مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۵۰ ق.ظ

روزی تو را جایی دیده‌ام

شاید تو را روزی در بازار شلوغ تجریش گم کرده‌‌‌ام. یا لابه‌لای جمعیتی از مسافران نوروزی که از ترس جا ماندن از سفر با شتاب سوی اتوبوس و قطار و هواپیما دویده‌اند و دیگر وقتی برای خداحافظی نداشته‌اند.

شاید تو را پیش از به دنیا آمدن یا تنها چند ثانیه قبل از بیدار شدن از خواب، پشت پلک‌هایم دیده‌ام و پس از بیداری حسرت خورده‌ام چرا کمی بیشتر نخوابیدم و بیشتر ندیدمت.

به هر صورت من اطمینان دارم که روزی تو را جایی دیده‌ام. از این رو است که مطمئنم جایی آن بیرون- آن بیرون خیالی یا آن بیرون واقعی- از حیات برخورداری، زنده‌ای و هستی. حتی اگر دیگر هیچ‌گاه نبینمت.

من هنوز هم گاهی میان چهره آدم‌هایی که هر روز در سطح شهر می‌بینمشان دنبال سیمای آشنای تو می‌گردم و به این فکر می‌کنم که چگونه ممکن است همزمان در بعضی از این بدن‌ها باشی و هیچ‌یک از این‌ها نباشی.

تو عجیب‌ترین فردی هستی که در تمام زندگی‌ام با او آشنایی داشته‌ام.

۰ نظر ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۵۰
یاس گل
چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۷:۱۲ ب.ظ

قلعه متحرک هاول و نیلوفرهای آبی

چند روز پیش که سراغ جراح سوم رفته بودیم، وقتی بیمار در انتظار رسیدن نوبتش نشسته بود، پیاده تا مرکز خرید مارکیز قدم زدم. از کتابفروشی‌اش یک چوق الف یا نشان‌گذار جدید گرفتم با طرح نقاشی گل‌های نیلوفرآبیِ کلود مونه. بعد هم به کافه لمیزِ آنجا رفتم و یک شکلات گرم سفارش دادم و برگشتم سمت مطب.

امروز سونوگرافیستی که آخرین جراح، ما را نزد آن فرستاده بود خبرهای خوبی داد. (مثل جراح دوم) و به بیمار -که شاید بهتر باشد دیگر نگوییم بیمار- گفت چیز مشکوکی نمی‌بینم و احتمالا سونوگرافی قبلی‌ات جالب نبوده است. اما این را هم گفت که اتفاقات چند هفته اخیر برایت درس و تجربه‌ای شود تا هر شش ماه یک‌بار سلامتی‌ات را بررسی کنی. با این حساب می‌ماند یک ام‌آرآی که آن هم به آن طرف سال افتاده است. از اینکه این دم نوروزی دلمان گرم شده است به خبرهای امیدوارکننده خدا را بارها و بارها شاکریم. با این تفاوت که حالا بیش از پیش می‌توانیم حال آن‌هایی که عزیزانشان بیمارند و مدام از این دکتر به آن دکتر و از این بیمارستان به آن بیمارستان می‌روند درک کنیم و بیشتر از گذشته دعاگویشان باشیم.

دیروز در اینستاگرام چند ثانیه از انیمه قلعه متحرک هاول را دیدم و مشتاق شدم تا نسخه کاملش را ببینم. دیدمش و حس کردم بعد مدت‌ها چیزی دیده‌ام که دوستش دارم. از دنیای جادویی و خیال‌انگیزش گرفته تا موسیقی فوق‌العاده زیبا و شنیدنی‌اش. امروز هم رفتم سراغ انیمه نجوای درون به این امید که شاید همان حسی را که از قلعه متحرک هاول گرفته بودم در خودم تکرار کنم اما مثل آن نبود و با آن برابری نمی‌کرد.

با تحصیلات تکمیلی دانشگاه هم تماس گرفتم تا بدانم کارهای فارغ‌التحصیلی‌ام تا کجا پیش رفته است. اول گفتند باید با دانشکده تماس بگیری چون پرونده هنوز به دست ما نرسیده است اما دانشکده گفت پرونده را چهارشنبه هفته پیش تحویل تحصیلات تکملیلی داده است. این‌طور شد که فهمیدم باید آن‌طرف سال پیگیر باقی مراحل شوم.

حالا نیلوفر آبی کلود مونه لای کتاب معانی‌ام است. پدر و خواهرم با آش و حلیم و نان‌های افطاری به خانه برگشتنه‌اند و بعد از آن باید با خواهر بار سفر ببندیم.

دلم می‌خواهد به زودی نوشتن اولین مقاله مستخرج از پایان‌نامه را آغاز کنم.

برای سال جدید برنامه‌ها دارم.

 

موسیقی قلعه متحرک هاول

نیلوفرهای آبی کلود مونه

۵ نظر ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۱۲
یاس گل
جمعه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۲۳ ب.ظ

از تفاوت‌هایمان

قرار شد برای تعدادی از دانشجویان و دانش‌آموزان رشته زبان فارسیِ روسیه به دنبال اشعار بهاری بگردیم تا در جشنی به مناسبت رسیدن سال نو تمرینش کنند و بخوانند. برای این کار، ابتدا سراغ یکی از اشعار نوروزی پروین اعتصامی رفتم اما دیدم برخلاف تصور اولیه‌ام شعر ساده‌ای برای آنان نخواهد بود. اشعار دیگری از سایر شاعران را نیز نگاه کردم اما تعدادی از این شعرها هم بیشتر گله‌مندی و اندوه شاعر را از روزگار بیان می‌کردند و مناسب استقبال از نوروز نبودند. به یاد آوردم که کانون پرورش فکری قبل‌ترها کتابی با عنوان "بهار در شعر شاعران ایران" منتشر کرده بود. بیشترِ سایت‌ها تمامش کرده بودند. به یکی از کتابفروشی‌هایی که می‌شناختم زنگ زدم و پرسیدم این کتاب را هنوز دارند یا نه. گفتند فقط یک جلدش مانده و قرار شد جمعه صبح بروم تحویلش بگیرم. البته تعداد اشعارِ آمده در این کتاب کم بود اما در کتابفروشی توجهم به کتاب دیگری هم جلب شد و در فهرستش دو شعر بهاری دیدم. در نهایت چند شعر کوتاه را به همراه دو شعر از شاعران حوزه کودک و نوجوان انتخاب کردم و برای استادم فرستادم تا بررسی کنند و اگر مناسب بود در کنار اشعار انتخابیِ خودشان به دانشجویانِ آنجا برسانند. امیدوارم خواندنش برای آن‌ها کار سختی نباشد و پیچیدگی خاصی برایشان نداشته باشد.

دیگر اینکه دیشب بعد از گذشت دو سه ماه، از فردی که قرار بود هر از گاهی داستانک‌های دانش‌آموزانش را برای ویراستاری ارسال کند، پیامی دریافت کردم. داستانک جدیدی فرستاده بود و امروز عصر پای ویرایشش خواهم نشست.

همزمان باید آرام‌آرام خبرهای مربوط به شماره بهار تمشک را هم آماده کنم و هنوز پیام‌های صوتیِ رسیده از دوستم را - که یکی از خبرها درباره کار نیکِ او برای تعدادی از کودکان منطقه‌ای کم‌برخوردار بوده است- گوش نکرده‌ام.

فعلا تصمیمی برای شرکت در آزمون دکتری 1403 یا استفاده از فرصت پذیرشِ بدون کنکور استعدادهای درخشان ندارم چون برنامه دیگری برای سال جدیدم ریخته‌ام. اما از دو سه دوست ایرانی که خارج از ایران تحصیل می‌کنند سوالی درباره تفاوت دانشجویان ایرانی و خارجی و همچنین دانشگاه‌هایشان پرسیدم به این منظور که با نقاط ضعف یا قوت خودمان بیشتر آشنا شوم. پاسخ آن‌ها را با شما نیز به اشتراک می‌گذارم:

 

دانشجوی تحصیلات تکمیلی در کشور کانادا:
می‌تونم بگم تو حوزه‌ی علوم انسانی تو ایران اصلا درس نمی‌خونیم! کلا کاری که در ایران می‌کردیم اسمش آموزش و یادگیری نبود. تقصیر سیستم آموزشیه. دانشجوهای ایران اتفاقا خیلی درس‌خون‌تر و بهتر از دانشجوهای اینجان، ولی خوب یاد نگرفتیم تحلیل و تفکر رو. تفکر انتقادی نداریم. حفظیات خوندیم فقط.

 

دانشجوی دکتری فلسفه در کشور هند
(او پیش از این کارشناسی و ارشد خود را از دانشگاه تهران در رشته مطالعات هند اخذ کرده بوده است.):
امکانات دانشگاه‌های ایران نسبت به اینجا بیشتره. اما کیفیت آموزش اینجا خیلی بالاتره. دانشجوهای اینجا خیلی سخت‌کوش‌تر از ما هستن اما خلاقیت ما بیشتره. اینجا زبان اصلیِ تحصیل انگلیسیه و هر هفته مهمان خارجی میاد تا سخنرانی داشته باشه (گاه آنلاین ولی اغلب حضوری) و دانشجویان باید یاد بگیرن با زبان انگلیسی با کشورهای دیگه ارتباط برقرار کنن و کنفرانس بدن. دانشجوی دکتریِ دانشگاه دولتی در اینجا دغدغه مالی نداره و حقوقی معادل یک کارمند عالی رتبه دریافت می‌کنه که باهاش می‌تونه از پس مخارج زندگی بربیاد و نگران بی‌پولی نباشه. اما خب به نظر منی که اهل این کشور نیستم در کل سختی‌های خودش رو داره.

 

محقق و دانشجوی دکتری رشته تصویربرداری
(او پیش از این دانشجوی کارشناسی پزشکی هسته‌ای در ایران بود):
کسی که توی این کشور تصمیم می‌گیره دکترا بخونه دلیل اصلیش اینه که عاشق درسه و شاید هم احمق باشه! چون این‌ها از سن ۲۲ سالگی یعنی بعد از لیسانس می‌تونن وارد کار بشن و پول دربیارن. طرف چرا باید ۲ سال فوق بخونه، بعدش ۴ سال دکترا؟ و تازه بعدش وارد کار بشه. من خیلی فرقی ندیدم، چون کلا دکترا توی استرالیا کلاس درس و امتحان و‌ این‌ها نداره که بخوای ببینی یا مقایسه کنی. هر کس روی یه پروژه کار می‌کنه که اینم خیلی تفاوت چندانی نیست.

۳ نظر ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۲۳
یاس گل
چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۳۵ ب.ظ

روزهای نقره‌ای - نوبت‌های اشتباهی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۳۵
یاس گل
سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۴۷ ق.ظ

روزهای نقره‌ای

داشتم فکر می‌کردم این روزهایمان چه رنگی‌اند. لابد خاکستری یا طوسی. اما من دلم می‌خواهد روی آن اکلیل بپاشم تا نقره‌ای شوند. اسم این روزها را می‌گذارم: روزهای نقره‌ای.

وقتی از آنجا برگشتیم هنوز سرم درد می‌کرد. یک پرانول خوردم به این امید که مثل بعضی دفعات جوابگو باشد. اما نبود و حوالی عصر میگرنم تشدید شد. در فهرست تداخلات داروییِ پرانول اسم  ریزاتریپتان هم آمده بود. من واقعا لازم داشتم ریزاتریپتانم را مصرف کنم اما می‌ترسیدم. آخرش زنگ زدم به 190 و درباره‌اش سوال کردم. کسی که پشت خط بود دو سه باری رفت تا اطمینان حاصل کند می‌توانم بعد از گذشت سه-چهار ساعت مُسکنم را بخورم یا نه و در نهایت توضیحاتی داد و من قرصم را خوردم. تمام رگ‌های سرم درد می‌کردند و نمی‌دانستم سرم را کدام‌طرفی بگذارم تا دردم کمتر شود. چراغ‌ها را خاموش کرده بودم و تنم یخ بود. بعد از گذشت یک ساعت آرام آرام درد کمتر شد و اواخر شب توانستم از جا بلند شوم.

به صبحی که گذشته بود فکر می‌کردم. به اینکه بعد از برگشتنمان اضطراب درونی‌مان کم که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود. به پس‌انداز جزئی‌مان فکر می‌کردم و به اینکه آیا از پس مخارج آن برخواهیم آمد؟ و به خیلی چیزهای دیگر.

امروز که اینترنت گوشی‌ام را روشن کردم دیدم زینب پستی فرستاده است. توی آن پست کسی نوشته بود: فکر کن از خواب بیدار شده‌ای و می‌بینی تمام اتفاقاتی که افتاده فقط یک خواب بوده است. زینب که خبر نداشت این روزهایمان چه رنگی است. اصلا هیچ‌کس خبر ندارد و تنها جایی که از آن گفته‌ام همین‌جا است. هنوز خوش ندارم در موردش با کسی حرفی بزنم. اما با خودم گفتم کاش واقعا چشم باز می‌کردیم و می‌دیدیم تلخی‌های  این چند روز کابوسی بیش نبوده است.

یک جوری شده که هر کاری می‌خواهم انجام دهم دل و دماغ ندارم. چون هنوز ذهنم پر از سوال است.

دم عید که می‌شود باید حال آدم خوب باشد. باید پر از شور و شوق رسیدن به سال جدید باشد. اما ما فعلا نگرانیم و فقط تظاهر می‌کنیم که نگران نیستیم.

۲ نظر ۱۵ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۴۷
یاس گل
شنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۲، ۰۷:۵۱ ب.ظ

این کیست نیست

روز اول گفت: اینجا یک چیزی حس می‌کنم. یک چیزی که قبلا در بدنم نبود. گفتم: چیز مهمی نیست. فوقش یک سونوگرافی می‌دهی و می‌فهمی کیستی چیزی شبیه به آن است. رفت دکتر. دکتر هم گفت: فکر نمی‌کنم چیز مهمی باشد. یک سونو می‌نویسم.

رفت و سونوگرافی‌اش را انجام داد اما سونوگرافیست با دکترش هم‌نظر نبود. گفت: این کیست نیست. پرسید: پس چه هست؟ گفت: نمی‌دانم. اگر من دکترت بودم نمونه‌برداری می‌دادم.

کمی ترسیده بود. از پزشک دیگری نوبت گرفت و جواب سونوگرافی‌اش را نشان او داد. پزشک گفت: کیست نیست. و به او گفت از جراح فلانی برای نمونه‌برداری وقت بگیرد تا بدانند آنچه در بدنش احساس کرده -و خیال می‌کردیم چیز خاصی نیست- دقیقا چه هست و از چه نوعی است و برای درمانش چه باید کرد.

می‌فهمم که ترسیده است. من هم ته دلم کمی می‌ترسم و فقط دعا می‌کنم هر چه هست به سادگی درمان پذیرد.

از شما هم ممنون می‌شوم که دعایش کنید.

۲ نظر ۱۲ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۵۱
یاس گل
دوشنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۴۷ ب.ظ

بی‌راهنما

چهارشنبه هفته پیش پایان‌نامه‌ام را در ایرانداک گذاشتم و کد رهگیری را دریافت کردم. رفتم به سامانه گلستان تا ببینم برای ادامه کار چه باید بکنم. آنجا نوشته بود که باید فایل ورد و پی‌دی‌اف پایان‌نامه به اضافه پی‌دی‌اف صفحات منتخب، گواهی دفاع و کد رهگیری را در سامانه قرار دهم. نمی‌دانستم منظور از صفحات منتخب چیست. زنگ زدم آموزش دانشگاه. گفتند در این رابطه اطلاعی ندارند. به یکی از بچه‌ها که خواهرش در دانشگاه خودمان دفاع کرده بود پیام زدم تا از خواهرش جویا شود. پاسخی داد و بر همان اساس دو صفحه را جدا کردم. روز شنبه برای اطمینان به کتابخانه مرکزی زنگ زدم و گفتند صفحات منتخب، دو صفحه نیست و چند صفحه است که شامل صفحه اول و آخر پایان‌نامه، کاورپیج‌ها، فهرست مطالب و فهرست منابع می‌شود. نشستم و دوباره این‌ها را تنظیم کردم، ضمن آنکه متوجه شدم چکیده انگلیسی‌ام را در فایل پایان‌نامه نگذاشته‌ام. این‌طور شد که از نو مطالبِ قرارداده شده در ایرانداک را هم اصلاح کردم.

امروز دوباره به دانشگاه زنگ زدم تا ببینم آیا تا قبل از ارسال مطالب در گلستان لازم است منتظر فایل بخصوصی از سوی ایرانداک باشم یا نه. گفتند نه و اگر ایرانداک کارَت را پذیرش کرده است می‌توانی مطالب را بفرستی‌. من هم که هیچ راهنمایی نداشتم و آن یکی دانشجوی فارغ‌التحصیل هم جوابم را نداده بود همه مطالب را در گلستان گذاشتم و استاد راهنمایم آن را تایید کرد و به دست کارشناس تحصیلات تکمیلی رسید. درست در همین‌جا بود که فهمیدم عجب! من اصلا ایمیل یا پیامکی مبنی بر پذیرش از سوی ایرانداک دریافت نکرده‌ام! یعنی هنوز مجوز اینکه درخواست تحویل پایان‌نامه را در گلستان ثبت کنم نداشته‌ام.

حالا حالم خیلی گرفته است. چون می‌دانم فردا که تحصیلات تکمیلی دانشگاه درخواستم را ببیند و فایل‌ها را چک کند می‌بیند ایرانداک پذیرش نداده و در نتیجه کار تا زمان پذیرش عقب می‌افتد یا باید از اول شروع شود.

این وسط هم وقتی آمدم تا از حس و حالم با بچه‌های کلاسمان بگویم همدلی و بازخوردی ندیدم. مثل باقی روزهایی که نیازمند همراهی کلامی‌شان بودم و چون آن‌ها هنوز به مرحله‌ای که من به آن رسیده بودم نرسیده بودند واکنشی نداشتند و درکم نمی‌کردند.

با این حال می‌خواهم مراحلی را که خودم پشت سر گذاشته‌ام یک جا بنویسم. چون بالاخره آن‌ها هم پس از دفاع به مرحله ثبت مدرک در ایرانداک و گلستان می‌رسند و مطمئنم مثل خودم گیج خواهند شد و نیازمند این راهنمایی‌ها خواهند بود.

۴ نظر ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۴۷
یاس گل
يكشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۵۸ ب.ظ

مردی با چهره‌ای شبیه مجسمه‌های سنگی

در هتلی بودیم و ساعت، ساعتِ خواب بود. داشتیم روی تخت‌هایمان می‌رفتیم که ناگهان صدای بالگردی شنیده شد. پشت پنجره رفتم و در هوای مه‌آلودِ بالای سرمان بالگرد را دیدم. کمی بعد بالگرد دیگری نیز در آسمان دیده شد. آن دو مقابل هم ایستاده بودند. فریاد زدم: جنگ است! جنگ! و بالگردها با یکدیگر درگیر شدند. شهر دچار جنگ شد. همه جا خاکستری و پر از گرد و غبار بود. ما در کوچه‌ها می‌دویدیم و فرار می‌کردیم. به خیابان پهنی رسیده بودیم که در میانه آن مردی را دیدم با یک بارانی بر تن. به کسانی که همراهم بودند گفتم: این یکی از نیروهای دشمن است. برگردید. برگردید عقب. اما نمی‌دانم مرد با چه سرعتی گام برمی‌داشت که فرصت زیادی برای گریختن از او نبود. در نتیجه در اولین کوچه باریک سمت چپم پیچیدم. از دری عبور کردم. راهروی باریکی پیش رویم بود. در آن راهرو صندلی‌هایی چیده شده بود شبیه صندلی‌های کنکور. روی دو صندلی دو نفر نشسته بودند و انگار حواسشان نبود که جنگ است و مردی با یک بارانی و صورتی شبیه مجسمه‌های سنگی دارد وارد آنجا می‌شود. می‌خواستم از راه دیگری فرار کنم اما انگار در کوچه پشتی هم ربات‌های دشمن وارد شده بودند. چاره‌ای نداشتم. نمی‌دانستم کجا پنهان شوم. مرد وارد راهرو شده بود و روی اولین صندلی نشسته بود و اطراف را می‌پایید. می‌دانستم که تا چند دقیقه دیگر همه ما را تحویل دشمن می‌دهد. وقتی راه فراری نیافتم از خواب بیدار شدم. به بیداری پناه آوردم. بله. همیشه هم که خواب‌های آدم قشنگ نیست.

۱ نظر ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۵۸
یاس گل
سه شنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۳۷ ق.ظ

دیدارهای بی‌تکرار

در خواب‌ها با افرادی ملاقات می‌کنم که اغلب برای اولین و آخرین بار می‌بینمشان. افرادی که معمولا از معاشرت با آنان خرسندم.

یادم نمی‌آید دیشب کجا بودم. قطعا تا وقتی آن خواب را می‌دیدم مکانش را هم می‌شناختم اما پس از بیداری یادم رفته بود. به هرحال فضایی بود شبیه یک کافه نه چندان شلوغ یا شاید لابی یک ساختمان. طراحیِ داخلی خاصی هم نداشت و ساده بود. من کنار میز گردی نشسته بودم و زنی میانسال کتابی به من هدیه داده بود و گفته بود در این کتاب، زندگی انوشه انصاری نوشته شده است. کتاب را روی میز گذاشته بودم که مرد جوانی از میزی آن‌طرف‌تر به کتابم نگاهی انداخت و گفت: «چه کتابی است؟» به زن اشاره کردم و گفتم: «از آن خانم هدیه گرفتمش. درباره زندگی انوشه انصاری است. اولین زن ایرانی که به فضا سفر کرد.» جمله آخر را همزمان با هم به زبان آوردیم و فهمیدم آدمِ مُطلعی است. بعد کتاب را چند دقیقه‌ای امانت گرفت تا تورق کند. کمی بعد من و خواهرم می‌خواستیم از آنجا برویم. رفتم تا کتاب را از مرد پس بگیرم. در همان حین گفتگوی کوتاهی داشتیم که دقیق یادم نمی‌آید چه سخنانی میانمان رد و بدل شد اما وقتی از آنجا بیرون می‌آمدیم یک بار دیگر از پشت شیشه نگاهش کردم و فکر کردم چه حیف که دیگر نمی‌بینمش.

۰ نظر ۰۱ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۳۷
یاس گل
جمعه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۲۰ ب.ظ

فرصت‌هایی که از دست می‌روند

صبح بیدار می‌شوم و می‌بینم پیامی از او رسیده. پیامی که در دسترس نیست. آماده می‌شوم تا با خانواده به ایران‌مال بروم. روی یک کاغذ چیزهایی که می‌خواهم از شهرکتابِ آنجا بخرم نوشته‌ام. اول از همه یکی از آن گردنبندهای سنگ عقیق منظره را انتخاب می‌کنم. بعد می‌روم سراغ کتاب‌های قفسه نقد ادبی. اول از همه ذوق می‌کنم از اینکه می‌بینم هم بدیع شمیسا را دارد هم معانی را. و سپس چشمم به تاریخ ادبیات ایران (جلد چهارمِ آن) می‌افتد. این کتاب‌ها را نه در باغ کتاب یافته بودم نه در چند شهرکتاب دیگر. البته که در سایت‌های فروش کتاب به وفور پیدا می‌شدند اما دنبال قیمت مناسب‌تری می‌گشتم. وقتی دیدم هر سه کتاب به قیمت دو سه سال پیش هستند و ارزان‌تر از سایت‌ها ذوقی بر شوق قبلی‌ام افزوده شد. مثلا همان جلد چهار تاریخ ادبیات عموما قیمتی بین 230 تا 340 تومان دارد و من به قیمت 100 تومان خریدمش. (یعنی ممکن است دو سه سال دیگر نیز از پیدا کردن کتاب‌هایی با قیمت‌های سال 1402 ذوق کنیم؟)

پس از خرید می‌آیم بیرون و پدر را می‌بینم که روی مبلی نشسته است. همیشه وقتی به ایران‌مال می‌آییم پادرد می‌گیرد. می‌بینم فرصت زیادی نداریم و نمی‌رسم که در شربت‌خانه بنشینم. پس یک سردنوشِ شفا سفارش می‌دهم که با خود ببرم.

به خانه که برمی‌گردیم استراحت می‌کنم و پیامی را در گروه ارشدهای ادبیات دانشگاهمان می‌بینم. قرار است چند دانشجوی ادبیات را برای یک دوره مطالعاتی کوتاه به ژاپن بفرستند. پرسیده‌اند چه کسی به زبان انگلیسی مسلط است و شرایط اعزام را دارد. چند نفر اعلام آمادگی می‌کنند. دوباره حسرت عمیقی را تجربه می‌کنم. که چرا در نوجوانی یا اوایل بیست سالگی زبان را انقدر سرسری گرفتم و مدام نصفه و نیمه رهایش کردم.

هیچ زمان همچون دو سال گذشته اهمیت زبان انگلیسی را برای تحققِ بخشی از آرزوهایم احساس نکردم. حالا با فرض اینکه از سال آینده زبانم را شروع کنم چقدر طول خواهد کشید تا چنین فرصتی نصیبم شود و آیا آن زمان باز هم امکان استفاده از چنین موقعیت‌هایی را خواهم داشت؟

۳ نظر ۲۷ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۲۰
یاس گل