مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۴:۵۶ ب.ظ

میراث دارِ کشتی بادبانی

ظهر بود. دیدم کشتی بادبانی ام در کیسه زباله است.

آرام بیرون آوردمش. دکل عقبی و تیرکش شکسته بود. نخ ها به هم پیچیده بودند. بادبان ها کثیف بودند و بعضی قلاب ها نبودند. خیلی وقت بود که نمی دانستم این کشتی کجاست. مادرم رسید و گفت: این دیگر خیلی کهنه شده. درست نمی شود.

مشکل اصلی دکل و تیرکش بودند. نمی دانستم می خواهم با آن چه کنم اما تصمیم گرفتم برای تعمیرش تلاشم را بکنم. اول با دستمال و پنبه و گوش پاک کنِ مرطوب قسمت های مختلف آن را پاک کردم و غبارش را گرفتم. رفتم سراغ دکل. می دانستم با چسب مایع وصل نمی شود اما باز هم امتحان کردم. کارساز نبود. چندان هم راه دست نبود و انقدر اجزایش ظریف بودند که با کلی احتیاط باید روی آن کار می کردم تا مبادا جای دیگری بشکند. رفتم سراغ چسب برق. با قیچی چند رشته باریک از چسب بریدم و به برخی قسمت های دکل که دستم می رسید چسباندم. کمی ثابت ایستاد. این شد که رفتم سراغ باز کردن نخ ها از یکدیگر و اتصالشان به جای درستشان.

کار زمان بری بود. هر نخ که در جای درست خود قرار می گرفت استواری دکل شکسته هم بیشتر می شد. اما جای سه قلاب فلزی در بدنه کشتی خالی بود و نمی دانستم نخ های آن بخش را به کجا ببندم. به ذهنم رسید بروم و با دم باریک سه منگنه را به شکل قلاب دربیاورم. این کار را کردم و آن ها را در سوراخِ قلاب ها نشاندم و نخ ها به قلاب های جدید متصل شدند.

دیگر مشکل چندانی نداشت جز اینکه بادبان هایش چرک بودند. نمی توانستم بشورمشان. نه پارچه ها باز می شدند نه می شد کل کشتی را داخل تشت آبی فرو ببرم. این کار احتمال باز شدن چسب های سایر نواحی را بیشتر می کرد. داخل ظرفی، آب و مایع دست شویی را قاطی کردم و روی بادبان ها اسپری کردم. این کار را سه مرتبه با فاصله زمانی انجام دادم و بعد از بار سوم خیلی تمیزتر از حالت اولش شد.

تعمیر کشتی شکسته واقعا زمان برد اما برایم مهم بود که نگه دارمش. این کشتی دکوری را دونفر از هم کلاسی های دوران پیش دانشگاهی ام در روز تولدم هدیه داده بودند. دو نفری که حالا دیگر نمی دانم کجا هستند و چه می کنند. اما آن کشتی همیشه برایم گیرایی و جاذبه داشت. اسرارآمیز بود.

حالا که به آن نگاه می کنم می بینم همین کهنه بودنش، همین از زیر دست تعمیر درآمدنش ارزشش را بیشتر می کند.

انگار شی باارزشی از زمان های بسیار دور به دستم رسیده است و قرار است من نگهبان این میراث دکوری باشم.

 

تصویر کشتی فعلی

ساخت قلاب با سوزن منگنه و نمای دکل از جایی که با چسب و نخ تعمیر شده

 

۹ نظر ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۶
یاس گل
شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۱ ق.ظ

به تناسبِ مسیری که در آن هستیم

۲۳ساله بودم و هرچه زمان می‌گذشت بیش از پیش دلم می‌خواست نویسنده بزرگی شوم. اگر از من درباره آرزوهایم می‌پرسیدید می‌گفتم دلم می‌خواهد روزی برسد که تمام دنیا داستان‌هایم را بخوانند. و به آینده‌ای فکر می‌کردم که از روی کتاب‌هایم فیلم‌های پرطرفدار بسازند. خودم را می‌دیدم که به این کشور و آن کشور دعوت می‌شوم و تا پایم را در سالن می‌گذارم هیاهوی طرفداران بلند می‌شود و یک‌صدا نامم را می‌خوانند و من بغض می‌کنم‌.

پس از آن به فکرم زد وارد رسانه شوم. دوست داشتم با شبکه‌های تلویزیونی و رادیویی کار کنم. طرح برنامه می‌نوشتم و به یکی دو شبکه می‌فرستادم و پیگیر می‌شدم که نتیجه چه شد و آیا طرح پذیرفته شد یا نه. طرحم شکست می‌خورد چون حامی مالی نداشتم. تا اینکه یک روز بالاخره فرصت همکاری با یک شبکه سیما فراهم شد و تجربه‌اش کردم. وقتی کار تمام شد منتظر بودم تا باز هم همین مسیر را ادامه دهم و پیشنهادهای تازه‌ای دریافت کنم. گاه پیشنهادی می‌رسید اما با علاقه‌مندی من سازگار نبود. سعی می‌کردم ارتباطم را با اهالی رسانه بیشتر کنم تا فرصت همکاری بیشتری داشته باشم.

زمان گذشت و گذشت و دیدم دارم با نشریات کودک و نوجوان همکاری می‌کنم. برای آن‌ها می‌نویسم. آن روزها هنوز هم به "نویسنده بزرگ شدن" فکر می‌کردم. آرزویم همین بود.

با ورودم به رشته ادبیات همه‌چیز عوض شد. هرچه بیشتر جلو می‌رفتم بیشتر مجذوب این فضا می‌شدم. با اینکه همچنان با نشریات همکاری داشتم اما می‌دانستم که آرزوهایم دارند دستخوش تغییر می‌شوند. و بالاخره روزی رسید که دیدم دیگر آرزو ندارم نویسنده بزرگی شوم! دیگر دنبال این نیستم که کسی از روی نوشته‌هایم فیلم بسازد. من عاشق نوع دیگری از نوشتن شده بودم‌. من شیفته کسانی شده بودم که عمرشان را صرف پژوهش‌ کرده بودند. نظریه می‌دادند. مقاله می‌نوشتند. در سمینارهای مختلف شرکت می‌کردند و دیگران را از نتایج آخرین تحقیقاتشان باخبر می‌کردند.

دیگر می‌دانم آینده همیشه آن‌طور که ما درموردش فکر می‌کنیم و برایش برنامه می‌ریزیم نیست. آرزوهای ما، اهداف ما به تناسب مسیری که داریم از آن عبور می‌کنیم عوض می‌شوند. حتی همین حالا که این پست یا فِرِسته را می‌نویسم هم معلوم نیست چه چیز در انتظار برنامه‌ها و آرزوهای فعلی‌ام باشند.

۱ نظر ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۱
یاس گل
جمعه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۱۵ ب.ظ

جریانِ کودکی

هنوز هم مترو را بیشتر از لاویوا و مارس و هوبی دوست دارم. چون پشت این طعم، کودکی‌ام جاری است و تمام آن روزهایی که قبل از رفتن به مدرسه، بابا می‌رفت از مغازه سرِ راه یک شیرقهوه و مترو می‌خرید و منِ بدغذا آن را با خوشحالی توی کیفم می‌گذاشتم و هیچ هم از خوراکی تکراری و انتخابی‌ هرروزه‌ام خسته نمی‌شدم. بعد یک روز دیدم مترو طعم نفت می‌دهد. دیگر مترو نخواستم. دیگر مترو نخریدم. تا سال‌ها سراغش نرفتم. چون فکر می‌کردم همه متروها مزه نفت می‌دهند. چندباری هم که از جاهای مختلف خریدمش، خشک و مانده بودند.

تا اینکه یک روز در خانه مادربزرگ یک مترو روی میز دیدم و برداشتمش. تازه بود. نرم بود. توی دهان گذاشتمش و کودکی‌ام از لای دندان‌هایم روی زبانم جاری شد. از آن روز به بعد دوباره شدم همان یاسمنِ مترودوست که دیگر از شکلات فروشی نزدیک خانه مادربزرگش مترو می‌خرد.

۳ نظر ۲۶ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۱۵
یاس گل
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۳۸ ب.ظ

میز من

سمت چپ، یک قلمدان با طرح گل و مرغ است. توی آن خودکارهایی که بیشتر دوستشان دارم گذاشته ام. سمت راستِ قلمدان،تقویم رومیزی است و حالا که به خرداد رسیده ایم یک نقاشی کوچک از ونگوگ کنار تاریخ هایش است. سمت راستِ تقویم هم یک قلمدانِ پلاستیکی است و چون زیاد دوستش ندارم خودکارهای معمولی و مدادهای کوچکم را گذاشته ام.

 دوباره کمی که به راست برویم دفتر مشکی ساده ای است که چرک نویسِ بررسی 15 داستان از پایان نامه را داخلش نوشته ام. روی آن قابوس نامه است و باید همین هفته به دانشگاه برش گردانم اما نمی دانم فرصت شود به دانشگاه بروم یا نه. و روی آن هم دفتر دیگری است که بررسیِ داستان های جدید را واردش می کنم و در آن می نویسمشان.

اما می رویم آن طرفِ میز. کلاسور کوچکی با یک تصویرگری از نسیم نوروزی. دختری است با دامنی سبز و پیراهن پفی آجری که یک دستمال سر سبز خالدار هم به سرش بسته و در فضای خانه ای ایستاده با کلی قاب عکس و گلدانِ گیاه. جلوی کلاسور یک تقویم جیبی است که مادر برایم خریده بود و تصویرگری دختری رنگین پوست روی آن است با لباسی زرد رنگ که پروانه بزرگی روی انگشتش نشسته است.

و بالاخره یک چراغ مطالعه صورتی رنگ که پدر برایم خریده است.

روی میز هم یک رومیزی قلمکار است که چند سال پیش وجیهه برایم از اصفهان فرستاده بود.

این ها تمام چیزهایی است که روی میز چیده ام. خود میز از 9 سالگی با من است. دیگر قدیمی شده. سال پیش می خواستم با یک میزتحریر نو تعویضش کنم اما پس اندازم خرج سفر شد و خرید میز جدید به زمانی دیگر موکول شد که درآمدم بیشتر از دریافتیِ ناچیزِ روزنامه نگاری باشد.

اتفاقا چند وقت پیش دیدم مجله ای که از نوجوانی دوستش داشتم قصد گرفتن نیروهای جدید را دارد. یک آن فکر کردم چقدر هیجان انگیز می شود اگر وارد دفتر آن مجله شوم و در گروه تحریریه ی کسی باشم که یک زمانی طرفدار سخنرانی هایش بودم. اما دیدم جدا از بحث درآمدش که باز هم تفاوت آنچنان زیادی نخواهد داشت زندگی ام خیلی یکنواخت می شود. فرض کن هم بخواهی با یک مجله کودک کار کنی، هم با یک مجله بزرگسال و هم پژوهش کنی و مقاله بنویسی. همه اش می شود نوشتن و هرچند که موضوع هر یک با دیگری فرق می کند اما من یک تجربه جدید را به جای آن ترجیح می دهم. دارم برای ورود به شغل جدیدی آماده می شوم. اینکه می گویم آماده می شوم نه به این معنی که کار دم در خانه ام باشد و یک میز آماده کرده باشند و بگویند فقط منتظر شما بودیم. دارم اطلاعات لازم برای ورود به آن را کسب می کنم و حتی می پذیرم که در ابتدا به خاطر بی تجربه بودنم در این مسیر حقوق زیادی نداشته باشم.

 

امروز هوای تهران آرام است و آفتابی.

برخلاف چند روز گذشته که ناگهان حوالی عصر تغییر فصل می دادیم و به پاییز پرت می شدیم.

توفان می آمد، باران می زد، آسمان می غرید و من "به خاطرِ تو" ویگن را می شنیدم.

 

 

۵ نظر ۱۹ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۳۸
یاس گل
يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۴۱ ق.ظ

در معرض بمبارانی از حرف های مخرب

مادرم چند ماهی است که دستگاه گوارشش به هم ریخته است. یک سال پیش آندوسکوپی کرد و مشکل بخصوصی نبود. اما این اواخر هر که از راه رسید به او گفت: «چقدر از بین رفته ای»، «خیلی لاغر شده ای»، «نیست خیلی چاق بودی، چاق تر هم شدی!»، «یک کم به خودت برس، آب شده ای.» و ...

واقعا آن ها نمی فهمیدند و متوجه نبودند شنیدن این حرف ها چقدر می تواند روی روحیه یک آدم تاثیر مخرب و منفی داشته باشد. من می دیدم که مادر هروقت به خانه برمی گشت جلوی آینه می ایستاد و به خودش نگاه می کرد و آه می کشید. دلم می خواست می رفتم و جواب همه آن آدم ها را می دادم. اما می دانم که حتی اگر آنجا بودم هم بعید بود بتوانم به اندازه آن آدم ها رک باشم. به هرحال سعی می کردم برای حفظ روحیه مادرم از او حمایت کنم و چیزی بگویم که اثر خورنده  سخنِ اسیدی آن ها را خنثی کنم.

امروز شنیدم که مادرم می گفت: دیگر هرجایی نمی رود تا کمتر حرف بشنود. من وقتی این موضوع را شنیدم واقعا به درد آمدم و بغضم گرفت.

او حالا منتظر نتیجه آزمایشش است و من دعا می کنم چیز خاصی نباشد. باید چند وقت دیگر هم برای کولونوسکوپی برود و من باز هم دعا می کنم چیز خاصی نباشد یا لااقل درمان راحتی داشته باشد.

به هر روی می دانم که این روزها می گذرد اما پیامد منفیِ بر زبان آوردن برخی سخن ها برای دراز مدت روی روح و روان آدم باقی می ماند.

الهام می گفت بیشتر مردم قبل از آنکه حرفی،سخنی به فکرشان برسد، به دَهَنشان می رسد. فکر نکرده حرف می زنند. برای همین نباید به هر حرفی اهمیت داد.

خب البته کاش واقعا می شد. نمی شود در معرض بمبارانی از حرف های مخرب قرار داشت و آسیب ندید.

۵ نظر ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۴۱
یاس گل
جمعه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۱۷ ب.ظ

به خویشتن مشغول باش

این روزها سراغ خواندن قابوس‌نامه رفته‌ام. باب دهم درباره ترتیبِ خوردن و آداب آن است. در این باب آمده هنگام غذا خوردن به خویشتن مشغول باش و در لقمه دیگران ننگر. بعد حکایتی آورده که روزی کسی پای سفره در لقمه شخصی تار مویی دید و گفت فلانی تار مو را از لقمه‌ات بردار. آن شخص لقمه را زمین گذاشت و رفت. مرد یک نفر را پی او فرستاد و گفت برش گردانید و بپرسید چرا رفت؟ آن فرد در پاسخ، پیغام می‌فرستد که من از غذای کسی که تار مویی را در غذای من ببیند نمی‌خورم.

مقصودِ آن شخص این است که من پای سفره کسی که با چنین دقتی حواسش به لقمه و غذای من است نمی‌نشینم. از آن سفره نخوردن بِه.

یاد روزهای بسیاری می‌افتم که بارها از این و آن شنیدم: 《دختر تو چقدر کم‌خوراکی》 ،《بیشتر بخور جان بگیری》، 《خب همین‌قدر می‌خوری که انقدر لاغری》 و ... . برایم سوال شد که این‌ها هم شبیه حکایت آن مرد نیست؟ من که از سهم غذای کسی نمی‌زنم، اضافه و باقی‌مانده غذایم را هم هدر نمی‌دهم و همیشه با خودم به خانه می‌برم. آینه هم در خانه‌مان هست. می‌دانم ظرفیت و حجم همیشگی خوراکم چقدر است. این حرف‌ها دیگر برای چیست؟

امروز که داشتم از یک رستوران غذا سفارش می‌دادم به جای همبرگر کامل، مینی برگر گرفتم. با خودم گفتم لابد اگر دوستانم اینجا بودند باز هم باتعجب می‌پرسیدند: تو واقعا با این یک ذره غذا سیر می‌شوی؟

کاش همه‌مان حواسمان به لقمه خودمان بود و به خویشتن مشغول بودیم‌.

۲ نظر ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۱۷
یاس گل
پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۲۳ ب.ظ

همچون کلمه‌ای متروک و مرده

نمی‌دانم این تابستان چیست که هربار به آن نزدیک می‌شوم یادم می‌آید چقدر دلم می‌خواست و می‌خواهد سه‌تار بیاموزم. بعد یاد تابستان سه سال پیش می‌افتم که آموزشگاه و استادش را انتخاب کردم. شهریه‌اش را هم جمع کردم و کنار گذاشتم اما نشد بروم. هنوز هم صفحه استادش را دنبال می‌کنم و در دل می‌گویم: بالاخره یک روز به کلاس‌های او خواهم رفت. یک روز من هم یاد می‌گیرم سه‌تار بزنم.

*

به ایما می‌گفتم: بعدِ پایان‌نامه، احتمالا دو سه سالی زمان می‌برد تا یکی از دانشگاه‌های دلخواهم قبول شوم. دکتری هم که خودش پنج سال زمان می‌برد. این یعنی قرار است بخش دیگری از جوانی‌ام را پای این هدف بگذارم. این روزها فکر می‌کنم درست است که درس اولویت زندگی من است اما نمی‌خواهم روزی برسد که به گذشته نگاه کنم و بگویم خب چه می‌شد کنار درس کمی هم زندگی می‌کردم؟ نمی‌خواهم حسرت تجربه کردن کارهایی که دوستشان دارم در دلم بماند. من باید یاد بگیرم چطور زندگی کنم. چطور به تعادل برسم.

*

حالا که این پست را می‌نویسم بیست دقیقه‌ای به دهِ شب مانده. رادیو آوا مثل همیشه روشن است. نسیم خنکی از پنجره به داخل اتاق می‌وزد و پرده به آرامی تکان می‌خورد. مادر پای تلفن با مادربزرگ حرف می‌زند. من هم شاید بد نباشد "با من مشورت کن" را صدا کنم و کمی با او صحبت کنم. مثلا به او بگویم آیا فکر نمی‌کند شبیه کلمه‌ای مرده و متروکم که معنایش را کسی نمی‌داند و فقط در اشعار کهن و قدیمی که هرگز به دست امروزیان نرسیده است آمده‌ام؟

باید با او صحبت کنم.

۱ نظر ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۲۳
یاس گل
پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۳۳ ب.ظ

پنبه‌دانه

درست است کم‌غذایم! درست است که بلد نیستم غذا بپزم! درست است که کلا سالی یکی دوبار یک چیزی می‌پزم و آن یک چیز هم چیز جالبی درنمی‌آید. اما این‌ها دلیل نمی‌شود که به دختران کدبانو غبطه نخورم.

مثلا همین امروز استوری دوستی را دیدم که در یک کارگاه یک روزه آشپزی ترکیه‌ای شرکت کرده بود و قرار بود یک آشپز از کشور ترکیه طرز پخت چهار غذای بسیار خوشمزه را به آن‌ها بیاموزد. توی دلم گفتم: چه جالب! ولی می‌دانستم اگر من جای او بودم بعد از کارگاه حال درست کردن این چیزها را نداشتم.

یا دوست دیگری نشانی صفحه جدیدش را فرستاد و وقتی بازش کردم با فیلم و عکس دسرهایی مواجه شدم که کم از کیک و شیرینی‌های قنادهای حرفه‌ای نداشت. دهان آدم را آب می‌انداخت. باز توی دلم گفتم: وای چقدر هنرمند! اما می‌دانستم هیچ‌وقت حوصله این همه زمان گذاشتن برای آماده‌کردن چنین دسری را ندارم.

امروز وقتی می‌خواستم غذای ظهر را بکشم بوی قرمه‌سبزی مامان در مشامم پیچید و گفتم: آخ! یعنی یک روز عطر قرمه‌سبزی من هم می‌پیچد توی فضا؟

خب البته شتر نیستم اما بالاخره من هم گاهی خواب پنبه‌دانه می‌بینم!

۲ نظر ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۳۳
یاس گل
چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۲، ۰۴:۵۰ ب.ظ

یک بشقاب باقلوا با چای دمی لطفا

با مادر آمدیم کلینیک. من طبقه اول نشستم. مادر رفت طبقه بالا و گفت همین پایین بمان. کمی که گذشت کلینیک شلوغ شد. مادر گفت: چرا اینجا می‌مانی؟ مگر کافه‌های این اطراف را روی نقشه ندیده بودی؟ برو دیگر.

دلم می‌خواست بروم اما تنهایی یک‌جوری بود. همیشه یا با خانواده کافه می‌رفتم یا با دوستانم. اما رفتن بهتر از معطل شدن بود. پس رفتم.

کافه اول و دوم را رد کردم و به کافه باقلوا رسیدم. وارد شدم. یک موسیقی ترکیه‌ای پخش می‌شد و برخورد پرسنلش گرم بود. فضای داخلی خنک بود. روی میزی دونفره نشستم و یک بشقاب باقلوا با چای دمی سفارش دادم.

جز من یک خانم و آقا هم داخل کافه بودند. اول حواسم به آن‌ها نبود تا اینکه صدای گریه دختر را شنیدم. دختر از خاطرات کوهنوردی‌اش می‌گفت. از فتح قله سبلان. هیجان‌زده شده بود. مرد سوال می‌پرسید و گوش می‌داد. اول خیال کردم مشاور است اما کمی بعد حس کردم سوالاتش بیشتر شبیه سوالات یک خبرنگار است، نه مشاور و درست حدس زدم. چون حرف مطبوعات شد. هروقت درجه صدایشان بالا می‌رفت متوجه حرف‌ها می‌شدم.

دو باقلوا خورده بودم و باورم نمی‌شد با اشتهای گنجشکی‌ام دارم سومی را هم می‌خورم. فکر کردم اصلا بهتر است از این بعد تنهایی بروم تا بیشتر بخورم!

خانم به آقا گفت: کمتر از ده روز دیگر تولد چهل سالگی من است.

مادر پیام داد: نفر بعدی منم.

چای و باقلوا تمام شد.

آقا به خانم گفت: این هم از مصاحبه امروز ما.

بلند شدم. دختر و پسر جوانی وارد کافه شدند.

من سمت کلینیک رفتم.

۲ نظر ۰۳ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۰
یاس گل
سه شنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۲۶ ق.ظ

سیب سرخ

صبح، سردبیر چند فایل صوتی فرستاده بود. برایم خواب دیشبش را تعریف کرده بود.

گفته بود:

 

در آن خواب، با هم می رفتیم و مناظر را نگاه می کردیم.

من یک سیب زرد در کیفم داشتم. زیاد تازه نبود. پوستش کمی چروکیده بود.

به راهی رسیدیم که شاخسار درختی از دیوار به بیرون سر کشیده بود و سیب های بسیار سرخ و زیبایی از آن آویزان بود. من از خدا یکی از آن سیب ها را می خواستم. اما دستم نمی رسید. تو آمدی. دستت به سیب سرخ رسید. آن را چیدی و به من دادی. از داشتن آن سیب بی نهایت خوشحال بودم و از تو تشکر می کردم.

بعد با هم رفتیم سمت رودخانه ای پر آب.

رود چنان پر از ماهی رنگارنگ بود که انگار جا برای آن همه ماهی کم بود و ساحلی قرمز و ارغوانی داشت. نزدیک پل باغبادران بودیم.

 

سردبیر گفت تا دم صبح تو پشت چشم هایم بودی. این خواب را نشانه همدلی ات با مجله می دانم و به برکت در کارمان تعبیرش می کنم.

یاد شعر " و پیامی در راه" سهراب سپهری افتادم با صدای خسرو شکیبایی: سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.

فکر کردم چه خوب که لااقل در خواب خیرم به کسی می رسد...

 

۳ نظر ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۲۶
یاس گل