مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ق.ظ

آه و آتش

گفتم《دوستت دارم》
و به جای آه،
آتش از سینه ام زبانه کشید.
فروغِ تو در من گرفت و تن،
به پیچ و تاب،به دگرگونی رسید.
ستاره ای از کهکشان فرود آمد وَ مرا به ماورای رویاها برد.
به خود آمدم دیدم،که نه از خاکم،وَ نه از آتش.
دیدم،همه تن حرفم،نامم،
پُرم از یاد تو.

 

 

 

۲ نظر ۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۱:۵۴
یاس گل
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۰۵ ب.ظ

اینجا تاج محل ماست

زمانی که عکس تاج محل را استوری کردم و شعر مرتبطی از سهراب سپهری برایش نوشتم،حس کردم یک روز همین عکس را نه از اینترنت بلکه از دوربین تلفن همراهم خواهم گرفت و با دیگران به اشتراک خواهم گذاشت.

یکی از دوستان هندی در جواب استوری ام نوشت : yai hamara hai Tajmahal

جز کلمه ی تاج محل،باقی واژه ها را نفهمیدم.

با این دوست فقط به انگلیسی حرف می زنم و او گاهی به هندی هم می نویسد و می گوید هندی یاد بگیر.

قبلا دوست مسلمانی داشتم که فارسی را خوب بلد بود و نیازی به انگلیسی حرف زدن نبود.اما دیگر با او ارتباطی ندارم.

رفتم در مترجم گوگل معنی عبارتی که بلد نبودم را دیدم:اینجا،تاج محل ماست.

گفتم: بله، گفت :بیا و ببین.حالا بیا. و این بار به عربی نوشت : متی ستظهر وجهک؟

گفتم:عربی می نویسی؟!خوب است.

گفت:در گوگل ترنسلیت زدم.

این دوست هندی را چند ماه پیش پیدا کردم.وقتی درخواست دنبال کردن داد دیدم دوستم هم دنبالش می کند.به دوستم گفتم:می شناسی اش؟گفت اهل هند است و هندوست.

اوایل چندان مایل به جواب دادن نبودم.اما روزی که آمد و درباره ی مراسم رکشابندان گفت ناگهان حس کردم این فرصتی برای آشنایی بیشتر با برخی رسوم هند است.

درباره او چیز زیادی نمی دانم و نمی پرسم.بیشتر عکس هایش را از دور می گیرد اما می دانم بسیار اهل سفر است.یک موتور زیبا دارد که با آن به مناطق سرسبز هند می رود.گاهی که برای نیایش به معبد می رود استوری می گذارد.مطمئن نیستم اما به نظر نمی آید شهری باشد هرچند که سر و و ضعش واقعا چیزی کم از شهری ها ندارد.

هر چند وقت یک بار هندی های جدیدی را پیدا می کنم.به این فکر می کنم که وقت رفتن باید دوستان زیادی داشته باشم و تنها نباشم.

هنوز هم مایلم برای مدت کوتاهی زندگی در هند را تجربه کنم.

آیا علی رغم تمام شرایطی که در تضاد با تصمیمم هستند روزی موفق خواهم شد و انجامش خواهم داد؟

 

۰ نظر ۰۴ آذر ۰۰ ، ۱۷:۰۵
یاس گل
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۰ ق.ظ

در کوچه خیابان های فلان جا

لحظات بخصوصی در زندگی ام هست که برای چند ثانیه ی بسیار کوتاه،حس می کنم اینجا نیستم.حس می کنم در شهر دیگر یا در کشوری دیگرم.مثل دیشب که هنگام عبور خودرو از کنار یک مرد حس کردم در کوچه خیابان های فلان جایم.

رویاهایی در ذهن من هست که فقط در حد یک رویا نیستند.شبیه نمایشی کوتاه از آینده ای حتمی اند و جالب اینکه گاهی دیگران هم رقم خوردن چنان آینده ای را برایم  قطعی می دانند.مثلا الهام می گفت اگر فلانی به تو آن حرف را زد،غیب نگفته است.رخ دادن این امر در زندگی تو خیلی واضح است.

چند سال پیش،بهمن در نمایشنامه ای که برای تولد دوچرخه نوشته بود،از آینده ی چند تن از بچه های دوچرخه گفته بود.من در نمایشنامه اش نبودم اما اشاره ای در متن بود که خیلی دوستش داشتم.بچه ها-که دیگر پیر شده بودند-در آن نمایشنامه،به خانه موزه ام آمده بودند و خاطرات مشترک گذشته را در برخی وسایل خانه ام مرور می کردند.

در تصاویری که از آینده برای خودم می سازم معمولا سالمندی ام را نمی بینم.تقریبا بعد از 50 سالگی چیزی نیست یا که واضح نیست.شاید هم اصلا وجود ندارد.البته این همان چیزی ست که خودم می خواهم.عمری متوسط اما پربار و ماندگار.

گاهی دلم می خواهد یک انسان دل آگاه یا یک منجم،شبیه قصه ها ناگهان سر راهم سبز شود و بگوید در آینده چنین و چنان می شوی.

من زندگی کردن در زمان حال را بلد نیستم،برای همین هم نمی توانم شعارهای زندگی در لحظه را سر دهم.هرچند که دوست دارم یک روز به این طرزِ زندگی برسم اما فعلا،از آینده حرف می زنم و به آینده فکر می کنم.چون به آنچه که هنوز اتفاق نیفتاده یا نیامده، امید بیشتری دارم.

 

۱ نظر ۰۴ آذر ۰۰ ، ۱۱:۵۰
یاس گل
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۴ ق.ظ

از آفتاب گردان ها بپرس

این‌جا تمام باران‌ها اسیدی است. رنگ از رُخ گلگون شهر رفته است. این‌جا کسی خورشید را به‌درستی نمی‌شناسد. سال‌هاست کسی او را در آسمان بالای سرش ندیده است.

آن‌ها که سن و سالی ازشان گذشته، اغلب شمایل خورشید را به فراموشی سپرده‌اند و کوچک‌ترها نیز درک روشنی از یک روزِ سلیس آفتابی ندارند.

انگار در آن دوردست‌ها، کارخانه‌ای هست که شبانه‌روز و بی‌وقفه، از سمت غرب، مشغول تولید ابرهاست. کارخانه‌ای که لحظه‌ای از حرکت نمی‌ایستد. همه به نبودن خورشید عادت کرده‌اند که دیگر نیازی نمی‌بینند او را در آسمان تماشا کنند. انگار فراموش کرده‌اند اگر خورشید نباشد، بساطِ حیاتشان از اساس برچیدنی است.

دوباره به مردم رو می‌کنم و با صدای بلند می‌پرسم: «این‌جا کسی خورشید را نمی‌شناسد؟»

بالأخره یک‌نفر از ضلع شرقی میدان پیدا می‌شود و پاسخ می‌دهد: «این سؤال را نه از ما که از آفتاب‌گردان‌ها بپرس. آن‌ها حامی خورشیدند»

 

  • فقط یک راه مرا به مقصد می‌رساند

نقشه‌ی راه را دستم گرفته‌ام و بیهوده دور خودم می‌چرخم. جهت‌ها را می‌شناسم، اما این به تنهایی برای خواندن نقشه کافی نیست. از هرسمتی که می‌روم نمی‌رسم. جاده‌ها مدام کش می‌آیند و به پایانِ خود نمی‌رسند. نقشه‌خواندن هم بلدی می‌خواهد، همان‌طور که پیمودن این مسیر بلدِ راه می‌خواهد.

دنیا پر است از جاده‌هایی که فقط برای پرکردن نقشه‌ها ساخته می‌شوند. هیچ‌یک مرا به مقصد نمی‌رسانند. فقط یک جاده مرا به همان‌جایی که می‌خواهم می‌برد و پیداکردن و تشخیص‌دادن همان یک جاده از میان این‌همه راه و بی‌راه سخت است، بسیار سخت. در میانه‌ی راه، می‌ایستم. با صدای رسا از مرد دهقان می‌پرسم: «تا مزرعه‌ی آفتاب‌گردان‌ها چه‌قدر راه است؟» مرد، از کار دست می‌کشد و سرش را به سمتم برمی‌گرداند.

 نگاهش از دریچه‌ی چشم‌هایم عبور می‌کند. حس می‌کنم کسی وارد دنیای درونم شده است.

نقشه را نشانش می‌دهم و می‌گویم: «راه را پیدا نمی‌کنم. به گمانم گم شده‌ام.»

می‌گوید: «توی نقشه دنبالش نگرد. همه‌چیز را که آن‌جا نمی‌نویسند. بخشی از راه فقط با پای پیاده طی می‌شود.»

مرد برمی‌گردد سمت زمین و این‌بار، بی‌آن‌که حتی نگاهم کند، می‌گوید: «کفش‌هایت! مناسب نیستند.»

به کفش‌هایم نگاه می‌کنم.

 

  • تمام‌قد، تا برآمدن روز آفتابی

آفتاب‌گردان‌ها، نه فقط عاشقِ خورشید بلکه خود، شبیه به خورشیدند. عشق هرچیز و هرکس را تا آن‌جا پیش می‌برد که خود جزئی از آن‌چه دوست می‌دارد شود. به پاهایم نگاه می‌کنم. پر از تاول است. دهقان درست می‌گفت! باید کفش مناسب می‌پوشیدم. پیمودن هرمسیر، کفش مخصوص به خودش را می‌خواهد.

راه زیادی آمده‌ام اما حالا این‌جا هستم. از دور به تماشای مزرعه نشسته‌ام، به تماشای اطاعت بی‌چون و چرا، به تماشای پیرویِ بی‌بهانه‌ی گل‌ها از خورشید. خورشیدی که هیچ‌کس او را نمی‌بیند و سال‌هاست در پسِ ابر است.

آن‌جا در شهر کم نبودند کسانی که می‌گفتند بی‌نیاز از خورشیدند، اما در حقیقت زندگیشان به خورشید وابسته بود. هنوز هم هست.

احساس می‌کنم از انسان‌بودن خسته‌ام. از زیستن میان چنین مردمانی. دلم می‌خواهد میان آفتاب‌گردان‌ها باشم. یکی از آن‌ها باشم. دلم می‌خواهد کفش‌هایم را از پا درآورم و پاهایم را در خاکِ خوبِ همین‌جا فرو کنم. می‌خواهم همین‌جا در مزرعه ریشه کنم.

تمام‌قد تا لحظه‌ی شکافتن ابرها، تا آمدن آن روزِ آفتابی، این‌جا بایستم و تابش مجدد خورشید و هجوم باشکوه نور از لابه‌لای ابرها را نظاره‌گر باشم. از آسمانِ همیشه ابری شهر خسته‌ام. نباید بیش از این به تیرگی خو کنم. می‌خواهم همین‌جا چشم‌انتظار بمانم تا روشنایی به جهان بازگردد. درست مانند تو که حامی خورشید و پرتوهای آن بوده‌ای. تویی که در روزهای بارانی پس از واقعه، هم‌چنان از خورشید می‌گفتی تا روشنایی در جهان باقی بماند. می‌خواهم کمی شبیه تو باشم.


+هفته نامه دوچرخه،پنجشنبه 18آذر 1400

۰ نظر ۰۴ آذر ۰۰ ، ۱۰:۳۴
یاس گل
شنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۲۸ ق.ظ

بازگشت قهرمان

هفته ای که گذشت،"هفت-شبانه روز" تلخ بود.

هفته ای که با دیدن یک فیلم غیرمنتظره در اینستاگرام شروع شد و شوکی عصبی به زندگی ام وارد نمود.

مثل این بود که حقیقتی را از آدم پنهان کرده باشند و خودِ شخص-که از قبل هم کم کم متوجه سرنخ هایی شده-با آن واقعه،رو در رو شود.

هضم کردن این طور اتفاق ها سخت است.هی می خواهی لقمه ی بزرگی را که در دهانت گذاشته اند بِجَوی و قورتش دهی اما لقمه به قدری بزرگ است که حتی نمی توانی فکت را باز و بسته کنی.دندان هایت قدرت جویدن چنین حقیقتی را ندارند.

اولش با گریه شروع می شود،با فریاد کردن.

بعد با هزارجور حس تخریب کننده و ویران گر که به جان آدم می افتد تا متلاشی اش کند.

شب ها چه شکلی می گذرد؟همراه با از خواب پریدن های ناگهانی و هجومِ دوباره ی تصاویر و خاطرات.

اما به هر ترتیب گذشت و بالاخره دیشب،پیش از خواب تصمیم مهمی گرفتم.

تصمیم گرفتم گذشته را در گذشته رها کنم.

تصمیم گرفتم آن هفته ی سخت را،شبانه،در آخرین روزِ هفته چال کنم و پشت سر خود جا بگذارم.

دلم می خواست شنبه ی جدیدی را شروع کنم.

و حالا اینجا هستم تا بگویم همه ی ما قوی تر از چیزی هستیم که فکرش را می کنیم.

سلام به شنبه ی امیدبخش زندگی ام،

سلام به دشت سرسبز و فرح بخش آرزوهایی که هنوز در دل من زنده اند.

 

+ رفیق آرزوهات باش-سیامک عباسی

۰ نظر ۲۹ آبان ۰۰ ، ۱۰:۲۸
یاس گل
جمعه, ۲۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۰۷ ب.ظ

بیمار

-می دونی الان به کی می مونه؟

-به کی؟

- الان مثل کسیه که از یه تصادف سهمگین جون سالم به در برده.تمام تنش تو گچه و کلی بخیه خورده.اما دکترها بهش امید دادن و گفتن اوضاع اونقدرها هم بد نیست.با مراقبت کردن همه چی درست میشه.

-پس چرا بی تابی می کنه؟

-روند درمان همیشه سخت و طولانیه.اون هی می خواد زودتر بلند شه بره پشت پنجره،برگرده اون بیرون.اما الان خیلی زوده،هنوز بخیه ها جوش نخورده،هنوز شکستگی ها خوب نشده.اون همچنان به استراحت و پرهیز و مراقبت نیاز داره.

-آره!الان اصلا وقت مناسبی برای بیرون زدن نیست.

-اصلا اگر اینطوری بره بیرون ممکنه با کوچکترین ضربه ای دوباره همین جا برگرده،با حال بدتر.

- کاش طاقت بیاره.

-کاش صبر کنه.

 

+آرام من - محمد معتمدی

۲ نظر ۲۸ آبان ۰۰ ، ۱۶:۰۷
یاس گل
سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۲۸ ب.ظ

درها قفل و پنجره ها بسته ست

چراغ ها را خاموش می کنم.

پنجره ها را می بندم،پرده ها را می کشم.

درها را قفل می کنم و در سکوت و تنهایی،وسط تاریکیِ زندگی ام می نشینم.

همه ی این کارها را می کنم برای فراموشی ات،برای فراموشی ام.

برای آنکه اگر آمدی،خیال کنی دیگر کسی اینجا زندگی نمی کند.

برای آنکه خیال کنی همه چیز از ابتدا جز خواب،جز قصه و افسانه ای بیش نبوده است.

درست است!من اینجا هستم و در شبِ زندگی ام،هنوز سر جای قبلی ام ایستاده ام بی آنکه ذره ای از دوست داشتنت به عقب برگشته باشم.اما حالا دیگر ترجیح می دهم تصور کنی هرگز در زندگی ات وجود نداشته ام،نبوده ام.

تو از همان راهی که آمده بودی برگرد.به سوی خانه ات،به سوی خانه ای که حالا چند روز است کسی آنجا،چراغ ها را هرشب تا آمدنت روشن نگه می دارد.

من اما اینجا همیشه چراغ ها را خاموش می کنم تا تو دیگر هوای برگشتن نکنی.

تا دیگر،این خانه را مسکونی تلقی نکنی.

اینجا کسی زندگی نمی کند.

این خانه از همان شنبه شب شومی که در کوچه تان صدای هلهله و شادی بلند شد،قالب تهی کرد،خالی شد.

تو به ویرانه ی این خانه نگاه می کنی.

برگرد.

اینجا تمام درها قفل است.

تمام پنجره ها بسته ست...

در این تاریکی آدم حتی خودش را هم نمی بیند،تشخیص نمی دهد،پیدا نمی کند.

تو اگر مرا در جای دیگری از جهان دیدی،اگر در چهره ی انسانی دیگر ناگاه در نظرت آمدم،سلام مرا به من برسان،حتی اگر آن فرد همان کسی باشد که حالا داری با او زیر یک سقف زندگی می کنی.

 

دومان-محسن میرزاده

ترجمه قطعه ی کرمانجیِ دومان

۲ نظر ۲۵ آبان ۰۰ ، ۱۵:۲۸
یاس گل
جمعه, ۲۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۰۳ ق.ظ

در جستجوی آخرین مروارید

مرواریدی گران بها در دل صدف

برای امام زمان(عج) در آستانه ی تولد امام حسن عسکری(ع)

 

فَقُلْتَ «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی»

و فرمودی: بگو من از شما برای رسالت پاداشی جز مودّت نزدیکانم نمی‌خواهم‌1

 

تمام جهان یک جزیره بود. جزیره‌ای که دور تا دورش را آبیِ دریای بی‌کران پوشانده بود. جزیره، در احاطه‌ی لطف، در احاطه‌ی سخاوت بی‌دریغ دریا بود. در هر عصر و زمان، دریا مرواریدی از بستر دل خود به ساحل پیشکش می‌کرد و آن را به دست‌های تَر و نیلگون امواجش می‌سپرد. هرمروارید به منزله‌ی گوهری تابان میان مردم بود. پیام‌آوری که از شور شیرین دریای عشق برایشان می‌خواند و اشتیاق پیوستن به دریا را دمادم در قلب و خاطر آن‌ها زنده نگه می‌داشت.سالیان بسیاری گذشته بود. دیگر زمانِ آمدن آخرین مروارید سپید رسیده بود. دریا مثل همیشه فرزندش را به ساحل سپرد اما هنوز سالیان درازی در پیش بود و دنیا نمی‌توانست خالی از دردانه و گوهر باقی بماند. پس دیری نپایید که آخرین مروارید دوباره به دریا فراخوانده شد.
رفته‌رفته و آرام‌آرام در اعماق ناپیدای آن پنهان و از چشم ساحل‌نشینان مخفی شد تا روز و روزگاری دوباره به آغوش ساحل برگردد. روزی که البته کسی زمان آن را نمی‌دانست. پس جست‌وجوها از همان زمان آغاز شد.

 

 

لیْتَ شِعْرِی أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوی
ای کاش می‌دانستم خانه‌ات در کجا قرار گرفته‌2

 


سطح دریا پر از لنج بود، گوشِ ماهی‌ها پر از فریاد ناخدایان و جاشوها که به دنبال مروارید آمده بودند. هرکس به سمت و سویی می‌رفت. هرکس به کرانه‌ی تازه‌ای سر می‌کشید اما هنگام بازگشت دست‌های همه خالی بود، خالی از خبر.
صیادان کف دریا به دنبال صدف می‌گشتند اما وقتی صدف‌ها را می‌گشودند گوهری نمی‌یافتند. برخی خسته از جست‌وجو، با کوله‌باری سنگین از حیرت و سرگردانی به ساحل باز می‌گشتند و باورهایشان را از نو مرور می‌کردند. پس مروارید کجای این دریا بود؟

 


اللّهُمَّ وَ نَحْنُ عَبِیدُکَ التَّائِقُونَ إِلی وَلِیِّکَ الْمُذَکِّرِ بِکَ وَ بِنَبِیِّکَ
خدایا ما بندگان به شدت مشتاق به سوی ولیِ تو هستیم، آنکه مردم را به یاد تو و پیامبرت اندازد3

 

 

هزار و صد سال گذشت. گشتند و گشتند اما نیافتند. از تعداد لنج‌های جست‌وجوگر دریا کم شد. مردم پی روزمرگی‌ها و دغدغه‌های خود رفتند. دغدغه‌هایی که فکر می‌کردند برای دنیایشان سود و منفعت بیش‌تری دارد. جز عده‌ای معدود که همچنان لب دریا می‌نشستند و دل به دریا می‌زدند، جز آنان که در هر طلوع و غروب با حسرت از دریا مروارید می‌طلبیدند و اشک‌هایشان به‌هم می‌پیوست.
بعضی‌ها خاطرات دورِ گذشته را سینه به سینه نقل می‌کردند و وجود مروارید را افسانه‌ای بیش نمی‌پنداشتند. اما مروارید هنوز همان‌جا بود، کف دریا. در سینه‌ی صدفی گران‌بها که جز دریا جایش را کس نمی‌دانست.
برای همین، هنوز که هنوز است اگر ساحل‌نشینِ منتظر و چشم به‌راهی به وقت دلتنگی کمی کنار ساحل درنگ کند و دل به آواز خوش گوش‌ماهی‌ها بسپارد، بشارت آنان را می‌شنود که شبانه‌روز نوید آمدن می‌دهند. نوید بازگشت آخرین مروارید سپید دریای عشق و حقیقت را.

 

پی‌نوشت:  
۱، ۲ و ۳: فرازهایی از دعای ندبه، ترجمه‌ی حسین انصاریان

 

+هفته نامه دوچرخه،شماره 1056،بیستم آبان 1400

۳ نظر ۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۱:۰۳
یاس گل
جمعه, ۱۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۰۷ ب.ظ

شب های چیرگی نور بر تاریکی

 

Happy Diwali my friend Yasaman

 

این پیام یکی از دوستان هندی ام بود که دیروز به دستم رسید.

درستش این بود که در چنین روزی من به او تبریک بگویم نه او به من،اما واقعیت این بود که من چیزی در مورد دیوالی نمی دانستم.

چند ساعت بعد دوست دیگری از هند،فیلمی از آتش بازی و معرفی این مراسم برایم فرستاد.این بار پیش دستی کردم و گفتم : Happy Diwali

و جدی جدی مشتاق شدم بروم و در مورد آن چیزهای بیشتری بدانم.

بله.دیروز،آغاز جشنواره ی پنج روزه ی دیوالی یا دیپاوالی در هندوستان بود.بزرگترین و مهم ترین جشن ملی هندوها که البته هرکس از هر دین و آیینی،در برگزاری این مراسم شرکت می کند و دیگر فرقی نمی کند چه کسی از کدام مذهب است.

در چنین روزهایی که بین اکتبر و نوامبر هر سال برگزار می شود،مردم با شادمانی و سرور، تمام خانه ها و مغازه های هندوستان را چراغانی می کنند.آسمان نورباران می شود.اصلا این جشن،جشن نور و شکرگزاری است،جشن پیروزی نور بر تاریکی.

چراغ های نفتی یا دایا به وفور در این مراسم دیده می شود.قسمتی از کف زمین را با پودرهای رنگی طراحی می کنند که به این هنر می گویند رنگولی.

مردم خانه ها را تمیز می کنند و از الهه ی ثروت می خواهند که قدم به خانه ی آن ها بگذارد.

حال مردم هند در جشن پنج روزه ی دیوالی خیلی خوب است.آن ها همدیگر را می بخشند.برای هم هدیه می خرند.دعا می خوانند.به دیدن اقوام می روند و به هم عشق می ورزند.

البته این نکته را هم باید اضافه کنم که ظاهرا در نورافشانی کردن آسمان کمی هم زیاده روی می کنند(شبیه چهارشنبه سوری خودمان)! چرا که امروز در خبرها خواندم میزان آلاینده های هوا در دهلی از شب گذشته تا امروز به شدت افزایش یافته است.

اگر شما هم دوست داشتید درباره ی این مراسم بیشتر بدانید کافی است عبارت "جشن دیوالی" را جستجو کنید.

۲ نظر ۱۴ آبان ۰۰ ، ۱۵:۰۷
یاس گل
پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ

ماهی چند مرتبه؟

شب است.

سرم درد می کند،باز هم یکی از آن حمله های میگرنی.

مثل همیشه خیال می کنم اگر بخوابم خوب می شود.اما حتی در خواب هم خودم را با همان سردرد می بینم،در خواب هم سراغ قرص می روم.قرصم طعم شکلات می دهد!

بیدار می شوم.یادم نمی آید که قرصم را خورده ام یا نه.می خوابم.

دوباره همان خواب را می بینم.دوباره در خواب قرصم را می خورم.انگار آن آدم توی خواب می خواهد به زور بیدارم کند و بگوید:بلند شو دختر!قرصت را بخور.

بیدار می شوم.باز تردید دارم که قرصم را خورده ام یا نه.مرز بین خواب و بیداری را گم کرده ام.

فایده ندارد.خوب نمی شود.برمی خیزم.کورمال کورمال دنبال قرص می گردم.گردنم را به یک طرف کج می کنم.در تاریک و روشنِ فضای آشپزخانه یک لیوانِ پر،آب می نوشم.چراغ کوچه پشتی خراب است.هر چند دقیقه روشن و خاموش می شود.

این ماه با این یکی قرص شد سه مرتبه.دکتر پرسیده بود:ماهی چندبار سوماتریپتان می خوری؟

گفته بودم:دو مرتبه.

-خب!حالا ماهی دو تا خیلی هم بد نیست.ولی همیشه قبل از رسیدن سردرد به پیک،اقدام کن تا مجبور به خوردن سوماتریپتان نشوی.به هرحال در طولانی مدت عوارض دارد.

طولانی مدت!

من هفت سال است که دارم سوماتریپتان می خورم دکتر.آخرش یک روز سکته می کنم،می میرم.با سکته می میرم.

برمی گردم به رخت خواب.

درد رفته رفته کم می شود.

خوابم می برد.

دیگر خواب سردرد نمی بینم.

۱ نظر ۱۳ آبان ۰۰ ، ۱۷:۰۰
یاس گل