دیشب،"با من مشورت کن" اینجا بود.آمده بود تا کمی با یکدیگر حرف بزنیم و به راه حل های تازه تری برسیم.
نیازی نبود که برای او توضیح دهم چقدر از زندگی در تهران کلافه ام.او در جریان همه چیز هست و همین هم کار مرا راحت تر می کند.چون گاهی حتی از تکرار گلایه هایم هم خسته ام.
"با من مشورت کن" هنوز لباس از تن درنیاورده،همانطور سرپا گفت: می دانی که هنوز زمان رفتن تو از تهران فرا نرسیده.تو رویاهای قشنگی داری.جهان تو زیباست من همه ی این ها را می دانم یاسمن.اما واقعیت را بپذیر.تو برای کندن از تهران و سکونت در شهری کوچک آماده نیستی.
از درگاه اتاق به داخل آمد و کت چهارخانه اش را از تن درآورد و روی یک صندلی نشست.
- : یاسمن هرگز به برخی نکات مثبت زندگی ات در تهران فکر کرده ای؟
- :بله.
اما او گمان می کرد آن قدرها هم خوب فکر نکرده ام و جنبه های مثبتش را به درستی ندیده ام. و اینطور شد که صحبتش را با یادآوری نکات مثبت زندگی در تهران،ادامه داد:
فرض کن که تو متولد یکی از همان روستاهای خوش آب و هوای ایران بودی.هر سال که بزرگتر میشدی رویای سفر به شهر هم برایت پررنگ تر میشد.کدام روستایی ست که دلش نخواهد روزی برای یک سفر کوتاه هم که شده به شهر برود؟تصور کن روستایی که در آن زندگی می کردی دبیرستان نداشت. شاید مجبور میشدی از ادامه دادن تحصیل صرف نظر کنی. فکر کن دبیرستان هم می رفتی. حال برای ورود به دانشگاه با شرایط دشواری رو به رو بودی. شاید خانواده ات ترجیح می دادند تو در روستا بمانی و کارهای دیگری را تجربه کنی تا آنکه در دانشگاه قبول شوی و راهی شهر شوی. احتمالا با زندگی در روستا باید زودتر از این ها ازدواج می کردی و کارهای خانه به اندازه ی کافی مشغولت می کرد. روزی می رسید که دلت می خواست مثل شهری ها یک کتابفروشی شیک و بزرگ در نزدیکی خانه ات باشد و قدم زدن در میان قفسه های کتاب را تجربه کنی. یا دلت می خواست یک کتابخانه ی درست و حسابی در روستایتان باشد با کتاب هایی بسیار زیاد. ممکن بود دلت بخواهد مثل بچه شهری ها در یک آموزشگاه زبان ثبت نام کنی.تو دلت برای خیلی چیزها لک می زد و شاید آن روز آرزو می کردی روزی در شهر زندگی کنی.
تازه این ها چیزهای کوچکی ست که برایت مثال زدم.
آن روز که از شدت درد آپاندیس به خود می پیچیدی را یادت هست؟خیلی راحت به درمانگاه نزدیک خانه تان رفتید و بعد هم به بیمارستانی که چندان دور نبود و عملت انجام شد.حالا اگر در یک روستا بودی چقدر زمان می برد تا به بیمارستان شهر برسی؟
تو حتما در مطب دکترها مسافرینی را دیده ای که از راه دور فقط برای ویزیت شدن به اینجا می آیند و فکر کن به اینکه شخص بیمار باید دوری راه را هم تحمل کند و البته اقامت یکی دو روزه در یکی از مسافرخانه های تهران را.
هرگز به این ها فکر کرده بودی؟
"با من مشورت کن" همیشه خوب حرف می زد. حرف های خوبی هم می زد. او همیشه جنبه های مثبت یک موضوع را از زاویه ای که من مایل به تماشایش نبودم می دید و حضور او در این روزهای زندگی ام غنیمت ست.
گفتم:درست می گویی.همه ی حرف هایت درست است.
سپس دوباره از صندلی بلند شد و کتش را پوشید و گفت: از آینده چیز زیادی نمی دانیم.همه چیز در حد حدس و گمان است و آرزو.اما تا روزی که قرار است در این شهر بزرگ زندگی کنی قدردان زندگی ات در اینجا باش. از امکاناتی که در اختیار توست و آرزوی خیلی هاست استفاده کن. با این کار به خداوند نشان بده که سپاسگزارش هستی.آن وقت روزی می رسد که حس کنی می توانی راهی جایی دیگر شوی.آن روز حتی می توانی برای مردمان آن شهر جدید هم انسان مفیدتری باشی.
او به سمت در راهی شد و کفش هایش را پوشید.
قبل از آنکه از پله ها پایین رود گفتم: خیلی ممنونم که هستی و هر زمان که به حرف زدن با تو نیازمند باشم خودت را می رسانی.
کلاهش را به نشانه ی احترام از سر برداشت و لبخندی زد و گفت: من همیشه در قبال تو مسئولم.
و رفت.