مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲۶ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۳، ۰۳:۰۰ ب.ظ

به دانا_۶

دانا!

من برای نوشتن از تو کلمه کم نداشتم. دست و بالم همیشه پر از کلمه بود و از جیب‌هایم کلمه می‌چکید. که این تنها سرمایه زندگی‌ام بود: کلمه و خیال.

خیال تو آن شبنم صبحگاهی بود که بر برگ‌های سوزنی و باریک مژ‌گانم می‌نشست. خیال تو آن ابر بارور شمالی بود که کویر چشمان مرا تر می‌کرد.

من از تو می‌گریختم تا کلمات و خیال، بیش از این در راه تو مصروف نگردند. از تو می‌گریختم تا کلمات تنها در خزانه قلبم انبار شوند. و مبادا‌مبادا که بر لب بیایند و اسرارم را هویدا کنند.

حالا خزانه چنان از واژگان آکنده است که دیوارهای آن طبله کرده و دیگر چیزی نمانده از در و دیوار برون بریزد.

به همین خاطر است که دوباره از تو می‌نویسم.

دوباره از تو...

۱ نظر ۲۸ آبان ۰۳ ، ۱۵:۰۰
یاس گل
جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۰۲ ق.ظ

به شاعر-۴ (نامه پایانی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۰۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۰۷ ق.ظ

به شاعر-3

شاعر گرامی!

روز بخت من آن روز بود که برای خرید ِچند جلد کتابِ شعر به بهشت دوست‌داران کتاب رفته بودم.

آن روز نگاهم روی کتاب‌ها می‌لغزید و از عنوان‌ها می‌گذشت که ناگاه انگشت جادویی کتابفروشی در هوا چرخید و روی کتابی فرود آمد. نگاه من هم بال‌بال‌زنان به دنبال انگشت او بر همان کتاب نشست. نام شما بر جلد آن می‌درخشید.

کتاب را گشودم و از لابه‌لای غزل‌ها بلیتی طلایی دست من افتاد. بلیت را کف دستم پنهان کردم و از اولین خروجی به بیرون شتافتم تا پشت ستونی -دور از چشم آدم‌ها- بر آن نگاه بیندازم. رویش نوشته‌‌ بود: به مقصد ماه، و روبه‌روی نام راننده، اسم کوچک شما درج شده بود.

از همان روز و همان‌جا دانستم با غزل‌های شما می‌توان از جاده‌های پرستاره شب عبور کرد. با شما می‌توان به امواج پرحرارت خورشید رسید. با شما می‌توان نه در زمین که در آسمان‌ها سکونت کرد. در خواب‌ها، در رویاها، در سرزمین شعر.

فقط به من بگویید در کدامین ساعت، روی نیمکت‌ کدام ایستگاه باید به انتظار رسیدن اتوبوستان نشست.

اینجا روی بلیت کاغذی من چیزی ننوشته‌ است...

 

 

۲۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۰۷
یاس گل
سه شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۰۰ ب.ظ

به شاعر-2

شاعر گرامی!

شعرهایتان کبوتری است در دستم که می‌ترسم پروازشان دهم.

از آن رو که مبادا در حبس و حصار کبوتربازان گرفتار شود.

یا در تیررس شکارچیان قرار گرفته، دست به تفنگشان کند و -خدای نکرده- به سوی کلماتتان شلیک کنند.

شعرهایتان پرنده‌ای است که خوش دارم تنها از دست‌های خودم دانه برچیند.

باید مرا ببخشید که این‌گونه به پرندگانِ نغمه‌خوانِ شما دل بسته‌ام‌.

 

 

۲۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۰۰
یاس گل
سه شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۴۱ ق.ظ

به شاعر-1

شاعر گرامی!

من تشنه نبودم که از چشمه‌سار غزل‌های شما آب نوشیدم! این چشمه‌سار زلال شما بود که هر رهگذری را به سوی خود فرامی‌خواند.

پس روزی شبیه سایر رهگذران بر تخته‌سنگی تکیه زدم، دست‌ها کاسه کردم و در آب فرو بردم تا بیتی از آن بیاشامم.

دست‌های من کوچک بود. بیت‌ها در آن می‌شکست و مصرع‌ها از آن فرو می‌ریخت. پس پیاله آوردم و غزل‌غزل از آب چشمه نوشیدم.

و از آن روز به بعد هرچه شعر و غزل در جام بلورین خود می‌ریزم، هنوز تشنه‌ام.

 

من تشنه نبودم!

چشمه‌سار شما زلال بود که مرا به جرعه‌نوشیِ از خود فرامی‌خواند.

 

 

۲۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۴۱
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۳۸ ب.ظ

از پروفسور ادوارد پروم به اِیمی

منصفانه نیست که نسبت به مرگ احساس غم و ترس داشته باشیم. ذهن انسان هرگز نمی‌تونه ابدیت رو درک کنه. ما حتی نمی‌تونیم عشق رو به درستی درک کنیم. نمی خوام گریه کنی. پشت هرچیزی منطقی هست.
من فکر می کنم در لحظه تولد، همه ما موهبت نامیرایی رو داریم. حتما می پرسی پس چرا می میریم؟! چون در طول حیاتمون ما یک اشتباه مرتکب می‌شیم. فقط یکی. و این اشتباه موهبت حیات جاودان رو از ما می‌گیره...
من فهمیدم اشتباه من چی بود. همه این فرصت رو پیدا نمی کنن ولی من کردم‌.
اشتباه من این بود که تو رو زودتر ندیدم و وقت بیشتری با تو سپری نکردم. به نظرم همین دلیل کافیه که موهبت زندگی جاودان ازم گرفته بشه.
ولی به لطف تو عزیزم این سه ماه گذشته برام خیلی زیبا بودن.
دارم دنبال یه پایان مناسب می گردم ولی تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که بگم : عاشقتم.

فیلم سینمایی مکاتبه

۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۳۸
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۴۳ ب.ظ

از اِیمی به پروفسور ادوارد پروم

جادوگر عزیزم!
وقتی داشتی این نامه‌ها رو می نوشتی و ویدئوها رو ضبط می‌کردی می‌دونستی که یه جوری به دستم می‌رسن و من می‌بینمشون اما من الان می‌دونم که تو هرگز پیام‌های من رو دریافت نمی‌کنی ولی به هر حال تلاشم رو می‌کنم.
تا وقتی تو اینجا بودی کهکشانِ زندگی من تا حدودی منسجم بود ولی الان داره از هم می‌پاشه و نمی‌تونم جلوش رو بگیرم.

 

 فیلم سینمایی مکاتبه

 

۲۸ دی ۰۱ ، ۱۳:۴۳
یاس گل
دوشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ب.ظ

به دانا-۵

دانا!

داشتم دنبال درخت سیب می‌گشتم که آن‌ها به جای درخت،تو را نشانم دادند.
دست‌های تو پر بود از سیب‌های قرمز آبدار‌ و دامن من برای جمع کردن آن همه سیب، کوچک بود.
از روی اشتیاق تا خانه دویدم تا سبد بیاورم، تا سیب‌های بیشتری از شاخساران دستِ تو برچینم‌.
اما راه دور بود. راه دور بود و سال‌های زیادی تا دوباره رسیدنم به تو فاصله بود‌. به اندازه‌ی یک "کودکی‌‌ تا جوانی‌". (مگر من از کودکی می‌شناختمت؟)

پس از سال‌ها، با سبدی بزرگ به قصد چیدن سیب‌ها به سمت تو برگشتم، اما، دیگر سیبی به شاخه نمانده بود.

دست‌های تو خالی بود.

دانا!

سیب‌ها را به که بخشیدی؟

 

کاش دنبال آوردن سبد نمی‌رفتم.

۲ نظر ۱۹ دی ۰۱ ، ۱۸:۰۹
یاس گل
پنجشنبه, ۱ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۰۲ ب.ظ

به دانا-4

دانا!

شبی یکی از ستاره های کوچک و دور آسمان، خیال کرد تصویر خود را در شبِ چشمانِ یک نفر دیده است.

ستاره هر شب از آن بالا، عبورِ رهگذر را انتظار می کشید و رهگذر هم هرچند شب یک بار از همان مسیر همیشگی عبور می کرد و به آسمان می نگریست. اما مقصود او از نگاه کردن به آسمان، دیدن آن ستاره نبود و ستاره این را نمی دانست.

دانا!

ستاره پس از گذشت چندماه، از این دوری خسته شد. فکر کرد چرا از این پس در شبِ چشمان رهگذر زندگی نکند؟ پس سوار بر یک ستاره دنباله دار، از آسمان فرود آمد و در همان مسیر همیشگی منتظر رهگذر ماند. رهگذر آمد و مثل هر شب به آسمان نگاه کرد اما متوجه جای خالی آن ستاره در آسمان نشد.

ستاره کوچک‌تر و کم نورتر از آن بود که با تابشش رهگذر را متوجه حضور خود کند. پس دنبال او راه افتاد و وقتی او برای خواب به رخت خواب می رفت آرام در چشم راست او خزید و در شبِ چشمانش سوخت و خاموش شد.

از فردای آن روز یک خال سیاه کوچک در چشم راست مرد افتاده بود که تا پیش از آن کسی هرگز آن خال را در چشمانش ندیده بود.

دانا!

کاش می توانستم به چشمان سیاه تو نگاه کنم و ببینم در شبِ چشمانت جای یک ستاره کوچک و کم نور خالی نیست؟ 

 

 

+ برشی از قطعه "نفس بکش" امین بانی

 

۰ نظر ۰۱ دی ۰۱ ، ۲۰:۰۲
یاس گل
جمعه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۰ ق.ظ

به دانا-3

دانا!

در افسانه ها آمده است که وقتی دیو خشکسالی تمام جهان را در بر گرفته بود،یک روستا از هجوم او دور ماند.آن روستا چاهی داشت و آن چاه مقدس بود و همیشه پر از آب.

می گفتند چاه از گریه های شبانه ی دختری پر است که هرگز در تاریکی شب دیده نمی شود اما هرکه هست و هرکجا که هست برکتی است برای روستا و اهالی آنجا هر شب برایش دعا می خواندند.

تا اینکه یک شب گریه های دختر هم قطع شد و خشکسالی،روستا را در بر گرفت.

دانا!

تو در میان انبوهی از آدم ها گم شده ای،در میان انبوهی از پیوندها مدفون شده ای.

میان این همه آدم چطور نفس می کشی؟

دیشب ابراهیم با تبر بازگشته بود.

برای شکستن بت جدید زندگی ام آمده بود،برای شکستن تو.

و من هیچ مانعش نشدم چون حقیقتی تازه درباره ات عیان شده بود.

باید تو را به آدم ها بسپارم عزیز،به دریای عظیمی که در حال غرق شدن در آن هستی.

من هم دوباره با قایق کوچکم به ساحل برمی گردم.

می دانی؟باید زودتر نزد مردم روستا برگردم.

آخر چاه خیلی وقت است که از گریه های من خالی است...

 

خداحافظ دانا

خداحافظ

۰ نظر ۲۸ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۰
یاس گل