به دانا_۶
دانا!
من برای نوشتن از تو کلمه کم نداشتم. دست و بالم همیشه پر از کلمه بود و از جیبهایم کلمه میچکید. که این تنها سرمایه زندگیام بود: کلمه و خیال.
خیال تو آن شبنم صبحگاهی بود که بر برگهای سوزنی و باریک مژگانم مینشست. خیال تو آن ابر بارور شمالی بود که کویر چشمان مرا تر میکرد.
من از تو میگریختم تا کلمات و خیال، بیش از این در راه تو مصروف نگردند. از تو میگریختم تا کلمات تنها در خزانه قلبم انبار شوند. و مبادامبادا که بر لب بیایند و اسرارم را هویدا کنند.
حالا خزانه چنان از واژگان آکنده است که دیوارهای آن طبله کرده و دیگر چیزی نمانده از در و دیوار برون بریزد.
به همین خاطر است که دوباره از تو مینویسم.
دوباره از تو...