مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۵۴ ب.ظ

مردی که شما نمی‌شناسیدش-1

خانه‌‌ی ویلاییِ به نسبت قدیمی و دو طبقه‌ای است واقع در محله‌‌ی نمی‌دانم کجا. خانه در ضلع شمالی کوچه قرار گرفته است. کوچه دلباز است و گشاد. نه از آن کوچه‌های تنگ و باریک که هر خودرو‌ هنگام عبور از آن باید کلی احتیاط کند و مراقب باشد یک وقت به آینه بغل ماشینی که از روبه‌رو می‌آید نزند. انتهای این کوچه بن‌بست است و می‌توان یک اتوبان را از آن سویش دید. اینکه کدام اتوبان نمی‌دانم.
در طبقه اول این خانه زنی سالمند زندگی می‌کند و پرستاری میانسال که در چند سال اخیر برای پیرزن همچون دوست و همدمی جدایی‌ناپذیر بوده است. پرستار شبانه‌روز در کنار پیرزن است و برای همین کار استخدام شده است.

در طبقه دوم این خانه مرد جوانی زندگی می‌کند که در واقع پسر همان پیرزنِ ساکن در طبقه اول است. مرد جوان مدیر یک شرکت است. همیشه رفتاری رسمی، محترمانه و محافظه‌کارانه دارد اما نمی‌توان او را مردی بی‌عاطفه دانست. بعضی‌ها معتقدند که اتفاقا خیلی هم احساساتی و مهربان است. بر سر هیچ‌کس داد نمی‌زند. به کارمندانش تذکرهای کوبنده و چکشی نمی‌دهد و با این همه اوضاع شرکت همیشه رو به راه است. انگار هرکس خودش می‌داند باید با چه نظم و ترتیبی کار کند.

کار هر روز مرد این است که از شرکت به خانه برگردد. اول سری به مادرش بزند و بعد به طبقه دوم برود. استراحتی بکند و حوالی ساعت ۸ برای شام به طبقه پایین بیاید. کمی کنار مادر بنشیند و با او گپی بزند و دوباره برای ساعات پایانی شب به طبقه دوم برگشته، کتابی تورق کند، به یک موسیقی گوش کند و حوالی ساعت ۱۱، ۱۱ونیم بخوابد. همین. یک زندگی ساده و معمولی و خالی از زن. دوری از زنان تصمیم او برای تمام زندگی‌اش بوده است. نه اینکه با زنان مشکلی داشته باشد. کسی هرگز ندیده به زنی بی‌احترامی کرده باشد. فقط همیشه تنهایی‌اش را به بودن با زنان ترجیح داده است. نه همسری، نه دوست مونثی. حتی در صفحات اجتماعی هم زن بخصوصی را دنبال نمی‌کند جز اقوام درجه یکشان که البته پست و استوری آنان را هم دیر به دیر چک می‌کند.
البته به جز برنامه روزانه و تکرارشونده‌ای که از آن یاد شد، مرد هر ماه به یک مرکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست هم سر می‌زند و مبلغی را برای مخارج آن ماهِ موسسه تقدیم می‌کند. بعد برای لحظاتی، از دور به بازی کردنِ کودکان نگاهی می‌کند و با خاطری آسوده و رضایتمند به خانه یا محل کار خود بازمی‌گردد...

 

+ عنوان این پست را با الهام و اقتباس از کتابِ «به او که شما نمی‌شناسیدش» (اثری از کیکاووس یاکیده) انتخاب کرده‌ام.

۱ نظر ۰۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۱:۵۴
یاس گل
پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۵:۲۰ ب.ظ

خوشی‌های وابسته به زمان و مکان

حالا می‌فهمم خوشایندی بعضی چیزها در زندگی وابسته به عوامل محیطی، حال درونی و زمان و مکانی بخصوص است که در آن قرار گرفته‌ایم. به عبارتی، عواملی چند دست به دست هم می‌دهند تا در آن لحظه، از اتفاقی ساده، چیزی شگفت، مطبوع، ماندگار و فراموش‌نشدنی بسازیم.

مثل وقتی که دندان عقلم را جراحی کرده بودم و دهانم فقط به اندازه عبور یک قاشق چایخوری باز می‌شد. هم‌زمان میگرنم هم گرفته بود و در اتاق وسطی خانه مادربزرگ زیر نور ضعیفی خوابیده بودم. خواهرم آبگوشتی که مادربزرگ پخته بود برایم آورده بود. یک ذره از نان بربری یا شاید هم سنگک را می‌برید و ذره‌ای آبگوشت روی آن می‌گذاشت تا راحت‌تر در دهان بگذارمش. آن لحظه به قدری طعم آبگوشت برایم لذیذ و سحرآمیز بود که سردردم هم خوب شد.

یا مثل زمانی که با مادر به تجریش رفته بودیم و نگفته بود به کافه لوگغنیه می‌رویم. اما بعد از خرید از بازار تجریش به آنجا هم رفتیم و ویکتوریا سفارش دادیم. طعمش به قدری جادویی بود که دلم می‌خواست یک ویکتوریای دیگر هم سفارش دهم. اما امروز که دوباره در پی تکرار آن طعم به آنجا رفتم، متوجه شدم این شیرینی فقط خوشمزه است، نه جادویی.

و مثل آن کلوچه‌های خرمایی که در صبحگاه یک روز تعطیل با بچه‌های دوچرخه در باغ فردوس خورده بودیم و فقط در همان لحظه و همان روز برایم دارای طعمی خوشایند بود، نه هیچ وقت دیگر.

۲ نظر ۰۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۲۰
یاس گل
سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۱۸ ب.ظ

دلگرمی

پرونده ویژه‌نامه‌ای که با حمایت یکی از سازمان‌های استان اصفهان آماده‌اش کردیم، بسته شد. کار تمام شد و مجله زیر چاپ رفت. دستمزدمان هم بیشتر از ماه‌های پیش بود که همین امروز واریز شد. مادر و پدرم کمی دلگرم شدند به اینکه دخترشان از روزنامه‌نگاری یک پولی هم درمی‌آورد.

همکاری‌ام با دو نشریه دیگر نیز آغاز شده است. آن دو نیز دو نشریه ویژه کودکان و نوجوانانند. دو تا از مطالبی که درموردش با سردبیر حرف زده بودیم به دستشان رساندم اما دو مطلب دیگر را هنوز ننوشته‌ام. آن دو مطلبِ دیگر مربوط می‌شود به صفحاتی که برای معرفی کودکان و نوجوانان حافظ و قاری قرآن در نظر گرفته‌ایم. مشابه همین صفحه را در تمشک مهربان هم داریم اما در تمشک، کودکان هنرمند و ورزشکار و ... را معرفی می‌کنیم. من فکر می‌کردم پیدا کردن کودکان قاری و حافظ قرآن ساده‌تر از پیدا کردن کودکان هنرمند باشد اما تا امروز برای چندین نفر پیام فرستاده‌ام و فقط از یک نفر پاسخ مثبت گرفته‌ام که قرار است پاسخ به سوالاتمان را امشب و فردا به دستمان برساند و یادداشتش را تنظیم کنم.

حالا که صحبتش شد شاید بد نباشد همین‌جا به شما هم بگویم اگر دور و برتان کودک یا نوجوانی سراغ داشتید که حافظ یا قاری قرآن بود به ما معرفی کنید. برای شماره‌های بعد لازممان می‌شود. اگر کودک و نوجوان هنرمند،ورزشکار، کتابخوان، فعال محیطزیست و ... هم سراغ داشتید باز برای آن یکی مجله نیازمان است و خوشحال می‌شویم معرفی‌شان کنیم.

۵ نظر ۰۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۱۸
یاس گل
دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۱۸ ب.ظ

جنازه‌ای کنار دیوار

به کتابخانه رفته بودم و داشتم از میان قفسه‌ها، رنج‌های ورتر جوان و دو کتاب دیگر را برمی‌داشتم که تلفنم زنگ خورد. پدرم بود. برداشتم و با صدای آهسته گفتم: بله. پدرم گفت: کتابخونه‌ای؟ گفتم: آره. گفت: کار خاصی نداشتم. و خداحافظی کرد.

کتاب‌ها را که گرفتم آمدم بیرون و به او زنگ زدم. خواستم بدانم آیا کاری داشته یا همین‌طوری زنگ زده بوده است. پدرم گفت: کاری نداشتم. از خیابون صدای تصادف وحشتناکی اومد و یه نفر شروع کرد به جیغ کشیدن. نگرانت شدم. خیالم راحت شد که کتابخونه‌ای.

کمی روی نیمکتِ پارکِ نزدیک کتابخانه نشستم تا خواهرم هم از سر کار برگردد و با هم برویم. همان‌طور که منتظر بودم دیدم کارت کتابخانه‌ام نیست. کیفم را گشتم و محتویات ساکم را خالی کردم اما نبود. برگشتم به کتابخانه و دیدم جا گذاشته بودمش.

خواهرم که رسید سوار بی‌آر‌تی شدیم و برگشتیم.

در کوچه بالایی خانه‌مان، مردم جمع شده بودند. اولش هرچه نگاه کردم چیزی ندیدم تا اینکه ناگهان دیدیم جنازه‌ای را کنار دیوار گذاشته‌اند و رویش را پوشانده‌اند. یک کوله‌پشتی کنار جنازه بود و پلیسی هم داشت آنجا شماره‌ای را می‌گرفت. مردم می‌گفتند: زد و رفت.

نیم ساعت بعد از کوچه پشتی صدای گریه و فغان خانواده‌ای به گوش می‌رسید که بالای سر جنازه ایستاده بودند و خدا را می‌خواندند و تکرار می‌کردند: بدبخت شدیم. بدبخت شدیم...

وقتی پدر به خانه برگشت گفت: یه دانش‌آموز چهارده‌ساله بوده. داشته از روی گاردریل می‌پریده بیاد این‌ور خیابون که یه ماشین هم همون لحظه از خط ویژه‌ی بی‌آر‌تی با سرعت رد می‌شه و می‌زنه بهش و می‌ره. می‌گفتن گرفتنش و کلانتریه. ولی دیگه چه فایده. پسره مرد.

۲ نظر ۲۷ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۱۸
یاس گل
چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۵۲ ب.ظ

روزهای پرکاری

چند روزِ گذشته روزهایی پر از قرص ژلوفن بود. روزهایی پُرِ درد. اما خب همه‌اش این نبود. مثلا بر تنبلی‌ام هم تا حدودی غلبه کردم و به جستجوی مقالات علمی-پژوهشیِ مرتبط با موضوعِ انتخابی‌ام پرداختم. برای به دست آوردن پیشینه پژوهش دو تا از مقالات را خواندم و چند خطی درباره‌شان نوشتم. از استادم هم سوالی در همین رابطه پرسیدم و فهمیدم می‌توانم پیشینه را محدودتر کنم. رتبه‌بندی مجلات علمی زبان و ادب فارسی را هم بررسی کردم. اما تا خواستم کمی بیشتر ادامه دهم، کار مجله فشرده‌تر شد. درواقع ما بالاخره حمایت یک سازمان دولتی را به دست آوردیم و همین موضوع حجم کارمان را بیشتر کرد. چون باید به جای یک شماره، دو شماره مجله را آماده می‌کردیم‌. فعلا مشغول آماده‌سازی‌اش هستیم.

پریروزها به کتابخانه هم رفتم تا کتاب‌های قبلی‌ام را پس دهم. این‌بار نخستین عشق تورگنیف را امانت گرفتم. کتابی که از مدت‌ها پیش قصد خواندنش را داشتم. وقتی خواستم شروعش کنم تصویر آن را در یکی از پیام‌رسان‌های اجتماعی به اشتراک گذاشتم و یکی از هندوستانیان هم راغب شد ترجمه فارسی آن را بخواند.

دقایقی پیش خواندنش را تمام کردم. داستانی نبود که بگویم تکانم داد. روایتی از تجربه‌ی عشق در سنین نوجوانی بود. تقریبا از جایی به بعد می‌شد رقیب عشقی راوی داستان را زودتر از خودش شناسایی کرد. من صفحات پایانی کتاب را بیشتر دوست داشتم. شاید چون راوی بزرگتر و پخته‌تر شده بود و می‌توانست به نتایج و نگاه تازه‌تر و جامع‌تری برسد. راستش خیلی وقت بود که دلم تنگ شده بود دوباره رمان یا داستانی به دست بگیرم و بخوانم. درست است که موضوع پایان‌نامه‌ام هم بررسی ۴۰ داستان کوتاه بود اما من دلم لک زده بود برای خواندن این دست رمان‌ها. کتاب بعدی‌ام ترانه کافه غم‌زده خواهد بود. از معرفی پشت جلد کتاب خوشم آمد و خریدمش.

گاهی که فرصت کنم برنامه سرزمین شعر را هم می‌بینم. دیروز هم به تماشای نویسنده مرده است اثر شهاب حسینی نشستم. مقیمانِ ناکجای او را بیشتر دوست داشتم. اما این فیلم هم بد نبود. پر دیالوگ با دو شخصیت.

فعلا همین.

۰ نظر ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۵۲
یاس گل
سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۲۹ ق.ظ

جسورتر از بیداری

خواب دیدم جایی هستم و احسان علیخانی دارد با من درباره برنامه جدیدی که قصد ساختنش را دارد صحبت می‌کند. از پروژه عظیمی می‌گفت که برای بخش‌بخش آن افراد متعددی با او همکاری می‌کردند. او برای من هم یک پیشنهاد کاری داشت، اینکه نویسندگی یکی از بخش‌ها را به عهده بگیرم. برخلاف بیداری که معمولاً در برابر پیشنهادهای جدید دست و پایم می‌لرزد و به این فکر می‌کنم که آیا این پیشنهاد را قبول کنم یا نه، آیا از پس آن برمی‌آیم یا نه و ... خیلی سریع و به راحتی گفتم: باشد. انجامش می‌دهم. بعد گفت تا زمانی که قصد ساختن آن پروژه را دارند می‌توانم نویسندگی برنامه‌هایی درباره افطار و ماه رمضان را هم برایش انجام دهم. در این مورد هم باز بی‌معطلی گفتم: باشد. آن را هم انجام می‌دهم!

البته می‌توانستم احساس کنم که آنجا هم اندک دلهره‌ای تهِ دلم بود اما آن‌قدری نبود که جلوی پذیرش چنین پیشنهادی را بگیرد یا مانعش شود.

 

من در خواب‌هایم پر دل و جرئت‌تر از بیداری‌ام هستم.

۱ نظر ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۲۹
یاس گل
دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۰۳ ب.ظ

نامت شِکَرین است

گاهی تلخی‌‌ِ روزگار ذائقه‌‌‌ام را به هم می‌ریزد. زندگی برایم خالی از طعم و مزه می‌شود و لقمه‌های کوچکِ شادی از گلویم پایین نمی‌رود.

سفره‌ای برابرِ من باز است و من به جای خوردن و نوشیدن از آن، به همان یک اتفاقی می‌اندیشم که این همه رنگ را در نظرم بی‌رنگ کرده است. این‌طور وقت‌ها فراموش می‌کنم سپاس‌دارِ تو باشم.
وقتی دچار این گرفتگیِ خاطر می‌شوم باید پیش از خوردن هر چیز، با بامیه‌ی نامِ تو افطار کنم. 
باید بخوانمت.

نامت شکرین است. بر لب که می‌نشیند کامم را شیریت می‌کند.

《یا من ذِکرُهُ حُلْوٌ》

۱ نظر ۱۳ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۰۳
یاس گل
شنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۲۷ ق.ظ

اگر سالمندی همین باشد

- الان به پلیس خبر می‌دم. خفه شو. به پلیس می‌گم بیاد.

با شنیدن صدایش از خواب بیدار می‌شوم. دیشب هم خوب نخوابیدم. خوابم نمی‌برد. دیدم حوالی یک بیدار شده بود و توی پذیرایی راه می‌رفت. بلند شدم بروم ببینم چه می‌کند. وانمود کردم بیدار شده‌ام تا به سرویس بهداشتی بروم. نگاهش کردم و گفتم: چرا نخوابیدین؟ گفت: صدای سیس می‌اومد. اومدم ببینم چیه. می‌شنوی؟ گفتم: صدا نمیاد. بیایین بریم بخوابیم. گفت: می‌بینی چه گرفتاری شدم؟

ساعت نزدیک ده بود که دیدم دمِ در یکی از اتاق‌ها ایستاده و دارد با کسی صحبت می‌کند. هی خواهرم را صدا کردم که بیاید و ببیند اما توجهی نکرد. داشت آشپزخانه را تمیز می‌کرد.

دمِ در اتاق رفتم. داشت همان حرف‌ها را می‌زد: خانم محترم بیا از اینجا برو وگرنه به پلیس می‌گم بیاد. من آبرو دارم. گفتم: هیچ‌کس اینجا نیست. گفت: اینجان. شما هم حرف‌های من رو باور نمی‌کنین؟ گفتم: آخه کجان؟ کدوم اتاقن که ما نمی‌بینیم؟ عصبانی شد. قسم خورد که دو نفر اینجایند. ماه‌هاست که اینجایند. می‌گفت پسر جادوگر است. بعد شروع کرد به بحث کردن با آن‌ها. من و خواهرم نمی‌دانستیم چه باید بکنیم. خواهرم دستش را گرفت و گفت بیا بریم حموم. قرار بود حموم کنی. بیا. گفت: اینا اینجان. اگر بریم حموم یاسمن باید بشینه جلوی اون اتاق و کشیک بده.

صندلی را برداشتم و گذاشتم جلوی در.

آمد و یواشکی گفت: از اینجا بلند نمی‌شی! مراقب باش.

گفتم: باشه. نشستم اینجا.

خواهرم نگاهم کرد و آرام گفت: باید دوباره بره دکتر داروی جدید بدن.

واقعا این چیزها با دارو حل می‌شود؟

چه سالمندی ترسناکی است که به جز بیماری‌های جسمی، توهمی را با تمام وجودت واقعی بینگاری و چنان باورش داشته باشی که بخواهی با قسم و آیه به دیگران بقبولانی که مریض نیستی و چیزهایی می‌شنوی که واقعی هستند و وجود دارند.

اگر سالمندی همین است که من می‌بینم، دلم نمی‌خواهد عمر درازی داشته باشم. دلم نمی‌خواهد به پیری برسم.

۱ نظر ۱۱ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۲۷
یاس گل
جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳، ۱۲:۳۶ ب.ظ

من هنوز همانم، همان که بودم.

از پله‌‌برقی ایستگاه مترو هفت‌تیر بالا می‌روم و به آدم‌ها نگاه می‌کنم. چقدر آدم با قیافه‌ها و پوشش‌های مختلف اینجاست. دخترها و پسرهایی با موهای رنگی، با آژین‌کاری ابرو و بینی. آدم‌های ندار، آدم‌های اتوکشیده و شیک‌پوش. مترو انگار برای خودش شهری است با آدم‌هایی دیگر. یا شاید هم این خودِ خودِ تهران است. تهرانی که گاه می‌شناسمش و گاه در آن شبیه مسافری هستم که برای نخستین بار می‌بیندش.

در راه برگشت از نمایشگاه زنی که کنارم نشسته به آویز کوله‌پشتی‌ام نگاه می‌کند و می‌گوید: چه قشنگ است. نماد چیست؟ می‌گویم نقاب یا همان برقع زنان جنوبی.

وقتی نزدیک خانه می‌شویم، می‌بینم مادرم تا وسط‌های کوچه آمده و منتظرمان است. عادت ندارد 9 شب به خانه برگردیم. به گمانم هیچ‌وقت هم به این موضوع عادت نخواهد کرد و شاید برای همین است که من هم دیگر از گشت و گذارهای شبانه واهمه دارم. یاد روزهای کارشناسی‌ام می‌افتم که وقتی کلاس‌هایمان تا 7 ادامه داشت و پس از پشت سر گذاشتن یک ترافیک طولانی حوالی 8 و نیم به خانه می‌رسیدم، می‌دیدم پدر سر کوچه ایستاده است.

می‌دانم که هیچ‌وقت نمی‌توانم مثل بسیاری از دوستانم از ایران مهاجرت کنم. هیچ‌وقت توانایی این را نخواهم داشت که تک و تنها زندگی مستقلی داشته باشم. همیشه باید یک نفر باشد. کسی که مادر باشد، پدر باشد، خواهر باشد. این هم یکی دیگر از ترس‌های زندگی‌ام است.

این روزها دلم می‌خواهد تلفن همراهم را روی حالت هواپیما بگذارم. دلم می‌خواهد در دسترس نباشم. هنوز همانم که بودم. فراری از تماس‌های تلفنی به ویژه گفتگوهای طولانی. پریروزها سردبیر زنگ زده بود و گفته بود خاموش بودی. گفتم خیلی حال روحی‌ام برای گفتگو مساعد نیست. همین‌جا در شبکه‌های اجتماعی در دسترسم. گفته بود اگر خواستی می‌توانی زنگ بزنی و تلفنی در مورد حالت صحبت کنی و من رویم نمی‌شد بگویم برخلاف شما من حالم با تماس تلفنی خوب نمی‌شود. حتی گاهی بدتر هم می‌شود. یک بار هم رویم نشد به دوستی بگویم لطفا ویس‌های 40 دقیقه‌ای برایم نفرست. من درونگراتر از چیزی هستم که همه فکر می‌کنند. من همزمان که از تنهایی می‌ترسم انرژی ارتباطات گسترده و متعدد را هم ندارم.

می‌خواستم امروز هم تلفنم را روی حالت هواپیما بگذارم اما بی‌خیالش شدم و فقط روی حالت سکوت بردمش.

امسال چه سال پر هدفی دارم. چقدر کار برای انجام دادن هست. و چه اندازه به نظم نیازمندم.

 

+ پیانونوازی با صدای باران

۰ نظر ۱۰ فروردين ۰۳ ، ۱۲:۳۶
یاس گل
چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۳۳ ق.ظ

شبی که از هراس گم شدن آن سوسک خوابم نبرد

دیشب شب جالبی نبود. بعد از چند مرتبه بیرون آوردنِ کشوهای زیر تخت بالاخره آن سوسک موذی را دیدم و تا خواستم چیزی بردارم تا روی سرش بزنم در رفت. کاملا آشفته شده بودم و به خواهر و مادرم گفتم باید تشک را بلند کنیم. با اینکه کاملا مخالف بودند اما همین کار را کردند. تشک واقعا سنگین بود. کفی‌ها را هم برداشتیم اما نبود که نبود. سوسک‌کش را زیر تخت پخش کردیم و همه چیز سر جای اولش برگشت جز اعصابمان. همه از دست من شاکی بودند. همه بر من خرده می‌گرفتند و احساس تاسف می‌کردند که از یک بچه سوسک این‌قدر می‌ترسم و خانه را به هم ریخته‌ام. هیچ‌کس هراس بیمارگون مرا درک نمی‌کرد. هیچ‌کس ضربان قلبم را نمی‌شنید. کسی نمی‌خواست باور کند که من واقعا فوبیا دارم و دست خودم نیست اگر این همه می‌ترسم.

شب در اتاقم نخوابیدم. حتی در پذیرایی هم خوابم نمی‌برد و مدام به این فکر می‌کردم که سوسک‌ها در تاریکی از مکانشان خارج می‌شوند. که اگر غذایی نخورده باشند بدشان نمی‌آید سراغ مو و ناخن و پوست مرده بروند. به این فکر می‌کردم که آن اتاق دیگر برایم امن نیست تا وقتی که جسد سوسک را ببینم.

من برای شما آرزو دارم هیچ‌وقت در اتاقتان یک سوسک کثیف را گم نکنید.

۵ نظر ۰۸ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۳۳
یاس گل