مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۲۱ ب.ظ

کلک خیال انگیز

نشسته ام و گنجور را زیر و رو میکنم.

فرقی هم نیست که به پای حافظ بنشینم یا مولوی.سعدی را از نظر رد کنم یا ناصر خسرو را،وحشی بخوانم یا بیدل دهلوی.

اما به غزل شماره ی صد و شصت و یک که می رسم،از خوانش سهیل قاسمی که می گذرد،محسن هاشمی شروع به خوانش "کی شعر تر انگیزد" حافظ می کند با موسیقی لطیفی که روی خوانشش سوار شده است.

یک آن احساس میکنم که من نیز بر واژه واژه ی این شعر سوار شده ام...در دریای آن غوطه ور...:


غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل 
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد


همین جا کلیک کنید و پس از خوانش اول،به روایت دوم گوش بسپارید

۶ نظر ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۲۱
یاس گل
شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۲۳ ب.ظ

چمدان،کاشی و چیزهای دیگر!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۲۳
یاس گل
چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۴۸ ب.ظ

من یک روز در یک داستان تمام خواهم شد

سال گذشته هم همینطور شد!

اجازه دهید اینطور شروع کنم؛معمولا جشنواره ی فیلم های سینمایی نوروز سیما،برایم فرصتی است برای پیدا کردن فیلم های مورد علاقه ام.این جستجو معمولا به فیلم هایی ختم می شود که عنصر خیال در آن ها نقش فوق العاده ای دارد و از فیلمنامه ی متفاوتی-از نگاه من- برخوردار است.فیلمی که می تواند مرا پای تلویزیون میخکوب کند،درست مثل یک کودک 4،5 ساله که وقتی در حال تماشای انیمیشن موردعلاقه اش باشد جوری در فضای داستان قرار می گیرد که از ترس از دست دادن یک پلان، فرصتی برای جواب دادن به سوالات اطرافیان ندارد خواه این سوالات درباره ی داستان باشد خواه دیگر موضوعات.

سال گذشته درست در روز سیزدهم فروردین ماه،فیلم طعم شیرین خیالِ کمال تبریزی با من این کار را کرد.فیلمی که اتفاقا از نظر بسیاری از منتقدان حرفه ای و غیرحرفه ای چندان هم فیلم جالبی نبود.

وسط های فیلم وقتی که مجبور بودم برای به جا آوردن مراسم سیزده بدر با خانواده از خانه بیرون روم خلقم کج بود.در آخر نیز آنقدر در طی یکی دو ماه مغازه ها را گشتم تا در نهایت سی دی آن را پیدا کردم و بارها دیدمش.

اما امسال...شاید هنوز زود باشد که دقیقا بگویم کدام فیلم یا کدام فیلم ها با من چنین کاری را کردند اما از بابت یکی از آن ها کاملا مطمئنم و آن:سه گانه ی هابیت!

از یکم تا ششم فروردین راس ساعت هفت بااشتیاق پای شبکه نمایش می نشستم.خدا می داند که وقتی درست در این ساعت میهمان ها سر می رسیدند اوضاع چگونه بود.انگار نه انگار که مهمان آمده!روی نزدیک ترین مبل به تلویزیون می نشستم و سرم به جای اینکه رو به میهمانان باشد رو به نمایشگر تلویزیون بود.باید حتما کسی مرا خطاب می کرد تا سرم را برگردانم به سمتش و ببینم چه می گوید:

-اینا چیه میبینی؟

-چقدر زشتن!

-خوشت میاد ازینا؟

و من خوشم می آمد.از بیلبو،از گندالف از تراندوئیل از تورین سپر بلوط از...

راستی گفتم تراندوئیل ... و آه تراندوئیل ...الف شاه...

نمی دانم که پیش از این ها این مسئله را با شما در میان گذاشته ام یا خیر!

من یک روز در یک داستان خودم را جا خواهم گذاشت...

من یک روز در یک داستان تمام خواهم شد...و آن روز،روز پیوستن من به تمام شخصیت هاست.شخصیت هایی که بیشتر آدم ها آنان را هرگز باور نداشتند و من بارها به آن ها گفته بودم که دنیای داستان ها دنیایی است سرشار از زندگی!

شاید آن داستان داستانی باشد که در آینده خودم به نگارش آن دست خواهم زد شاید هم داستانی دیگر از نویسنده ای دیگر...در هر داستان که تمام شدم مرا در همان داستان جستجو کنید و بدانید که من در لا به لای همان نوشته ها به زندگی خود ادامه خواهم داد.


۴ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۴۸
یاس گل
يكشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۵۸ ب.ظ

نه به من!که به کتاب هام عیدی رسید

امروز صبحی،یک سر به کتابخانه رفتم و کتابی را که برای مدت یک ماه و نیم در دست داشتم،تحویل کتابدار دادم.

در میان قفسه ها گشتم و جلد دو از همان کتاب را از داخل قفسه برداشتم.

هنگام ثبت کتاب در دستگاه،چشمم به نشان گذارهای کتابِ چیده شده روی میز افتاد.هدیه ای بود از طرف سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران به اعضای کتابخانه.

برداشتمشان!

وقتی به خانه رسیدم،پروانه ای از نشان گذارها زنده شد!پروانه،بال های ظریف خود را گشود و به آرامی در بوستان  کتاب به پرواز در آمد،

از قضا در بوستانِ گلستانِ سعدی!


۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۵۸
یاس گل
دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ب.ظ

آن مرد،آن کلاس،آن روزها

موی سرش سفید بود.سبیل هایش نیز.اینکه چند سال و چند ماهش بود، به خاطر نمی آورم.اما هرچندسال اش هم که بود کاملا قبراق بود و شاداب.زاویه ی قامتش به هیچ وجه تغییری نکرده بود.انرژی بالایی داشت و دانش آموزان خود را مانند دختر خودش دوست می داشت.ما هم او را شاید مانند پدربزرگمان.استاد زبان مقطع پیش دانشگاهی ما بود.

همان اول سالی توصیه کرد که اگر می خواهید درست و حسابی و کنکوری درس بخوانید،تلفن همراه خود را کنار بگذارید.تعریف می کرد حتی پیش آمده که بعضی دانش آموزان بیایند و با رضایت خود،تلفن همراهشان را تا زمان کنکور تحویل او دهند.

در اواسط آن سال بود که احساس کردم لازم است با او صحبت کنم.به خصوص به این خاطر که چند جلسه ای میشد که از درسم راضی نبود و معمولا این نارضایتی خود را با بی محلی نشان می داد.

بالاخره رفتم و با او صحبت کردم.به نظر خوشحال بود از اینکه تصمیم گرفته ام تغییری در شیوه ی درس خواندنم به وجود بیاورم.حرف هایش جوری بود که انگار داشت از من قول می گرفت تا در جلسات بعدی دوباره او را به رضایت برسانم.

از جلسات بعد مهربان تر شده بود.سر کلاس صدایم می زد، لبخند می زد، از حالات و رفتارش این جور می فهماند که میان من و تو قول و قراری است،یادت که نرفته و سارا این جور وقت ها به من می خندید و متلک می گفت.

اما واقعیت این بود که پس از گذشت مدتی،من پای قول خود نماندم.این شد که کم کم همان نارضایتی قبل-حتی بدتر از قبل-در چهره اش نمایان شد.فکر میکنم جوری شده بود که حتی دیگر از من درس هم نمی پرسید و نارضایتی کامل خود را اعلام می کرد.

من هیچوقت نتوانستم رضایت او را سر کلاس زبان به دست بیاورم.هیچ وقت آن دانش آموز خوب او نبودم.

 چند سال بعد خیلی خیلی اتفاقی او را نزدیک دانشگاهم دیدم.البته از دور.ترسیدم که جلو بروم.می رفتم و چه می گفتم؟می گفتم:سلام.من همانم که زیر قول و قرار درس خواندنش سر کلاس شما زده بود؟همان که دیگر کار به کارش نداشتید؟

فقط از دور نگاهش کردم.همان قامت بدون تغییر در زاویه اش،همان سبیل ها همان موی سفید و همان قبراقی و سرحالی...


حالا تقریبا هربار که از کنار پیش دانشگاهی خود رد می شوم،نگاهی به نمایشگر تبلیغاتی آن می اندازم و عکس و نام استادهای هر ترم را می خوانم.هر بار دلم می خواهد بروم پیدایشان کنم و بگویم سلام.من همانم.

اما یک نفر از درون به من می گوید موفقیت های بهتری کسب کن و بعد با خبرهای خوشحال کننده تری نزد آن ها برو.نزد آن ها که هنوز در همان پیش دانشگاهی درس می دهند.نزد استاد ادبیاتت،استاد ریاضی،زیست شناسی،مشاور و استاد زبانت اگر که هنوز هم همان جا باشند...

برو و بگو که بعدتر،قول های دیگری به خودت دادی و این بار زیر قول هایت نزدی... ایستادی...پای تمام قرارهایت!


براده های یک ذهن:

شاید نتوانم تلفن همراه خود را کنار بگذارم اما باید بتوانم این وابستگی را تنزل دهم.باید بتوانم.من به این مهم در سال 1397 نیازمندم.نه فقط من که همه ی ما؛اگر که اهداف بزرگی در سر داریم.

نوروزتان مبارک

۶ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۸
یاس گل
دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۰۷ ب.ظ

برای ثبت آن عصرگاه دلچسب دوچرخه ای

پارک وی از تاکسی پیاده شدم و راه افتادم به سمت خیابان ولی عصر.

کفی پوتین،کف پایم را می زد.

کمی که جلوتر رفتم از دیدن مرد کفاشی که بساطش را روی زمین پهن کرده بود،شادمان شدم.دویدم و یک جفت کفی جدید از او خریدم و انداختمش داخل کیفم تا در اولین فرصت کفی های جدید را جایگزین قبلی ها کنم.

از خیابان رد شدم و یک آبمیوه هویج پرتقال برای خودم گرفتم و راه افتادم به سمت کوچه ی تورج.

همان اول کوچه ای،فاطمه را دیدم.بلافاصله بعد سلام و احوال پرسی گفت:برویم از همین آجیل و خشکبار تواضع کیک را بخریم؟

گفتم:برویم.

کفی پوتین،کف پایم را می زد.

رفتیم و از میان کیک ها،شکلاتی تَرَش را انتخاب کردیم و هی فکر کردیم که حالا روی آن چه بنویسیم!هی فکر کردیم.فکر کردیم و فکرهایمان راه به جایی نبرد.

جعبه کیک را برداشتیم و راه افتادیم به سمت دفتر دوچرخه.

به ساختمان روزنامه ی همشهری که رسیدیم سمانه را دیدیم که پیش از ما داخل لابی منتظر نشسته بود.سلام و علیکی و انتظار برای رسیدنِ باقی اعضا.

از فرصت پیش رو استفاده کردم و کفی ها را از داخل کیف درآوردم.یک نگاه به اطرافم برای سنجش اوضاع انداختم و پوتین را از پایم در آوردم و خواستم که کفی آن را نیز در بیاورم.کفی مال خود کفش بود.در نمی آمد.چسبیده بود.تلاش کردم.نشد.دوباره پوتین را بدون تعویض کفی آن،داخل پایم کردم.

از پشت شیشه دیدیم که آقای حسن زاده و الهه هم آمدند.

فاطمه جعبه کیک را برداشت و سریع دوید به گوشه ای و از جلوی چشم آقای حسن زاده دور شد.

ما هم آقای حسن زاده را همراهی کردیم تا دفتر دوچرخه.

در ابتدای ورودمان دفتر سوت و کور بود.تاریک و خاموش.فقط آقای رستمی به چشم می خورد.

دور هم نشستیم و مثل همه ی میهمانی ها،اولش هی به یکدیگر نگاه کردیم و لبخند زدیم.کم کم یخ مان آب شد و از زمین و هوا،بحث گیر آوردیم برای حرف زدن و سرگرم کردن خودمان تا که همه بچه ها از راه برسند و این جشن آغاز شود.جشن کوچکی که به افتخار فرهاد حسن زاده ی بزرگ تدارک دیده بودیم؛به بهانه ی بازنشستگی اش،به بهانه ی نامزد شدنش برای دریافت جایزه ی نوبل ادبیات کودک و ... .

به تدریج زهرا و یاسمین و غزل و نیکو هم از راه رسیدند.آقایان یحیی پور،طباطبایی پور،مولوی و رستمی نیز در میان مان حضور پیدا کردند.

آقای رستمی بود که پس از رسیدن کیک به برش زدن آن مشغول شد.یک سینی چای هم از راه رسید.

می خوردیم.عکس می گرفتیم و حرف می زدیم.

از داستان نویسی می پرسیدیم.از رویاهای کودکی مان می گفتیم.از آقای حسن زاده ،درباره ی جایزه ی هانس کریستین اندرسن و آسترید لیندگرن جویا می شدیم و اینکه در نهایت چه زمان،تکلیف این جایزه ی بزرگ مشخص خواهد شد.خلاصه عصرگاه دلچسبی بود.

فاطمه زودتر از همه ما رفت.بیشتر بچه ها هم-از جمله خودم-حدود بیست و پنج دقیقه بعد از رفتن فاطمه دوچرخه را ترک کردیم.در حالی که کتاب هایی با امضای فرهاد حسن زاده به یادگار می بردیم.

من و سمانه و زهرا و یاسمین و نیکو با هم از ساختمان روزنامه همشهری خارج شدیم.غزل و الهه در دفتر دوچرخه ماندند.

ما پنج نفر خودمان را رساندیم به ایستگاه بی آر تی و به ساعت هایمان نگاه کردیم و گفتیم:دیر شد.ساعت 7وربع بود و -در این فصل سال که هوا زود تاریک می شود-برای بازگشت کمی دیر بود.

با هم درباره رشته های تحصیلی مان حرف می زدیم و من لا به لای حرف ها خیلی بی ربط تکرار می کردم:جای بچه هایی که نبودند خالی،جای متینا،جای بچه هایی که ساکن تهران نیستند و... .

چند ایستگاه پایین تر،از بچه ها خداحافظی کردم و پیاده شدم.

راه افتادم به سمت ایستگاه تاکسی.

کفی پوتین،همچنان کف پایم را می زد...

۱۳ نظر ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۰۷
یاس گل
شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۴۵ ب.ظ

به عمل کار برآید

اصلا بیایید وَ تصور کنید،همین امروز،یک کلیپ بسیار کوتاه از یک سخنران انگیزشیِ بنام،به دستتان رسیده است.

بیایید و فراموش کنید که این دو خط را در وبلاگ آدم بی نام و نشان و غیرنامداری نظیر یاسمن مجیدی می خوانیدش.

تمام حواستان را هم به همان سخنران خیالی متوجه سازید.به منظور تاثیرگذاری بیشتر،یک موسیقی متن خیالی هم به این کلیپ کوتاه اضافه کنید.

خب...

تقریبا چیز دیگری از شما نمی خواهم،

حالا می توانید کلیپ دریافتی را باز کنید :



تو باید خودت را به اثبات رسانی

واثبات تو یعنی؛

         اثبات آروزهایت...



۴ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۴۵
یاس گل
پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۳۹ ب.ظ

صدای تو خوب است

اینجا برای من،حکم همان کانال های تلگرامی برای شما را دارد.

اینجا می شود هر وقت که دلم تنگ است بنویسم و بدانم که فقط عده معدودی به پای درددل هایم خواهند نشست.همین حال مرا بهتر می کند.

البته دل تنگی این روزهایم اصلا از آن سری افسردگی های رایج میان جوانان و نوجوانان نیست.اصلا آنقدری بزرگ نیست که بشود روی آن چنین اسمی گذاشت.

کوچک است.خیلی کوچک.

این روزها بیشتر از هروقت به صدای سالار عقیلی نیازمندم.صدای سالار عقیلی اصیل است.بخشی از هیجانات و دردهای کوچک من را خالی می کند.

از وقتی آلبوم جدید او هم بیرون آمده بیشتر می خواهم که بشنوم او را.امروز هم به مغازه ای برای خرید راز خیام او رفتم.نداشت.بی تاب تر شدم.

حالا نشسته ام و هی تیزر راز خیام او را روی تکرار میزنم:

ساقی!غم من،بلندآوازه شده ست

سرمستی من،برون ز اندازه شده ست

۴ نظر ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۳۹
یاس گل
چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۱۸ ب.ظ

فوق العاده ها

برای خیلی ها چنین اتفاقی پیش آمده.

اینکه در روزگاری از روزهای زندگی،از طرف آدم هایی در مسیر زندگی شان،خرد شده اند.حقیر شده اند و کوچک.

حال یک وقت ها واقعا خود شخص و اعمال و رفتار اوست که موجب رخداد چنین اتفاقی می شود.اما یک وقت ها تو چندان هم مقصر نیستی.تو فقط در مرحله ای از مراحل تکاملی زندگی ات بوده ای.اما خب از نگاه دیگران ضعیف هستی و ریز.انگار اصلا به چشم نمی آیی.

این جور وقت ها آدمها یا برای همیشه توسری خور باقی می مانند یا تصمیم می گیرند که روزی انتقام این رفتار های مردم را از آن ها بگیرند.

دسته دوم یا در آینده به رفتارهای ناهنجار در جامعه روی می آورند و از این طریق به تلافی گذشته خود می پردازند یا به شکل فوق العاده تری انتقام می گیرند!

من با همین مورد آخری ها کار دارم.همین فوق العاده ها.

آن هایی که اگرچه به خشم آمده اند اما آرزو می کنند تا در روزگاری نه چندان دور به جایگاهی در اجتماع رسند که همه آنهایی که روزگاری به تحقیرشان پرداختنه بودند با دیدن جایگاه اجتماعی شان،در دل بگویند:هی.نگاه کن!این همان فلانی نیست؟ببین پدر سوخته به کجا رسیده است...عجب!عجب!

این آدم ها در روزگاری به خشم می آیند.آرزو می کنند.همان خشم و اندوه مقطعی می شود یک جور سوخت و انرژی برای سرعت گرفتن در طی مراحل زندگی و پیشرفت شان در آینده.

من عاشق این فوق العاده ها هستم.

عاشق این فوق العاده ها...

شاید هم روزی روزگاری،من نیز،از همین فوق العاده ها شدم.خدا را چه دیدید...شاید.

۱ نظر ۰۲ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۱۸
یاس گل
شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۲۸ ب.ظ

لاتاری،شاهنامه و مهدویان!

محمد حسین مهدویان، تنها در انتخاب واژگان دچار مشکل شد.وگرنه چه کسی است که او را،با ایستاده در غبار و ماجرای نیمروزش شناخته باشد و نداند که او برای ایران و ایرانی تا چه اندازه ارزش قائل است؟

چطور چنین چیزی ممکن است که یک نفر بیاید و در یک پست اینستاگرامی،همین مهدویان را عنصر تکفیری خطاب کند؟!

تمام بدبینی ها نسبت به او از جایی شروع می شود که بریده ای از حرف های آن شبِ او در برنامه ی هفت،در فضای مجازی پررنگ می شود و آن ها که نه لاتاری را دیده اند نه برنامه ی هفتِ آن شب را،تنها با دیدن همین بریده ی صحبت ها حول محور شاهنامه و فردوسی،ناگهان خونشان به جوش می آید و ایرانی بودنشان گل می کند.بی خبر از آنکه اصلا لاتاری از کجا شروع می شود و به کجا ختم می شود که رضا رشیدپور درباره ی آن چنین نقدی دارد؟یا اینکه آیا نظر منِ مخاطب هم بعد از تماشای فیلم شبیه به منقدان خواهد بود یا نه؟یا چه شد که حرف به شاهنامه و فردوسی کشیده شد؟اصلا مگر منظور مهدویان همان چیزی بود که رسانه ها اینطور از آن برداشت کرده اند؟و...

و در ارتباط با سوال آخر باید پاسخ داد که:معلوم است که نه!

اگر شما محمدحسین مهدویان را با فیلم هایش شناخته باشید و گفتگوی آن شب رضا رشیدپور و کارگردان فیلم لاتاری را هم شنیده باشید، معلوم است که هرگز به چنین برداشتی نخواهید رسید.

از جانب محمدحسین مهدویان،آن توهینی که تصور می رود، نسبت به ایران،نسبت به شاهنامه ی پرافتخار فردوسی بزرگ و نسبت به جمیع ایرانی ها،صورت نگرفته است.او تنها در انتخاب واژگان دچار مشکل شد که در آخرین پست اینستاگرامی خود نیز به این موضوع اشاره کرد و ضمن عذرخواهی بابت انتخاب کلمات در توصیف شاهنامه،از جنجال آفرینان تقاضا کرد که به ماجرا خاتمه دهند.

لاتاری فیلمی ست با اشاره به غیرت مند بودن ایرانی ها نسبت به نوامیس شان.همین.

آن هم در زمانی که عده ای چشمشان را به روی مسئله قاچاق دختران بسته اند و برای چنین فیلمی از عنوان فیلم جاهلی استفاده می کنند.

فیلمی است که مهدویان آن را با تمام احساسش ساخته است و اگرچه خودش هم اشاره می کند که شخصیت واقعی اش با شخصیتی که از موسی در داستان آفریده است،کاملا متفاوت است،اما از دیدن حرکت هایی شبیه به حرکت موسی در لاتاری،دلش خنک می شود.

فقط دل او که نه.مردمی هم که با استقبال کم نظیرشان به تماشای لاتاری آمده بودند همین را نشان داده اند.به اثبات رسانیده اند.

آیا این موضوع را از تشویق های دو دقیقه ای در حالت ایستاده شان نمی شود فهمید؟

۴ نظر ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۲۸
یاس گل