مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۵۶ ب.ظ

نیستی،هستی

عشق،راهی است که در انحصار هیچ جغرافیا و مکانی نیست.

عشق،از زیر پا،از زیر قدم های عاشق می جوشد و دریا می شود،راه می شود.

پس برای دیدن عشق،باید به تماشای عاشق نشست،باید عازم دیدار عاشقان دنیا شد.

اما دنیا...

دنیا پر است از عاشقان بی نام و نشان،از شیفتگان گمنام و دلباختگان ناشناسی که هرگز پیدا نخواهند شد،چرا که پیش از پیدا شدن،در دریای بی ساحل،در راه بی کرانه ی عشق،به نیستی رسیده اند.

به نیستیِ خود،

و به هستیِ معشوق.

۰ نظر ۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۶:۵۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ

رودهای مقدس

پسر،دانشجوی دکتری زبان سنسکریت است.او کنار رود "گنگ" نشسته است.شعری به زبان فارسی در ستایش این رود سروده است که آن را می خواند.

رود گنگ،بزرگترین رود شبه قاره ی هند و دومین رود بزرگ جهان است که از هیمالیا سرچشمه می گیرد و به خلیج بنگال می ریزد.

گنگ برای پیروان آیین هندو رودی مقدس است.نام آن نیز از الهه ای به نام گانگا گرفته شده است که از این رود محافظت می کند.

حمام کردن و غسل کردن در این رود،سنتی مقدس است.مردم بومی در اطراف این رود مراسم مذهبی خود را برگزار می کنند و خاکستر مردگان خود را در آب می ریزند.آن ها بر این باورند که گنگ،شفابخش است و ناپاکی ها و گناهان انسان را از تن پاک می کند و می زداید.

البته امروزه،این رود جزو آلوده ترین رودهای جهان محسوب می شود که با زباله های صنعتی و فاضلاب انسانی و حیوانی آلوده شده و تلاش های بسیاری از طرف دولت هند برای پاکسازی آن انجام می شود.

۰ نظر ۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۰:۰۰
یاس گل
سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۲۵ ب.ظ

خودت دعایم کن

گاهی درست وسط تجسم خلاق و هنگام تصویر سازیِ ذهنی،دچار تردید می شوم.

از خیالبافی دست می کشم و چشم هایم را باز می کنم و می پرسم:

«حقیقتا دوست داری روزی چنین اتفاقی بیفتد؟همین را می خواهی؟مطمئنی که پشیمان نمی شوی؟از کجا معلوم چیزی فراتر از این در انتظارت باشد؟چرا به کم قانعی؟»

نه فقط هنگام تجسم خلاق بلکه گاهی سر سجاده و هنگام دعا نیز دچار تردید می شوم.

وقتی از این همه دودلی کلافه ام و راه نجاتی نمی بینم،فقط می توانم رو به خدا کنم و بگویم:

«خدایا!من حتی نمی دانم در این لحظه باید چه آرزویی کنم که به صلاح من باشد.هرچه بزرگتر می شوم،بیشتر می ترسم.می ترسم از تقاضا کردن چیزی که در آن خیری نیست.»

گاهی حتی کودکانه تر از این حرف ها به خدا می گویم:

«اصلا می شود خودت برایم دعا کنی؟من بلد نیستم چه بخواهم.»

۱ نظر ۱۳ مهر ۰۰ ، ۱۶:۲۵
یاس گل
دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ

نکته ی ناگفته ی قدرت جذب

امروز در اینستاگرام به یک ویدئو برخوردم که از ناگفته های قدرت جذب می گفت.

مرد می گفت:همیشه قبل از تجسم آرزوها اجازه دهید ذهن به آرامش برسد.،ذهن باید بتواند از بین میلیون ها اطلاعاتی که به طور روزانه در حال دریافت و پردازش آن است قدرت تمرکزِ بر تجسم خلاق را پیدا کند.پس همیشه قبل از تجسم چند نفس عمیق بکشید.

سپس به نکته ی مهم دیگری اشاره کرد.نکته ای که من اگرچه چیزی درباره اش نمی دانستم اما اغلب انجامش می دادم!

مرد می گفت:زمانی که در حال دیدن خودتان در موقعیت دلخواهتان هستید،اجازه دهید احساساتتان درگیر شود.هرچه احساستان بیشتر درگیر شود سرعت رسیدن شما به آن آرزو بیشتر است.چون احساسات نوعی انرژیِ در حال حرکت هستند.مثلا زمانی که خانه ی آرزوهایتان را تجسم می کنید مدام از خودتان بپرسید:الان چه حسی داری؟چرا این حس را داری؟قرار است بعد از این چه اتفاقی بیفتد؟قرار است با چه کسی ملاقات کنی و ... .

در کل تجسم خلاق بیش از چند دقیقه وقت آدم را نمی گیرد.

نکته ای هم که قبل تر،از زبان سایر سخنرانان انگیزشی شنیده ام این بوده است که پس از تجسم،فکر کردن به نتیجه را کنار بگذارید و همه چیز را به خدا بسپارید.

۰ نظر ۱۲ مهر ۰۰ ، ۱۴:۰۰
یاس گل
يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۸ ب.ظ

کِی؟

امروز ظهر وقتی به خانه بر می گشتم احساس کردم دیگر تحمل این شهر را ندارم.

خسته از شلوغی،خسته از ازدحام،خسته از تماشای بسیاری از چیزهام.

پس من کِی چمدانم را می بندم و از تهران می روم؟

کِی به شهر گمشده،ساده ،کوچک و به دور از هیاهوی خودم می رسم؟

کِی به قدر کافی بزرگ می شوم؟

کِی؟

 

۵ نظر ۱۱ مهر ۰۰ ، ۱۳:۵۸
یاس گل
دوشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۴۸ ب.ظ

در مجلس مولانا

من اگر در مجلس مولانا بودم،حتما مرا از مجلس بیرون می کردند.

فیه ما فیه،همان سخنرانی های مولانا در مجالس است.

هر دو سه صفحه را که می خوانم حتما چیزی در آن هست که حیرت زده ام کند.طرز نگرش مولانا به مسائل شگفت زده ام می کند.

اگر قرار بود همین حرف ها را پای منبرش بشنوم انقدر احسنت و گل گفتی و خرابم کردی و این حرف ها از دهانم خارج میشد که آخرش مرا با لگد به بیرون پرت می کردند تا حواس باقی شاگردان را پرت نکنم.

۰ نظر ۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۶:۴۸
یاس گل
چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۲۲ ق.ظ

تمام خاطرات ما

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۲۲
یاس گل
جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۰۰ ب.ظ

به که می مانست؟

شبیهِ که بود و در زندگی ام به چه می مانست؟

به آفریده ای غایب،

به شخصیتی خیال انگیز،

که در میان سطورِ محو و خطوطِ ناپدید کتابی نفیس- لیکن از یادها رفته-

به هم زیستیِ با واژگان،

به حیاتی جاودان رسیده بود.

و من،تنها خواننده ی کتاب،

صفحه به صفحه،او را،

هر روز،

به عاشقانه ترین نگاه،به عاشقانه ترین کلام،

در برابر خویشتن مرور می کردم،

بی آنکه حواسم،

جمعِ فاصله های میانمان باشد،

و بی آنکه،به خاطر سپرده باشم،روزی،

در واپسین فصلِ به جا مانده از کتاب،

با به پایان رسیدن داستان،

هریک،ناگزیر به بازگشتیم.

بازگشت به جهان های مادری و جدا از همِمان.

با دست هایی خالی،

با قلب هایی آکنده از مهر و دلتنگی،

و مالامال از حسرت و آرزوی اینکه:

ای کاش،

این کتاب،

جلد دومی هم داشت.

 

 

 

۳ نظر ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۰۰
یاس گل
سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۴:۴۱ ب.ظ

نامه های چمیلی به جان شکر-11

جان شکر!

امروز در چهاردهم سپتامبر،مصادف با سالروز تولد تو و همزمان با ورودت به بیست و هشت سالگی،ما،یکی از طولانی ترین گفتگوهایمان را پشت سر گذاشتیم.به گونه ای که به گفته ی خودت اگر خداحافظی نمی کردیم،این گفتگو تا شب ادامه پیدا می کرد و تمام نمیشد.

تو امروز گنجینه ای از زیباترین واژه ها و کلام های محبت آمیز و ارزشمند فارسی را نثارم کردی.تو مرا،بی وقفه و سلسله وار،با نام هایی خواندی که یقین دارم هرگز در آینده از زبان یک ایرانی نخواهم شنید.تو مرا به صورتی دیدی که یقین دارم هرگز در منظر چشم کسی بدین صورت دیده نخواهم شد.

تو هرآن تعداد واژه که می دانستی و بلد بودی و در کف دستت بود،همچون زر و نقره و سکه و مروارید به پایم ریختی.مرا آنچنان بالا بردی که می توانستم ارتفاع گرفتنم را از سطح زمین احساس کنم.

به تو گفتم این متفاوت ترین ارتباط من در سرتاسر زندگی ام خواهد بود،به تو گفتم ....

صبر کن!

بگذار کمی به عقب برگردیم.به اواسط ظهر امروز که بحث را به سمت سفر کردنت به ایران کشیدم تا بدانم دقیقا از این سفر چه انتظاری داری؟تصور تو این بود که پس از آمدن،می توانیم در طول مدت زمان حضورت در ایران،با یکدیگر به شهرهای مختلف ایران سفر کنیم و ساعات بسیاری از روز را در کنار همدیگر بگذرانیم،تصور می کردی که می توانیم با هم به مشهد رفته و رو به روی صحن امام رئوف،دعا بخوانیم،خیال می کردی که می شود روزی با یکدیگر در پیاده روی اربعین شرکت کرده و آن مسیر طولانی و معنوی را با یکدیگر بپیماییم.

اما من برایت توضیح دادم که چنین چیزی امکان پذیر نیست و در نهایت می توانم یکی دو بار به ملاقاتت بیایم.برایت رسوم خانوادگی و فرهنگی مان را شرح دادم تا بیشتر روشنت کنم.

هرچند که درک این موضوع-علی رغم مسلمان بودنت- برایت بسیار سخت و دور از انتظار بود و حتی پس از فهمیدن آن گفتی که اگر اینطور باشد اصلا نمی آیی،چون فقط قصد دیدارهای مکرر با مرا داشتی،اما بعد از آن،چیز دیگری گفتی که نگاه مرا هم به این ارتباط تغییر داد.

تو شاعرمنشانه گفتی ما بسان رسول اکرم و اویس قرنی هستیم که اگرچه طالب دیدار بودند اما میانشان این دیدار اتفاق نیفتاد.گفتی من تو را برای همین چند روز ارتباط کوتاه نمی خواهم بلکه انتظار دارم تا زنده ایم بر سر این دوستی باقی بمانیم.وقتی ازدواج می کنیم یکدیگر را به مراسم ازدواج هم دعوت کنیم و هیچ چیز این ارتباط را تا زمان مرگمان از بین نبرد.

تو دریچه ای جدید به روی من باز کردی و از یک جور دوستی صمیمانه و سالم سخن گفتی که شاید فقط در کتاب ها خوانده باشیمش.

هرچند که نمی دانم آیا به اندازه ی تو  می توانم روی عمر طولانی این دوستی حساب کنم یا نه اما از یک موضوع مطمئنم و آن اینکه هرگز قادر به فراموش کردن چنین روزهایی نیستم جان شکر،هرگز.

 

+می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۴ نظر ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۴۱
یاس گل
يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۱۴ ب.ظ

با من مشورت کن/بازی دادن

خودم را روی صندلی انداختم و سرم را رو به سقف گرفتم و با خوشحالی گفتم:وای که چقدر حالم بهتر است.

با من مشورت کن در حالی که با حرص و خشم چانه ی مربعی اش را می مالید،گفت:که اینطور!پس می خواهی چنین کاری کنی.

نگاهش کردم و گفتم:بله.دقیقا می خواهم همین کار را کنم.

خنده ی تمسخر آمیز و کوتاهی کرد و گفت: عمرا بتوانی. (کلمه ی عمرا را بسیار محکم ادا کرد.)

از روی صندلی برخاستم و به همان محکمی پاسخ دادم:می توانم،خوب هم می توانم.

چشم هایش را ریز کرد و گفت:فقط یک درصد احتمال بده او راستش را می گوید.اصلا فکر کن مشکلی دارد که اینطور رفتار می کند.

-مگر قرار است چه کار کنم؟فقط می خواهم مثل خودش با او رفتار کنم.

انگشت اشاره اش را تکان داد و گفت: نه نه نه.تو این را نگفتی.گفتی می خواهی بازی اش دهی.من دقیقا شنیدم که همین کلمه را گفتی،بازی.

دست به سینه ایستادم و گفتم:اصلا من چرا دارم با تو بحث می کنم؟

برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی نگاهش را به من دوخت و سپس گفت:دقیقا من هم دارم به همین موضوع فکر می کنم. و به سمت در رفت و قبل از اینکه پشت سرش در را کامل ببندد سرش را داخل آورد و گفت:تو نمی توانی.

و در را بست.

با صدای بلند گفتم:خواهیم دید.

و او با صدایی رساتر فریاد زد:بار بعد که خواستی برای چنین مزخرفاتی مرا دعوت کنی،نگاهی به آینه بیانداز تا با خودت رو به رو شوی و بفهمی آدم این کارها نیستی.

یک نفس عمیق کشیدم و دوباره روی صندلی نشستم و به آرامی با خود گفتم:حتی فقط برای مدت کوتاهی هم که شده باید امتحان کنم و بفهمم بازی دادن آدم ها چه شکلی است.

و فقط چند دقیقه پس از این ماجرا بود که یادم آمد حتی اگر بخواهم هم نمی توانم.

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی،کم خویش گیر و رستی

 

+قولای تو ریسکن - امیر تاجیک

+اینجا دیگه جای تو نیست - محسن یگانه

۱ نظر ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۱۴
یاس گل