه برگردانم و جریمه‌ی دیرکردش را بپردازم. باید یک روز بروم انقلاب تا کتاب‌هایی که می‌خواستم بگیرم. با ایده‌های جدید در کلاس درس حاضر شوم و بگذرم از شیطنت‌های ناتمام پایه هفتمی‌ها.

باید مهربان‌تر شوم.

صبورتر

و

بزرگتر.

 

 

+ بشنوید: قطعه بی‌کلام spring road

۳ نظر ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۴۸
یاس گل
چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۲۳ ق.ظ

روزی دوباره کنار یکدیگر خواهیم بود

دیروز همسایه‌مان درِ خانه‌مان را زد. جز من کسی خانه نبود. من هم داروهایم را خورده بودم و داشتم استراحت می‌کردم. با خستگی و خواب‌آلودگی در را باز کردم. همسایه‌مان وقتی متوجه درگذشت مادربزرگ شد یاد مادر خدابیامرزش افتاد و گریه‌اش گرفت. آمدم دو کلمه درباره مادربزرگم بگویم که دیدم بغض خودم هم شکست. بله با یادآوری برخی خاطرات دست خودم نیست که گریه نکنم. از او که حرف می‌زنم غمش دوباره تازه می‌شود و بی‌اختیار چشمانم تر می‌شود. اما این باعث نمی‌شود که فراموش کنم او اکنون به آسایش و راحتی رسیده است.

مادر ، ماجرای آن روز را برایم تعریف کرد.

ماجرا از این قرار بوده که آن‌ها دوشنبه حوالی ساعت ۲:۳۰ به بیمارستان می‌رسند و منتظر می‌شوند تا مثل همیشه راس ساعت ۳ اجازه ملاقات داده شود. وقتی می‌آیند بالا می‌بینند اجازه ورود به آی‌سی‌یو را ندارند. از لای در نگاه می‌کنند و می‌بینند مادربزرگ را دارند احیا می‌کنند. ظاهرا از ساعت دو و نیم هوشیاری‌اش را از دست می‌دهد و بعد از آن هم هرچه تلاش می‌کنند احیای قلبی‌اش کنند دیگر جواب نمی‌دهد. انگار دیگر قلبش میلی برای تپیدن نداشته. پرستارش می‌گفت کمال کیست؟ قبل از آنکه چشم‌هایش را روی هم بگذارد و آرام بخوابد نام او را بر زبان آورد. کمال برادر جوان‌مرگش بود. من که او را ندیده بودم. سال‌ها پیش از دنیا رفته بود و مرگ بسیار دلخراشی هم داشت. ظاهرا حین ماموریت حادثه‌ای تلخ برایش اتفاق می‌افتد و برای همین هم روی سنگ قبرش می‌نویسند: شهید راه وطن.

امید دارم که آنجا جای مادربزرگ بسیار بهتر از این دنیا باشد و راستش فکر می‌کنم مرگ به راستی نعمت است.

این دوری زیاد طول نخواهد کشید.

روزی دوباره کنار یکدیگر خواهیم بود.

 

+ در این مدت، پیام‌های شما و دعاهایتان تسکین‌بخش دل غمگین و سوگوار من بود. از شما بسیار سپاسگزارم. این خانه را دوست می‌دارم که به من دوستان مهربان و همدلی چون شما هدیه کرد.

۳ نظر ۱۷ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۲۳
یاس گل
دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۱۵ ب.ظ

این عکس مادربزرگ من است

دارم می‌روم درمانگاه که مادرم زنگ می‌زند. می‌گوید: حالت چطور است؟ داری می‌روی سرمت را بزنی؟ می‌گویم: بله. می‌گوید: مراقبت کن دخترم.

نه فقط رفتار خواهر و پدرم، که لحن مادرم هم عجیب است.

سرمم را می‌زنم و برمی‌گردم. ناگهان می‌بینم یکی از اقوام یک استوری گذاشته و آن را برایم فرستاده. این عکس مادربزرگ من است. آن هم یک پیام تسلیت است. این عکس مادربزرگ من است. آن هم یک پیام تسلیت است. این عکس مادربزرگ من...

می‌زنم زیر گریه. پدر می‌گوید: به خداوندی خدا که از درد و رنج راحت شد...

۱۱ نظر ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۱۵
یاس گل
دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۱۶ ق.ظ

خبری که از من پنهانش می‌کنند

گلویم درد می‌کند و خواب می‌بینم. خواب می‌بینم ساعت ۱۱ شب است و هنوز در مدرسه‌ایم. نرگس با من است. تو پیام داده‌ای و حلالیت طلبیده‌ای. پیام داده‌ای و حرف‌های جدی زده‌ای.

بیدار می‌شوم و گلویم درد می‌کند. تب دارم. خوشحال بودم از اینکه مدارس غیرحضوری نیست. اما حالا رمق ندارم که این همه راه را تا مدرسه بروم و برگردم.

 پدر زنگ می‌زند برایم از دکتر وقت می‌گیرد. دکتر سرم و تقویتی و آنتی‌بیوتیک می‌نویسد. باید اول بروم مدرسه و برگردم، بعد سرمم را بزنم.

موقع برگشت میگرنم هم به باقی دردهایم اضافه می‌شود. حالم خوش نیست. وقتی می‌رسم خانه می‌بینم خواهرم لباس‌های سیاه را یک گوشه چیده است. دارد با مادرم تلفنی حرف می‌زند. یک جوری حرف می‌زنند که انگار خبری شده اما نباید بفهمم. پدرم به خواهرم می‌گوید: یعنی یاسمن نمی‌داند؟ می‌گویم: چه چیزی را؟ یک اتفاقی افتاده و دارند پنهانش می‌کنند. خواهرم می‌رود توی اتاق و گریه می‌کند. سرم دارد از درد می‌ترکد. می‌گویم: چیزی شده؟ پدرم می‌گوید: نه فقط دوباره احیایش کرده‌اند. به هر حال دیگر باید آماده باشیم. خواهرم می‌گوید: شما فعلا استراحت کن و بعد هم سرمت را بزن. ما باید جایی برویم. برمی‌گردیم.

نمی‌دانم چرا حس می‌کنم چیزی شده و دارند آرام آرام به من می‌گویند. شاید هم اشتباه می‌کنم‌. نمی‌دانم. حالم خوش نیست.

۱ نظر ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۱۶
یاس گل