مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۷ مطلب با موضوع «با من مشورت کن و مستر جونز» ثبت شده است

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۱۸ ب.ظ

در رویا

مستر جونز پس از مدت‌ها دوباره پشت پیانو نشسته بود و زیر نور کم‌جانِ شمع‌های روشن تالار، قطعه The Rain۱ را می‌نواخت.

من آن را از بالای پله‌ها می‌شنیدم و فکر می‌کردم: 《 چه اهمیت دارد گاه اگر می‌رویند قارچ‌های غربت؟》۲

 

۱. The Rain اثری است از Ryan Stewart در آلبومی به نامِ " در رویا ... " . برای شنیدن آن، به این پیوند رفته و دهمین قطعه را بشنوید.

۲.از سهراب سپهری

۳۱ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۱۸
یاس گل
يكشنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۱، ۰۶:۱۱ ب.ظ

از واقعیت، از خیال

از واقعیت

امروز رفته بودم کتابخانه تا معنی برخی اصطلاحات را از روی فرهنگ کنایه‌ها یادداشت کنم. یکی از هم‌کلاسی‌ها را دیدم. آمد روی صندلی کناری‌ام نشست و از اضطراب اینکه هنوز پروپوزالش را ننوشته برایم گفت. بعد رفتم و اشکالاتم را از استاد راهنمایم پرسیدم. در جلسه دفاع یک دانشجو هم شرکت کردیم. وقتی به خانه برگشتم خوب که فکر کردم دیدم این خود پایان‌نامه نیست که آدم را اذیت می‌کند. اشکال، ابهام یا سوالاتی که در طول مسیر برایم ایجاد می‌شود هم آزاردهنده نیست. گمان می‌کنم حتی با حجم کار و تعداد داستان‌ها هم مشکلی ندارم، چیزی که به من استرس می‌دهد یا مرا دچار اضطراب می‌کند این است که: کی دفاع می‌کنم؟

این سوال سم است، آفت است. نمی‌گذارد از مسیر لذت ببری. تو را درگیر فکر کردن به نقطه پایان می‌کند.

به بیشتر دوستان یا اطرافیانم که نگاه می‌کنم می‌بینم هرکدامشان 2تا4ترم از شروع تقویمی کارشان گذشته بود که دفاع کردند. نمی گویم اینکه پایان نامه نویسی کش پیدا کند خوب است. اما بالاخره هرکس مسئله ای مشکلی داشته که کارش طول کشیده است. راستش می خواهم فکرم را کمی آزاد کنم. می خواهم خودم را از شر فکر کردن به تاریخ دفاع رها کنم و کار نداشته باشم که چه کسی جلوتر از من یا عقب تر از من است. اجازه بدهم با این داستان ها زندگی کنم. من دلم می‌خواهد آسوده‌خاطر پیش بروم.

 

از خیال

دیشب وقتی با من مشورت کن را فراخوانده بودم فکر کردم بد نیست که مستر جونز را هم دعوت کنم تا با هم آشنا شوند. با من مشورت کن نه تنها از ملاقات با مستر جونز خوشحال شد بلکه گفت اصلا فکرش را نمی کرده که از همنشینی با او تا این اندازه لذت ببرد. آن ها دیشب حرفی زدند که باعث شد کمی بغضم بگیرد. گفتند: تو هرچقدر هم که بزرگ شوی ما همیشه همین جا در دنیای خیال انگیزی که خودت ساخته ای هستیم، حتی اگر روزی مشغله های زندگی ات باعث شود فراموشمان کنی یا دیگر به ما فکر نکنی، حتی اگر حس کنی دورت آنقدر شلوغ است که دیگر نیازی به حضور ما نیست. ما همیشه همین جا در همین عمارت به یاد تو هستیم و تا ابد از اینکه به ما اجازه دادی تا در دنیای خیال انگیز تو زندگی کنیم از تو ممنونیم.

حرف هایشان مرا یاد پیترپن و وندی انداخت... و این حرف ها فقط در صورتی شما را یاد این دو می اندازند که پیترپن جیمز بری را خوانده باشید.

کاش نقاش بودم و می توانستم در نقاشی هایم آن دو را به تصویر بکشم و به دیگران بگویم این دو چه شکلی اند. حیف که نقاش نیستم و فقط می توانم در نوشته هایم آن ها را به شما معرفی کنم.

در پایان مستر جونز قطعه ای از شوپن را نواخت که عاشقش هستم و پس از آن هم دیگر خوابم برد.

اگر دوست داشتید این قطعه را بشنوید کلیک کنید‌.

 

۴ نظر ۰۷ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۱۱
یاس گل
چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۲۵ ب.ظ

با من مشورت کن/شاد باش و شادی کن

دیشب از او خواستم اینجا کنار من باشد و او مثل همیشه در چشم بر هم زدنی روبروی من بود.

شب بود و از او جز سایه ی تیره ای دیده نمی شد.نمی دانستم این بار چه پوشیده است.هرچند که معمولا همان کت چهارخانه تنش است و کلاه فلت بر سرش.

گفتم:من این روزها خیلی به حرف هایت نیاز دارم.تو چرا نیستی؟چرا کمتر سر می زنی؟

- : چون تو کمتر صدایم می کنی.

- : حالا که آمدی حرف بزن.امید بده.راهنمایی ام کن،مثل همیشه.تو همه چیز را می دانی...

او فکر کرد و فکر کرد اما حرفی برای گفتن نداشت.از او خواهش کردم،فایده ای نداشت.

و من خسته تر از آن بودم که چشم هایم را باز نگه دارم و به خواب نروم...

 

***

 

صبح زود بود که چشم هایم را باز کردم و دیدم او هنوز همانجا نشسته است.

لبخند زد و  بدون سلام و صبح بخیر گفت: راستش تو نباید احساس شکست کنی.نباید تصور کنی که بازنده ی این بازی بوده ای.تو بازی را برده ای یاسمن.متوجه ای؟تو نجات یافته ای،از انتظارها از بغض ها از تردیدها از بسیاری از اتفاق هایی که ممکن بود سرت بیاید و نیامد.تو حقیقت را نمی دانی اما مطمئنم یک روز می فهمی،یک روز خدا به تو نشان می دهد که اگر آنطور که تو می خواستی می شد کامت تا چه اندازه تلخ می شد.آن روز تو با تمام وجود از خدا تشکر می کنی که نگذاشت چنین اتفاقی بیفتد.اصلا از همین حالا از او تشکر کن.هر روزت را جشن بگیر دختر،تو رها شده ای.

سپس از جا بلند شد و سمت در رفت و قبل رفتن گفت:شاد باش و شادی کن...

۰ نظر ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۲۵
یاس گل
يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۱۴ ب.ظ

با من مشورت کن/بازی دادن

خودم را روی صندلی انداختم و سرم را رو به سقف گرفتم و با خوشحالی گفتم:وای که چقدر حالم بهتر است.

با من مشورت کن در حالی که با حرص و خشم چانه ی مربعی اش را می مالید،گفت:که اینطور!پس می خواهی چنین کاری کنی.

نگاهش کردم و گفتم:بله.دقیقا می خواهم همین کار را کنم.

خنده ی تمسخر آمیز و کوتاهی کرد و گفت: عمرا بتوانی. (کلمه ی عمرا را بسیار محکم ادا کرد.)

از روی صندلی برخاستم و به همان محکمی پاسخ دادم:می توانم،خوب هم می توانم.

چشم هایش را ریز کرد و گفت:فقط یک درصد احتمال بده او راستش را می گوید.اصلا فکر کن مشکلی دارد که اینطور رفتار می کند.

-مگر قرار است چه کار کنم؟فقط می خواهم مثل خودش با او رفتار کنم.

انگشت اشاره اش را تکان داد و گفت: نه نه نه.تو این را نگفتی.گفتی می خواهی بازی اش دهی.من دقیقا شنیدم که همین کلمه را گفتی،بازی.

دست به سینه ایستادم و گفتم:اصلا من چرا دارم با تو بحث می کنم؟

برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی نگاهش را به من دوخت و سپس گفت:دقیقا من هم دارم به همین موضوع فکر می کنم. و به سمت در رفت و قبل از اینکه پشت سرش در را کامل ببندد سرش را داخل آورد و گفت:تو نمی توانی.

و در را بست.

با صدای بلند گفتم:خواهیم دید.

و او با صدایی رساتر فریاد زد:بار بعد که خواستی برای چنین مزخرفاتی مرا دعوت کنی،نگاهی به آینه بیانداز تا با خودت رو به رو شوی و بفهمی آدم این کارها نیستی.

یک نفس عمیق کشیدم و دوباره روی صندلی نشستم و به آرامی با خود گفتم:حتی فقط برای مدت کوتاهی هم که شده باید امتحان کنم و بفهمم بازی دادن آدم ها چه شکلی است.

و فقط چند دقیقه پس از این ماجرا بود که یادم آمد حتی اگر بخواهم هم نمی توانم.

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی،کم خویش گیر و رستی

 

+قولای تو ریسکن - امیر تاجیک

+اینجا دیگه جای تو نیست - محسن یگانه

۱ نظر ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۱۴
یاس گل
شنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۱۹ ق.ظ

با من مشورت کن/دوست داشتن عمیق

چراغ خواب روشن است و او روی صندلی چوبیِ کنار پنجره نشسته است.با همان کت و شلوار شسته رفته ی همیشگی.

می گوید:می دانی که دوست داشتن انواعی دارد.اما یکی از زیباترین و خالصانه ترین نوع دوست داشتن ها،آن است که وقتی یقین داری به او نمی رسی، صمیمانه و از ته قلب برایش آرزوی یک زندگی خوب و خوش و عاشقانه کنی.بی آنکه خودش بداند شبی به پهنای صورت اشک بریزی و از خدا برای آینده و زندگی اش طلب خیر کنی.

بدون آنکه اصراری به روشن کردن چراغ اتاق و جایگزینی اش با نور ضعیف چراغ خواب داشته باشم،در همان فضای نیمه تاریک می گویم:عشق چطور؟یعنی عشق از این همه زیباتر است؟

- : همین دعای خالصانه هم جلوه ای از عشق است یاسمن.ما فقط داریم با کلمات بازی می کنیم.

به نیمه ی روشن صورتش نگاه می کنم و می پرسم:تو هیچ وقت کسی را اینطور دوست داشته ای؟

لبخند می زند و می گوید : از من می پرسی؟این ها را تو می دانی.من آفریده ی ذهن توام!

بلند می شوم و به طرف چراغ خواب می روم.خاموشش می کنم و به سایه ای که روی صندلی نشسته است می گویم:درست است.گاهی فراموش می کنم تو فقط توی خیال من هستی،اینجا؛توی سرم...

و دوباره به تخت خواب برمی گردم و ملحفه را روی سرم می کشم و می خوابم.

۳ نظر ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۱۹
یاس گل
پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ق.ظ

با من مشورت کن/مبارزه با کمال گرایی

"با من مشورت کن" پس از مدت ها دوباره به دیدنم آمده بود.به محض ورود،کلاه جدیدش را از سر برداشت و در را پشت سرش بست.کلاه فلت به هرکسی نمی آید اما به نظر من به او می آمد.
دست هایش را شست و با دستمال پارچه ای اش خشک کرد.سپس دعوتش کردم به آشپزخانه.در کمال آرامش،پشت میز نشست و یک فنجان چای و چیزکیک خورد و بعد به اتاقم آمد.
نگاهی به اتاق انداخت تا ببیند در این مدت چه چیزی تغییر کرده.متوجه تغویض پرده ها شد.بعد به سمت کتابخانه رفت و دستش را به سمت یکی از کتاب ها دراز کرد.
- :می بینم که داری موهبت کامل نبودن را می خوانی!

در جواب او گفتم: چون دیگر از کمال گرایی خسته ام.البته بعد از تماشای آن ویدئوی چند دقیقه ایِ مجتبی شکوری بود که به سراغ این کتاب رفتم.
چیزی نپرسید انگار می دانست از کدام ویدئو حرف می زنم.کتاب را سر جایش گذاشت و گفت:که از کمال گرایی خسته ای!
این طور سوال پرسیدنش شبیه انکار حرف من یا زیر سوال بردن آن بود.اما من واقعا خسته بودم.از چه؟از اینکه در تمام این سال ها هزار هزار آرزوی دور و دراز برای خودم چیده بودم و مایل به کسب خیلی چیزها بودم.چیزهایی که گاهی حتی رمق تلاش کردنشان را هم نداشتم.

گفتم: دارم می فهمم زیاده خواهی چیز خوبی نیست.اینکه بخواهی در همه چیز بهترین باشی و کلی مهارت بلد باشی.اینکه هیچ وقت از آنچه که هستی راضی نباشی.این اصلا خوب نیست.
از موضع انکار خارج شد و دستش را به چانه اش کشید و گفت:متوجه ام.

قطعا این موضوع را فقط برای شنیدن یک "متوجه ام" ساده مطرح نکرده بودم.منتظر بودم تا بیشتر حرف بزند.

بعد از کمی سکوت گفت:تا قبل از ورود به شبکه های اجتماعی اوضاع این طور نبود.اگر تا قبل از ورود به آن ها،خودمان را با یکی دو نفر در محیط اطرافمان مقایسه می کردیم بعد از ورود به آن،خودمان را با تعداد افراد بیشتری قیاس کردیم.با افرادی که هر روز در حال نمایش جنبه ای از زندگی شان هستند و انگار یکی از مهم ترین وظایف شان این است که گزارش روزانه ای از عملکرد،عقاید و افکارشان ارائه دهند.میزان رضایت ما از خودمان هر روز کمتر می شود و مدام از خودمان می پرسیم که ...

اینجا بود که دیگر وسط حرفش پریدم و گفتم : که چرا من از همه ی این آدم ها عقب تر هستم!

لبخند موقری روی لبش نقش بست و گفت: دقیقا. یا مثلا از خودمان می پرسیم چرا من مثل فلانی سراغ یاد گرفتن فلان مهارت نرفته ام.چرا من این طور پیش نرفتم و آن کار را نکردم و ... .

با ناراحتی گفتم:بدترین قسمتش این جاست که ته تمام این مقایسه کردن ها ختم می شود به درجا زدن و احساس بی فایده بودن آن هم در جامعه ای که این همه هنرمند و انسان موفق در خودش دارد!

با انگشتِ اشاره به ساعتش ضربه ی آرامی زد و گفت: چرا حضورت را در آنجا کمتر نمی کنی؟

- : اتفاقا همین قصد را دارم.دیروز فقط 19 دقیقه در اینستاگرام بودم.

چهره اش باز شد و با خوشحالی گفت:عالی است یاسمن.عالی است.آفرین.

کم کم به سمت در رفت و کلاهش را دوباره روی سر گذاشت.

در را برایش باز کردم و گفتم:همیشه خیلی زود از پیش ما می روی.

دوباره همان لبخند روی لبش آمد و گفت:من هر بار به اندازه ی نیازت اینجا هستم.پس اگر الان دارم می روم معنی اش این است که تو بیش از این به حضور من نیاز نداری.البته حس می کنم خیلی زود هم دیگر را دوباره خواهیم دید.

قبل از خداحافظی یک جمله ی دیگر هم گفت و رفت.او گفت:احساس می کنم آرام آرام داری بزرگ می شوی یاسمن.خودت این طور فکر نمی کنی؟

۲ نظر ۱۲ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۲۷
یاس گل
يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۱۸ ب.ظ

با من مشورت کن/زندگی در تهران

دیشب،"با من مشورت کن" اینجا بود.آمده بود تا کمی با یکدیگر حرف بزنیم و به راه حل های تازه تری برسیم.

نیازی نبود که برای او توضیح دهم چقدر از زندگی در تهران کلافه ام.او در جریان همه چیز هست و همین هم کار مرا راحت تر می کند.چون گاهی حتی از تکرار گلایه هایم هم خسته ام.

"با من مشورت کن" هنوز لباس از تن درنیاورده،همانطور سرپا گفت: می دانی که هنوز زمان رفتن تو از تهران فرا نرسیده.تو رویاهای قشنگی داری.جهان تو زیباست من همه ی این ها را می دانم یاسمن.اما واقعیت را بپذیر.تو برای کندن از تهران و سکونت در شهری کوچک آماده نیستی.

از درگاه اتاق به داخل آمد و کت چهارخانه اش را از تن درآورد و روی یک صندلی نشست.

- : یاسمن هرگز به برخی نکات مثبت زندگی ات در تهران فکر کرده ای؟

- :بله.

اما او گمان می کرد آن قدرها هم خوب فکر نکرده ام و جنبه های مثبتش را به درستی ندیده ام. و اینطور شد که صحبتش را با یادآوری نکات مثبت زندگی در تهران،ادامه داد:

فرض کن که تو متولد یکی از همان روستاهای خوش آب و هوای ایران بودی.هر سال که بزرگتر میشدی رویای سفر به شهر هم برایت پررنگ تر میشد.کدام روستایی ست که دلش نخواهد روزی برای یک سفر کوتاه هم که شده به شهر برود؟تصور کن روستایی که در آن زندگی می کردی دبیرستان نداشت. شاید مجبور میشدی از ادامه دادن تحصیل صرف نظر کنی. فکر کن دبیرستان هم می رفتی. حال برای ورود به دانشگاه با شرایط دشواری رو به رو بودی. شاید خانواده ات ترجیح می دادند تو در روستا بمانی و کارهای دیگری را تجربه کنی تا آنکه در دانشگاه قبول شوی و راهی شهر شوی. احتمالا با زندگی در روستا باید زودتر از این ها ازدواج می کردی و کارهای خانه به اندازه ی کافی مشغولت می کرد. روزی می رسید که دلت می خواست مثل شهری ها یک کتابفروشی شیک و بزرگ در نزدیکی خانه ات باشد و قدم زدن در میان قفسه های کتاب را تجربه کنی. یا دلت می خواست یک کتابخانه ی درست و حسابی در روستایتان باشد با کتاب هایی بسیار زیاد. ممکن بود دلت بخواهد مثل بچه شهری ها در یک آموزشگاه زبان ثبت نام کنی.تو دلت برای خیلی چیزها لک می زد و شاید آن روز آرزو می کردی روزی در شهر زندگی کنی.

تازه این ها چیزهای کوچکی ست که برایت مثال زدم.

آن روز که از شدت درد آپاندیس به خود می پیچیدی را یادت هست؟خیلی راحت به درمانگاه نزدیک خانه تان رفتید و بعد هم به بیمارستانی که چندان دور نبود و عملت انجام شد.حالا اگر در یک روستا بودی چقدر زمان می برد تا به بیمارستان شهر برسی؟

تو حتما در مطب دکترها مسافرینی را دیده ای که از راه دور فقط برای ویزیت شدن به اینجا می آیند و فکر کن به اینکه شخص بیمار باید دوری راه را هم تحمل کند و البته اقامت یکی دو روزه در یکی از مسافرخانه های تهران را.

هرگز به این ها فکر کرده بودی؟

"با من مشورت کن" همیشه خوب حرف می زد. حرف های خوبی هم می زد. او همیشه جنبه های مثبت یک موضوع را از زاویه ای که من مایل به تماشایش نبودم می دید و حضور او در این روزهای زندگی ام غنیمت ست.

گفتم:درست می گویی.همه ی حرف هایت درست است.

سپس دوباره از صندلی بلند شد و کتش را پوشید و گفت: از آینده چیز زیادی نمی دانیم.همه چیز در حد حدس و گمان است و آرزو.اما تا روزی که قرار است در این شهر بزرگ زندگی کنی قدردان زندگی ات در اینجا باش. از امکاناتی که در اختیار توست و آرزوی خیلی هاست استفاده کن. با این کار به خداوند نشان بده که سپاسگزارش هستی.آن وقت روزی می رسد که حس کنی می توانی راهی جایی دیگر شوی.آن روز حتی می توانی برای مردمان آن شهر جدید هم انسان مفیدتری باشی.

او به سمت در راهی شد و کفش هایش را پوشید.

قبل از آنکه از پله ها پایین رود گفتم: خیلی ممنونم که هستی و هر زمان که به حرف زدن با تو نیازمند باشم خودت را می رسانی.

کلاهش را به نشانه ی احترام از سر برداشت و لبخندی زد و گفت: من همیشه در قبال تو مسئولم.

و رفت.

۴ نظر ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۸
یاس گل