مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۱۹ ب.ظ

گنجی که از آن من است

وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأیْنَمَا تُوَلُـّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِیمٌ 
و مشرق و مغرب از آنِ خداست؛ پس به هر سو رو کنید، آن‌جا روى [به‌] خداست. آرى، خدا گشایشگر داناست 
آیه‌ی 115، سوره‌ی بقره
ترجمه‌ی محمدمهدی فولادوند


کافی است به هرسو که دلم می‌خواهد نظر کنم. یاد تو از آن سرریز می‌کند. همه‌جای دنیا از نشانه‌های تو لبریز است. کجای جهان را می‌توان دید و آن را خالی از تو یافت؟ رد تو را نه باران و نه برف، هیچ‌چیز از خاطرِ هستی پاک نمی‌کند.
من همیشه به دنبال گنج بوده‌ام؛ چون از تماشای این‌همه نعمتِ حاضر در آسمان‌ها و زمین، به این نکته پی برده‌ام که برای هر انسان گنجی وجود دارد. گنجی که با جست‌وجو و رسیدن به آن به توانگری خواهد رسید، به بی‌نیازی از دیگران.
نعمت‌های تو کم نیستند.کسی از این سفره بی‌نصیب نخواهد ماند. گنج هرکس پیشِ روی او و متعلق به خودِ اوست و فرد دیگری نمی‌تواند به آن دست پیدا کند. پس دیگر جای نگرانی نیست. ترسی نیست که قبل از ما غریبه‌ای به ارزشمندترین دارایی مان دست پیدا کند و ما را از داشتن آن‌چه از آنِ ما بوده است محروم کند.
اصلاً نقشه‌ی گنج هرکس با دیگری فرق می‌کند. یک‌نفر آن را در آسمان‌ها می‌یابد، میان درخشش باشکوه ستارگان در شب. دیگری آن را در سادگی و صمیمیتِ جاری میان مردمان یک روستا پیدا می‌کند. کسی از معنای ظاهری آیه‌های کتاب آسمانی عبور می‌کند و آن‌سوی درهای معنا به گنج پنهانش می‌رسد.
برای همین است که هرکس باید در سرتاسر زندگی در جست‌وجوی ثروت شخصی‌اش باشد و از راه و نقشه‌ی الهام‌بخش خود به آن برسد نه با تقلیدکردن از دیگران یا چشم‌و‌هم‌چشمی‌کردن به آنان.
گاهی سراغ کسانی می‌روم که به سر منزل مقصودشان رسیده‌اند. نوشته‌های به‌جامانده از آنان را مرور می‌کنم و به حرف‌هایشان فکر می‌کنم. اما می‌فهمم فقط خواندن و شنیدن کافی نیست. باید به سوی کیمیای خود حرکت کنم و از مسیر خودم به آن برسم.
درباره‌ی این که کِی و کجا به مقصودم می‌رسم چیزی نمی‌دانم، می‌دانم که در دلِ هر گنجی، گنجی بزرگ‌تر یافت می‌شود.
مسیر برایم شبیه به حلقه‌های به‌هم‌پیوسته و تو در توی زنجیری است که مرا از جزء به کل، از اثر به صاحب اثر، از آفریده به آفریننده و از مخلوق به خالق می‌رساند، به گنج حقیقی.
من همیشه در جست‌وجوی گنج بوده‌ام، مثل سایر آدم‌ها. با این تفاوت که این روزها دیگر می‌دانم رسیدن به گنج برایم مساوی با چیست و از رسیدن به آن، چه می‌خواهم.

 

+روزنامه همشهری،هفته نامه دوچرخه،پنجشنبه،نوزده فروردین هزار و چهارصد
 

 
۰ نظر ۱۹ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۱۹
یاس گل
چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۵:۵۸ ب.ظ

تجسمی برای چهارشنبه

عصر چهارشنبه صدای سنتور می داد.عصرِ چهارشنبه،صدای آواز علیرضا قربانی بود وقتی شروع ناگهان را می خواند.

چهارشنبه پُر از تماشا بود.پر از تصویر گل های زرد بهاری و آویزانِ از دیوار.

عصر چهارشنبه داشتم از دانشگاه بر می گشتم،آن هم از دانشگاهی که نداشتم و هم چنان در طلبش بودم.

غروب بود و خورشید آخرین جرعه های گرمِ نورانی اش را روی صورتم می ریخت و من از کاسه اش،نور می نوشیدم،نور و روشنایی.

مرز خیال و واقعیت دوباره در هم رفته بود،به هم ریخته بود وَ من،گاهی برای این سوی مرز شمشیر می کشیدم و گاهی برای آن سو.

من سرباز بی وطنی بودم که گلوله می خوردم و زیر چکمه های سپاهیان هر دو سو،لِه می شدم اما نمی دانستم خاکم کجاست،با که می جنگم و برای کدام طرف.برای هر آنچه خیال شیرین که با من بود یا برای واقعیتی که مجبور به پذیرشش بودم؟

۶ نظر ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۵۸
یاس گل
پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ق.ظ

با من مشورت کن/مبارزه با کمال گرایی

"با من مشورت کن" پس از مدت ها دوباره به دیدنم آمده بود.به محض ورود،کلاه جدیدش را از سر برداشت و در را پشت سرش بست.کلاه فلت به هرکسی نمی آید اما به نظر من به او می آمد.
دست هایش را شست و با دستمال پارچه ای اش خشک کرد.سپس دعوتش کردم به آشپزخانه.در کمال آرامش،پشت میز نشست و یک فنجان چای و چیزکیک خورد و بعد به اتاقم آمد.
نگاهی به اتاق انداخت تا ببیند در این مدت چه چیزی تغییر کرده.متوجه تغویض پرده ها شد.بعد به سمت کتابخانه رفت و دستش را به سمت یکی از کتاب ها دراز کرد.
- :می بینم که داری موهبت کامل نبودن را می خوانی!

در جواب او گفتم: چون دیگر از کمال گرایی خسته ام.البته بعد از تماشای آن ویدئوی چند دقیقه ایِ مجتبی شکوری بود که به سراغ این کتاب رفتم.
چیزی نپرسید انگار می دانست از کدام ویدئو حرف می زنم.کتاب را سر جایش گذاشت و گفت:که از کمال گرایی خسته ای!
این طور سوال پرسیدنش شبیه انکار حرف من یا زیر سوال بردن آن بود.اما من واقعا خسته بودم.از چه؟از اینکه در تمام این سال ها هزار هزار آرزوی دور و دراز برای خودم چیده بودم و مایل به کسب خیلی چیزها بودم.چیزهایی که گاهی حتی رمق تلاش کردنشان را هم نداشتم.

گفتم: دارم می فهمم زیاده خواهی چیز خوبی نیست.اینکه بخواهی در همه چیز بهترین باشی و کلی مهارت بلد باشی.اینکه هیچ وقت از آنچه که هستی راضی نباشی.این اصلا خوب نیست.
از موضع انکار خارج شد و دستش را به چانه اش کشید و گفت:متوجه ام.

قطعا این موضوع را فقط برای شنیدن یک "متوجه ام" ساده مطرح نکرده بودم.منتظر بودم تا بیشتر حرف بزند.

بعد از کمی سکوت گفت:تا قبل از ورود به شبکه های اجتماعی اوضاع این طور نبود.اگر تا قبل از ورود به آن ها،خودمان را با یکی دو نفر در محیط اطرافمان مقایسه می کردیم بعد از ورود به آن،خودمان را با تعداد افراد بیشتری قیاس کردیم.با افرادی که هر روز در حال نمایش جنبه ای از زندگی شان هستند و انگار یکی از مهم ترین وظایف شان این است که گزارش روزانه ای از عملکرد،عقاید و افکارشان ارائه دهند.میزان رضایت ما از خودمان هر روز کمتر می شود و مدام از خودمان می پرسیم که ...

اینجا بود که دیگر وسط حرفش پریدم و گفتم : که چرا من از همه ی این آدم ها عقب تر هستم!

لبخند موقری روی لبش نقش بست و گفت: دقیقا. یا مثلا از خودمان می پرسیم چرا من مثل فلانی سراغ یاد گرفتن فلان مهارت نرفته ام.چرا من این طور پیش نرفتم و آن کار را نکردم و ... .

با ناراحتی گفتم:بدترین قسمتش این جاست که ته تمام این مقایسه کردن ها ختم می شود به درجا زدن و احساس بی فایده بودن آن هم در جامعه ای که این همه هنرمند و انسان موفق در خودش دارد!

با انگشتِ اشاره به ساعتش ضربه ی آرامی زد و گفت: چرا حضورت را در آنجا کمتر نمی کنی؟

- : اتفاقا همین قصد را دارم.دیروز فقط 19 دقیقه در اینستاگرام بودم.

چهره اش باز شد و با خوشحالی گفت:عالی است یاسمن.عالی است.آفرین.

کم کم به سمت در رفت و کلاهش را دوباره روی سر گذاشت.

در را برایش باز کردم و گفتم:همیشه خیلی زود از پیش ما می روی.

دوباره همان لبخند روی لبش آمد و گفت:من هر بار به اندازه ی نیازت اینجا هستم.پس اگر الان دارم می روم معنی اش این است که تو بیش از این به حضور من نیاز نداری.البته حس می کنم خیلی زود هم دیگر را دوباره خواهیم دید.

قبل از خداحافظی یک جمله ی دیگر هم گفت و رفت.او گفت:احساس می کنم آرام آرام داری بزرگ می شوی یاسمن.خودت این طور فکر نمی کنی؟

۲ نظر ۱۲ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۲۷
یاس گل
سه شنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۰۱ ق.ظ

الی احسن الحال

روز آخر اسفند،دلم خیلی گرفته بود.بغضم سنگین تر از سال های گذشته بود.چند ساعت قبل از ورود به سال نو،به دوستم پیام دادم و گفتم:«در این یک سالی که گذشت انگار تنها مخاطب وزارت بهداشت ما و خانواده هایمان بودیم.درست است که همه می گویند سخت گذشت اما استوری هایشان در اینستاگرام چیز دیگری را نشان می داد.غیر از این بود که دید و بازدیدشان را کردند و سفرهایشان را رفتند؟اما ما چطور؟یک سال از همه ی دوستانمان عذرخواهی کردیم و گفتیم تا برطرف شدن شرایط بهتر است دیدار نداشته باشیم.از سفر ترسیدیم.هی گفتیم رعایت می کنیم و درست می شود.»

برایش نق زدم و از سختی هایی که داشتیم پشت سر می گذاشتیم گفتم.از تصور اینکه یک سال دیگر هم به همین شکل-یعنی سخت تر از بقیه ی مردم- بر ما بگذرد غصه ام می گرفت.

اما دوستم یک جمله گفت و آن این بود:«به جایش خودمان و خانواده مان سالمیم چون خیلی رعایت کردیم»

راست می گفت.ما همه ی این مراقبت ها را کردیم که سالم بمانیم.

روز اول-دوم سال حالم خیلی بهتر شد.حافظ گرفتم.نتیجه ی فالم شد:

سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش

که دور شاه شجاع است،می دلیر بنوش

با خودم گفتم امسال هر طور هم که بگذرد،چه واکسن ها را به موقع بزنیم و چه دیر،باید با شرایط کنار بیایم.البته از وسواس و سخت گیری ام که چیزی کم نمی شود اما چاره چیست؟حالا که نمی توانم سراغ کلاس های حضوری بروم،باید یک جور دیگری وقت های آزادم را پر کنم.

نشستم و بعضی برنامه هایم را برای امسال مشخص کردم.

دوست داشتم بیایم و در اولین پست امسال از همین اهداف و برنامه ها بنویسم اما فعلا دست نگه می دارم تا یکی یکی آن ها را به جریان بیاندازم و بعدتر با جزئیات بیشتری از آن ها بگویم.

راستی،سال نو مبارک!

۴ نظر ۰۳ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۰۱
یاس گل
شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۴۹ ق.ظ

کمی مانده به عید

ساعت شماطه دار،اگرچه قدیمی بود اما هنوز توی دل پیرزن جا داشت.بارها خراب شده بود اما همچنان در خانه ی او از ارزش و احترام برخوردار بود.
ساعت شماطه دار،هرسال،دل خوش به روزهای منتهی به بهار بود.او از دیدن تکاپوی آدم ها به ذوق می آمد و دوست داشت آدم ها را همیشه در همین حال ببیند:سرحال،خوشحال و امیدوار.
بیست دقیقه تا ورود به سال جدید باقی مانده بود.برخلاف سال های گذشته،پیرزن،تنها بود.
ساعت شماطه دار به او نگاه می کرد و خاطرات خوش چندین ساله اش را مرور می کرد.خاطره ی روزهایی که نوه ها، سروقتش می آمدند و کوکش می کردند تا صدای زنگش را بشنوند.روزهایی که برای خوردن سَحَری،اهالی خانه را بیدار کرده بود و ... .
حواسش پرت همین خاطره ها بود که ناگهان عقربه هایش از حرکت ایستاد!
با التماس گفت:نه نه نه! خواهش می کنم! الان نه! آخه امروز چه وقتِ خواب رفتنه؟
اما عقربه ها در جواب ناله های او فقط خمیازه ای کشیدند و سپس صدای خروپف شان بلند شد.جوری که با داد و بیداد هم نمیشد آن ها را به حرکت وا داشت.
ساعت شماطه دار بغض کرد و گفت:آخه چرا الان؟چرا کمی مونده به عید؟حالا چی کار کنم؟
پیرزن از آشپزخانه خارج شد و نگاهی به ساعت انداخت.به خیال آنکه هنوز فرصت باقی است،رفت تا به باقی کارهایش برسد.
ساعت همچنان نگران بود.نگرانِ اینکه،نکند پیرزن دیرتر از همه ی مردم شهر به سال نو برسد.
تمام توانش را جمع کرد بلکه بتواند عقربه ها را خودش به تنهایی جا به جا کند،اما فقط توانست یکی دو دقیقه آن ها را جلوتر بیاورد، نه بیشتر.
درِ خانه را زدند!ساعت شماطه دار حس کرد از پشت در،بوی شکوفه های بهار به مشامش می رسد.پیرزن دست هایش را خشک کرد و در را باز کرد.آن سوی در، مردی با ریش سفید و مرتب،کلاهی نمدی بر سر و کمربندی ابریشمی به کمر،ایستاده بود.
مرد سلام رسایی داد و مودبانه گفت:معذرت می خوام که این وقت مزاحمتون میشم.از راه دوری اومدم.تشنه ام.براتون مقدوره یه لیوان آب به بنده بدین؟
پیرزن با روی گشاده از مرد خواست تا روی صندلیِ کنار در بنشیند.بعد به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب برگشت.
مرد که خیلی تشنه بود،لیوان را سر کشید و گفت:خیلی ممنونم.
و به ساعت جیبی اش نگاه کرد:
-اُ چهار دقیقه بیشتر به سال نو نمونده!من باید برم.
پیرزن با تعجب به ساعت شماطه دارش نگاه کرد و گفت:نه آقا!هنوز بیست دقیقه مونده!
مرد از جا بلند شد.اجازه ای گرفت و به سمت ساعتِ پیرزن رفت.وارسی اش کرد و گفت:این که خواب مونده!
پیرزن که تازه متوجه این موضوع شده بود از کوتاهیِ وقت به هول افتاد.به اتاقش رفت،پیراهن نویَش را پوشید.قرآن سبز رنگش را به دست گرفت وَ بی آنکه مهمان را بدرقه کرده باشد روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد.انگار به کلی حضور مرد را فراموش کرده بود.
مرد که هنوز رو به روی ساعت بود،لبخندی زد و عقربه های ساعت را حرکت داد.آن ها را دقیقا روی لحظه ی تحویلِ سال نو گذاشت.
دعای تحویل سال داشت از تلویزیون پخش میشد و ساعت شماطه دار از اینکه پیرزن به موقع به سال جدید می رسید،خوشحال بود.
مرد برای لحظه ای بیرون رفت و با یک جعبه ی کوچکِ آجیل که از خورجین دوچرخه اش درآورده بود،برگشت.آن را روی صندلیِ کنار در گذاشت و با صدای آرام رو به ساعت گفت:خیلیا فک می کنن فقط یه افسانه ام.ولی می بینی که؟واقعی ام!گاهی به بعضی آدما سر میزنم و رد و نشونی از خودم میذارم تا باور کنن من یه قصه نیستم.این جعبه ی آجیل رو هم امسال برای پیرزن میذارم تا بدونه چه کسی بهش سر زده.اسمم رو هم روی جعبه نوشتم.
و در آخر دستی تکان داد و در را به آهستگی نسیم بهار پشت سرش بست و رفت.
ساعت شماطه دار چشم هایش را ریز کرد و سعی کرد نوشته ی روی جعبه را از دور بخواند.
روی جعبه نوشته بود:
هر روزتان نوروز،
نوروزتان پیروز.
از طرفِ عمو نوروز!
...
دیگر سال نو شده بود!
بی آنکه بهار،در رسیدنش،یک دقیقه تاخیر کرده باشد...

 

+ این داستان را با صدای آریا تولایی از رادیو دوچرخه بشنوید.

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۴۹
یاس گل
پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ب.ظ

منِ شگفت انگیز

دو هفته ی تمام،باید در اتاقش می ماند!بی آنکه پنجره را باز کند یا در راهروهای هتل قدم بزند.هرچند روز یک بار باید تست کووید 19 می داد تا مطمئن شوند سالم است و ناقل نیست.روزهای سختی را پشت سر گذاشت اما بالاخره در ساعت یک بامداد امروز(به وقت آنجا)،قرنطینه اش در هتل به پایان رسید و آزاد شد.

به او گفتم:وقتی با چمدان های در دستت داری از آنجا خارج می شوی و برای اولین بار به روی خیابان های بریزبین لبخند می زنی،همه ی ما را-که دور از تو ایم-کنار خودت تصور کن.بیرون بیا و با چشم خیال ما را در آستانه  ی در ببین در حالی که برایت اشک شوق می ریزیم و بابت این استقامت و تلاش تو برای رسیدن به هدفت،برایت کف می زنیم.

موسیقی Esperanza اثر Phil Rey را هم برایش ضمیمه کردم و گفتم این موسیقی مناسب حال تو در آن لحظه ی باشکوه است.

از شیرینی روزهای فعلی او به خودم برگشتم،به امروزم،به دو روز مانده به عید.

سال گذشته در این وقت سال،در چه حالی بودم؟خب همه ی امیدم به قبولی ارشد و رویاهای پس از آن بود.می خواستم به نسخه ی شگفت انگیزی از خودم تبدیل شوم.قصد داشتم با هفته نامه،بیشتر از قبل همکاری کنم.در جشنواره های دیگری شرکت کنم و ... .

تقریبا به بیشتر آنچه که می خواستم رسیدم جز یک مورد.یعنی همکاری ام با هفته نامه بیش از گذشته شد و با یک نشریه ی دیگر هم برای چندماهی،همکاری کردم.در دو جشنواره هم رتبه آوردم و شایسته ی تقدیر شدم.اما قبولی کارشناسی ارشد...خب پیش نیامد،نشد.اما دقیقا همین آرزوی برآورده نشده بود که یکی از بزرگترین درس های زندگی ام را به من داد.

من روزهای کنکوری پر استرسی را طی کردم.نه به این معنی که شبانه روز در حال درس خواندن بوده باشم اما مطالعه ام آنقدری بود که با توجه به شرایطم بتوانم به جرات بگویم تمام تلاشم را کردم.چون ساعت هایی بود که دیگر سردرد می گرفتم یا دیگر کشش نداشتم مطلب تازه ای وارد ذهنم کنم.

وقتی رتبه ی کنکورم آمد،دوست و آشنا گفتند:با اطمینان قبولی!گفتند:رتبه ات که بیست و چهار است. رزومه ات هم که مرتبط و کافی است.پس به مصاحبه فکر نکن.

اما من به مصاحبه فکر می کردم چون می دانستم همان مصاحبه همه چیز را تمام می کند.

همین طور هم شد.روزی که نتیجه ی نهایی آمد و عبارت مردودی را دیدم،فهمیدم همه چیز روی مدار مصاحبه می چرخد.اما بعدتر این فکرم را پس گرفتم و گفتم:نه!همه چیز روی خواست خدا می چرخد.قطعا سرنوشت و مسیر زندگی من از این رشته و دانشگاه رد نمی شده است.

این حرف فقط برای آرام کردن خودم نبود.واقعا باورش کردم.و به این نتیجه رسیدم که ممکن است باز هم در آینده روزهایی مشابه امسال را تجربه کنم.روزهایی که چیزی از همت و کوشش کم نمی گذارم و شرمنده ی خودم نیستم اما به نتیجه نمی رسم.

به همین خاطر در این روزها دیگر شبیه به یاسمنِ سال گذشته ام نیستم.دیگر با آن حس و حال وارد سال جدید نمی شوم.درست است که هنوز هم آرزوهایی دارم.اتفاقا باز هم تلاشم را خواهم کرد چون امیدواری در گِل و سرشت من است.اما دیگر قرار نیست حرص چیزی را بزنم.می خواهم زندگی را کمی آسان تر بگیرم.هیچ چیز را تا قبل از رسیدن،دست یافتنی ندانم و حتی جنگجویانه رو به دنیا نگویم:آهای!کور خواندی!من به دستش خواهم آورد!می خواهم قلدربازی را کمی کنار بگذارم و از درِ صلح با دنیا وارد شوم تا به آرامش خاطر بیشتری برسم.

اصلا دنیا چه کاره است که در برابر او فریاد بزنم؟همه چیز در احاطه ی خداست.

شاید اکنون همان لحظه ای است که به نسخه ی شگفت انگیز خودم رسیده ام.

منِ شگفت انگیزِ من چه بسا همین یاسمن امروز باشد.

 

۱ نظر ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۰
یاس گل
دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۱۴ ب.ظ

شب های خیال

«می زند تند به تند،

قدم این ثانیه با ضربِ بدآهنگِ هراس آور خود.

می گریزد از من،

خواب و آسایش و آرام و قرار.

جزرى از پشتِ مَد امشب،

می زند دَم به دَم این سان،

خونِ جارى،به رگانم سرسخت»

 

بندی است از یکی از اشعار دوران دانشجویی ام.شاید بهترین بند آن شعر.

اسم شعر را گذاشته بودم : شب بدر

 

 بشنوید : بانوی خیال مازیار فلاحی

 

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۱۴
یاس گل
يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۵۱ ب.ظ

من هم بادبادکم؟

همه ی ما بادبادکیم.بادبادک های به پرواز درآمده در آسمان زندگی.

هرسال که به سن شناسنامه ای مان رقمی اضافه می شود و بزرگ تر می شویم،قرقره ی نخ نیز در دست های هدایتگرِ پدر و مادرمان بازتر می شود.بالاتر می رویم.رفته رفته،در مسیر باد،یاد می گیریم چطور با تکیه بر بال ها و حلقه های تو در توی بادبادکی مان،قسمتی از پرواز را کنترل کنیم.البته از سویی دیگر دلمان گرم است به این که آن سوی نخ هنوز،آن پایین،به دست های پدر و مادرمان می رسد و ما همچنان متصلیم.

سارا یکی از همین بادبادک ها است،دختری در آستانه ی هجده سالگی که در خانه و خانواده ای مرفه بزرگ شده،اما دچار تنهایی است.سارا از وقتی که یادش می آید،میان پدر و مادرش دعوا بوده است،دعواهای برخاسته از اختلاف فکری و تاثیرپذیرفته از دخالت خانواده ها.اما این بار رنگ و بوی دعواها،چندان شبیه به گذشته نیست.دل نگرانی های او رو به افزایش است و می ترسد از روزی که یکی از دست های هدایتگر ِروی قرقره،کم شود.می ترسد از اینکه روزی همچون بادبادکی رها در باد،میان زمین و آسمان،این دست و آن دست شود.

سارا بیش از آن که در این سن،به حمایت های مالی والدین خود نیاز داشته باشد یا آزادی عملی از آن ها بخواهد -که مدت هاست از آن برخوردار است-به کنار هم ماندن این خانواده نیاز دارد.او خود را همچون فرشته ای می بیند که باید در مسیر نجات این زندگی و سرپا نگه داشتن آن قدمی بردارد.فرشته ای که برای برادر یازده ساله اش،پارسا،فقط خواهر نیست بلکه دلسوزی های مادرانه ی او را هم در طول داستان می بینیم.

کتاب :بادبادک ها" نوشته ی وجیهه سامانی به موضوع طلاق می پردازد و از ویژگی های مثبت آن برخورداری از نثری یک دست و توصیف هایی دقیق و ملموس از فضای داستان است.این داستان،اثر تحسین شده ی چهارمین جشنواره ی قصه نویسی انتشارات علمی فرهنگی بوده است.بادبادک ها را بهار 1398،نشر عهدمانا در 40 صفحه و با طرح جلدی متناسب با عنوان و موضوع ِکتاب منتشر کرده و با قیمت 4000 تومان در دسترس نوجوانان قرار داده است.

شماره تلفن عهد مانا:

025-32935935

 

+روزنامه همشهری،هفته نامه دوچرخه،پنجشنبه سی خرداد هزار و سیصد و نود و هشت

۲ نظر ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۵۱
یاس گل
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۲۶ ب.ظ

روزهای آن شکلی،روزهای این شکلی

آن روزها مثل حالا نبود که تا از هنر کسی خوشمان آمد،سریع بگردیم و صفحه اش را در فضای مجازی پیدا کنیم.باید روزها منتظر می ماندیم و از رو به روی دکه های روزنامه فروشی رد می شدیم تا بلکه مصاحبه ی جدید و تازه به چاپ رسیده ای از او می خواندیم.

دیگر اگر خیلی خوش شانس می بودیم،طرف یک وبلاگی وب سایتی چیزی داشت تا لااقل نوشته هایش را بخوانیم و دلمان خوش باشد که او هم نظرات ما را می خواند.

هجده-نوزده ساله بودم.تازه وارد دانشگاه می شدم.البته آن زمان فیس بوک و گوگل پلاس بود اما من عضو هیچ کدامشان نبودم.همان روزها بود که در یک فروشگاه،کتاب متفاوتی از یک نویسنده خریدم.عاشق جلدش،صفحه های کاهی اش،تصویرگری هایش و البته عاشقانه نویسی های نویسنده اش شدم بی آنکه بدانم چه شکلی است،اهل کجاست،چه می پوشد چه می خورد و ... .

یکی دو سال بعد از آن روز،در نمایشگاه کتاب،اثر دیگری از همان نویسنده را هم خریدم.کتابی جدید اما با همان ویژگی ها.(منظور همان صفحه های کاهی و تصویرگری ها و ...)

به جز نسخه هایی که خودم داشتم،یک جلد از آن را هم به دوستم هدیه دادم و جلد دیگری هم خریدم و کادوپیچ شده توی صندوق چوبی ام گذاشتم برای روز مبادا!(من همیشه تصور می کنم چیزهایی که دوستشان دارم یک روز تمام می شوند،آن روزها هم تصور می کردم دیگر این کتاب تجدید چاپ نمی شود پس باید یک نسخه اضافه از آن نگه می داشتم!)

القصه!داشتم می گفتم که آن روزها مثل این روزها نبود.

چند روز پیش بود که پدرم پای تماشای یکی از برنامه های تلویزیون نشسته بود.رفته بودم آشپزخانه تا یک لیوان آب بنوشم.صدای مجری را شنیدم که نام مهمان برنامه را بر زبان آورد.نامِ آشنای نویسنده ای را که هشت-نه سال پیش آن قدر به کتاب هایش عشق ورزیده بودم.

سریع برگشتم و برای اولین بار دیدمش.موهای مشکی،چهل و اندی ساله و دارای شخصیتی شبیه به قلمش.

فکرش را بکنید!من بعد از چند سال تازه توانستم چهره ی نویسنده ی مورد علاقه ام را ببینم.

دیگر وقت را تلف نکردم.سریع رفتم و در اینستاگرام نامش را جستجو کردم و به صفحه اش رسیدم.

این ها را گفتم تا دل خوشی کوچک این روزهایم را جایی ثبت کرده باشم اما بعید می دانم شما لذتی این چنینی را درک کنید وقتی در این عصر به راحتی آب خوردن به صفحه ی اینستاگرامی هنرمندتان می رسید.

۲ نظر ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۲۶
یاس گل
يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۱۸ ب.ظ

به پشت گرمی حرف های تو

إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ
چون به چیزى اراده فرماید کارش این بس که مى‏‌گوید باش پس [بى‌‏درنگ] موجود مى‌شود
آیه‌ی 82، سوره‌ی یس
ترجمه‌ی محمدمهدی فولادوند


در جغرافیای من، جمعیت بسیاری ساکنند. این‌جا هرگز خالی از آدم نبوده و نیست. هرچند قدم که برمی‌دارم به انسان جدیدی برمی‌خورم و فرصت‌های بسیاری برای آشنایی‌ها و دوستی‌های تازه می‌یابم. البته این چندان باعث خوشحالی‌ام نمی‌شود، چون می‌دانم مردمی که در دنیای شلوغ اطرافم هستند، فقط گاهی و برای مدت‌زمان کوتاهی می‌توانند زمان در اختیارم بگذارند و کنارم بنشینند. شانه‌های آن‌ها خسته است. آغوششان کوچک است و دَرِ خانه‌ها و پنجره‌هایشان تا ابد روی من باز نیست.
به همین خاطر است که با وجود زندگی میان انبوه آدم‌ها، بازهم به سمت تو برمی‌گردم و سراغ تو را می‌گیرم. من به گوش‌هایت برای گفتن حرف‌ها، به آغوشت برای پناه‌گرفتن در آن و به شانه‌هایت برای گریستن نیاز دارم.
هروقت از اتفاقی ناراحتم یا از حادثه‌ای در زندگی دل‌شکسته‌ام، حرف‌زدن با تو و خواندن حرف‌هایت می‌تواند برای لحظه‌ای، آسودگی و امیدِ اجابت را در دلم زنده و خستگی را از تنم بیرون کند.
 من شاید از حرف‌زدن خسته باشم، از این‌همه پافشاری‌کردن روی یک خواسته یا تقاضای مکرر آن از درگاه تو، اما به پشت‌گرمی حرف‌های توست که دست از دعا‌کردن برنمی‌دارم و همیشه امیدوارم خدایی که من او را می‌شناسم، برای هر مشکل، چاره‌ای و برای هرمسئله، راه‌حلی نزد خود دارد. راه حلی که اگر همواره جویای آن باشم، پیش پایم خواهد گذاشت و به گشایشش، مرا روزی شیرین‌کام خواهد کرد.

 

روزنامه همشهری،هفته نامه دوچرخه،چهاردهم اسفندماه نود و نه

۳ نظر ۱۷ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۱۸
یاس گل