کوهِ آرزو
نوک انگشت اشاره ام را در نقطه ی نامعلومی،در هوا نگه می دارم و می گویم:«این چیست؟»
می گوید:«چه می دانم!»
می گویم:«اینجا قله ی آرزوی من است،و اما من کجا ایستاده ام؟»
-«آن پایین ها!»
-«آفرین.من فعلا در کوهپایه ی آرزوی خودم هستم.» و دستم را در محدوده ای پایین تر از نقطه ی قبل تکان می دهم.
درست است که به آرزوی دیرینه ام رسیده ام اما هنوز راه زیادی تا آن بالا در پیش دارم.چقدر کار روی زمین مانده که یکی یکی باید انجامشان دهم.
خواهرم می گوید:«چیزی که می خواهی خیلی بزرگ است»
مادر می گوید:«دختر!مویت در این راه سفید می شود»
و من محکم می گویم:«بشود!اصلا می خواهم موهایم را در همین مسیر سفید کنم.برای خاطرِ چه کسی باید سیاه نگهشان دارم؟»
بعد به صندلی تکیه می دهم و مقتدرانه می گویم:«باید اسمم ماندگار شود،به نیکی بپیچد.از کشورهای دیگر دعوتم کنند برای سخنرانی و ...»
و سکوت می کنم.
به همان نقطه ی نامعلوم در هوا نگاه می کنم،به قله ی آرزویم...