مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
جمعه, ۲۱ تیر ۱۴۰۴، ۰۹:۰۹ ق.ظ

در آن کوچه خیس و آفتابی

خواب می‌دیدم که قرار بود به خانه‌تان بیایم. در خواب نشانی‌ات را می‌دانستم.

وقتی جلوی ساختمان رسیدم، آسفالت خیس بود و از ضلع شرقی کوچه، نور دل‌انگیز خورشید می‌تابید بی‌آنکه خورشید دیده شود.

تو را در پارکینگ خانه‌تان دیدمت. شلنگی دست گرفته بودی و جلوی خانه را آب‌پاشی می‌کردی تا پیش از رسیدنم به آن طراوت ببخشی. مرا هنوز ندیده بودی. پس کمی از خانه فاصله گرفتم، قدم زدم و درنگ کردم تا کارت که تمام شد، نزدیک بیایم.

وقتی شلنگ را کنار گذاشتی، آمدم. وارد خانه شدم و مادرت را دیدم. شاید پدرت را هم‌.

پیش از رسیدن به اتاق، برگشتی و نگاهم کردی. نگاهی پرسشگر و کوتاه. ناگهان فهمیدم چیزی سرم نیست. (چرا؟!)

وارد اتاق شدیم و پشت سیستم نشستیم تا کارمان را شروع کنیم. انگار در خواب از یاد برده بودم که دیگر با تو کارم نیست...

خواب، جزئیات بیشتری داشت که فقط همین اندازه از آن به خاطرم مانده است.

۰ نظر ۲۱ تیر ۰۴ ، ۰۹:۰۹
یاس گل
چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۴، ۱۰:۴۸ ب.ظ

پیروز میدان

ظهر رفتم دفاع فاطمه. استاد مرا در آغوش گرفتند و این گشاده‌رویی آن‌چنان حس خوبی در من ایجاد کرد که به گمانم قلبم را هم به تبسم واداشت.

فاطمه، آخرین نفر از دانشجوهای ورودی‌ ما بود و با دفاع او، پرونده ورودی ۱۴۰۰ بسته شد.

از دانشگاه، سوار ون شدم و به انقلاب رفتم. پس از یک سال با بچه‌های دوچرخه دیدار داشتیم. در کافه رادیکال کنار یکدیگر نشستیم و کمی از درد و رنج این‌روزهایمان گفتیم.

ایلاتی هنگام خروجم از کافه صدایم کرد و چند عکس گرفت. وقتی به خانه برگشتم، عکس‌ها را فرستاد و گفت من یاسمنی را دیدم که می‌رود پیروز میدان باشد.

شب، اینستاگرامم را باز کرده بودم که دیگربار پسند او را پای پست‌های نامقبول دیگری دیدم. علی‌رغم آنکه به الگوریتم اینستاگرام بی‌علاقگی‌ام را نسبت به چنین پست‌هایی اعلام کرده بودم، اما چون این‌سری از پسندها پای پست‌های فرد دیگری به ثبت رسیده بود، نمایش‌دهی آن هم از سر گرفته شده بود. پس باز هم گزینه علاقه‌مند نیستم را فعال کردم.

 این‌بار دیگر عصبانی نشدم. به خشم نیامدم. قلبم تندتر زد اما دیگر‌ خودم را رنج ندادم. فقط احساس تاسف کردم. دانستم که او آگاهانه این مسیر را پیش گرفته است. او خود به اراده خویش انتخاب کرده است که چشم‌هایش را به دیدن این تصاویر روشن که نه، تاریک کند.

من که دیگر از او گذشتم. من که از او عبور کردم.

اما با خود فکر کردم واقعا حیف این آدم بود. حیف بود.

کاش قدر خویش را بیشتر می‌دانست. قدر آن هدایت الهی را.

 

حالا پس از چند ماه مبارزه، امشب احساس می‌کنم من این بازی را نباخته‌ام. به گمانم بالاخره بر احساسم فائق آمده‌ام و پیروز این میدانم وقتی دیگر‌ می‌دانم تصمیم درست چیست.

۱ نظر ۱۹ تیر ۰۴ ، ۲۲:۴۸
یاس گل
دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۴، ۱۲:۳۵ ب.ظ

بدون مُسکّن

درد، بیدارم کرد. ساعت دو و سی دقیقه بامداد بود. باید مُسکّنم را می‌خوردم. ناگاه یادم آمد همراه خودم نیاوردمش. این دو روز به خانه مادربزرگ آمده بودم تا در هیئت نزدیک خانه‌شان سوگواری کنم.

دانستم شب سختی را خواهم گذراند. میگرن من، بدون مُسکّن، حیوان درنده‌ای است که به جانم رحم نمی‌کند. ساعت پشت ساعت می‌گذشت و من فقط از درد به خود می‌پیچیدم. حالم بد و بدتر می‌شد و نمی‌توانستم کسی را بیدار کنم و آن وقت شب دنبال داروی خودم بفرستم.

حوالی ساعت شش، خواهرم قبل از رفتن به محل کار مرا در اتاق دید و گفت چرا قرصت را نیاوردی. گفتم این‌بار فراموشم شد. گفت واقعا دیرم شده و نمی‌توانم کاری کنم. به پدر زنگ بزن بیاید دنبالت به خانه برگردی. موافق این کار نبودم. چون می‌دانستم بعدش استرس بی‌جا به مادر و پدر وارد می‌شود و مسائل دیگری پیش خواهد آمد‌. اما او به پدر پیام فرستاد و بعدش هم اصرار کرد با مادر صحبت کنم.

همان‌طور که حدس می‌زدم تصمیم نادرستی بود.

خاله ساعت هشت به داروخانه رفت و دارویم را خرید. مسکن را خوردم و خوابیدم.

دو ساعت بعد، درد، آرام گرفت. اما تا همین حالا سرگیجه‌ای با من باقی مانده است و معده‌دردی.

من بدون مسکن‌هایم، چقدر ناتوانم از ادامه زندگی.

۳ نظر ۱۷ تیر ۰۴ ، ۱۲:۳۵
یاس گل
جمعه, ۱۴ تیر ۱۴۰۴، ۱۰:۳۸ ب.ظ

داغ غفلت

دارم در اینستاگرام می‌چرخم و پست‌ها و حلقه‌فیلم‌های محرمی یا ادبی را نگاه می‌کنم که ناگاه عکس نامربوطی برایم نمایش داده می‌شود. برای دیگربار، پسند او را پای چنین پستی می‌بینم. از همان مجموعه پست‌های نامقبولِ نامحمود که چندی پیش هم از مواجهه با آن غافلگیر شده بودم.

دوباره می‌شکنم. ناامید می‌شوم. به خشم می‌آیم‌. گزینه علاقه‌مند نیستم را فعال می‌کنم تا لااقل چنین پست‌هایی دیگر برای من نمایش داده نشود.

دُژَم می‌شوم. بی‌تابی می‌کنم. به نرگس پیام می‌دهم و می‌گویم اگر یک‌بار دیگر نزدت آمدم و از او سخن گفتم یک چیزی به من بگو. دیگر حتی نمی‌خواهم درموردش با کسی صحبت کنم.

دعای سی و چهارم صحیفه سجادیه را می‌خوانم: دعای آن حضرت هنگام مشاهده گرفتاری یا رسوایی گناهکاران.

و داغ غفلت از خود را به پیشانی ما نزن، که ما به سوی تو مشتاقیم و از گناهان تائبیم...

بعد وارد سایت کآشوب می‌شوم و این اندوه عمیق را با شنیدن مداحی‌ و مناجات‌ تا حدی از دل می‌زدایم.

می‌دانم. می‌دانم همه خطاکاریم و خداوند پرده‌پوش. می‌دانم هیچ‌کس در امان نیست از لغزش و ناصواب، اما...

رو به خدا با گلایه می‌گویم: آخر خدایا! من این درد را به که بگویم؟

 

چیزی نمانده تا شام غریبان. و من با امام حسین (ع) قراری دارم.

خوب می‌دانم که از شام غریبان به بعد خیلی چیزها در من تغییر خواهد کرد... می‌دانم و به آن امیدوارم.

التماس دعا.

۵ نظر ۱۴ تیر ۰۴ ، ۲۲:۳۸
یاس گل
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ تیر ۰۴ ، ۱۲:۰۲
یاس گل
پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۴، ۰۵:۱۵ ب.ظ

آن روز ناگزیر

خواب می‌دیدم جنوب ایرانیم. جایی نزدیک دریا. در فضای پادگان‌مانندی توی صف ایستاده بودیم. کارت ملی خود را می‌دادیم و منتظر آماده‌شدن مدارکی‌ می‌شدیم که نمی‌دانم دقیقا چه بود.

هوا ابری و خاکستری بود.

داخل کلاسی رفتیم و روی نیمکت‌ها نشستیم. ناگهان خبر رسید که باید پناه بگیریم. همه روی زمین خودشان را جمع کردند و با دست‌ها سر و گوش خود را پوشاندند.

من هم همین‌طور.

دو انفجار مهیب رخ داد و شیشه پنجره‌ها شکست. گوش راستم زنگ می‌زد. وقتی امنیت برقرار شد از روی زمین بلند شدیم. هیچ‌کس طوری نشده بود. فقط کف دستم‌هایم دانه‌های ریزی رفته بود که آرام آن را بیرون می‌کشیدم و زخم خیلی‌خیلی کوچکی پشتش دیده می‌شد. نه آن‌قدری که از آن خون بیاید. یک جراحت سطحی...

 

تصاویر اصابت موشک به میدان تجریش را که دیدم، آن را به پدر نشان دادم و گفتم می‌بینی؟ همان مسیر رفت و آمدم به محل کار است. پدر گفت: ساختمان شما دقیقا همین پشت است!

 

از مردادماه کلاس‌های تابستانی ما شروع می‌شود. می‌خواهم دیگر بنشینم و جزوه‌ای که از من خواسته بودند آرام‌آرام تهیه کنم. می‌خواهم بنشینم و کتاب‌های دانشگاهی‌ام را هم مرور کنم.

امروز به چیز عجیبی فکر کردم. فکر کردم اگر زمانه، زمانه‌ی پس از ظهور بود، آیا دلم می‌خواست در دکتری شرکت کنم؟ یا باز هم راغب به ادامه‌دادن این مسیر نبودم؟

ناگاه از تصور چنان روزی، امیدی در دلم پا گرفت. اشتیاقی. و گفتم: چرا! در چنان روزی دوباره از نو متولد می‌شدم. دوباره به بیست‌سالگی می‌رسیدم. و دلم می‌خواست بسیار چیزها را تجربه کنم. گویی که مرگ دیگر معنایی ندارد...

به این چیزها فکر کردم و شعر روز ناگزیر قیصر امین‌پور را در ذهنم مرور کردم. شما آن را خوانده‌اید؟ اگر نخوانده‌اید، به سراغش بروید.

۳ نظر ۱۳ تیر ۰۴ ، ۱۷:۱۵
یاس گل
سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۴، ۰۹:۰۷ ب.ظ

یاسمن هست.

از وضعیتی که در واتساپش به اشتراک گذاشته بود فهمیدم دل‌غمین است. پیام دادم و پرسیدم: حالت چطور است؟ گفت: همین حالا دارم گریه می‌کنم. گفت: فقط چند روز تا دفاعم مانده و همه رفته‌اند. هیچ‌کس اینجا نیست.

می‌دانستم فریده -نزدیک‌ترین دوست او-به افغانستان بازگشته است. فریده هفته پیش پیام خداحافظی داده بود و من از رفتنش، از نامعلومی زمانِ دوباره دیدنش بغضم گرفته بود. گفته بود تا آمدنم یا الله یا نصیب. همیشه به یادت هستم.

حالا به جز فریده، باقی هم‌وطنانش هم کنارش نبودند.

برایش نوشتم: من هستم. جای بقیه را نمی‌توانم پر کنم اما من قطعا می‌آیم.

گفت: می‌دانی؟ دیروز دانشگاه می‌گفت وقتی کسی نیست تا به دفاعت بیاید برای چه اصرار داری حضوری دفاع کنی؟ و من به آن‌ها گفتم چرا. یاسمن هست.

این را که نوشت از این سوی صفحه، بغضم گرفت. یک نفر در یک جای زندگی‌اش با اطمینان از بودن من در کنار خودش حرف زده بود. از همراهی‌ام.

به او گفتم چقدر خوشحالم از اینکه چنین جمله‌ای را محکم ادا کرده است. چه خوشحالم که مرا در دوستی این‌گونه یافته است. و او گفت: از روزی که من و فریده به ایران آمدیم تو همیشه در روزهای سخت مرهم ما بودی. برای همین توانستم با اطمینان نامت را بیاورم.

شب وقتی داشتم این ماجرا را برای پدرم تعریف می‌کردم، موقع تعریف‌کردنش یک‌بار دیگر احساساتی شدم و بغضم گرفت. مثل بچه‌ها.

۲ نظر ۱۱ تیر ۰۴ ، ۲۱:۰۷
یاس گل
پنجشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۴، ۱۱:۴۱ ق.ظ

بازگشتِ رویاها

اسنپ گرفته بودم. اما نه خودرویی که سوار آن شده بودم، نه راننده‌اش، شباهتی به اسنپ نداشتند. بیشتر به این می‌مانست که مرفه‌زادگان و عالی‌رتبگان را با آن جابه‌جا کنند. از کجا معلوم. شاید من هم در سرزمین خواب‌ها یک عالی‌مرتبه بودم و نمی‌دانستم!

باران تندی می‌بارید. نظیرش را در بیداری ندیده بودم. قطره‌های درشت باران بر زمین می‌خوردند و خیابان لغزنده شده بود.

خودرو ایستاد. پیاده شدم. نمی‌توانستم خودم را جمع و جور کنم. پالتویم، کیفم، دستکشم، چترم، همه‌چیز‌ هی روی زمین می‌افتاد. راننده پیاده شد و گفت: اجازه دهید کمکتان کنم.

پالتویم را گرفت تا بپوشم. پرسید: ارزشش را دارد این‌طور عاشقش باشید؟

از کجا می‌دانست؟ چقدر خودش انسان نجیبی بود. چقدر آشنا می‌آمد.

صحنه و موقعیت عوض شد.

در رویای دیگری افتادم.

قفس بزرگی را در گوشه‌ای از سالن می‌دیدم با موجوداتی عروسک‌گونه که قادر به سخن‌گفتن و حرکت بودند. کسی آمد و مرا به سوی قفس برد. درِ آن را باز کرد. انتهای قفس یک بچه بسیار درشت (درشت‌تر از یک انسان بالغ) نشسته بود. مرا که دید سویم راه افتاد. انگار از نزدیک‌شدنش واهمه داشتم. می‌خواستم دوری کنم. کف زمین چیزی شبیه شربت ب‌کمپلکس ریخته بود و چسبناک بود. با بچه از قفس خارج شدیم و من شست‌و‌شوی کف پاهایم را بهانه کردم که از او فاصله بگیرم و بگریزم.

دنبال کسی می‌گشتم. نمی‌دانم دنبال تو یا دنبال آن راننده.

بیدار شدم.

 

خوشحالم. خوشحالم که رویاهایم دوباره به من بازگشته‌اند. خوشحالم که خواب‌ها دوباره در من شکل می‌گیرند.

من دوباره خواب می‌بینم.

۴ نظر ۰۶ تیر ۰۴ ، ۱۱:۴۱
یاس گل
چهارشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۴۱ ب.ظ

که داند که فردا چه شاید بدن

روز یازدهم جنگ به پژمردگی نزدیک شدم. خیلی نزدیک. بعد از آن انفجارهای پیاپی در نقاط مختلف تهران، احساس کردم که دیگر تاب‌آوری‌ام پایین آمده. ترس، خشم، اندوه و بلاتکلیفی. این‌ها احساساتی بود که همزمان با هم تجربه‌اش می‌کردم.

فایل دیگری از پژوهش را به دوستم تحویل دادم و او گفت که بعدی را هم تا چهارشنبه‌شب برسانم. به او گفتم که دارم چه فشاری را تحمل می‌کنم و چقدر زندگی‌ام در اینجا، در تهران، در شهری که بیشترین موج حملات را تجربه می‌کند دچار بی‌نظمی و اضطراب شده است. به او گفتم که تلاشم را می‌کنم فایل بعدی را هم به موقع برسانم اما در صورتی که بتوانم به آرامش و تمرکز برسم.

سعی کردم خودم را سرپا کنم.

نرگس و خانواده‌اش از شمال برگشته بودند. شب، عکس صدف‌هایی‌ که از ساحل جمع کرده بود برایم فرستاد. گفت: جنگ که تمام شد و دیدمت، برای تو هم می‌آورم.

بازی‌ام گرفت و گفتم: چشم‌هایت را ببند و من را از میان این‌همه صدف انتخاب کن! می‌خواهم ببینم اگر صدف بودم چه شکلی می‌شدم.

کمی بعد‌، عکسی فرستاد و گفت: این صدفی که می‌بینی بزرگتر است را برداشتم اما دیدم داخلش یک صدف کوچکتر هم هست.

به صدف بزرگتر نگاه کردم. گوشه سمت چپش شکسته بود. سمت راستش قهوه‌ایِ سوخته بود. صدف کوچکتر سالم بود. بدون شکستگی: یاسمن بیرون، یاسمن درون. شاید هم یاسمنِ جدیدی که از دلِ شکستگی‌ها متولد شده بود و در حفاظتِ آن‌یکی یاسمنِ خسته‌تر بود.

سرم را روی بالش گذاشتم و خوابیدم. در طول شب، به جز صدای پدافند، صدای دیگری هم به گوشم می‌رسید. صدای منحوسی که پیام‌آور نکبت بود. صدای عبور هواگرد، هواپیما یا جنگنده. هر چه بود هر وقت این صدا می‌آمد باید پشت‌بندش منتظر شنیدن انفجار هم می‌شدم.

پس از جا بلند شدیم و به قسمتی از خانه که تصور می‌کردیم شاید امن‌تر باشد رفتیم. و سپس صدای انفجارها و لرزش ساختمان‌ها.

در همان تاریکی، تلفن همراهم را برداشتم تا خبرها را بخوانم. زمزمه‌های آتش‌بس به گوش می‌رسید و من نمی‌فهمیدم وقتی هنوز جنگنده‌ از بالای سرمان رد می‌شود، وقتی پدافند تهران سخت‌ترین شب خود را می‌گذراند، آتش‌بسی‌در کار است؟

انگار نه فقط تهران، نه فقط نیروهای مسلح، که روح تک‌تک مردم این شهر، مردمی که از ابتدای جنگ در خانه مانده بودند هم نیاز به استراحت داشت.

و بالاخره شب گذشته را آسوده خوابیدم. آن‌چنان که وقتی بیدار شدم باورم نبود در طول شبی که گذشت، اتفاق تلخ و گزنده‌‌ی شب‌های پیش تکرار نشده است. خانه‌ای بر سر کسی آوار نشده بود.

امروز عصر، فایل بعدی پژوهش را هم برای دوستم ارسال کردم. به قطعه‌ای گوش کردم که ساعاتی قبل از شروع جنگ می‌شنیدمش: این‌بار_گروه سون

بعد، آمدم که غصه روزهای نیامده را بخورم. آمدم که نگران آینده شوم. یاد حکمتی از نهج‌البلاغه افتادم:

اى فرزند آدم! غم و اندوهِ روزى که نیامده را بر آن روز که در آن هستى تحمیل مکن، چراکه اگر آن روز، از عمرت باشد خداوند روزىِ تو را در آن روز مى رساند. (و اگر نباشد، اندوه چرا؟)

کتابخانه‌ها باز شده‌اند.

دلم می‌خواهد فردا به کتابخانه بروم.

۶ نظر ۰۵ تیر ۰۴ ، ۱۹:۴۱
یاس گل
يكشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ

تو ای مُسکّن بی‌تاثیرِ رنج‌های من

در سایت شهرستان ادب، شعری از علی داودی می‌خواندم:

جنگ که بیاید

تو عکسی می‌شوی بر دیوار

من دراز می‌کشم وسط خانه و سرم فرسنگ‌ها دور می‌پوسد.

سال‌ها بعد

درخت توتی از سینه‌ام رشد می‌کند

تا نسیم

شعرهای نگفته‌ام را به جهان برساند.

عزیزم

گاه جنگ قصه‌های شیرین‌تری دارد.

عزیزم

دنیای بیچاره‌ای‌ست

که برای گفتنِ یک دوستت دارم

باید پرچم نیروهای سازمان ملل را بالا بگیرد.

به تو اندیشیدم، همچنان که هر روز.

به تویی که در برابر این درد، استامینوفن ساده‌ای بودی که من، به امید تسکین، زیر دندان‌هایم خردش کرده بودم و تلخی‌اش در تمام دهانم منتشر شده بود، بی‌آنکه اندکی اثربخش باشد یا دست‌کم، اثربخشی‌اش به درازا بکشد.

من به مُسَکّن قوی‌تری نیاز داشتم.

به مُسکنی که دریغ و دریغ در دست‌های "تو"، نبود...

 

شب، پیانو، دلتنگی _ محسن اونیکزی

۱ نظر ۰۲ تیر ۰۴ ، ۲۲:۵۶
یاس گل