مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۸ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

جمعه, ۲۱ مهر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۶ ق.ظ

هجرت

دیشب، پاییز پشت پنجره بود. آن بالا ابرها می‌غریدند و این پایین، زمین خیسِ خیس بود. صدای بچه همسایه از طبقه بالا می‌آمد و من داشتم به آرامی سر روی بالش می‌گذاشتم که بخوابم. فکر کردم چه خوب که اینجا جنگ نیست. چه خوب که می‌توانم آرام بخوابم. چه خوب که خانه‌ای داریم. چه خوب که بر سر خانه‌هایمان باران می‌بارد، این رحمت الهی نه موشک‌های جنگی. و بعد دیدم دوباره دارم از تصور شب و روز تلخ مردمِ آنجا گریه می‌کنم. دیدم دوباره دارم برای آن‌ها دعا می‌کنم.

صبح شد. پیام‌هایم را نگاه می‌کردم. دوست افغانستانی‌ام جوابِ سوالِ دیروزم را داده بود. از او پرسیده بودم در این مدت که ایران بوده‌اند تاکنون به خاطر مهاجر بودنشان حرفِ درشتی شنیده‌اند؟ و غم‌انگیز اینکه بله شنیده بودند. از روزهایی نوشته بود که در شلوغی مترو پشت‌بندِ ملیتشان فحش خورده‌ بودند. از روزهایی که هنگام بازرسی برای ورود به حرم عبدالعظیم از کسی دیگر نفرین سرنگونی‌شان را شنیده‌ بودند. و گفته بود تازه این وضعیت ما است که قانونی و به قصد تحصیل به اینجا آمده‌ایم.

یادم هست هر دوی آن‌ها همیشه می‌گفتند شاید بد نباشد برای دکتری هم اینجا بمانند و من پیش خودم خیال می‌کردم آن‌ها حالاحالاها در کشورم هستند و فرصت زیادی برای با هم بودن داریم اما دیروز برای اولین بار دوست خوب و نجیب و زیبای من گفت می‌خواهیم هرچه زودتر درسمان را تمام کنیم و به افغانستان برگردیم...

 

هر جاده، جاده دیگری دارد

جاده‌ها را پشت سر خواهیم گذاشت

هم با همان پرسشِ بی‌پایان:

... که تا کجا؟

 

محمود درویش

۵ نظر ۲۱ مهر ۰۲ ، ۰۹:۰۶
یاس گل
چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۲، ۱۲:۵۶ ب.ظ

شاید به تاوانِ آن کوتاهی و قصور

مدتی بود که فکر می‌کردم جزوه شعر و نثر عربی‌ام کجاست. ترم قبل به همکلاسی افغانستانی‌مان امانت داده بودمش اما یادم نمی‌آمد پسم داده یا نه. یک روز صبح بلند شدم و وسایلم را گشتم و دیدم نیست. فهمیدم هنوز برایم نیاورده. به او پیام دادم و پرسیدم جزوه‌ عربی‌ام دستش است؟ و فهمیدم متاسفانه به خاطر محدودیت فضایشان در خوابگاه، جزوه مرا به همراه جزوه‌های خودش رد کرده است. البته ظاهرا حواسش به این موضوع نبوده است‌.

طبیعی بود که ناراحت شوم. به روزهایی فکر می‌کردم که به سختی، لغت به لغت دنبال معانی کلمات گشته بودم و کنارش قواعد عربی را هم یادداشت می‌کردم.

به او گفتم اگر می‌دانستم فضای اتاقت محدود است و مجبوری هر ترم جزوه‌ها را رد کنی زودتر اطلاع می‌دادم که این مسئله پیش نیاید. به هر حال کاری است که شده. دوستم عذرخواهی کرد و گفت سعی می‌کند یک‌جوری یک جزوه کامل تهیه کند. می‌دانستم شدنی نیست. چون همان ترم هم جزوه خودم به نسبت کامل‌تر از بقیه بود. از او خواستم پیگیرش نباشد. مشخص بود که معذب شده و با اینکه ناراحت بودم گفتم راحت باشد و خودش را اذیت نکند و بعد از آن هم بحث را عوض کردم.

بعد یاد خاطره‌ای دور افتادم: دبیرستانی بودیم. من دفتر ریاضی یکی از بچه‌ها را امانت گرفته بودم. دفتر کاملی داشت. روزی که امتحان داشتیم دفتر را با خودم برده بودم مدرسه. درست یادم نیست امتحان ریاضی بود یا یک امتحان قبل از آن. وقتی به خانه بازگشتم دیدم ای داد! دفتر دوستم را در مدرسه جا گذاشته‌ام. به مدرسه برگشتم. همه جا را گشتم. زیر میزها، داخل حیاط، به هرجا که رفته بودم سر کشیدم اما نبود. نمی‌دانستم چطور بگویم دفترِ به آن خوبی را گم کرده‌ام. وقتی فهمید عصبانی شد. حق هم داشت. بحثی نکرد اما کاملا دلخور بود و من هم شرمنده‌اش شده بودم.

از دست دادن این جزوه باعث شد یاد آن سال و گرفته‌حالیِ دوستم بیفتم.

۰ نظر ۱۹ مهر ۰۲ ، ۱۲:۵۶
یاس گل
دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۲، ۱۲:۲۲ ب.ظ

مسئله تمام آزادی‌خواهان جهان

 ماهر زین در آخرین پست یوتیوبی و اینستاگرامی خود بخش کوتاهی از آهنگی به نسبت قدیمی را به اشتراک گذاشته بود و در آن از باور قلبی خود به روز آزادی فلسطین خوانده بود. به نظرات پای آن پست سر زدم چون می‌دانستم مسلمانانی از کشورهای مختلف دوستدار کارهایش هستند. در نظرات آمین می‌دیدم، ان‌شاء‌الله می‌دیدم و دعای مردمانی دیگر را برای آزادسازی فلسطین. فلسطین مسئله تمام آزادی‌خواهان جهان است.

دیشب دیدم یک نفر که اصلا فکرش را نمی‌کردم و از او انتظار نداشتم هم پست کوتاهی در راستای آگاه‌سازی مردم نوشته بود.

سحر در تاریک و روشن صبح هنوز قلبم آزرده بود. هنوز در رنج بودم. چاره‌ای نمی‌دیدیم جز اینکه از صمیم قلب برای رهایی آن مردم دعا کنم. اگر اینجا نبود و نمی‌توانستم از این درد بنویسم باید همه چیز را توی خودم می‌ریختم. ولی اینجا را دارم و همین خوب است.

دو سه ساعت بعد که دیگر صبح شده بود و از خواب برخاسته بودم لباسم را پوشیدم و با پدر رفتیم کتابی را از دوستم امانت بگیرم. کتابی درباره تاریخ مجلات کودکان و نوجوان از آغاز تا پیروزی انقلاب. کتاب بسیار کمیابی است. لازم دیدم از بخشی از آن در ابتدای پایان‌نامه استفاده کنم.

وقتی برگشتم خانه یکی از بچه‌ها توی گروه پرسیده بود پایان‌نامه معمولا باید چند صفحه باشد؟ و دیگری پاسخ داده بود ۱۰۰ صفحه اینطور‌ها. به تعداد صفحاتی که تاکنون نوشته‌ام نگاه کردم: ۳۱۵ صفحه که تازه هنوز بخش‌های زیادی از آن باقی مانده است. چاره‌ای هم نبود. تعداد داستان‌ها را باید کمتر می‌گرفتم تا این اندازه حجیم نشود. ولی خب آن زمان نمی‌دانستم تحلیل هر داستان چقدر درمی‌آید.

اصلا خودم چطور می‌توانم در انتها بنشینم و چند دور مرورش کنم؟

خدا کمکم می‌کند.

می‌دانم.

۱ نظر ۱۷ مهر ۰۲ ، ۱۲:۲۲
یاس گل
يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۲، ۰۳:۵۶ ب.ظ

ظالم vs مظلوم

دیروز صبح وقتی تصاویر حمله بی‌سابقه فلسطین به اسرائیل را دیدم اولین حسی که تجربه‌اش کردم ترس و نگرانی بود. ترس از اینکه بعدش چه خواهد شد؟ این جنگ قرار است چند خانواده را داغدار کند؟ چه کسانی را عزادار عزیزانشان کند؟ پاسخ اسرائیل به فلسطین چگونه خواهد بود؟ کدام کشورها وارد جنگ می‌شوند؟ و ...

با خواندن ترجمه سخنرانی فرمانده کل گردان‌های قسام متوجه شدم جنگی اساسی شروع شده است و این مبارزه با تمام مبارزات پیشین فلسطین متفاوت است. کشورهای اسلامی به نشانه اتحاد با نیروهای فلسطینی در خیابان‌ها آمده بودند و جشن و پایکوبی می‌کردند و کشورهای غربی و اروپایی به نشانه همبستگی با اسرائیل تصاویری از پرچم اسرائیل را بر ساختمان‌هایشان نورپردازی می‌کردند.

امروز تصمیم گرفتم فقط برای خواندن تیتر اخبار هر یک از رسانه‌ها سری به صفحاتشان بزنم. رسانه‌های داخلی که تکلیفشان معلوم بود. اما رویکرد رسانه‌های خارجیِ فارسی زبان برایم مهم بود. رسانه ای همچون بی‌بی‌سی در تلاش بود تا حدی بی‌طرفانه یا لااقل کمتر مغرضانه خبر را کار کند اما اینترنشنال و من و تو کاملا جانبدارانه به آن پرداخته بودند: محکوم کردن صد در صدی فلسطین و مظلومیت قاطعانه و بی‌تردید اسرائیل.

منی که در سال‌های اخیر از هر چه تنش و مبارزه و بحث بوده دوری کرده‌ام، منی که در چند سال اخیر بنا به دلایل متعددی، سازش و در خود ریختن و تاب آوردن و سکوت کردن را پیش گرفته‌ام، پس از اندیشیدن به تمام مصیبت‌های و رنج‌هایی که فلسطینیان در طی این سال‌ها از دست رژیم اسرائیل کشیده‌اند به این نتیجه رسیدم این جنگ تنها راه باقی مانده برای احقاق حقوق مردم فلسطین است. منی که خود طرفدار صلحم به این نتیجه رسیدم که متاسفانه همیشه نمی‌توان با گفتگو و صلح و سازش یا با دست‌های خالی به نتیجه رسید آن هم وقتی طرف مقابلت در پاسخ به سکوت و سازش تو، بیش از گذشته به طرفت یورش آورده و بی‌امان به تو می‌تازد. (هرچند که فلسطین در این سال‌ها ساکت نبوده است اما هیچگاه هم شبیه امروز به اسرائیل پاسخ نداده است)

برای من قابل قبول نیست که برخی دوستانمان و همچنین برخی از همین رسانه‌ها که همیشه در مقابلِ کشته شدن کودکان، زنان و جوانان فلسطینی به دست سربازان اسرائیلی سکوت کرده‌اند، حالا با نادیده گرفتن رنج چندین ساله مردم فلسطین و با چشم‌پوشی از کاری که اسرائیل با آن‌ها و آب و خاکشان کرده است، چنین جنگی را قاطعانه محکوم می‌کنند و به حمایت از مردم اسرائیل فریاد پایان دادن به مبارزه سر می‌دهند و فلسطین را ظالم و جنایتکار می‌خوانند. شما یک کدام از تیترهایی که اکنون در خبرهایتان علیه فلسطین کار می‌کنید برای اسرائیل به کار نبرده‌اید. از کدام عدالت حرف می‌زنید؟ کدام صلح؟

اگر از آنچه نوشته‌ام این‌گونه برداشت کرده‌اید که 《 داری می‌گویی هرچه سر اسرائیلیان می‌آید حقشان است و تر و خشک با هم می‌سوزند و این حرف‌ها؟》  باید بگویم که خیر. اتفاقا روزهایی بوده که خودم را جای انسانی زاده آن خاک‌های اِشغالی گذاشته‌ام و فکر کرده‌ام مثلا اگر یک کودک اسرائیلی بودم یا اگر یک دانش‌آموز اسرائیلی بودم که فقط آنچه در مدرسه به من دیکته شده بود و آنچه در رسانه‌هایم پخش شده بود را پذیرفته بودم، یا اگر راه من برای پی بردن به حقیقت امر دشوار و پرخطر بود، آن‌وقت باز هم در زمره نظامیان و جنایتکاران قرار می‌گرفتم؟ من هیچ‌وقت نمی‌توانم بگویم همه کسانی که در خاک اسرائیل هستند ظالم یا طرفدار ظالمند. من آنجا نبوده‌ام، نزیسته‌ام و نمی‌توانم بگویم به یقین تمام ساکنان فعلی اسرائیل همسو و هم‌نظر با تفکر مستبدانه رژیم خود یا موافق با اقدامات ظالمانه حکومتشان در خصوص فلسطین بوده‌اند. چنین نبوده است. بنابراین من از کشته شدن چنین افرادی در جنگ خوشحال نخواهم شد. آن‌ها هم قربانی‌اند.

اما تمام حرف من این است که اگر به واقع با ظلم مخالفید، اگر به واقع از ظالم بیزاری می‌جویید، اگر به صلح معتقدید پس همیشه چنین باشید. اگر امروز با دیدن تصاویری از کشته شدگان غیرنظامی اسرائیل به درد آمده‌اید، تصاویری از نوگلان پرپرشده و اجساد بی‌جان جوانان فلسطینی بر دست مادران و پدرانشان را هم به یاد بیاورید و برای همه آن‌ها خون گریه کنید.

 

+جایی خواندم اکثریت شهرک‌نشینان سرزمین‌های اشغالی را نیروهای شبه نظامی مسلح تشکیل می‌دهند و زنان و مردانشان تا ۴۰ سالگی جزو نیروهای ذخیره ارتش محسوب می‌شوند. از این رو صحبت از کشته شدن غیرنظامیان اسرائیلی، یک مظلوم‌نمایی رسانه‌ای است. چه اینگونه باشد و چه نه در هر حال باید بپذیریم آنچه اتفاق افتاده است نتیجه رفتارهای چندین و چندساله رژیم اسرائیل با مردم فلسطین بوده است.

۲ نظر ۱۶ مهر ۰۲ ، ۱۵:۵۶
یاس گل
چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۲، ۰۷:۴۶ ب.ظ

نگاه کردنِ او در آستانه در

هوا ابری است. مادربزرگ پرده‌های پذیرایی را کشیده است. چراغ‌ها خاموش است. یک ساعتی می‌شود که روی تختش خوابیده. اینجا نت خوبی ندارم. به کلاس آنلاینم هم نمی‌رسم.
گوشی‌ام را برمی‌دارم و نگاهی به کتاب‌های الکترونیکِ توی گوشی می‌اندازم. گاهی دلم می‌خواهد یک نفر یک کتاب شعر تازه برایم بیاورد با یک آلبومِ موسیقی بی‌کلام جان‌بخش که تاکنون نشنیده‌ام. دلم می‌خواهد هر کدام از این‌ها را با وسواس و بنا به دلیلی انتخاب کرده باشد و بدم نمی‌آید که آن روز یک روز پاییزیِ به تمام معنا باشد. نه از آن روزها که هوا آلوده است.
بلند می‌شوم در تاریکیِ خانه راه می‌روم. یواشکی سر می‌کشم که ببینم مادربزرگ خواب است یا نه. خواب است. می‌خواهم بروم اما چیزی مرا دوباره به سمت اتاقش برمی‌گرداند تا نگاهش کنم. کمی جلوتر می‌روم. درست در آستانه در. دارم همین‌طور نگاهش می‌کنم که یک دفعه بیدار می‌شود و سمت من برمی‌گردد. دست و پایم را گم می‌کنم و الکی زل می‌زنم به در، که مثلا با شما کار نداشتم آمده بودم به در زل بزنم! :)) می‌بینم نمی‌شود جمعش کرد.

وارد اتاق می‌شوم و با مادربزرگ شروع می‌کنیم به صحبت کردن. بعد هم به کارهای خانه می‌رسیم تا خاله برگردد.

۴ نظر ۱۲ مهر ۰۲ ، ۱۹:۴۶
یاس گل
دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۲۷ ق.ظ

آن‌ها جای من نیستند و نمی‌دانند

آن‌ها جای من نیستند و نمی‌دانند چرا من از قرار گذاشتن در فصل‌های سرد سال فراری‌ام. آن‌ها جای من نیستند و نمی‌دانند این اضطراب بیماری از کی و کجا وارد زندگی‌ام شد یا چرا این‌همه از عطسه-سرفه‌های بی‌احتیاطِ پخش در هوا یا از آبریزش بینیِ این و آن می‌ترسم. آن‌ها جای من نیستند که بدانند چقدر مستاصلم و هیچ‌کاری، هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید که به اوضاع کمک کند.

از خانه می‌آیم بیرون و نمی‌دانم کجا بروم. اولش یک بغض سنگین در گلویم است. می‌خواهم ببارم. وارد پارکی نزدیک‌ خانه‌مان می‌شوم و از کنار نیمکت‌ها می‌گذرم. کجا بنشینم که تنها باشم؟

می‌روم پشت وسایل بازی و یک گوشه می‌نشینم. تلفنم را در می‌آورم. یک نفر چهار بار تماس گرفته است. این بار پنجمی است که زنگ می‌زند. برمی‌دارم. دختری از آن سوی خط می‌پرسد که این خط مال امیرمهدی است؟ می‌گویم نه.

زیر سایه درخت نسیم ملایمی می‌وزد. بغضم دیگر تو گلویم نیست. دیشب چه خوابی دیدم؟ هان! خواب دانا را دیدم. با دانا قدم می‌زدم. قدم از او بلندتر شده بود.

هر چند دقیقه یک بار یک نفر از جلویم می‌گذرد.

سرم را بالا می‌گیرم. مثل اینکه هوا کمی ابری شده است.

۱۰ مهر ۰۲ ، ۱۰:۲۷
یاس گل
شنبه, ۸ مهر ۱۴۰۲، ۰۳:۲۸ ب.ظ

از این پس با مقنعه به دانشگاه بیایید

آن اوایل یکی از دلخوشی‌های من پس از ورودم به دانشگاه این بود که می‌توانستم با روسری به دانشگاه بروم‌. دیگر نیاز نبود همچون دوره کارشناسی حتما مقنعه سر کنم و وارد دانشگاه شوم.

من عاشق طرح و نقشم، عاشق رنگ‌ها. طرح و نقش روسری‌ها و رنگ‌های جاندارشان نه فقط به خودم بلکه به دنیای اطرافم شادابی می‌بخشد. باید در یک محیط دخترانه باشید تا تاثیر مثبت این طرح و رنگ پوشش را بهتر درک کنید.

از همان روزی که روسری‌ام را جلوتر آوردم همیشه دلم خواست به عنوان یک دختر محجبه، در جامعه شکیل ظاهر شوم. دلم خواست وقتی یک نفر نگاهش به آدم می‌افتد با خودش بگوید این‌شکلی هم می‌شود محجبه بودها!

امروز وقتی وارد دانشگاه شدم حراست گفت: حجابتان خوب است. مشکلی ندارد. اما با توجه به اینکه قرار است همه دانشجویان طبق قوانین با مقنعه در دانشگاه حاضر شوند از این به بعد با مقنعه بیایید.

پذیرفتم. هرچند که باب دلم نبود.

من به خیلی چیزها فکر کردم. به اینکه جمعیت غالب دانشگاه ما که دخترند. چه عیبی دارد در یک محیط آموزشی دخترانه آدم با روسری‌های زیبا ظاهر شود؟ بعد به دانشجوهایی که مقنعه‌هایشان را دور گردنشان می‌انداختند نگاه کردم. فریده؛ دانشجوی افغانستانی‌مان هم که همیشه شال سر می‌کند گفت: فایده این مقنعه سر کردن چیست؟ من و تو این روسری و شال سرمان است اما آن‌ها که مقنعه‌هایشان را در می‌آورند!

دوست دیگری می‌گفت باز آدم وقتی یک محجبه را با روسری زیبا می‌بیند شاید یک ذره ترغیب شود. گفتم: اگر این سخت‌گیری جدید به خاطر ترغیبِ یا اجبار دانشجویان به رعایت حجاب باشد باید صادقانه بگویم که یک دختر وقتی مقنعه سر می‌کند و موهایش را بیرون می‌گذارد خیلی جذاب‌تر و شکیل‌تر از کسی است که با همین مقنعه حجاب می‌گیرد. در نتیجه من در این امر ترغیبی برای محجبه شدن دیگران نمی‌بینم.

به هرحال هر چه که هست قانونی است که باید از اینجا به بعد آن را رعایت کنم. ما در منزل مقنعه زیاد داریم. اتفاقا در هر رنگی که فکرش را بکنید. چون خواهر من معلم پایه ابتدایی است و می‌داند که بچه‌ها چقدر عاشق رنگ‌ هستند. اما اگر دانشجوی ترم آخر ارشد نبودم، یعنی اگر قرار بود هر هفته کلاس داشته باشم و به دانشگاه رفت و آمد کنم حتما مقنعه‌های نقاشی‌شده تهیه می‌کردم یا به هرحال به شیوه‌ای مقنعه ساده‌ام را از سادگی محض در می‌آوردم‌. چه می‌دانم. شاید با یک گلدوزی ظریف و ساده روی گوشه‌ای از آن. یا دوخت یک طرح زیبا بر آن.

اما فعلا به این‌ها نیازی ندارم و با این شرایط کنار می‌آیم‌ تا ببینم در ادامه اوضاع چگونه خواهد شد.

۷ نظر ۰۸ مهر ۰۲ ، ۱۵:۲۸
یاس گل
يكشنبه, ۲ مهر ۱۴۰۲، ۰۹:۳۳ ق.ظ

شمشاد خان و آرزوی سباستین

همان‌طور که می‌دانید هرچند وقت یک بار از خواب‌هایم می‌نویسم. این فرسته هم از مجموعه خواب‌های من است. :

 

شمشادخان به پیشنهاد -یا شاید هم به خواهش شاهزاده خانوم- تصمیم شگفت‌انگیزی گرفت. او با قدم‌هایی تند و سریع در تالار پیش می‌رفت و با حرکت دستانش در هوا جادو می‌کرد. از کنار هر تابلوی هنری که می‌گذشت روی آن تابلو، تصاویر بسیار کوچکی ایجاد می‌شد. تصاویری که اهالی کاخ با فشردن یا لمس هر یک از آن‌ها می‌توانستند آرزوی خود را در لحظه برآورده کنند. بستگی داشت آرزوی هر یک از آن‌ها چه باشد! کسی که پول می‌خواست باید روی تصویر سکه انگشت می‌فشرد تا دستانش پر از سکه‌های طلا شوند. کسی که خانه می‌خواست باید تصویر خانه را می‌فشرد. شاید هرکس پیش خودش فکر می‌کرد شاهزاده خانوم هم تصویری را انتخاب می‌کند که با لمس آن بتواند به سباستین برسد.

سباستین یکی از پسران درباری بود که چندی پیش به خواستگاری‌اش آمده بود. پسری موقر و متین که پس از آن جلسه، دیگر سراغ شاهزاده خانوم را نگرفته بود و همه تصور می‌کردند لابد سباستین، خانوم را نپسندیده است. 

اما شاهزاده خانوم به شمشاد خان گفت: من می‌خواهم تصویر آدم را انتخاب کنم.

شمشادخان ناگهان سر جایش ایستاد و برگشت به او نگاه کرد! شاهزاده خانوم گفت: می‌خواهم از اینجای زندگی به بعد فقط یک آدم معمولی باشم. می‌دانم با انتخاب این گزینه مثل همه آدم‌های معمولی زندگی محدودی خواهم داشت و روزی هم مثل آن‌ها خواهم مرد اما این انتخاب من است: آدم بودن!

شمشادخان لبخندی زد و سپس به سمت یکی از تابلوها حرکت کرد. او تصویر کوچکِ کنار تابلو را فشرد. جای شاهزاده خانوم این کار را کرده بود. اما چه آرزویی؟ دختر سمت تابلو رفت تا ببیند آینده‌اش چگونه خواهد بود. او در کنار تابلو، تصویر یه کیف و جزواتی را داخل آن دید. رو به شمشادخان گفت: پس شما برای من تحصیل را انتخاب کردید.

به نظر از این انتخاب راضی بود. در همین لحظه سایر درباریان وارد تالار شدند و به سمت تابلوها دویدند تا آمالشان را انتخاب کنند. بعضی‌ها سکه سکه، ثروت جمع می‌کردند. آن‌ها حریص شده بودند.

ناگهان سباستین از میان آن‌ها و پس از انتخاب آرزوهایش به طرف شاهزاده خانوم آمد و گفت:  چه کسی گفته بود که نیامدنم به معنی نپسندیدن شما بوده است؟

ندیمه شاهزاده خانوم، پنهانی به سمت تابلوهایی که سباستین تصویرِ کنار آن‌ها را لمس کرده بود رفت تا ببیند آرزوهای وی چه بوده است. او هم تصویر یک کیف و جزوات آموزشی را انتخاب کرده بود به اضافه یک تصویر دیگر که معنای مبهمی داشت! روی آن کلماتی انگلیسی نوشته شده بود که با چیزی شبیه exhibit آغاز می‌شد و سپس در کنار آن فلشی عجیب دیده می‌شد که در خود پیچیده بود.

...

با یک پرش زمانی به چند سال جلوتر پرت شدم. به خانه سباستین. سباستین با لوازم اسکی به خانه برگشته بود. ندیمه او وارد اتاق شد و گفت: مرا ببخشید اما تا امروز برایم سوال است که شما آن زمان چه آرزویی را انتخاب کرده بودید؟ معنی آن فلش چه بود؟

...

با یک پرش دیگر سباستین را در دفتر یک روانپزشک دیدم، اندوهگین.

 

وقتی از خواب بیدار شدم هنوز به این فکر می‌کردم که معنای آن عبارات انگلیسی و آن فلش چه بود! این خواب آنچنان به فیلم‌های سینمایی شباهت داشت که واقعا از خودم پرسیدم چه کسی فیلمنامه خواب‌های مرا می‌نویسد؟

۷ نظر ۰۲ مهر ۰۲ ، ۰۹:۳۳
یاس گل