او بابالنگ دراز من است
آدمهای شکیبا را دوست دارم. آدمهای جوانمرد، صبور و مبادی آداب. آنها که حتی وقتی توهینی میشنوند تمام تلاششان را میکنند تا پاسخی مناسب و درخور، پاسخی به اندازه و به دور از توهین ارائه کنند. انگار در لحظه با خشم درونشان مبارزه میکنند. هوش هیجانی بالایی دارند و از مکارم اخلاقی برخوردارند.
صد البته که تعدادشان کم است. من هم دلم میخواست و میخواهد که چنین ویژگیهایی داشته باشم. شاید تلاش کنم با کسی وارد بحث و مجادله نشوم، شاید آدم آرامی به نظر برسم، اما همانطور که گفتم فقط به نظر میرسم. وگرنه که خودخوری و وسواس فکری زیاد دارم. از درون همیشه هم آرام نیستم. گاهی هم از کوره در میروم.
حالا چرا اینها را مینویسم؟ ماجرای میزگرد فرهنگیِ یکی از نامزدهای انتخاباتی باعثش شد. دیشب ناظر حرکت و رفتاری بودیم که عدهای آن را تقبیح و عدهای تحسین کردند. باتوجه به دو پاراگراف نخست این پست چنین برمیآید که من هم -خارج از گود- این رفتار را ناپسند بدانم. بله، اما نیامدهام تا بگویم رفتار چه کسی را محکوم میکنم یا این وسط خودم طرفدار چه کسی هستم. من به ماجرای دیشب از زاویهدید دیگری نگاه میکردم. دنبال درس گرفتن بودم. مثلا تماشای دقایق پایانی آن میزگرد به من آموخت وقتی به کسی چیزی میگویند که آن حرف و ادعا را نوعی حمله به خود یا حیثیتش میداند، هرچقدر هم که از سخنان طرف مقابل برآشفته باشد، مجبور است سعه صدر داشته باشد تا بتواند از خود دفاع کند. وگرنه اگر از کوره در برود -حتی اگر واقعا حق با او باشد- نه تنها نمیتواند از خود دفاع کند بلکه با رفتارش مهر تاییدی به سخنان طرف مقابل میزند.
موقعیت دشواری است. باید دید در ادامه، مناظرات نامزدها به کجا میکشد.
اما از این حرفها بگذریم که از هرچه بگذریم سخن از خواب و خیالات برایم خوشتر است . میخواهم از خواب دیشبم چند خطی بنویسم.
چیزی که به خاطر میآورم این است: کیکاووس یاکیده برابرم نشسته بود و پس از گفتگویی، پیشنهاد کرد حتما از قنادی شین شیرینی بخرم. به او گفتم شیرینیهای آنجا را یکبار امتحان کردهام. آن هم چند سال پیش وقتی تازه از جراحیِ خال زیر چشمم برگشته بودیم و مادرم به خاله گفته بود کنار قنادی نگه دارد. بعد هم همانجا توی ماشین شیرینی پر از خامه شکلاتی را در دهان گذاشتم و طعمش برایم ماندگار شد.
بعد از پشت میز بلند شدم و به دیگر همگروهیهایم (که نمیدانم دقیقا همکلاسیام بودند، دوستانم یا افراد دیگر) پیوستم. انگار از میان جمع، یاکیده به من - فقط به من- اجازه داده بود تا او را پدر صدا کنم! این بود که به نفر کناریام با صدای آهسته گفتم: او بابا لنگ دراز من است. و به عصایی که در دست یاکیده بود اشاره کردم. بعدش با خنده گفتم: البته مثل بابالنگ دراز بلند نیست.
از آنجا با همان بچهها سوار یک مینیبوس شدیم. یاکیده و نعمیه نظامدوست و ... رفته بودند. لحظهای رسید که فقط من و یک نفر دیگر داخل مینیبوس بودیم. همان لحظه نظامدوست در یک پیامرسان برایمان پیامی فرستاد. میخواست به سوالات درسی پاسخ دهیم. یک کتاب برابرم باز بود و میدانستم قرار است تمرینهای آن درس را مرور کنیم. اول نمیخواستم جواب بدهم. چون بقیه کنارم نبودند. اما جواب دادم و او از پشت خط گفت: اِ یاسمن آنلاین است و انگار باز هم صدای یاکیده بود که از آن سوی خط میآمد و چیزی میگفت...
دنبال ادامه خواب هستید؟ متاسفم. همینجا بود که از خواب بیدار شدم.
فقط دوست دارم در پایان، شما را به تماشای قسمتی از انیمیشن بابالنگدراز دعوت کنم: دیالوگ کیکاووس یاکیده در قسمت آخر بابالنگدراز