مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ب.ظ

دلدادگی یک منظومه به تو!

تقریبا،تمام سیارات این منظومه،عاشق تواند!که اگر پای چیزی شبیه عشق در میان نبود،این قدر،حول تو چرخیدن،انتخابشان نبود پس از این همه سال.

و البته بعضی ها عاشق ترند در این میان از دیگری...بسته به خریدن نهایت گرمایت به جان!

تعبیر شاعرانه ای ست این حرف ها و زمین شاید نه به اندازه ی عطارد و زهره،اما به اندازه ی خودش و تمام میلیاردها ساکنان زمینی اش،عاشق تواند!البته باز آدم ها هم نه به اندازه ی زمین!آدم ها بیشتر ادای این جور چیزها را در می آورند و نه بیشتر...

مثلا زمین اگر که این روزها ندارتت زیاد نه آنکه ابرها باعثش شده باشند یا تو از سر قهر کسوف کرده باشی و این حرف ها....نه... این بار آدم ها زیادی شلوغش کرده اند و گرد و غبار به راه انداخته اند با این مدل از زندگی!

بیچاره زمین!ما که حواسمان نیست...نظاره مان به آسمان کم شده...اما زمین سرفه میکند مدام و ما نیز پرده ای شده ایم که درخشش شفاف رخسار تو را بر زمین پوشانده است و حال و احوالش بدتر کرده است از پیش! کی رسد که این غبار در چشم های زمین به گریه بیاندازدش خدا می داند فقط!

ولی بین خودمان باشد.ما هر آنقدر هم که بد و شلوغ باز و گرد و خاک راه انداز اما زمین خیلی هم دل ندیدنت را نداشته و ندارد هنوز...گریه اش نزدیک است.

شعله هات را کمی تاب ده... سرخ کن گونه هات...خلاصه آنکه تا زمان باقی ست کمی به خودت برس خورشید عزیز!

حتی اگر دوباره دیدارِ شفاف تو و زمین برای اندکی باشد و تمام ماجرای آدم ها و شلوغ بازی هایشان،این پاییز و زمستان نیز تکرار شود از نو،تکرار...

براده های یک ذهن:

صدای سرفه های ممتد تهران،گم شد،در هیاهوی خیابان هاش...

۱ نظر ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۱
یاس گل
دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۵۷ ق.ظ

دکتر پارسا به نجات بشر می شتابد!

زایو!

برای پیدا کردنش به کتابفروشی های بسیاری سر زدم.اصلا طی آن دو،سه هفته،هرکجا که گذری می افتاد و کتابفروشی ای نیز در همان حوالی بود،سر می زدم برای پرسیدن یک سوال:رمان زایو!موجود هست؟

و از بد ماجرا پاسخ اکثر کتابفروشی هایمان "نه" بود.یا آنکه:"اسم رمان چی بود؟فکر نکنم.نه نداریم".یکی دیگر هنگام جستجو می خواست که املای آن را بررسی کنم و البته بعد از گفتن" نه متاسفانه " لااقل دلم خوش بود به اینکه این کتابفروش خودش هم از دست خالی برگرداندن مشتری ناراضی است.

تا اینکه بالاخره دوستی، روانه ترنجستان بهشت گشت و گفت:می گویند تمام کرده اند.احتمالا هفته بعد می آورند.

هفته بعد زایو را از همان ترنجستان عزیز خریدمش.

و حال آنچه که می خوانید نظرات شخصی حاصله از سه روز خواندن آن است و نه هیچ چیز دیگر.

زایو به تصویر می کشد ایران مدرنیته سنتی در آینده ای به تاریخ 1420 شمسی را!

ایرانی که دکتر پارساهای پر افتخاری دارد برای زمانه ی خویش.دکتر پارساهایی که در خانه هایی با سبک و سیاق سنتی و با آن پنجره رنگی های خوش حس و حال زندگی می کنند و صبح هاشان با با پخش نوای مرشد از رادیو آغاز می شود و میل میزنند در حیاط خانه خویش و در عین حال سوار هوارو می شوند و تا رسیدن به مقصد،راه های هوایی می پیمایند.یا حتی برای همسر خویش جهت کمک در امور خانه ربات می خرند آن هم درست در شب اعزام به ماموریت به مقصد فلسطین.اصلاح میکنم جمهوری اسلامی فلسطین!

حال دقیق ترِ اینکه اصلا هوارو چیست و این ها که می گویی یعنی چه را دیگر باید در کتاب بخوانید و نه در نوشته های من!

در ابتدای امر شاید خواننده ای به مانند من ذهنش درگیر نام ویروس آمده در ابتدای کتاب شود: زی.اُ و بعد چیستی و چرایی نام زایو که نام کتاب نیز هست برایش سوال شود!اینکه زی.اُ کدام است و زایو کدام؟

و البته در صفحه 103 کتاب به پاسخ رسد:

«... زی.اُ علامت اختصاریه ویروسه اما به خاطر شکل ظاهری عجیب ویروس همه اون رو با نام زایو می شناسن ... »

زایو هرچه جلوتر می رود فضایش بیشتر خواننده را به یاد فیلم های علمی تخیلی هالیوودی می اندازد.ابتدا گمان می کردم که این ها تنها تصورات ذهنی من است اما بعدتر در یک خبرگزاری نیز دقیقا اشاره به همین مسئله را خواندم و نسبت به باور و دریافت خویش از رمان مطمئن تر شدم.ضمن آنکه به نظر می رسد نویسنده تا حدودی با فیلم نامه نویسی نیز آشناست که چنین فضای داستانی را ایجاد می نماید.

زایو اگر در جایی شبیه آمریکا به رشته تحریر در می آمد،خوراک خوبی برای فیلمنامه های اقتباسی شان می شد.البته نه این زایو که در آن بیداری مردم نسبت به حرکت های انقلابی علیه دولت های خبیثه و/یا بزرگ نام شدن ایران اسلامی در آن مطرح است!

زایو اولین رمان منتشر شده از مصطفی رضایی است.و این اولینِ متفاوت خبر از رمان های فرامتفاوت دیگری از او می تواند بدهد در آینده ای نزدیک.

زایو روایت اتحاد ملیت های مختلف در سرکوب و انهدام یک ویروس مشکوک انتشار یافته در سطح جهانی است که به طرز فجیع و بسیار کوتاهی انسان ها را از پای در می آورد و در این بین آنان که نژاد برتر می دانند خویش را در حال فرار و مهاجرت به کره ماه هستند بی هیچ توجه به مرگ و میر جهانی!

قهرمان این داستان،دکتر پارسا در فصل های انتهایی کتاب داستان را به اوج می رساند و احساسات خواننده را بر می انگیزد و بالا و پایین می برد!

زایو را بخوانید!اولین ها همیشه در نوع خود خاص و متفاوت اند.


راستی انتشارات کتابستان آن را به چاپ رسانده است و قیمت فعلی آن 14500 تومان می باشد.

روزهاتان مطالعاتی...



۵ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۰:۵۷
یاس گل
جمعه, ۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۰ ب.ظ

پروانه ها

خب خوبِ من!

ما که چشم هامان نمی دید از همان ابتدا بال و پَرَت!

اساساً چشم ها در ابتدای امر خیلی چیزها را نمی بینند.

اصلا مگر هرآن که گفت خورشید،آسمان،پرنده،زمین،آدم ها و چه و چه و چه را می بیند،بی هیچ تردید بیناست؟؟نه...هیچ هم اینطور نیست.

من اینطور فکر میکنم.فکر میکنم همین ندیدن بود،همین تظاهرِ به دیدن بود،همین ها بود که نرم نرم و آهسته وار لطافتت را گفت : « که عینیت!

که در وجودت نمایان شو!

که بس است دیگر این خویشتن داری...این ها که چشم هاشان با چون تویی ناآشناست،بگذار تا ببینند وجود نحیف محصور شده در باطن نجیبت را...بس است تمام ندیدن ها!...»

و از آن روز به بعد،هر آن ضربه که بر لطافتت فرود آمد،مبدل شد به زخمی ماندگار...به زخمی که فریاد زد: «این منم!

منی که از شما تفاوتم آشکارتر است.هویداست...»

و بعد...

بعد از آن، دیگر هیچ اتفاق تازه ای برای رخ دادن نبود.

فقط،

چشم ها شرمنده شد،

و به ناگه دید نهایت پروانگی ات را...




براده های یک ذهن:

برای آنان که نام نهادَندِشان کودکان پروانه ای ... برای مبتلایان به ای_بی

۳ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۰
یاس گل
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۳۹ ب.ظ

ای کاش ها

دست در دست رضوانه در خیابان قدم می زد و به دیدار آن روز فکر می کرد.به دیدار چند دقیقه ی پیش.به گریه ها و بی قراری ها.به چهره ی گرفته و غمگین آقا...

صدای رضوانه بود که ناگه او را به خودش آورد: 

- مامان!بابا رو نگاه کن!

اطرافش را نگریست.

-هادی!کدام سو پنهان گشته ای که چشم های من نمی بیندَت؟هادی جان؟!

نبود.در بود و نبود چشم های رضوانه و او مگر چقدر فاصله بود که رضوانه در بیداری بارها به دیدار پدر می شتافت و او تنها در خواب؟!

کاش بودی.کاش بودی.کاش...

راستی!ای کاش های دخترانه ی رضوانه را چه کند؟چگونه سد شود در برابر هجوم دمادم خاطراتِ با پدر در ذهن کوچک دختری که تنها 5سال دارد و نه بیشتر؟!

اما نه!این خواست مریم بود...آرزوی مریم..."همسر شهید" در ابتدای نامش،با همه سختی،با همه دلتنگی...

و ناگه صدایی دیگر...:

هر که در این بزم مقرب تر است/جام بلا بیشترش...


براده های یک ذهن:

بر اساس روایت های واقعی از زیان همسر شهید باغبانی با تغییر ساختار در شیوه روایت

این روایت را برای شرکت در مسابقه شعر و داستان یک دقیقه حافظان حرم ارسال نموده بودم که خب...حائز رتبه نگردید.

۴ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۹
یاس گل
سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۵۸ ب.ظ

تنها سه روز!

بیایند و بگویند:تنها سه روز  فرصت باقی ست!سه روز برای آنکه بگویی،تمامِ آنچه که در طول سه سال ندیدنشان نگفته ای.

و تو ندانی از کجای نبودن هایشان،از کجای نبودن هایت،آغاز کنی!

حرف بزنی،حرف‌بزنی،حرف بزنی و جایی میان کلامت ببینی رشته ی کلام از دست داده ی.بترسی...از روزی که تمام شود و تو هنوز ناگفته هایت در گلو تمام نشده باشند.

ندانی گله از که باید کرد؟از آن ها ؟که در روزهای نخست آشنایی تان،تو را  کمتر دیدند و از دست حساسیت عجیب و بی انتهای تو ندانستند چگونه رهایی باید؟یا گله از خود ؟که بسیار ایام گذشت و در پی پیوستن مجدد به جمعشان بر نیامدی و دوستانی دیگر برگزیدی؟

یا شاید هم ... هیچکدام.هیچ یک.گله از روزگار...

تنها سه روز فرصت باقی ست.به اندازه 3 سه شنبه دیگر ،که بر سر کلاس ببینیِ شان و آنقدرحرف برای گفتن میانتان باشد که حتی در کلاس زمزمه نجواهایتان به گوش دیوارها برسد...


براده های یک ذهن:

الهام،سونیا،ساره و شبنم...دوستی ما در اواسط کارشناسی کمرنگ شد.بنا به دلایل مختلف...و حالا در آخرین تابستان مقطع کارشناسی دوباره کنار هم هستیم.دریغا که فرصت اندک است و حرف هایمان بسیار.

به زودی عکسی به این پست اضافه خواهد شد


۵ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۸
یاس گل
جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ

مرد


تا دیروز کسی در این خانه چشم باز می کرد ،که عطر نفس هایش خانه را در زمستان گرم و در تابستان خنک می نمود.

حلاوت کلامش برای صرف یک استکان چای کافی بود در آغاز هر روز.

روشنایی می پاشید با هر نگاهش به آدمی و خود، خورشید بی غروب زندگی زن بود.

باور کن ساده نیست که از ساعتی به بعد هرچه فریاد کنی نامش را ،از دهانش هیچ بیرون نریزد جز سکوتی بی انتها.

ساده نیست ببینی جسم بی جانی را که کنار تو افتاده ست ،و حالا با بسته شدن چشم هایش، آرام آرام خاموشی از اطراف او ،به سرتاسر زندگی ات سرایت کند ،و دیگر هیچ نبینی جز رویای روشنایی بخش چشم های او را...

ساده نیست برای دخترت از ساعتی به بعد، ترجمان هر دو واژه ی مادر و پدر باشی...

ساده نیست نیمه شبِ زنی،که با رویای چرخش کلید و دیدن مجدد قامت مرد در چهارچوبِ در،شبش تمام شود و صبح او آغاز ...

ساده نیست میانه ی تابستانِ هر سال برای زنی،که از حرارت یک رویداد اول مردادی ذوب می شود و از فردای آن،دوباره آغاز.

باور کن ساده نیست زنی بدون چنین "مرد" زیستن را...

براده های یک ذهن:

صفحه اش را درد دل ها پر کرده اند.ساده نگذریم از کنار این مسئله.یک زن وقتی نزدیک سالگرد شهادت همسرش زیاد بنویسد یعنی...


عکس از وب سایت rezaeenejad.ir

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۰
یاس گل
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۹ ب.ظ

لطفا خود واقعی ات باش!

هنوز برایم چندان جا نیفتاده است که چرا؟!

لزوم آنکه خود را،دیگری جا بزنیم و پشت دست خط ها و نوشته ها و اشعار دیگران قرار بگیریم که چه؟!

اصلا چرا "حقوق معنوی" یک اثر برایمان چندان قابل درک نیست؟!

چرا آنگاه که پس از مدت ها پس انداز مبلغی مشخص،کالایی را صاحب می شویم و خدای ناکرده،در ارتباط با آن کالا،سرقتی اتفاق می افتد،داد و هوار سر می دهیم و لعن و نفرین و غیره و ذلک؟اما به یک اثر هنری،یک ایده،یک متن ادبی یا شعر که می رسد،اثری که شاید پس از مدت ها پس انداز واژگان و طرح هایی مشخص در ذهن صاحب اثر،پدید آمده است،برای خودمان به یک سارق حرفه ای هم که نه،کاملا غیر حرفه ای تبدیل می شویم!

اثر دیگری را به گونه ای در معرض نمایش و دید عموم قرار می دهیم که گویی از ابتدا یک پا  نویسنده یا هنرمند بوده ایم.کوچکترین اشاره ای هم به نام صاحب اثر نمی کنیم.بدتر از همه این ها زمانی است که یک عده گمان می کنند فضای مجازی،تنها،در اختیار خودشان است و دیگران به هیچ وجه قادر به جستجویی ساده در این فضا نبوده و نیستند و هرگز تقلبشان آشکار نخواهد شد.

دیده شده است که حتی برخی ها در جشنواره هایی ساده شرکت میکنند با اثر دیگری،و حائز رتبه نیز می شوند!و پس از تعاریف و تشویق های پی در پی بی هیچ ترسی ادای انسان های متواضع را هم در می آورند.

در ارتباط با این آدم ها همه ما مقصریم!

مقصریم که وقتی از تقلبشان آگاه می شویم چسبی بزرگ بر دهانمان می زنیم و با دست خط توجیه کننده ای روی آن می نویسیم:به من چه؟

و انگار نه انگار که اینجا نیز حقوقی زیر پا افتاده است.که شاید ارزش مالی آن -شاید- به ظاهر اندک باشد اما به یقین ارزش معنوی آن مطلقا اندک نیست.

حق الناس...حق الناسی که اتفاقا شامل موارد این چنینی نیز می شود،یک وقت ازخاطرمان نرود.

نرسد روزی که در دادگاه بزرگترین حاکم یعنی بزرگ پروردگارمان،سارق شناخته شویم.

اگر به هنر علاقه مندیم،به دنبال آن برویم.

پشت واژگان دیگری پنهان شدن،گول زدن خودمان است در وهله نخست!

لطفا خود واقعی مان باشیم.


براده های یک ذهن:

شما را به خدا قسم!اگر از کسی اثری می گیرید یا ایده ای یا چه و چه و چه ... نام صاحب اثر را قید بفرمایید.مگر آنکه خود صاحب اثر راضی به ذکر نامش نباشد.

۶ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۶:۴۹
یاس گل

ابتدای سال تصمیم بر آن شد که سالی متفاوت را در پیش گیرم.این که هرگاه سخن از نوشتن بود تنها به سال های نوجوانی ام و کسب نشان خبرنگار برتر از دوچرخه افتخار می کردم نوعی نقطه ضعف بود.نقطه ضعف بود که پس از آن هیچ اتفاق بزرگ و پر سر و صدای دیگری رخ نداده بود.نوشتن همچنان ادامه داشت.به شیوه هایی مختلف.اما خبر از کسب عنوان و مقامی تازه نبود.

همچون موجی سینوسی گویی در نقطه minimum قرار گرفته بودم.

اما در دلم افتاد که حالا وقت بازگشت و صعود فرا رسیده است.وقت آنکه دوباره خود را ثابت کنی.باور کنی که این همه سال نوشتن و نوشتن و نوشتن بی فایده نبوده و نیست.

از ابتدای سال در برخی جشنواره ها شرکت نمودم و در انتظار رسیدن پاسخ ها و نتایج بودم.

تا آنکه ماه،ماه رمضان شد.ماه بندگی...در شبکه دو سیما به طور مداوم خبر از برگزاری جشنواره ای بود تحت عنوان:"با هم برای هم" جشنواره فیلم،عکس و دلنوشته با موضوع ماه رمضان...

با آنکه دل در طلب نوشتن بود اما واژگان آماده چینش نبودند.گذشت و در همان روزهای آغازین ماه درست جایی که دلم لرزید و حال دلم دگرگون شد واژگان به تمنا درآمدند برای نوشته شدن،به نمایش در آمدن...چینش صفوف...

نوشتمشان...

و همان روز برای جشنواره ارسال شد.پس از آن دو اثر دیگر نیز ارسال شد.

هر روز عصر شبکه دو سیما به پخش آثار رسیده می پرداخت و این جشنواره برای من اولین جشنواره ای بود که شرکت کنندگان می توانستند در حین جشنواره از آثار دیگر شرکت کنندگان نیز مطلع شوند،بشنوندشان و تجربه بگیرند.

روزها گذشت و به ایام اعلام راه یافتگان به بخش نهایی رسیدیم.

در بخش فیلم و عکس راه یافتگان در فضای مجازی معرفی شدند اما از بخش دلنوشته خبری نبود.

شواهد نشان می داد که برنده نشده ای.که اگر چنین بود تاکنون تماسی با تو گرفته می شد.

باورش برایم سخت بود.می دانستم که در حد اول شدن نیستم.اما یعنی حتی در میان راه یافتگان به بخش نهایی نیز نبوده ام؟

سه روز پی در پی در تب و تاب این افکار گذشت.در دلهره.در ناباوری.چیزی در ته دلم میگفت نه ... ممکن نیست...باور نکن...اما واقعیت این بود که با من تماسی گرفته نشده بود.

و بالاخره روز اختتامیه فرا رسید.برنامه به طور زنده از شبکه دو سیما پخش شد.نفرات برتر بخش عکس و فیلم در برنامه حاضر شدند.

به بخش دلنوشته ها که رسید کاشف به عمل آمدیم که داور این بخش،نویسنده و شاعر جناب آقای شهرام شکیبا بوده اند.شهرام شکیبا طی تماسی تلفنی با برنامه از داوری و ملاک های انتخاب سخن گفت.از اینکه از نگاه او چند نویسنده خوب در میان آثار پیدا شده اند و به گفته مجری برنامه یعنی محمودرضا قدیریان،صدا و سیما می تواند از این افراد استفاده نماید...

در دل بر اندوهم افزوده شد.بر اندوهی که میگفت حیف...تو...انتخاب...نشدی...

مجری به اعلام نفرات پرداخت.

در مقام سوم به طور مشترک دو نفر انتخاب شدند.

به نفر دوم رسیدند ...

...

پدر دست میزد و میگفت آفرین

مادر گویی که بخواهد مرا به خود بیاورد میگفت تو!تو برنده شدی.

خواهرم در اتاق خبر عنوان دومی را به مادربزرگ می داد و دوستی پیامک تبریک می فرستاد...!

...

همچنان بی هیچ حرفی به قاب تلویزیون چشم دوخته بودم و به خداوندی می اندیشیدم که از ابتدای سال هوای دلم و خواسته های دلم را داشت...به کسب عنوان پس از 6 سال...



براده های یک ذهن:

خداوند از در پشتی وارد می شود و تو را غافلگیر می کند!

۹ نظر ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۱:۲۸
یاس گل
سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ق.ظ

کدام راه،راه من است؟

جزوه را باز میکنم و به پروژه ی تابستانه ی طراحی کارخانه می اندیشم.

روزها را بررسی میکنم و به فکر کارآموزی ام می افتم و اینکه کدام هفته به فلان کارخانه ی صنایع غذایی مراجعه کنم و اینکه این روزها به سرعت می گذرند یا نه!

و به این چهارسالی که گذشت...با تمام سختی هایش...

در دالانی از ذهنم یک نفر بیدار می شود و می گوید:مطمئنی که تغییر رشته برای مقطع بعدی کار درستی است؟

و بعد ته دلم احساسی دیگر بیدار می شود و می گوید:به نظر من که برایت بهتر است این تغییر مسیر.

نوجوانی ام رو به رویم ظاهر می شود به سان غول چراغ جادو و یادآور روزهایی می شود که کتاب های علوم ترسناک میخواندم و دلم می خواست که یک دانشمند شوم در زمینه علوم زیستی یا هر آنچه که به علوم تجربی مرتبط می شود.یادآور روزهایی می شود که گفتم:تجربی!

و بعد جوان 18 ساله ای می شود و می گوید تو در آخرین روزها،در چند قدمی کنکور گفتی:مسیر را اشتباه آمده ام.

و صدای استاد بیغمی در گوشت می پیچد:تو میتوانی یک پزشک باشی اما در کنارش شعر هم بگویی...و چند دقیقه بعدش که حرف هایم تمام می شود می گوید:البته می دانم اگر در رشته ای مانند ادبیات وارد بشوی تا انتها پیش می روی و خوب هم پیش خواهی رفت.

و بعد یاد نتایج کنکور می افتم.یاد روزی که انتخاب اولم در آمد علوم و مهندسی صنایع غذایی. و بعد همه خوشحال بودند.از عنوان رشته ام.

و گذشت و گذشت...و احساس کردم این رشته همان رشته ای است که می توان در آن به رویاهای نوجوانی ام رسید.می توان در آن هدفمند گام برداشت و گره ای از بخش کوچکی برداشت و برای مردم عزیز ایران کاری کرد و دعای خیری ذخیره نمود.

اما نمی دانم چه شد که ناگهان دلم لرزید در میانه راه...و کم کم نجواهای درونی تغییر مسیر آغاز شد.

یک نفر در گوش من می خواند.می خواند که تمام این ها قبول.رویاهایت زیبا.رسیدن به آن ممکن گرچه سخت...اما...تو وظیفه ی مهم تری داری!

و پرسیدم:چه جیز مهم تر از این که گره گشای مشکلی باشم؟

و ادامه داد:برای تحقق آن رویا باید در آینده از خیلی چیزها کم کنی تا گام هایت بزرگ تر شود برای رسیدن به مقصود.مثلا...از زندگی...از مادرانگی...

سعی کردم توجیه ش کنم و بگویم این ها فقط از برای سد کردن راه بانوان است.وگرنه این همه مادر کارمند یا شاغل در مشاغل سخت مگر مادرانگی نمی کنند؟

گفت:البته...اما شرایط خودت را هم در نظر بگیر.خودت را با خودت مقایسه کن!از پس تمام این کار ها بر می آیی؟از پس آنکه هم درس بخوانی هم رفت و آمدت به کارخانه و آزمایشگاه و غیره و ذلک باز شود بعد خسته بیایی حالا وظیفه دیگرت در خانه را سامان دهی بعد...به تمام این ها می رسی؟

از آن روز به بعد دیگر هیچ نگفتم...و فقط فکر کردم...فکر کردم...فکر کردم...تا خود امروز

تا امروزی که در میدانی افتاده ام و نمی دانم از کدام مسیر باید بگذرم.برای خود رشته ها می چینم...و بعد می گویم اگر وارد فلان رشته شوی به وظیفه اولت در خانه می رسی؟به اصلی ترین وظیفه ات؟

و دیگر این گونه به آینده می اندیشم که حالا تو باید رشته ای برگزینی که حتی اگر مقصودت تنها خانه داری شد به کارت بیاید یا آنکه شغلی برای آن انتخاب کنی که تو را از خانه نیندازد.

دوباره به جزوه ها نگاه می کنم....و به تابستانی که در پیش است.

چشمم را می بندم و می گویم:فعلا برای تابستان برنامه ریزی کن.باقی اش با خدا!


...

۳ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۱:۰۷
یاس گل
جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ

نفرین بر این...

قرار بر این بود تا،آنجا که مرزهامان میان ما جدایی جغرافیایی می افکنند،با همه مردم جهان درست در همان خطوط مرزی،وصله های محبت و دوستی ایجاد نماییم.

دست هامان به سان طناب هایی که به هم گره خورده اند همه مان را کنار یکدیگر قرار داده بود ...

تا آنکه جنگ...!

تا آنکه دست به قیچی هایی،آن ها که چشم هاشان از دیدن این اتحاد جهانی تا کور شدن فاصله ای نداشت،دست هامان را،این طناب های به هم گره خورده را،این وصله ها را بریدند و دیوار کشیدند و ما دیگر یکدیگر را ندیدیم.

چنان گرد تا گرد تو دیوار کشیدند که هر بار با هر تقلای ممکن که دست مان به سوی تو دراز شد،و تو از آن سوی دیوار ها فریادهای القدس لنا سر دادی و خواستی بیایی تا دوباره این پیوند،این پیوند دوستی از نو سر بگیرد،گلوله ای،خمپاره ای،موشکی،دستت را که هیچ،خودت را از ما گرفت!

نفرین بر این دیوارها...بر این دست به قیچی ها...بر این...


آن سوی روزنه:

نماهنگ دولت کاریکاتور نیما علامه را بشنوید با شعری از میلاد عرفان پور

۳ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
یاس گل