مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۳۶ ب.ظ

گفت و گو با خود

-مگر قرار گرفتنِ در این مسیر را نمی خواستی؟

-البته که می خواستم.هنوز هم می خواهم.

-مگر نمی گفتی وقتی آدم بر سر کاری باشد که دوست بداردش،از آن لذت می برد.که اصلا احساس نمی کند که بر سر کار است،که یک جور تفریح برای او محسوب می شود.یک جور لذت.

-این ها دقیقا چیزهایی بود که به آن ها باور داشتم.باور داشته ام.

-پس چه مرگت شده؟

-می ترسم.

-ترس ترس ترس...این ترس لعنتی.از چه؟

-تایید نشدن.

-یادم هست یک نفر بود که همین جا می گفت مهم نیست چه به دست آورده ای،فقط تلاش کن.تلاش کن تا وقتی روزی از روزها،به خودت نگاهی می اندازی از ته دل بگویی که از خودم راضی ام!که بگویی من تمام تلاشم را کردم.

-آن یک نفر خودم بودم.می دانم...

-نمی فهمم.نمی فهمم چرا با خودت اینطور تا می کنی...سال پیش،نه نه،دو سال پیش،تو به این رویا فکر می کردی.یادت هست؟

-بله.

-و پس از دو سال از جایی که فکرش را هم نمیکردی این پیشنهاد کاری برایت آمد.

-همینطور است.آن هم در بهترین زمان و مکان ممکن.

-خخخخبببببب!پس یقین کردی این خواست خدا بوده است.خدایی که حساب همه چیز را کرده بود.

-دقیقا.

-یک بار دیگر می پرسم.پس از چه می ترسی؟از چه؟خدا خواست تا تو به این آرزو برسی.اما تو به جای لذت بردنِ از این فرصت،داری به خودت آسیب می زنی.به خاطر ترس هایی مزخرف،ترس از خوب در نیامدن کار،رد شدن،چه و چه و چه،به خودت فشار وارد می کنی.به خودت استرس.نه به خودت بلکه به تک تک سلول هایت.

- ...

- به این فکر کن که خداوند صبر می کند.صبر می کند و اگر ببیند تو در برابر این نعمت به جای لذت بردن،به خودت آسیب می زنی آن را به منزله ناسپاسی تو در نظر می گیرد و از طرفی برای آرامش تو،این نعمت را از تو خواهد گرفت.

-کاملا داری درست می گویی.منطقی حرف می زنی.

-پس به خودت بیا دختر.هر اتفاقی هم که بیفتد مهم نیست.تو فقط سعی کن هر بار،موقع نوشتن،به بهترین شکل از خودت برسی.بدون ترس از هرگونه شکست یا رد شدن اثر.باشد؟

-باشد.سعی میکنم.سعی میکنم.

-به خودت آرامش بده.به خودت برس.هر جا که از چیزی بترسی،خودت را ضعیف می یابی.ضعیف می بینی.چون وجود یک نیروی عظیم،وجود قدرتمندترین نیرو در پشت سرت را فراموش کرده ای.تو در لحظه لحظه های ترست،خدا را ضعیف دیده ای.خودت را...تو در این لحظه ها ایمانت را از دست داده ای.ایمانت را...

۲ نظر ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۴:۳۶
یاس گل
سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۶ ب.ظ

توی همیشه شگفت انگیز

امشب درِ یک رویا به سوی من باز خواهد شد و در آن با دست هایی به اندازه ی آغوش تو باز،در دشت هایی تماماً سبز،سبزِ از طراوت،خواهم دوید...
تو همیشه در ابتدا،تو همیشه در انتها،تو همیشه در میانه ی مسیر،ایستاده ای...
تو،
همیشه،
همه جا...

براده های یک ذهن:
این آهنگ... :
《 من خدایی با تو اینجا از تو می سازم که نیست 》
تمام این آهنگ...
۱ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۲۲:۴۶
یاس گل
يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۲۴ ب.ظ

این قسمت:شگفتی!

واقعا خوشحالم از اینکه در کتابخانه انتخابش کردم!

بگذارید برایتان توضیح دهم.

برق کتابخانه دچار مشکل شده بود.کتابدار پیشنهاد کرد برای پیدا کردن کتابی که به دنبالش بودم،سری به قسمت نوجوان بزنم.کتاب های نوجوان چندماهی میشد که به یک اتاق نسبتا کوچک در همان ابتدای راهرو اصلی کتابخانه منتقل شده بود.وقتی در آستانه ی در ورودی اتاق ایستادم،دیدم که اتاق،زیادی تاریک است.هرچه این ور و آن ورم را نگاه کردم کلید روشن کردن چراغ را پیدا نکردم.

به هرحال وارد همان اتاق تاریک شدم و شروع به گشتن کردم.

جدا از کتابی که دنبالش بودم،یکی دو کتاب دیگر هم برای مطالعه در نظر داشتم که اتفاقا هر دوی آن ها را پیدا کردم.

یکی از این کتاب ها،کتاب شگفتی بود!به گمانم یک سال پیش(شاید هم دورتر)،در صفحه ی سارا نجفی عکسی از آن دیده بودم و خوب به خاطر داشتم که سارا چقدر از آن تعریف کرده بود.احساس میکردم این تابستان زمان مناسبی برای خواندن آن می تواند باشد.

همین دیروز شروع کردم به خواندن آن.نمی توانم بگویم چقدر از انتخابش راضی هستم.کتاب درباره ی پسری به نام آگوست می باشد که دارای یک نقص مادرزادی است.شما آن زن و شوهر جوانی را که به برنامه ی امسال ماه عسل آمده بودند،به خاطر دارید؟یادتان هست که مرد جوان دچار یک نقص کروموزومی بود و به همین خاطر ظاهرش با آدم های دیگر متفاوت بود؟خب باید بگویم آگوست هم به همان نقص مبتلاست و داستان،داستان زندگی اوست از وقتی که دیگر باید وارد مدرسه شود.وارد دوران راهنمایی.چرا که تا پیش از این در خانه و نزد مادرش درس میخواند.

آن قدر از خواندن این کتاب خرسندم که حتی قصد تماشای فیلم سینمایی آن را هم دارم.فیلمی که اتفاقا محصول سال 2017 است و باید بعد از به پایان رسیدن کتاب،حتما ببینمش.

راستش این روزها به یک چیز دیگر هم فکر میکنم.به اینکه اگر در دوچرخه هر از گاهی هم،من بتوانم در قسمت معرفی کتاب فعالیتی داشته باشم،معرکه می شود.مطمئنم که خیلی خوب از پس آن بر می آیم اما مسئله اینجاست که نمی دانم در صورت در میان گذاشتنش با دوچرخه با چه پاسخی رو به رو می شوم.به هرحال هرچه باشد،اگر که فرناز و فاطمه و باقی بچه ها می توانند امروز در دوچرخه بنویسند،حاصل حفظ ارتباط قوی شان با دفتر دوچرخه است.حاصل رفت و آمدها و چیز یاد گرفتن ها.چیزی که من انجامش ندادم و حتی همین حالا هم اگر بگویند برای معرفی کتاب باید به دفتر دوچرخه در حال رفت و آمد باشی احتمالش زیاد است که بگویم:اوه نه!

اوووف.باید کمی برنامه ریزی هایم را درست و حسابی تر بچینم و ببینم که چه می شود.


براده های یک ذهن:

به شما گفته بودم که من از رفت و آمدهای مکرر فراری ام؟به شما گفته بودم که حتی از صحبت کردن های تلفنی هم تا حد امکان دوری می کنم؟به جاهای شلوغ که می رسم واقعا برای لحظاتی گیج می شوم و ترجیح می دهم زودتر از آنجا خارج شوم؟

من اینی هستم که دارم به شما می گویم.مدلم همین است.پس اگر رفتارهای مشابه به چیزی که می گویم از من دیدید فقط بدانید که یاسمن همین جور آدم است.البته تمام موارد بالا استثنائاتی هم دارند و آن در مورد افرادی ست که از صمیم قلب دوستشان دارم.خیلی خیلی زیاد

۷ نظر ۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۶:۲۴
یاس گل
شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۷ ب.ظ

کتابدارها،سیستم و من!

من به شما قول می دهم.من همین جا به شما قول می دهم که از این به بعد،هر وقت برای تمدید یک کتاب با کتابخانه تماس میگیرم حتما صدای خودم و شخص مسئول پشت خط را حین مکالمه ضبط نمایم!ضبط نمایم و تا روزی که مطمئن نشده ام درخواست تمدید کتاب من به درستی ثبت شده،آن را از تلفن همراهم پاک نکنم.

من به شما قول می دهم.قول می دهم هر بار پس از تمدید، وضعیت امانات کتاب هایم را در سیستم بررسی کنم.یا حتی به هنگام تحویل یک کتاب.

من از این سوراخ سه مرتبه گزیده شده ام و پشت دستم را داغ کرده ام که دیگر به بیشتر این تمدیدهای تلفنی اعتماد نکنم.زیرا که امروز برای بار سوم و در کتابخانه ای دیگر،دیدم که برایم دیرکرد ثبت شده و حرف هایم مبنی بر اینکه:من تماس گرفتم آقا.تمدیدش کردم.چه دیرکردی؟،اعتباری ندارد و سندی برای اثبات آن موجود نیست.


براده های یک ذهن:

این ها را نگذارید به حساب بدعملکردی کتابدارها.در بیشتر مواقع ایراد کار از کتابدار نیست.سیستم ها به واقع دچار مشکل اند.

ضمن اینکه من واقعا در این میان محبت ها و لطف هایی از کتابدارها نیز دیده ام.جدی می گویم.

۵ نظر ۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۷
یاس گل
سه شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۱۵ ب.ظ

4سال دیگر...

4 سال دیگر من در کجای زندگی ام ایستاده ام؟

این سوالی است که بعد از بازی باشکوه و تاریخی ایران در برابر پرتغال،از خودم پرسیدم.

بیست و هشت نه سالگی ام را پیش رویم قرار دادم و درباره اش تصوراتم را روی کاغذ ریختم:

کارشناسی ارشدم را تمام کرده ام و حالا یا باید دانشجوی سال اول دکتری باشم یا منتظر نتایج نهایی کنکور دکتری.

کتاب اولم پیش از این به چاپ رسیده است و با استقبال چشمگیری هم مواجه شد.مشغول پیش بُردِ کتاب دومم هستم و خوانندگانم در انتظار باز شدن درهای جدیدی از داستان ها به روی زندگی شان هستند.

به نظر می رسد کمابیش همکاری هایم با صدا و سیما ادامه دارد.

تقریبا 60درصد هنرهایی که مایل به یادگیری آن ها بوده ام را آموخته ام.

خاله شده ام.

وزنم را به عدد دلخواه خود رسانده ام.

ورزش می کنم.می خندم و همچنان رویا می بافم و آینده ی در  پیش رو را امیدوارانه ادامه می دهم و از آدم های زندگی ام می خواهم تا رسیدن به اهداف و رویاهای منطقی شان،حتی یک قدم کوتاه نیایند و هرگز به ناامیدی نرسند،به بی هدفی،به نمی دانم چه میخواهم از زندگی!

زینب می گوید:جرویس هم پیدایش می شود.

می گویم:نمی دانم.خیلی تصویر روشنی از حضور یا عدم حضور او در این سن و سال ندارم.گاهی حتی تا 35سالگی ام پیش رفته ام  و او را در سایه روشن تخیلاتم از زندگی آینده ندیده ام.

می گویم:در عوض تو فرزند اولت را زیر بغل زده ای!

به 4 سال دیگر خودم فکر میکنم و می بینم دوباره با یک کاسه چیپس ساده و ماست چکیده در کنار آن،با یک ظرف سالاد روی میز،با یک جعبه پاپ کرن توی دستم،در حالی که از توی ظرف کناری یک شیرینی تر شکلاتی و پرخامه در دهان می گذارم،برای برد های پی در پی ایران در جام جهانی جیغ می کشم و می گویم:چه خوب که برای امروزمان از 4سال پیش جنگیده ایم.برای رسیدن به آرزوهایمان...


براده های یک ذهن:

4سال دیگر به کجای زندگی ات رسیده ای؟

۱۵ نظر ۰۵ تیر ۹۷ ، ۲۱:۱۵
یاس گل
جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۳ ب.ظ

باز هم تو،هولدن...

دیشب اتفاق عجیبی برایم افتاد!

در روزهایی که مشغول به خواندن ناطور دشت بودم از هولدن بدم می آمد.این را قبل تر هم در یک پست، مفصل برایتان شرح داده ام.

به اواخر کتاب که می رسید،دلم برای او می سوخت و دیروز...

خدای من!

ناگهان احساس کردم دلم برایت هولدن واقعا تنگ شده است!!!

یاد انتهای کتاب،یاد فصل بیست و شش،پاراگراف آخر داستان افتادم که می گفت:


تنها چیزی که می دانم این است که دلم برای تمام آن هایی که چیزی درباره شان گفتم تنگ می شود.مثلا حتی استرادلیتر و آکلی.فکر میکنم که حتی برای موریس بی پدر و مادر هم دلم تنگ می شود.جدا مسخره است.اگر از من می شنوید،هیچ وقت چیزی به کسی نگویید.اگر بگویید،یواش یواش دلتان برای همه تنگ می شود.


هولدن لعنتی...

این دقیقا چیزی بود که برای من اتفاق افتاد.

من درباره ی تو،چیزها نوشتم و حالا...

می بینی که...دلتنگم...


 براده های یک ذهن:

جی دی سلینجر!چطور توانستی با من این کار را بکنی؟

۶ نظر ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۳:۳۳
یاس گل
پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۴۷ ب.ظ

معجزه ی زندگی

دکتر حلت،پستی را به اشتراک گذاشته بود با این مضمون که:آدم هایی در زندگی ات پیدا می شوند که حالت را خوب می کنند و این آدم ها معجزه ی زندگی ات هستند.

دکتر از دنبال کنندگان خواسته بود تا این پست را برای معجزه های زندگی خود ارسال نمایند.

داشتم فکر می کردم معجزه ی زندگی من چه کسی می تواند باشد؟و خب پیدایش کردم:خودم!

بله.من طی یک حرکت جالب این پست را برای خودم ارسال کردم و نوشتم که در یکی دو سال اخیر یاد گرفته ام حال خودم را خوب کنم.برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم و در عین حال همه چیز را به دست خداوند بسپارم.در این صورت چه به خواست و آرزوی خود برسم چه نرسم،می دانم که تمام تلاشم را کرده ام و به یقین هر آنچه که پیش آمده،به صلاح من بوده است.

البته در انتهای این نظر،این پست را به خود دکتر حلت نیز تقدیم کردم چرا که مثبت اندیشی را از خودش یاد گرفته بودم.

بعد از ارسال نظر،سراغ نظرهای دیگران رفتم تا بدانم معجزه ی زندگی آن ها چه کسانی بوده اند.

تقریبا بیشتر نظرها حاکی از این بود که معجزه ی زندگی شان را از دست داده اند،یا این که معجزه های زندگی برای مدتی کوتاه در زندگی آدم باقی می مانند و خلاصه همان حکایت عشق و عاشقی های تکراری که در پست های پیش هم به آن اشاره کرده بودم.

راستش به خودم بالیدم که لااقل معجزه ی زندگی خودم بوده ام و این حال خوب را لزوما وابسته به وجود شخصی دیگر نمی دانستم.

چند دقیقه پس از ارسال نظرم هم اتفاق قشنگ دیگری افتاد.

دکتر حلت برای نظر ارسالی ام یک پسند خوشگل ثبت کرد.نمی دانید چقققدددر به ذوق آمدم...این از آن پسندهای دلچسب بود.

۶ نظر ۳۱ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۴۷
یاس گل
سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۵۲ ب.ظ

هولدن!از من نخواه که دوست بدارمت

می دانی چیست هولدن؟

مشکل اینجاست که تو خود جی.دی.سلینجر هستی!این را توی آن فیلم یاغی دشت دیده بودم.همان جا که استاد دانشگاهِ سلینجر جوان به او گفت:هولدن کالفیلد خود تویی،مگر نه؟

بله.مشکل همین جاست.همین جا که من جی.دی.سلینجر را می توانستم دوست داشته باشم اما هولدن را نه!تو را نه...

تو از آن نوجوان های نیویورکی سردرگم بودی.فصل به فصل تو را که می خواندم یا در حال کشیدن سیگار پشت سیگارهایت بودی(آن قدر که گاهی واقعا بوی سیگار را از داخل خانه حس می کردم و هرچه به اطرافیان می گفتم:این بو از کجا می آید می گفتند بویی نمی آید!)،یا به دنبال بارها و کاباره هایی که وقتی گارسون بالای سر آدم می ایستد بلافاصله نپرسد که تو چند سال داری و ما به هم سن و سالان تو مشروب نمی دهیم و یا، فکرت درگیر این دختر و آن دختر بود.

تو مدرسه را رها کرده بودی.یعنی اخراج شده بودی.چون درس نمی خواندی.

جالب بود که تو خود به مسائل جنسی فکر می کردی و حتی یک بار به آن آسانسورچی پول دادی تا یک زن خراب به داخل اتاقت بیاورد اما پایش که می افتاد پشیمان میشدی و ادامه نمی دادی.حتی از استرادلیترهایی که می دانستی آن کاره اند و کار دخترها را تمام می کنند بدت می آمد.حتی دلت می سوخت برای چنین دخترهایی...عجیب نیست؟

در تمامی داستان،هم می توانست حالم از تو به هم بخورد و هم می توانست دلم برای تو بسوزد.

مثلا آن جا که با آن دختره ی موطلاییِ به قول خودت احمق، در کاباره می رقصیدی، از تو و حرف هات عقم می گرفت ... و آن جا که علی رغم برخورداری از یک خانواده ثروتمند و پرورش ات در وضعیت اقتصادی مطلوب،دیگر پولی ته جیبت نمانده بود و خواهر کوچکت فیبی،تمام عیدی هایش را به تو قرض می داد(یعنی همان جا که خودت هم گریه ات گرفت)آنجا دلم برایت سوخت.

راستش یک جای ماجرا حتی برایت دست زدم.آن جا که تلاش کردی در مدرسه ی فیبی آن جمله ی زشتِ و قبیح «دهنتو ... » را پاک کنی.با خودم گفتم عجب!هر چقدر هم که ذهن خودش درگیر این چیزها باشد اما این جور جاها که می شود به غیرت می آید.شاید مثل خیلی های دیگر فکر می کردی بچه ها نباید این چیزها را بدانند اما اگر به سن و سال خودت برسند عیب ندارد!

به هرحال باید بگویم که فهمیدن تو برای آدمی شبیه به من واقعا سخت بود.فهمیدن تو و حتی آدم های بدتر از تویی که دیگر نوجوان هم نیستند اما همچنان در بی هدفی و سردرگرمی روز و شب می گذرانند و غرق در لذت های بیخودکی اند.

اما فکر می کنم بیشتر پسرهای نیویورکی-اصلا غرب و شرق ندارد که!همین ایرانمان هم عجیب به سمت نیویورکی شدن پیش می رود-من فکر می کنم بیشتر پسرهای هر جایی از دنیا،حال و احوال ناطور دشتی تو را خوب می فهمند.

گرچه تصور اینکه خیلی از پسرهای نوجوان سرزمینم درگیر حال و روز تو باشند،واقعا برایم وحشتناک است و آرزو میکنم با گذر از نوجوانی واقعا وضعیت بهتری پیدا کنند و نه بدتر.

بگذریم.

حالا می فهمم که چرا جین وبستر را تا این اندازه دوست دارم.جین وبستری که حتی وقتی درباره ی بدی های نیویورک حرف می زند،لااقل تصویرهای قابل تحمل تری را نشان آدم می دهد.

یا وقتی صحبت از عشق در داستان های او مطرح می شود این قدر ذهن جنسیت مذکر داستان پی جاذبه های صرفا جنسی نیست....

بله...

هولدن!هولدن کالفیلد بیچاره!

از من نخواه که دوست بدارمت اما به یقین تو بهتر از همان استرادلیترهایی.این خودش چیز کمی نیست.لااقل در همان غرب خراب شده.پس...خب،از تو نمی توانم هم متنفر باشم.بله...


 براده های یک ذهن:

ملاکتان برای خواندن یا نخواندن این کتاب،سلیقه ی شخصی من نباشد.مگر اینکه احساس کرده باشید از لحاظ روحی،باوری،اعتقادی و سلیقه ای تا حد زیادی شبیه به خود من هستید.

و موضوع دیگر اینکه،شما می توانید عاشق هولدن باشید و من می توانم عاشقش نباشم و این ابدا به معنای این نیست که ما از هم متنفر باشیم :))) 

ما داریم با تفاوت های یکدیگر و تفاوت در نگاه و دنیامان آشنا می شویم تا بتوانیم از دیدن این همه تنوع در سلیقه، بیشتر دنیا را دوست داشته باشیم.

۶ نظر ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۲۸ ب.ظ

جام جهانی چشم هات

« در دنیا همواره کسی هست که انتظار دیگری را می کشد،چه در وسط صحرا و چه در قلب شهرهای بزرگ.و وقتی این دو نفر با هم رو به رو می شوند و نگاهشان به هم گره می خورد،همه گذشته ها و آینده ها،اهمیت خود را از دست می دهد و تنها آن لحظه وجود دارد و این یقین باورنکردنی،که همه چیز زیر این آسمان کبود،توسط دستی واحد رقم خورده است.دستی که عشق را می آفریند و ... »

کیمیاگر-پائولو کوئیلو



به من بگو چه کسی،چه کسی بر سر تصاحب چشم هایی که آنِ هیچ بنی بشری-جز من-نیست،جام جهانی به راه انداخته است و رقابت آفریده است؟چه کسی برای خارج کردن مالکیت چشم های تو از دست های من،رقیب می طلبد و به این کری خواندن ها افتاده است؟

اصلا مگر چشم های تو جای این شرط بندی هاست؟

من نمیفهمم که چرا هیچکس از تعلق ازلی دو نفر به یکدیگر هیچ نمی داند؟!من نمیفهمم که چرا هیچ کس نمی داند که این تو،که این آبی ناتمام چشم های تو،در ابتدای زمان و مکان،تنها به نام یک نفر دیگر در جهان در آمده است و نه میلیون ها میلیون آدم دیگر!

این مردم خیال میکنند که من دروغ می گویم،دروغ می گویم وقتی به گواه آیه های نادر ابراهیمی در کتاب مقدس بار دیگر شهری که دوست می داشتم،برایشان از امکان آمدن حرف زده ام و از کسی که امکان آمدن را زنده نگه داشته است.

این مردم گمان می کنند که تجرد،که فردیت،آن هم در دنیای پرهیاهوی زوجیت ها،به طور حتم تنها، دارای یک معنای واحد است و آن نابلدی در دلدادگی است!

حتی به مخیله ی این جماعت سر سوزنی هم نمی رسد که شاید این وسیع تنهای سر به زیر و سخت،در انتظار آمدن یک نفر،تنها یک نفر در جهان باقی مانده است.کسی که از ازل به عقد وی در آمده است و عاشقانه ترین حالت زندگی اش تنها در کنار او شکل خواهد گرفت،معنا خواهد گرفت و تعریف خواهد شد.

جام جهانی چشم هات!...مضحک است.

این چه رقابتی ست بر سر چشم های تو؟

چشم های تو جام جهانی نیست.

چشم های تو جام جهان نمای من است.

اصلا من،

 از چشم های توست،

که به این جهان بینی ها رسیده ام... .


براده های یک ذهن:

+نوشتن از چشم های تو برای من سخت بود.هنوز هم سخت است.سخت است که آدم از چشم هایی تویی بنویسد که هنوز نیامده است.که هنوز نمی شناسدش.

+فرصت برای پیوستن به چالش جام جهانی چشم هایت اندک است.اگر خواستید،غنیمت شمرید  و استفاده کنید.

دعوت میکنم از اسما،از لانه زنبوری،از آرام  برای پیوستن به این چالش.

۷ نظر ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۸
یاس گل
دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۰ ب.ظ

من می توانم هنوز،احساس خوشبختی کنم وقتی...

من،در نهایت،طی یک تفکر منطقی با خودم،به این نتیجه رسیدم،که تاهل ،می تواند،خیلی چیزها را در زندگی آدم تغییر دهد.آنقدر که دیگر، نه از زینب باید توقع آن همیشگی بودن هایش را داشته باشم و نه از الهام.

من در نهایت،طی یک تفکر منطقی با خودم،به این نتیجه رسیدم، که با تمام شدن دوره هایی خاص از زندگی که آدم ها را به هم ربط می دهد،سلسله ی روابط نیز می تواند،تا حد زیادی تحت تاثیر آن قرار بگیرد و بنابراین،همیشگی بودن های فاطمه ها نیز با فاصله گرفتنِ هر چه بیشتر از دوران کارشناسی،به پایان رسیده بود.

من،درباره ی اتمام دوستی ها حرف نمی زنم،بلکه از کاستی ها و خلل های ناگزیر و احتمالی در دوستی ها حرف می زنم.

از اینکه تو،ممکن است در روزهایی از زندگی،وقتی که در کنار صمیمی ترین رفیقت نشسته ای،وقتی که از یک دورهمی دوستانه و جانانه در کنار بهترین دوستانت در حال بازگشتی،وقتی که پس از یک مکالمه ی طولانی با رفیق ترین رفیقت احساس سبکی کرده ای،در تمامی آن لحظه ها تصور کرده باشی، چنین دوستی هایی هرگز دچار آسیب نخواهند شد و به پایان نخواهند رسید چرا که معنای حقیقی دوستی را از رفاقت با فلانی بود که دریافته بودی.حتی از فکر کردن به اینکه شاید روزی همین بهترین ها،دیگر در زندگی ات چندان هم نقش پررنگی نداشته باشند،خنده ات می گرفت.

اما چه بخواهی و چه نه،بالاخره روزی می رسد که تو، باید باور کنی،دوستی های دنباله دار و تا همیشه،برای تک تک آدم های دنیا قابل پیشامد نیست.

باید بپذیری که در نهایت، حتی اگر تو صاحب یک زندگی مستقل نشوی،هر یک از آن ها حق تشکیل زندگی،همسرداری،بچه داری و خیلی کارهای دیگر در زندگی را دارند.

می دانی تنها کاری، که تو در این شرایط می توانی انجام بدهی چیست؟اینکه مثل من،در شبی از شب های تنهایی ات در خرداد ماه،آنجا که یاد تنهایی جودی افتاده ای،کمی برای خالی شدن خودت از این اندوه،در خلوتت اشک بریزی و از فردای آن روز،از خداوند بخواهی که تو را بی نیاز از رفاقت های گاه و بیگاه دوستانت کند.

و بعد برای ساختن یک زندگی مستقل(حتی تو فکر کن که اصلا یک زندگی همیشه مجردانه)،دست به کار شوی.

روی پاهای خودت بایستی و بگویی:من،به تنهایی،توانایی رقم زدن یک خوشبختیِ به دور از وابستگی را دارم.به یاری او...

و آن وقت است که می توانی به روزهایت لبخند بزنی و بی آنکه منتظر دریافت سلام و چه خبر های دوستانت باشی،هنر جدیدی یاد بگیری،آشپزی کنی،کتاب های بیشتری بخوانی،بنویسی و هنوز احساس خوشبختی کنی... در کنار خانواده ات.

۱۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۰
یاس گل