مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۹ ق.ظ

او بابالنگ دراز من است

آدم‌های شکیبا را دوست دارم. آدم‌های جوانمرد، صبور و مبادی آداب. آن‌ها که حتی وقتی توهینی می‌شنوند تمام تلاششان را می‌کنند تا پاسخی مناسب و درخور، پاسخی به اندازه و به دور از توهین ارائه کنند. انگار در لحظه با خشم درونشان مبارزه می‌کنند. هوش هیجانی بالایی دارند و از مکارم اخلاقی برخوردارند.

صد البته که تعدادشان کم است. من هم دلم می‌خواست و می‌خواهد که چنین ویژگی‌هایی داشته باشم. شاید تلاش کنم با کسی وارد بحث و مجادله نشوم، شاید آدم آرامی به نظر برسم، اما همان‌طور که گفتم فقط به نظر می‌رسم. وگرنه که خودخوری و وسواس فکری زیاد دارم. از درون همیشه هم آرام نیستم. گاهی هم از کوره در می‌روم.

حالا چرا این‌ها را می‌نویسم؟ ماجرای میزگرد فرهنگیِ یکی از نامزدهای انتخاباتی باعثش شد. دیشب ناظر حرکت و رفتاری بودیم که عده‌ای آن را تقبیح و عده‌ای تحسین کردند. باتوجه به دو پاراگراف نخست این پست چنین برمی‌آید که من هم -خارج از گود- این رفتار را ناپسند بدانم. بله، اما نیامده‌ام تا بگویم رفتار چه کسی را محکوم می‌کنم یا این وسط خودم طرفدار چه کسی هستم. من به ماجرای دیشب از زاویه‌دید دیگری نگاه می‌کردم. دنبال درس گرفتن بودم. مثلا تماشای دقایق پایانی آن میزگرد به من آموخت وقتی به کسی چیزی می‌گویند که آن حرف و ادعا را نوعی حمله به خود یا حیثیتش می‌داند، هرچقدر هم که از سخنان طرف مقابل برآشفته باشد، مجبور است سعه صدر داشته باشد تا بتواند از خود دفاع کند. وگرنه اگر از کوره در برود -حتی اگر واقعا حق با او باشد- نه تنها نمی‌تواند از خود دفاع کند بلکه با رفتارش مهر تاییدی به سخنان طرف مقابل می‌زند.

موقعیت دشواری است. باید دید در ادامه، مناظرات نامزدها به کجا می‌کشد.

اما از این حرف‌ها بگذریم که از هرچه بگذریم سخن از خواب و خیالات برایم خوشتر است smiley. می‌خواهم از خواب دیشبم چند خطی بنویسم.

چیزی که به خاطر می‌آورم این است: کیکاووس یاکیده برابرم نشسته بود و پس از گفتگویی، پیشنهاد کرد حتما از قنادی شین شیرینی بخرم. به او گفتم شیرینی‌های آنجا را یک‌بار امتحان کرده‌ام. آن هم چند سال پیش وقتی تازه از جراحیِ خال زیر چشمم برگشته بودیم و مادرم به خاله گفته بود کنار قنادی نگه دارد. بعد هم همانجا توی ماشین شیرینی پر از خامه شکلاتی را در دهان گذاشتم و طعمش برایم ماندگار شد.

بعد از پشت میز بلند شدم و به دیگر هم‌گروهی‌هایم (که نمی‌دانم دقیقا هم‌کلاسی‌ام بودند، دوستانم یا افراد دیگر) پیوستم. انگار از میان جمع، یاکیده به من - فقط به من- اجازه داده بود تا او را پدر صدا کنم! این بود که به نفر کناری‌ام با صدای آهسته گفتم: او بابا لنگ دراز من است. و به عصایی که در دست یاکیده بود اشاره کردم. بعدش با خنده گفتم: البته مثل بابالنگ دراز بلند نیست.

از آنجا با همان بچه‌ها سوار یک مینی‌بوس شدیم. یاکیده و نعمیه نظام‌دوست و ... رفته بودند. لحظه‌ای رسید که فقط من و یک نفر دیگر داخل مینی‌بوس بودیم. همان لحظه نظام‌دوست در یک پیام‌رسان برایمان پیامی فرستاد. می‌خواست به سوالات درسی پاسخ دهیم. یک کتاب برابرم باز بود و می‌دانستم قرار است تمرین‌های آن درس را مرور کنیم. اول نمی‌خواستم جواب بدهم. چون بقیه کنارم نبودند. اما جواب دادم و او از پشت خط گفت: اِ یاسمن آنلاین است و انگار باز هم صدای یاکیده بود که از آن سوی خط می‌آمد و چیزی می‌گفت...

 

دنبال ادامه خواب هستید؟ متاسفم. همین‌جا بود که از خواب بیدار شدم.

فقط دوست دارم در پایان، شما را به تماشای قسمتی از انیمیشن بابالنگ‌دراز دعوت کنم: دیالوگ کیکاووس یاکیده در قسمت آخر بابالنگ‌دراز

۲ نظر ۳۱ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۵۹
یاس گل
سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۳۶ ق.ظ

در شرف رسیدن به یک آرزو

آن روز وقتی به خانه برگشتم خواهرم گفت که شاگرد خصوصی‌اش وقتی جعبه آرزوهای من را در کتابخانه دیده گفته به یاسمن بگو یک از این جعبه‌ها هم برای من درست کند. می‌دانستم شاگردش رنگ صورتی و بنفش را دوست دارد. نشستم و یک جعبه آرزوها برای او ساختم. برایش یک کتاب هم خریده بودم: کتاب امین‌ترین دوست از کلر ژوبرت. و البته یک زیرلیوانی با تصویر دختر بچه‌ای که روی تختش دراز کشیده و کتاب می‌خواند. البته خواهرم گفت همه این‌ها را با هم به او نده. آن‌وقت متوقع می‌شود. بگذار پایان هر جلسه که درسش را خوب خوانده بود هدیه‌ دهیم.

پریروز که جعبه‌اش را دریافت کرد گفت: پس من هم هروقت سفر رفتم برای شما و همه بچه‌های کلاسمان سوغاتی می‌آورم. و بعد پشت‌بند حرفش گفت: البته اگر گران نباشد. گرانی. بسامد این کلمه چقدر در کلاممان و زندگی‌مان بالا رفته است. من هم ماه پرخرجی داشتم. کم آوردم. این شد که کشیدن دندان عقلم دوباره افتاد برای زمانی دیگر. و شاید برای همین است که قبل از هرچیز، در کلام نامزدهای انتخاباتی دنبال راهکارهای اقتصادی‌شان می‌گردم. دنبال کسی که واقعا بتواند یا لااقل اندکی امیدوار باشم که بتواند با آوردن افراد کارامد و درست، این مسئله را بهبود ببخشد. من ترجیح می‌دهم در مناظرات نظاره‌گر و شنونده برنامه‌های نامزدها باشم و میزان تسلطشان بر موضوعات مختلف را بسنجم. نه به هم پریدنشان یا تحریکِ دیگری برای وارد شدن به بحث‌های دیگر را. اما یکی از نکات مثبتی که در مناظره دیشب دیدم این بود که برخی نامزدها عیب نمی‌دانستند حرف‌ها، اشارات و پیشنهادهای سنجیده و خوب نامزدهای دیگر را هم تایید کنند.

 

پریروزها به کتابخانه رفتم و کتاب مهمانسرای دو دنیا را امانت گرفتم. همان نمایشنامه‌ای که فیلم مقیمان ناکجای شهاب حسینی بر اساس آن ساخته شد و من بسیار دوستش داشتم. کتاب را که خواندم دیدم آنچه دیده‌ام شباهت بسیاری به اصل نمایشنامه داشته و همین موضوع باعث می‌شد با خواندن هر صفحه بتوانم سکانس‌های مختلف این فیلم را به یاد بیاورم.

 

و اما بالاخره با خواهرم به یکی از مراکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست رفتیم. از خیلی‌وقت پیش آرزو داشتم روزی برسد که بتوانم برای این کودکان کاری کنم و در کنار آنها باشم. اما همیشه منتظر روزی بودم که اول سطح درآمدم مکفی و پاسخگوی مخارج خودم و خانواده‌ام باشد بعد بتوانم بدون دغدغه مالی و اقتصادی برای این بچه‌ها داوطلبانه وقت بگذارم. سطح درآمد من چندان ارتقاء نیافت. حتی از پس مخارج خودم هم به سختی برآمدم. اوضاع همان است که بود یا شاید فقط کمی بهتر از قبل. این شد که با خودم گفتم نمی‌توانم تا ابد منتظر آن روز بمانم. با خواهرم رفتیم و فرم‌هایی را پر کردیم تا اگر به ما نیازی بود صدایمان کنند. سه جلد از مجله تمشک را هم که از قبل به نیت همین بچه‌ها کنار گذاشته بودم برایشان بردم. گفتم که می‌توانم با آنها فارسی کار کنم یا کارگاه ادبی بگذارم یا حتی به آن‌ها بیاموزم چطور با مقوا جعبه‌های کادویی زیبا یا کارت تبریک بسازند. مسئول آنجا از این پیشنهادها استقبال کرد و گفت همین هفته تماس می‌گیرند تا روز و ساعت کلاسمان مشخص شود.

دوست دارم پس از اولین جلسه کارگاهمان بیایم و برایتان بگویم که چه کردیم و چگونه گذشت. بیایم و بگویم برآورده شدن این آرزو چه طعمی دارد.

۵ نظر ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۳۶
یاس گل
جمعه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۷ ب.ظ

شاید دور، شاید نزدیک

آیا شما تا به حال از مردی با نیروی فراطبیعی، میوه‌ای عجیب دریافت کرده‌اید؟ میوه‌ای با پوست چوبی گردو و با مغزی سفیدرنگ، شیرین و پنبه‌ای.

من در خواب چنین میوه‌ای را امتحان کردم و برخلاف تصورم بسیار خوشمزه بود. چیزی شبیه به طعمِ بستنی زمستانی! روشن‌ترین تصویر من از خواب دیشبم همین است.

گاهی به پست‌های قدیمی‌ام سر می‌زنم. به ویژه به مجموعه خواب‌ها، نامه‌ها و داستان‌ها. گاهی هم در تاریخی مشخص به عقب برمی‌گردم تا ببینم مثلا در 18 خرداد سال‌های گذشته چه نوشته‌ام، چه حالی داشته‌ام و چه تجربه‌ای را پشت سر گذاشته‌ام. راستش را بگویم من آدمِ پشت این نوشته‌ها را دوست دارم. با همه کاستی‌ها، ناکامی‌ها، خیال‌پردازی‌ها و دویدن‌هاش.

من اینجا را دوست دارم، بیشتر از جایی شبیهِ اینستاگرام. و گاهی به این فکر می‌کنم که آیا در چهل سالگی، پنجاه سالگی یا حتی بعدتر از آن - اگر زنده باشم- هنوز چراغ این مسافرخانه روشن است؟ هنوز خوانندگان آشکار و خاموش امروزم را دارم؟

من حتی به روزهای پس از مرگ خودم هم فکر می‌کنم. به آدم‌هایی که می‌دانند مرده‌ام و با دلتنگی و حسرت یا همراه با اندوهی کوتاه و گذرا به نوشته‌های پیشینم برمی‌گردند تا مرا دیگر بار لابه‌لای کلماتم پیدا کنند و بیشتر از زمانِ زنده بودنم بشناسند. یا به آدم‌هایی که ناگاه گذرشان به اینجا می‌افتد و بی‌آنکه بدانند مرده‌ام، در خانه متروکه‌ام چرخی می‌زنند، میان این واژگان هوایی تازه می‌کنند و سپس سراغ دیگر صفحات اینترنتی می‌روند.

آن روز شاید از امروزی که این فرسته را می‌نویسم خیلی دور یا شاید به آن بسیار نزدیک باشد.

مرا ببخشید که در چنان روزی اینجا پشت لپ‌تاپم نیستم تا پیام‌هایتان را بخوانم، تایید کنم و با خوشدلی پاسخ بگویم. اما بدانید همیشه در زمان زنده بودنم از حضورتان در این خانه خوشحال بوده‌ام.

 

+ هنگام نوشتن این پست به قطعه دوم آلبوم Exhale گوش می‌کردم. اگر دوست داشتید هنگام خواندن، بشنویدش.

۴ نظر ۱۸ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۳۷
یاس گل
جمعه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۱۲ ب.ظ

یک جمعه ناب دوست‌داشتنی

امروز یک جمعه‌ معمولی نبود.

پس از مدت‌ها دوباره با بچه‌های دوچرخه دیدار کردم و بهانه این دیدار، ازدواج وجیهه و محمدحسین با یکدیگر بود. وقتی همه گرم صحبت بودیم، من به وجیهه نگاه می‌کردم. وجیهه‌ای که زمانی در همین فضای وبلاگی شناخته بودمش، دختری که یادداشتش را در دوچرخه خوانده بودم و از جایی به بعد تصمیم گرفته بودیم در عصر پیام‌رسان‌های اجتماعی برای یکدیگر نامه بنویسیم.

حالا وجیهه‌ای برابر من نشسته بود که دیگر نوجوان نبود. بزرگ شده بود. دانشجوی ترم آخر کارشناسی بود. و تماشای او و محمدحسین کنار یکدیگر زیبا بود.

وقتی به خانه برگشتم دیدم رضا صادقی برشی از یک قطعه قدیمی را بازخوانی کرده است: دروغ گفت. خیلی کوتاه و دلی. آن قطعه را قبلا نشنیده بودم. رفتم شنیدمش. این قطعه هم مرا به گذشته پیوند می‌داد. گذشته‌ای که با آن خاطره‌ای نداشتم.

بعد سری به سایت شاهین کلانتری زدم. چند پست‌ را خواندم و مثل همیشه چیزهای تازه آموختم. در زمان حضورم احساس می‌کردم حتی این سایت هم متعلق به امروز و این لحظه نیست. انگار مال دیروز است. مال دیروز و دیروزها.

همه چیز یک جور عجیبی خوب، ساده و دلنشین بود. دیدار با هم‌دوره‌ای‌های دوچرخه‌ای‌، گوش سپردن به قطعه‌ای قدیمی، خواندن چند پست در سایت کلانتری.

انگار زمان در من جابه‌جا شده بود، یا شاید هم من در زمان...

۵ نظر ۱۱ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۱۲
یاس گل
سه شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۲۴ ق.ظ

در هجوم خواب‌ها

پس از برگشت از سفر، خواب‌های زیادی دیدم. خواب دیدم از حدیث (یکی از دوستان وبلاگ‌نویس که سال‌هاست از هم بی‌خبریم) نامه‌ای به دستم رسیده است. نامه‌ای که آن را سال ۱۳۹۹ پست کرده بود و پس از گذشت چهار سال به دستم می‌رسید.


خواب دیدم مشغول تماشای فیلم ترسناکی هستم که بازیگران آن اغلب در فیلم‌های کمدی بازی می‌کردند. زنی به یکی از مراکز رمالی مراجعه کرده بود. البته فالگیران و ساحرانِ آن مرکز، دم و دستگاهی برای خودشان راه انداخته بودند. مرد رمال که قیافه مشاوران و روانشناسان را به خود گرفته بود، به زن گفت بار بعد برای رسیدن به نتیجه بهتر، فرد موردنظر را هم با خود به مرکز بیاورد. همه‌چیز به ظاهر طبیعی بود تا اینکه زن هنگام خروج از مرکز با زنی رنجور و روان‌پریش مواجه شد که می‌خواست وارد مرکز شود. همانجا چهره زن تغییر کرد و گویی که چندین نقاب به صورت زده باشد یا تسخیر شده باشد با دهان فردی دیگر به زن گفت پسرش در خانه دارد خودکشی می‌کند و بهتر است هرچه زودتر به خانه برگردد. زمان جلو رفت و همان پسری که از خودکشی نجات پیدا کرده بود گفت: من نجات پیدا کردم اما گیر همین کلاش افتادم. منظورش از کلاش یکی از رمالان مرکز بود که صورتی با نقاب آهنین داشت. خواب آن‌چنان ترسناک بود که دلم می‌خواست زودتر از خواب بیدار شوم.

 

خواب دیگرم این بود که با دو اتوبوس از طرف دانشگاه به مراسم ازدواج شاعر رفته بودیم. اصلا نمی‌دانم چرا باید این همه راه را می‌رفتیم بی‌آنکه بتوانیم وارد سالن شویم. همان‌جا داخل اتوبوس‌ها دم در ایستاده بودیم و فقط آمدن مهمان‌‌ها را نگاه می‌کردیم. مهمان‌ها هم اغلب مجریان صدا و سیما بودند.


اما به جز این خواب‌ها، خواب خوش دیگری هم دیدم. یک خواب خیلی خوش معنوی که نیمه‌شب در خواب و بیداری دیده بودمش و آن لحظه احساس می‌کردم-یا شاید هم مطمئن بودم- تعبیر این خواب بسیار نیکوست، اما افسوس که صبح چیزی از آن خواب شیرین در خاطرم نمانده بود.

۵ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۲۴
یاس گل
چهارشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۰۴ ب.ظ

آخر قصه

صبح آن روز با حاج‌خانوم در آستان امامزادگان حمیده خاتون(س) و سید جعفر(ع) قرار داشتم. تا رسیدن حاج‌خانوم سری به مزار شهید سعید حاج سید احمدی زدم و بعد از آن کنار قبور شهدای گمنام رفتم تا دعایی کنم.

حاج‌خانوم رسید و با یکدیگر پای صحبت نشستیم. نماز ظهر و عصرمان را همان‌جا خواندیم. بعد از نماز به عاشقانه‌های شیرین او درباره سفرش به حج گوش سپردم و در آخر از او خداحافظی کردم و با یادگاری‌های او (یک کتاب و یک جاجواهری) به خانه برگشتم.

نمی‌دانم ساعت چند بود که اینستاگرام را باز کردم و شروع کردم به تماشای استوری‌ها. کسی نوشته بود: «برای رئیس جمهور و تیم همراهش آرزوی سلامتی داریم.» از آنجا که واکنش من در مواجهه با بیشتر خبرهایی که در این شبکه‌ها می‌خوانم انکارآمیز است، از کنارش رد شدم. یک ساعت بعد پدرم گفت در گروهشان خبری خوانده درباره بالگرد رئیس جمهور. تا اینجا هنوز هم گمان می‌کردم شایعه‌ای دست به دست می‌چرخد. تا اینکه تلویزیون را روشن کردیم و مطمئنم شدیم خبر کاملا درست است. با این همه باز هم تصور من درباره ماجرا یک تصور سینمایی‌طور بود: عده‌ای با بالگردشان در جنگلی می‌افتند و زخمی و مجروح در هوایی مه‌آلود منتظر رسیدن نیروهای امدادی باقی می‌مانند. پس یعنی زنده‌اند.

تا قبل از اینکه بخوابیم همچنان تلویزیون روشن بود و به این فکر می‌کردم آیا فردا، روز میلاد امام رضا جان خبرهای خوبی از راه می‌رسد؟

صبح شد. زودتر از همیشه پای خبرها نشستیم، تقریبا خواب‌آلود. حالا دیگر تصاویر بالگرد از دور نشان داده می‌شد و به نظر می‌رسید جز دم آن باقی قسمت‌ها آسیب دیده باشد. در آن دقایق دیگر می‌دانستیم احتمال زنده بودن سرنشینان کم است و شاید فقط منتظر تایید خبر بودیم. که بالاخره خبر شهادت هم تایید شد.

اینستاگرام -مثل همیشه- بستری شد برای تقابل گفتمان‌ها. جایی برای رویاروییِ عزاداران و شادکامان.

می‌خواستم به دوست مشهدی‌ام زینب پیامی بفرستم و کمی با او درددل کنم. هنوز اصل ماجرا برایم غافلگیرکننده بود و دلم می‌خواست این ناباوری را با کسی که شرایط مشابهی دارد در میان بگذارم. اما منصرف شدم.

عصر همان روز دچار مسمویت غذایی شدم و پس از گذشت چند ساعت، وقتی دیگر چیزی در بدنم باقی نمانده بود تا آن را پس بزنم راهی درمانگاه شدیم و سرم اول را زدم. وقتی برگشتیم ایتا را باز کردم و دیدم زینب خودش پیام فرستاده و پرسیده: تو باورت می‌شود؟ و برایش نوشتم که برای من هم هنوز همه‌چیز خیلی عجیب و ناگهانی بوده است.

فردای آن روز بدن درد و تب بر من چیرگی یافت و دوباره راهی درمانگاه شدیم و سرم دوم را هم زدم.

امروز حالم کمی بهتر از دو روز گذشته بود و به تصاویر زنده‌ای که از مراسم پخش می‌شد نگاه می‌کردم و یاد مراسم حاج قاسم می‌افتادم.

از دو روز پیش تاکنون همچنان دارم به آخر قصه فکر می‌کنم. به اینکه مرگ هریک از ما چگونه خواهد بود؟ آخر قصه ما چگونه نوشته شده است؟ آیا ممکن است ما نیز چنین توفیقی داشته باشیم که آخر کار، حین انجام وظیفه یا اصلا حین انجام دادن کاری که با جان و دل عاشق آن هستیم از دنیا برویم؟

۱ نظر ۰۲ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۰۴
یاس گل