مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۱ ب.ظ

هنوز در سفرم

هرچه از این انتظار بیشتر می گذرد،

تو از من دورتر می شوی!

نه در ابتدای جاده،

و نه در انتهای آن...

حالا دیگر ماه هاست که سایه ی آشنای کسی ،با قامت تو،به چشم نمی خورد.

...

خسته ام!

بس که بیهوده چشم هایم را درگیر تو کرده ام!

باید با همین چمدان کوچک و پای پیاده،

به مسیر جدیدی فکر کنم ،

که این بار بدون تو آغاز خواهد شد.

تنها،بخشی از عطر وجودم را در فضای جاده،درست زیر همین درخت،به یادگار می گذارم،

تا اگر روزی از آن عبور کردی،

سبزینه ها با تو بگویند،

از ماجرای منی که چقدر در این مسیر به انتظار تو ایستادم و

از ماجرای تویی که هرگز بازنگشتی ...

 


براده های یک ذهن:

آنچه که تمام این مدت نه تنها چشم که ذهن مرا درگیر خود کرده بود اهداف پوچی بود که گمان می کردم در این فضا محقق خواهد شد

و مسافر پیاده از این پس در فضای حقیقی به زندگی خود ادامه خواهد داد

۲۳ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۱
یاس گل
چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۸ ب.ظ

یک عاشقانه (نا)آرام

اسم چمران برایم با جنگ همراه بود.فکر می‌کردم نمی‌توانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم.

سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه‌مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان اَمَل به من داد، گفت هدیه است. آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی،‌‌ همان طور که داشتم می‌نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه‌شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن‌ها نبود. یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربیِ جملهٔ شاعرانه‌ای، نوشته شده بود:

 «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور وحق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچه قدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود

کسی که به دنبال نور است، کسی مثل من.آن شب تحت تأثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فرا گرفته بود. اما نمی‌دانستم کی این را کشیده.

بالأخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود مؤسسه، رفتم.

در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم،فکر می‌کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند باید آدم قسی‌ای باشد، حتی می‌ترسیدم،اما لبخند او و آرامشش مرا غافل گیر کرد.

دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضع خاص گفت:«شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زود‌تر از این‌ها منتظرتان بودم.» مثل آدمی که مرا از مدت‌ها قبل می‌شناخته حرف می‌زد، عجیب بود، به دوستم گفتم «مطمئنی دکتر چمران این است؟» مطمئن بود.

مصطفی تقویمی آورد مثل‌‌ همان که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود.نگاه کردم و گفتم «من این را دیده‌ام.»

 مصطفی گفت:«همه تابلو‌ها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟»

گفتم: «شمع. شمع خیلی مرا متأثر کرد.»

توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید:«شمع؟ چرا شمع؟» من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم:«نمی‌دانم. این شمع، این نور، انگار در وجود من هست، من فکر نمی‌کردم کسی بتواند معنای شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان بدهد.»

 مصطفی گفت:«من هم فکر نمی‌کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند.»

پرسیدم:«این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، آشنا شوم.»

مصطفی گفت: «من»

بیشتر از لحظه‌ای که چشمم به لبخندش و چهره‌اش افتاده بود تعجب کردم «شما! شما کشیده‌اید؟»

مصطفی گفت:«بله من کشیده‌ام»

گفتم:«شما که در جنگ و خون زندگی می‌کنید، مگر می‌شود؟ فکر نمی‌کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید

بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته‌های من. گفت:«هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز کرده‌ام.» و اشک‌هایش سرازیر شد. 

این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.

 

کتاب نیمه پنهان ماه 1-چمران به روایت همسر شهید



براده های یک ذهن:

می خوانمت!انقدر که روزنه ای بیابم به رنگ...

آن سوی روزنه:

تیتراژ ویژه برنامه عقیق - میثم ابراهیمی


۱۱ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۸
یاس گل