دانا!
تالار آینه_ آنگونه که از نامش برمیآید_ پر از آینه بود. اما نه آینههایی صادق و راستگو. آینههای فریبکار، دروغگو!
در برابر هر کدامشان که میایستادم چشم و ابروی دیگری میدیدم، لب و دهانی دیگر، قد و قامتی بلندتر.
دخترانِ توی آینه شبیهِ من نبودند. من توی آینهها نبودم. پس من کجا بودم؟ پشت کدام دیوار؟
حس کردم دیگر نام خودم را هم به خاطر نمیآرم. به آینهها گفتم: نامم را گم کردهام.
هر یک پاسخی غریب تحویل من دادند. مرا به نامهایی خواندند که برایم آشنا نبود.
یکی از آینهها دهان باز کرد و گفت: اینجا کسی چهرهی تو را نشان نخواهد داد. تالار آینهی ذهن او از تصویر تو خالیست.
از تالار بیرون آمدم.
به جستجوی خودم راه افتادم.
آخرین بار کی، کجا خودم را دیدم؟
راستی تو مرا جایی اینطرفها ندیدهای دانا؟
دانا!
تو آن حلوای قندی، آن شهد شکرینی که در یک میهمانی، یک میهمانی بزرگ میان حاضران تقسیم میشوی و من میدانم که از تو سهم زیادی نخواهم داشت.
میدانم که نگاهت، لبخندت، توجهت، محبتت همیشه و هر بار بیش از آنکه به من برسد، سهم این و آن خواهد شد.
من از تو تنها میتوانم عبور کنم. من ساکن این ایستگاه نمیشوم. این ایستگاه مقصد پایانیام نخواهد شد. شبیه مسافری هستم که به عمد دو سالِ مدام از کنار ایستگاه تکراریات میگذرد و وانمود میکند که راه را گم کرده است.
من راه گم نکردهام. فقط دلم هوای چند لحظه نشستن و آرام گرفتن در این حوالی را دارد.
دانا!
من برای نوشتن از تو کلمه کم نداشتم. دست و بالم همیشه پر از کلمه بود و از جیبهایم کلمه میچکید. که این تنها سرمایه زندگیام بود: کلمه و خیال.
خیال تو آن شبنم صبحگاهی بود که بر برگهای سوزنی و باریک مژگانم مینشست. خیال تو آن ابر بارور شمالی بود که کویر چشمان مرا تر میکرد.
من از تو میگریختم تا کلمات و خیال، بیش از این در راه تو مصروف نگردند. از تو میگریختم تا کلمات تنها در خزانه قلبم انبار شوند. و مبادامبادا که بر لب بیایند و اسرارم را هویدا کنند.
حالا خزانه چنان از واژگان آکنده است که دیوارهای آن طبله کرده و دیگر چیزی نمانده از در و دیوار برون بریزد.
به همین خاطر است که دوباره از تو مینویسم.
دوباره از تو...
شاعر گرامی!
روز بخت من آن روز بود که برای خرید ِچند جلد کتابِ شعر به بهشت دوستداران کتاب رفته بودم.
آن روز نگاهم روی کتابها میلغزید و از عنوانها میگذشت که ناگاه انگشت جادویی کتابفروشی در هوا چرخید و روی کتابی فرود آمد. نگاه من هم بالبالزنان به دنبال انگشت او بر همان کتاب نشست. نام شما بر جلد آن میدرخشید.
کتاب را گشودم و از لابهلای غزلها بلیتی طلایی دست من افتاد. بلیت را کف دستم پنهان کردم و از اولین خروجی به بیرون شتافتم تا پشت ستونی -دور از چشم آدمها- بر آن نگاه بیندازم. رویش نوشته بود: به مقصد ماه، و روبهروی نام راننده، اسم کوچک شما درج شده بود.
از همان روز و همانجا دانستم با غزلهای شما میتوان از جادههای پرستاره شب عبور کرد. با شما میتوان به امواج پرحرارت خورشید رسید. با شما میتوان نه در زمین که در آسمانها سکونت کرد. در خوابها، در رویاها، در سرزمین شعر.
فقط به من بگویید در کدامین ساعت، روی نیمکت کدام ایستگاه باید به انتظار رسیدن اتوبوستان نشست.
اینجا روی بلیت کاغذی من چیزی ننوشته است...
شاعر گرامی!
شعرهایتان کبوتری است در دستم که میترسم پروازشان دهم.
از آن رو که مبادا در حبس و حصار کبوتربازان گرفتار شود.
یا در تیررس شکارچیان قرار گرفته، دست به تفنگشان کند و -خدای نکرده- به سوی کلماتتان شلیک کنند.
شعرهایتان پرندهای است که خوش دارم تنها از دستهای خودم دانه برچیند.
باید مرا ببخشید که اینگونه به پرندگانِ نغمهخوانِ شما دل بستهام.
شاعر گرامی!
من تشنه نبودم که از چشمهسار غزلهای شما آب نوشیدم! این چشمهسار زلال شما بود که هر رهگذری را به سوی خود فرامیخواند.
پس روزی شبیه سایر رهگذران بر تختهسنگی تکیه زدم، دستها کاسه کردم و در آب فرو بردم تا بیتی از آن بیاشامم.
دستهای من کوچک بود. بیتها در آن میشکست و مصرعها از آن فرو میریخت. پس پیاله آوردم و غزلغزل از آب چشمه نوشیدم.
و از آن روز به بعد هرچه شعر و غزل در جام بلورین خود میریزم، هنوز تشنهام.
من تشنه نبودم!
چشمهسار شما زلال بود که مرا به جرعهنوشیِ از خود فرامیخواند.
منصفانه نیست که نسبت به مرگ احساس غم و ترس داشته باشیم. ذهن انسان هرگز نمیتونه ابدیت رو درک کنه. ما حتی نمیتونیم عشق رو به درستی درک کنیم. نمی خوام گریه کنی. پشت هرچیزی منطقی هست.
من فکر می کنم در لحظه تولد، همه ما موهبت نامیرایی رو داریم. حتما می پرسی پس چرا می میریم؟! چون در طول حیاتمون ما یک اشتباه مرتکب میشیم. فقط یکی. و این اشتباه موهبت حیات جاودان رو از ما میگیره...
من فهمیدم اشتباه من چی بود. همه این فرصت رو پیدا نمی کنن ولی من کردم.
اشتباه من این بود که تو رو زودتر ندیدم و وقت بیشتری با تو سپری نکردم. به نظرم همین دلیل کافیه که موهبت زندگی جاودان ازم گرفته بشه.
ولی به لطف تو عزیزم این سه ماه گذشته برام خیلی زیبا بودن.
دارم دنبال یه پایان مناسب می گردم ولی تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که بگم : عاشقتم.
فیلم سینمایی مکاتبه
جادوگر عزیزم!
وقتی داشتی این نامهها رو می نوشتی و ویدئوها رو ضبط میکردی میدونستی که یه جوری به دستم میرسن و من میبینمشون اما من الان میدونم که تو هرگز پیامهای من رو دریافت نمیکنی ولی به هر حال تلاشم رو میکنم.
تا وقتی تو اینجا بودی کهکشانِ زندگی من تا حدودی منسجم بود ولی الان داره از هم میپاشه و نمیتونم جلوش رو بگیرم.
فیلم سینمایی مکاتبه