مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۱۲ ب.ظ

خوش به حال حسن یوسف ها!

سر ظهری که در خانه تنها می شوم می روم سراغ حسن یوسف ها.چند وقتی می شود که به ایجاد تغییراتی در فضای بالکن فکر میکنم.به ایجاد فضایی مطبوع و دل انگیز برای عصرهای طولانی تابستان.
به سرسبزی پیش رویم که نگاه می کنم می بینم با تکثیر پی در پی حسن یوسف ها به گلدان های بیشتری نیاز دارم.بعضی هایشان زیادی قد کشیده اند و در این میان حسن یوسف های گلدان بنفش بیش از باقی،دراز شده اند.
روزنامه ای کف زمین پهن میکنم و می نشینم روی آن.
گلدان بنفش را هم بر می دارم و به آرامی خالی میکنم روی روزنامه تا ساقه های مربوط به حسن یوسف های کوتاه تر را از باقی جدا کنم و به گلدان دیگری انتقالشان دهم،اما با دیدن انبوه ریشه های در هم تنیده،از این تصمیم منصرف می شوم.ساقه های کوتاه و بلند در طی این مدت به سوی یکدیگر ریشه دوانیده اند و به هم خو گرفته اند.
حالا دیگر،جدایی آن ها از یکدیگر امکان ناپذیر است.این جدایی می تواند منجر به آسیب رسیدن به ریشه هایشان شود.
تنها کاری که در این شرایط منطقی به نظر می رسد،انتقال آن ها به گلدانی بزرگتر یا کوتاه کردن شاخه های بلندتر آن ها است.
گلدان بزرگتری در اختیار ندارم.بنابراین دوباره حسن یوسف ها را به همان گلدان بنفش بازمی گردانم.
بیلچه را بر می دارم.سرم تیر می شکد.از دیروز ظهر درد می کند.ساعدم را روی پیشانی می گذارم و سرم را رو به بالا می گیرم.
کمی بعد دوباره به ریختن خاک داخل گلدان ادامه می دهم   و کار را تمام می کنم.
داخل که می آیم می بینم همه به خانه برگشته اند.
سرم که خلوت می شود فکرهایی دوباره به ذهنم هجوم می آورند:واقعا دیگر کسی برای کافه رفتن ها با تو همراه نمی شود؟
به او-به خودم-پاسخ می دهم:من می توانم هر زمان که بخواهم روی خواهرم حساب کنم.روی خاله،روی پدر و مادرم حتی.
-سایه شان بالای سرت.از میان دوستانت چطور؟
سکوت می کنم.او هم سکوت می کند.
مخاطبین تلفن همراهم را که نگاه می کنم می بینم برخی ازدواج کرده اند،درگیر چه کنم چه کنم های زندگی اند.برخی حرف هایشان با من جور در نمی آید.برخی صمیمیت ها را کمرنگ کرده اند،برخی... .
بالاخره پاسخش را می دهم:نه...کسی باقی نمانده است.
لبخند می زند.می گوید:چیز مهمی نیست.
سرم را به نشانه تایید تکان می دهم.
بعد با خودم فکر میکنم دقیقا دچار چه احساسی هستم؟نامش تنهایی نیست.از این حس های مزخرف نیست که بگوید ای کاش جنس مذکری در کنارت بود یا ای کاش به ازدواج فکر می کردی.هیچ یک از این ها نیست.حتی حسی نیست که به من بگوید روی پیدا کردن یک رفیق تازه حساب باز کن.
در واقع نه فرصتی برای شروع یک رفاقت و آشنایی و شناخت تازه دارم و نه به ازدواج فکر میکنم.
راستش را بگویم ممکن است هیچ وقت هم به ازدواج فکر نکنم(منظورم تصمیم جدی ست نه صرفا فکر کردن).بالاخره هرکس خودش را بهتر می شناسد.ازدواج برای آدم هایی شبیه به امروز من مناسب نیست.مگر اینکه روزی روزگاری پای یک عاشقانه ی واقعی به زندگی ام باز شود.یک عاشقانه ی واقعی،نه هیچ احساس مشابه دیگری.
حالا که به نظر می رسد،در روزهای تکرارِ 《دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد》قرار گرفته ام،بهترین کار آن است که به خودم و زندگی ام فکر کنم.به کارهایی که می توانم مشتاقانه انجامشان دهم،به رویاهایم،مهارت هایی که باید یاد بگیرم،کتاب هایی که باید بخوانم و ... .
من کارهای زیادی برای انجام دادن دارم.
باید بروم.
راستی!
خوش به حال حسن یوسف ها.حسن یوسف هایی که ریشه در هم دوانیده اند...

۸ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۱۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۱۲ ب.ظ

جمع تان جمع بود گلتان کم بود!

چند وقت پیش،به آن ها گفتم:بیایید یک روز برویم کافه پلاتینیوم.

گفتند:ببینیم چطور می شود.

یا همین را گفتند یا یک چیزی در همین مایه ها.

دیروز یا شاید هم امروز،با خودم گفتم:ماه رمضان شد.حالا که نشد همدیگر را ببینیم باشد برای تابستان.

داشتم پست های جدید بچه ها را نگاه می کردم که رسیدم به یک عکس دسته جمعی.همه بودند.فاطمه ها بودند.باقی بچه ها نیز.

فکر کردم لابد عکس مال خیلی وقت پیش ها است.فهمیدم که نه.مال همین امروز است.همین چند دقیقه پیش...

جا خوردم.مثل بچه های دو ساله دلم گرفت.هی گفتم بریز داخل خودت.بروز نده.لب به گله و شکایت باز نکن.

دیدم نمی شود.گفتم.حرف دلم را گفتم.

احساس کردم که حالم کمی بهتر شد از اینکه نگذاشتم روی دلم تلنبار شود.

به زینب پیام دادم و نوشتم:کاش پیش من بودی.

بعد با خودم فکر کردم آیا آدم تنهایی هستم؟نه...نبودم.

اینکه بچه ها برای یک دیدار مرا دعوت نکرده بودند به معنای تنهایی من نبود.

بعد با خودم گفتم خب پس وقتی تنها نیستم چرا باید ناراحت باشم؟

فاطمه ها پیام دادند.

پیامشان را خواندم.

فکر کنم حالا باید بروم و بنویسم:طوری نیست بچه ها!خب نشد.حالا هم که گذشت.اما خوب شد که با شما مطرحش کردم وگرنه توی دلم باد میکرد.

۵ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۲
یاس گل
پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۴۲ ب.ظ

7اردیبهشت1397

اخبار،گزارش آقای حسینی بای را نشان می دهد.سراغ داوطلبان کنکور کارشناسی ارشد رفته است و به رسم هرسال با تعدادی از آن ها مصاحبه می کند.از بین تمامی آن ها،در دلم آن دو نفری را تحسین میکنم که یکی 12 ماه برای این کنکور آمادگی کسب کرده و دیگری که می گوید باید تحصیل را ادامه داد.در ذهنم جمله ای که پیش تر از فردی دیگر شنیده بودم تکرار می شود:برای اعتلای ژاپن! و ایران را جانشین ژاپن می کنم و در دل می گویم:برای اعتلای ایران.

دلم می خواهد از الان تا صبح فردا بارها صوت ارسالی فرناز را گوش کنم.دعاهای او را،انرژی های او را...و بعد بار دیگر به او غبطه بخورم و در دل بهترین ها را برایش از خدا طالب شوم.

دیگر چیزی به کنکور فردا صبح نمانده است.کمی از گلستان سعدی را باید مرور کنم.کمی هم از بدیع.

یاد صحبت های دیروز طبیب می افتم:درس خوندن خوبه ولی نه با اضطراب.

به این فکر میکنم چرا گفت می توانی در خانه هم بنشینی و درس بخوانی!این را به خاطر مزاجم و اضطراب من میگفت یا واقعا عقیده ش این بود؟

از دیروز به حرف های او فکر کردم.فکر کردم و فکر کردم.بعد آرامشی وجودم را گرفت.قبل از ورود به اتاقش به خدا گفته بودم که من به دیدار تو می آیم.این تویی که از زبان طبیب حرف میزنی.و از این رو آرامشی وجودم را گرفت.

اینکه مهم نیست در آزمون 1397 چه پیش آید.اگر که روزی من قبولی در کنکور امسال باشد پس یقینا با توجه به تلاشم پذیرفته خواهم شد و اگر که نه ... :

به نانهاده دست نرسد و نهاده هرجا که هست برسد.

این را سعدی می گوید.نهاده یعنی آنچه که روزی آدمی ست.

تا فردا صبح چیزی نمانده است.باید بروم کمی بدیع بخوانم.کمی بیشتر گلستان سعدی.باید صوت ارسالی فرناز را بارهای بار گوش کنم و ... .

۶ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۴۲
یاس گل