مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۵ ب.ظ

عاشقانه های یلدایی

از خیر این یک دقیقه های یلداییِ هر ساله ،به آسانی نمی گذرم.

برای همین یک دقیقه سنگ تمام می گذارم در این خانه.

به اندازه یک سال طولانی میکنم آن را برای هردوی مان.

به اندازه تمام نبودن هایمان،

به اندازه تمام چشم در چشم نشدن هایمان،

به اندازه تمام لحظه هایی که یادمان رفت به یکدیگر بگوییم:دوستت دارم خوب من!

باید بیایی،در را باز کنی و ببینی که ...

 خانه پر است از آویز های دست ساز و کارت پستال های رنگارنگ یلدایی،

ازانار های دان شده در کاسه های سفالی فیروزه ای رنگ و هندوانه های مثلثی قاچ خورده،

از بهانه های تفأل زدن بر دیوان جناب حافظ و ...

و میهمان بیاید برایمان.

به بچه ها هیچ نگوییم.

بگذاریم تا دلشان می خواهد خنده سر دهند.

اصلا خانه را بگذارند روی سرشان.

چه فرقی می کند.

به آن ها هم باید بگوییم که تا چه اندازه عزیزند برایمان و چه شیرین و گرم است طعم بودنشان.

یلدا را باید بزرگ کنیم.

این 60 ثانیه های به ظاهر اندک را.

شاید رسالت یلدا همین باشد.

که یادمان نرود چقدر محتاج دقیقه هاییم برای عشق ورزیدن های از یاد رفته در روزگار سرد آهنی!

 


براده های یک ذهن:

ثبت لحظات شیرین یلدا در خاطراتمان بسیار باارزش تر است از ثبت عکس های پی در پی یلدایی با دوربین عکاسی و اشتراک گذاری آن با سایرین!یلدا را بدون تلفن همراه سر کنیم!

بی تو شب هامان همه یلدایی اند!

۶ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۵
یاس گل
پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

خانه مان را با هم می سازیم

از نگاه من تراسِ (balcony) هر خانه می تواند نمادی از فرهنگ،ذوق،سلیقه یا احوالات درونی اصحاب آن خانه باشد.حتی می تواند به نوعی میزان مسئولیت پذیری افراد در برابر حقوق شهروندی را نیز بیانگر شود.

یک تراسِ زیبا یعنی؛من هم در زیباسازی شهری که در آن زندگی می کنم سهمی دارم،حال هر چند کوچک!

وقتی ایوانِ یک خانه نامرتب و بی نظم می شود،نه تنها تاثیر نامطلوب روحی خود را بر اعضای خانواده ی ساکن در آن خواهد گذاشت بلکه دیگر شهروندان نیز با عبور از حوالی آن کوچه و مشاهده ی چنین منظره ای،حال خوبی را، از جانب آن خانه دریافت نخواهند کرد.

امروز،اندک فضای در تماس با محیط بیرون خانه های مان ،همین بالکن های کوچک آپارتمان های ما است و دیگر،کمتر خبری از باغچه و حیاط های بزرگ دیروز است.

پس باید مکانی باشد برای روح نوازی های اهالی خانه مان.

ایوان باید گلدان گل داشته باشد.

روشنایی بخش باشد.

اصلا آویزی داشته باشد که از صدای آن ،خبر آمدن نسیم به گوشمان رسد.

بشود دقایقی را با یک فنجان دمنوش به لیمو میهمان آن شد .

و فقط به آسمان چشم دوخت ...



براده های یک ذهن:

یادش بخیر!آن روزها ماجراهای عروسک های خمیری "خانه ی ما" برایم بسیار دلنشین بود.در بخشی از تیتراژ آن،این شعر را می شنیدیم:خانه ی ما کوچک است اما یک جای کوچک برای عشق در آن می سازیم

می توانید قسمتی از آن را هم [اینجا] ببینید.

آن سوی روزنه:

بخوانید:[چگونه در آپارتمان خود یک تراس زیبا داشته باشیم؟]


۳ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۰
یاس گل
شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ

دست و جیغ و هورا

خواستم بگویم : « نمی دانم کِی بود و چطور بود و چگونه بود که برای نخستین بار انسان ها سالروز تولد خود را جشن گرفتند! » اما در همین راستا به مطلبی برخوردم که در آن  به رایج بودن برگزاری جشن تولد در میان اقوام ایرانی از گذشته های دور ،اشاره شده بود و در آن از ایرانیان به عنوان نخستین مردمانی یاد میشد که سالروز تولد خود را جشن می گرفتند!

بگذریم.اصلا چرا "تولد"؟

امروز به این فکر می کردم که اساسا رسالت چنین روزی چه باید باشد؟سالروز به دنیا آمدنمان را جشن می گیریم که چه؟؟؟!

تا شاید یادمان نرود همان طور که بر سن مان افزوده می شود به همان میزان(شاید هم کمی بیشتر یا کمتر)بر بار مسئولیتمان اضافه خواهد شد.و البته...از یک جایی به بعد، هرچه بزرگتر می شویم فرصت های ایجاد تغییرات اساسی در زندگی مان هم کمتر خواهد شد!به عبارتی سخت تر!

فرخنده پنداشتن و زنده نگاه داشتن چنین روزهایی صرفا از جهتِ دورِ هم جمع شدن و فریادهای "دست و جیغ و هورا" سر دادن و هدیه گرفتن نیست!

تولد یعنی تلنگر!

یعنی زنگ بیدار باش!

یعنی یادمان باشد آمده ایم تا ...

تفسیرش با تو!

 


براده های یک ذهن:

و اما 23آذر! مبارک باشد تولد 9ساله دختری که بارها در قاب تلویزیون دیدیم او را.

از پنج سالگی تا کنون!

از روز شلیک گلوله های مرگبار صهیونیستی بر ذهن بزرگ پدرش.

تا امروزی که با امید برگرداندن اسلحه به سمت قلب دشمن، بزرگ و بزرگ تر می شود.

آرمیتای عزیز ایران!میلادت مبارک.

۹ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۰
یاس گل
چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ق.ظ

دردی بزرگ به نام عادی شدن

معمولا فرصت های کوتاه مابین کلاس،تلفن همراهش را بیرون می آورد و در صفحه های اینستاگرام چرخی می زند.

گاهی هم وقتی به عکس هایی می رسد که احساس می کند شاید برای من جالب باشد می گوید:این عکس را ببین!

دیروز عکسی را نشانم داد که کمی چهره ام را در هم کرد.گفتم:این ها را نگاه نکن!

تعجبی کرد و گفت:چرا؟

پاسخش را ندادم.

کمی که گذشت به صفحه ای رسید که پای آن مکث زیادی کرده بود.نگاهی انداختم.صفحه متعلق به شخصی بود که به طرز ماهرانه ای شبهه هایی را علیه اسلام وارد می نمود.شبهه هایی که هر کدام از ما به دلیل اطلاعات ناکافی در مورد دین مبینمان و همچنین بی توجهی نسبت به تحقیق در ارتباط با این مسائل بعد از مدتی ممکن است دچار تردید شویم.

گفتم:نگاه کن چطور شبهه وارد میکند!

سری تکان داد و گفت:این صفحه کلا کارش همین است.

تلفن همراهش را داخل کیفش گذاشت و گفت: مگر من داخل گوشی ام عکس بدی دارم که آنطور گفتی نگاه نکن به این عکس ها؟

گفتم:نگران نوجوانان و جوانانی شبیه خودمان هستم که فکر می کنیم دیدن این عکس ها کاملا طبیعی است در حالی که این عادی شدن ها یعنی عمق فاجعه!

گفت:الان همه این عکس ها را می بینند.فکر میکنی موقع رسیدن به این عکس ها مثلا چشمشان را می بندند و از آن می گذرند؟خیلی هم مثبت باشند می شوند شبیه اتفاق امروز.یعنی یک نفر مثل من عکس ها را ناگهان نشانشان می دهد!

این ها را که گفت،خاطرم آمد که چند ماه پیش نیز در یکی از شبکه های اجتماعی داخلی که ظاهرا نظارت کمی بر آن اعمال میشد از هر 10 پست 2پست آن دارای ایراد اخلاقی و شرعی بود.به یکی از نوجوانان حاضر در آن شبکه گفتم:متاسفم برای آنانی که هرگز متوجه حضور هم سن و سالان شما در این فضا نیستند.

نوجوان در جوابم نوشت:عیبی ندارد.سخت نگیرید.برای ما دیگر عادی شده است!!!!

"عادی شدن"...چه واژه تلخ و غم انگیزی



براده های یک ذهن:

این عادی شدن ها را کمی جدی بگیریم و کمی بیشتر به آن فکر کنیم.یادمان باشد عادی شدن خود تفسیری دارد که در برخی موارد برابر است با نابودی خود و زندگی مان.

بیشتر مطالعه کنیم.بیشتر تحقیق نماییم.

آن سوی روزنه:

عادت کرده ایم/آنقدر که یادمان رفته است شب/مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد/و یک روز آنقدر صبح می شود/که برای بیدار شدن/دیر است ...     " لیلا کردبچه"

۹ نظر ۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۰
یاس گل
پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۸ ب.ظ

حکمتی دارد چنین دل کندنی...

خیابان ولی عصر بدون ترافیک می توانست زیباتر از این باشد.

پیر درخت های سر به زیر و تو در توی آن بدون آلودگی های همیشگی تهران میتوانست زیباتر جوانه زند،سبز شود،برگ ریزانی شگرف داشته باشد و سپید پوش شود.

به همین ها فکر میکنم که شماره ی آشنایی بر صفحه تلفن همراهم می افتد؛دوچرخه!

پس از پاسخگویی و صحبت های صورت گرفته با مدیر داخلی نشریه،تا رسیدن به منزل بارها و بارها خدا را شکر میکنم و احساس میکنم که چه ناگهانی و زودهنگام به آرزوی دیرینه خود رسیده ام:

دعوت به همکاری در ضمیمه نوجوان روزنامه همشهری یعنی دوچرخه!


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 


به ابتدای خیابان تورج که می رسم در دلم غوغایی است.مشتاقانه قدم به قدم طی میکنم این مسیر را با همان احساس خوشایند کامیابی.

نگاهی به ساختمان بزرگ روزنامه همشهری می اندازم و در طبقه پنجم دوچرخه را می یابم.

وارد که میشوم از دیدن تک تک کسانی که روزی از قهرمانان دوران نوجوانی ام بوده اند به وجد می آیم.در و دیوار آن پر است از کاردستی ها و نقاشی هایی که نوجوانان دیروز و امروز دوچرخه نثار او کرده اند.هدیه های دست ساز خود را میان آن ها می یابم.خبرنگاران قدیم دوچرخه نیز که حالا برای خود جوانی شده اند یکی یکی سر می رسند.

جلسه آغاز می شود.

حساب کار دستمان می آید.

روزنامه نگاری شوخی نیست...

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


تمام شب را به جلسه امروز دوچرخه فکر میکنم.به اینکه چقدر شرایط امروز من و شرایط آغاز یک فعالیت روزنامه نگارانه در دوچرخه از هم دور و ناسازگارند.

سعی میکنم راهی بیابم برای پس زدن تصمیم های عاقلانه،برای خط کشیدن بر ناسازگاری ها.

اما...

نمی توانم.

نمی شود.

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 


صبح تا ظهر را درگیر افکار دیشبم هستم.

چگونه میشود آدمی درست در لحظه رسیدن به آرزوی دیرینه اش از آرزوی خود صرف نظر کند بنابر دلایل عقلانی!؟

چه تصمیم سختی!

تماس میگیرم.

انصراف می دهم.

به همین راحتی...

به همین ... ســـخــــتــــــی!



براده های یک ذهن:

امتحان های سخت این گونه اند

باید بگذری از دلبستگی هایی که ...

(عکس:بخشی از یادگاری های دوچرخه ای)

۸ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۸
یاس گل
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۵ ق.ظ

حرکتی کوچک در راستای کتابخوانی

تلفن همراهم را برمی دارم و به لیست مخاطبان نرم افزار پیام رسان خود نگاهی می اندازم.

مشاهده عکس پروفایل مخاطبان همیشه از جذابیت خاصی برخوردار بوده است.

در این بین عده ای مایل به گذاشتن عکسی تمام رخ،نیم رخ یا ... از چهره خود بوده اند و برخی نیز مایل به گذاشتن عکس هایی که با لنز دوربین خود آن را ثبت کرده اند.

برخی دیگر از عکس نوشته های تآمل برانگیز یا مناظر دوست داشتنی ثبت شده توسط عکاسان استفاده می نمایند.

عده ای هم هستند که در کل به بارگزاری عکسی به عنوان عکس پروفایل خود مایل نبوده و نیستند.

عکس پروفایل بخشی از حریم خصوصی افراد تلقی می شود.حریمی که برای هرشخص تعریفی دارد و لزوما این تعریف ها یکسان نیست.

عکس کاربری اشخاص تا حدی می تواند بازگوکننده ی نگرش و نگاه شخص نیز باشد.

خاطرم هست که تغییر مکرر عکس کاربری یکی از دوستان ترغیبم کرد تا من نیز از گذاشتن عکس های کلیشه ای دست بردارم و در انتخاب عکس های پروفایل خود تغییری اساسی ایجاد کنم.

ایده های متفاوتی به ذهنم می رسید و در آن واحد رد میشد.

تا اینکه نگاهم به کتابخانه کوچکم گره خورد.کتاب...!چه ایده خوبی!!

به ذهنم رسید که میتوانم هر بار از کتاب هایی که خوانده ام و می پسندمشان عکسی  بگیرم و همان عکس را به عنوان عکس پروفایل خود انتخاب نمایم.

انتخاب چنین سبکی نه تنها سبب میشود که از عکس های ثبت شده توسط دوربین خود،استفاده نمایم بلکه مهم تر آن است که با همین قدم کوچک و به ظاهر ساده میتوان در جهت معرفی کتاب و تشویق به کتابخوانی حرکتی ایجاد نمود.

علت نگارش این پست نیز ارائه ایده ای به تمام کتاب خوانان و علاقه مندان به کتاب است تا از این به بعد تغییری در انتخاب عکس کاربری خود ایجاد نمایند یا در صورت فعالیت در شبکه های اجتماعی آلبومی  را جهت معرفی کتاب های مفیدی که خوانده اند در نظر بگیرند.

 


براده های یک ذهن:

در حال حاضر در هیچ یک از شبکه های اجتماعی حضور ندارم.اما فکر میکنم لازم و ضروری است که فعالان شبکه های اجتماعی از اهمیت بحث کتابخوانی و ایجاد حرکت های این چنینی غافل نشوند.

۱۰ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۵
یاس گل