مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۷ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

دوشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۱۰ ب.ظ

گلِ شاداب باغ خدا

نیمه‌ی اول گذشته بود و بچه‌های کوچک آن بیرون فریاد می‌زدند : ایران.

من داشتم توئیت‌های مردم در مورد بیرانوند را می‌خواندم و به آن تمدن کهن و ادبیات غنی و فرهنگ پرافتخاری که همیشه فقط حرفش را زده‌ایم فکر می‌کردم.

دونفر از دوستانم هم‌زمان با تماشای مسابقه پیام می‌دادند. حالشان گرفته بود. من اما از همان نیمه‌اول با خودم گفتم اصلا هفت تا بخوریم. چه می‌شود؟ برای همین با هرگلی که می‌خوردیم بی‌اختیار می‌خندیدم.

این هم نوعی واکنش دفاعی است دیگر. به هرحال بعد از پشت سر گذاشتن آن همه روز سخت و تحمل این همه استرس که تهش به ریزش موهایم منجر شد این بهترین کاری بود که می‌توانستم بکنم. همان دو گل طارمی هم جوری خوشحالم کرد که انگار نه انگار چهار گل دیگر اختلاف داشتیم و آخرش برنده همان انگلیس بود.

دیگر به هیچ‌کدام از این‌ها فکر نمی‌کردم‌ چون چند روز پیش با خودم گفتم بیا و از همین چیزهای کوچک لذت ببر، به همین چیزهای ساده بخند. مثل گذشته، مثل تمام آن روزهایی که نام دیگرت امید بود و اسم رمز تو خورشید.

اگر همین‌ها را هم از خودم بگیرم دیگر چه از یک گُلِ لطیف و شکننده باقی می‌ماند جز پژمردگی؟ جز گلبرگ‌های پرپر شده؟

نه...پرپر نمی‌شوم. آن هم در این روزهایی که الهام همیشه می‌گفت مگر این همه مشتاق ادبیات نبودی؟ داری آرزویت را زندگی می‌کنی دختر. با غم و غصه خرابش نکن...

پس سعی می‌کنم، سعی می‌کنم، سعی می‌کنم همان گل شاداب باغ خدا باقی بمانم.

و اما آن بیرون...

بچه‌ها رفته‌اند

و بعضی ماشین‌ها بوق شادی می‌زنند.

۵ نظر ۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۹:۱۰
یاس گل
يكشنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۴۲ ب.ظ

حتی اگر جان اسمیتی نباشد

 امروز پریسا نبود. مرضیه هم نبود. زهرا هم مریض بود و زود رفت.

کلاس‌ها که تمام شد دیگر تنها بودم. رفتم کتابخانه، کتاب گرفتم. به جز کتاب‌های مربوط به پایان‌نامه‌ام، گزیده اشعار فرخی سیستانی را هم گرفتم. چون دوستش دارم و دلم می‌خواهد کم‌کم بخشی از آن‌چه که در کارشناسی نخوانده‌ام بخوانم.

غذایم را تنها خوردم‌. رفتم سمتی از سلف که خلوت‌تر بود.

بعد کمی توی دانشگاه قدم زدم.

بهاره صبح گفته بود که برای دکتری ثبت‌نام کرده است. گفت بدش نمی‌آید دوباره همین‌جا قبول شود. یکی از بچه‌ها گفت دلت نمی‌خواهد دانشگاه دیگری بروی؟ گفت دلم که می‌خواهد اما استادهای اینجا دیگر ما را می‌شناسند. حتی می‌دانند ما همان تغییر رشته‌ای ها هستیم و مثلا در مصاحبه دکتری این‌ها را در نظر دارند. اما دانشگاه‌های دیگر که ما را نمی‌شناسند. از این گذشته راستش اینجا را هم دوست دارم. اینجا راحتم.

این حرفش را می‌فهمیدم.

برای همین وقتی داشتم تنهایی قدم می‌زدم یک آن دوباره یاد انیمیشن بابالنگ دراز افتادم. یاد آن لحظه‌هایی که جودی با اشتیاق در محوطه می‌دوید، به کافه‌‌ی محل تحصیلش می‌رفت، روی پشت بام خوابگاه می‌ایستاد تا منظره‌‌ی اطرافش را نگاه کند و ... .

اینجا همیشه مرا یاد جودی و انیمیشنش خواهد انداخت حتی اگر جان اسمیتی نباشد که به بهانه‌ی دیدن برادرزاده‌اش به دیدار من بیاید و از جایی که دوستش دارم بازدید کند.

۱ نظر ۲۹ آبان ۰۱ ، ۱۵:۴۲
یاس گل
جمعه, ۲۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۵۹ ب.ظ

رادیو صبا و دفتر پاییز

چند وقت پیش عکس امیرحسین مدرس را روی روزنامه دیدم. آن مطلب، یک یادداشت کوتاه برای معرفی برنامه‌‌ای رادیویی با گویندگی مدرس بود‌.

ساعت پخشش برای من مناسب نبود اما ایران‌صدا را روی گوشی‌ام نصب کردم تا به آرشیو برنامه مراجعه کنم و هروقت در طول روز فرصتش را دارم بشنوم.

اسم برنامه دفتر پاییز است. یک برنامه‌ی سی دقیقه‌ای از رادیو صبا است که در آن هم شعر کهن می‌شنوید، هم شعر معاصر. بخش‌هایی از دیالوگ‌های یک فیلم‌ سینمایی برایمان پخش می‌شود و قطعه‌های دلنشینی از خوانندگان.

در کل برای علاقه‌مندان به ادبیات یک برنامه‌ی رادیویی دل‌نشین است. اگر دوست داشتید، شما هم بشنوید.

۲ نظر ۲۷ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۹
یاس گل
چهارشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۵۱ ب.ظ

برای بیست و نهمین بار

هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که فقط برای چند دقیقه‌ی کوتاه،خیلی کوتاه، به اینستاگرام سر بزنم. آن هم بیشتر برای انداختن نگاهی به دایرکت یا تماشای پست‌های لئولینای کوچک.

از روزی که حضورم را در اینستاگرام کاهش داده‌ام حال روحی‌ام به نسبت بهتر است اما ... .

راستش ۹ روز از شروع مصرف داروهای درمان ریزش مویم گذشته است و هنوز تغییری ندیده‌ام. دکتر گفته بود تا شش هفته باید درمان را ادامه دهم. ترسم از این است که به هفته‌ی ششم برسم و ... .

فردا بیست و نه سالگی‌ام شروع می‌شود و احتمالا اولین سالی‌ست که می‌خواهم آرزو کنم وقتی موهایم را خشک می‌کنم این همه مو کف زمین نریزد‌. وقتی دست در موهایم می‌برم از شمردن تعداد موهای ریخته شده غمگین نشوم‌. 

آرزوی بعدی‌ام هم برای پایان‌نامه‌ام است. امروز بخشی از پروپوزالم را نوشتم و نوشتن آن ادامه دارد. دوست دارم در سرتاسر مسیر از کاری که می‌کنم لذت ببرم. از فهم چیزهای جدیدی که پیش از این نمی‌دانستم، به ذوق بیایم. فعلا برای پذیرش دکتری آرزویی نمی‌کنم. اجازه می‌دهم نگاهم را به یک سال بعد بیندازم و دورتر نروم. زمان هرچیز که رسید آن موقع طالبش می‌شوم.

دیگر چه آرزویی دارم؟ گمان می‌کنم باقی همان آرزوهای همیشگی‌ هستند. آرزوهایی برای خانواده‌ام و البته برای آرامش مردمم.

دوچرخه حالا نیست اما می‌خواهم تصور کنم به رسم روزهای نوجوانی‌مان هنوز می‌گوید به اندازه سنمان آرزو کنیم و به هیچ کس نگوییم.

فردا برای بیست و نهمین بار در آستانه‌ی ورود به دنیا خواهم ایستاد و به دنیا سلام خواهم داد.

۷ نظر ۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۵۱
یاس گل
يكشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۱۵ ب.ظ

اگر زنگ نمی‌زدی

رفته بودیم کتابخانه‌ی مرکزی. پنج کتاب برای خودم امانت گرفتم و یک کتاب هم برای پریسا، چون پریسا کارت دانشجویی‌اش را نیاورده بود و نمی‌توانست کتاب بگیرد.

از این قفسه سراغ آن قفسه می‌رفتم و سراغ شناسه‌ها می‌گشتم تا کتاب‌هایی که لازم دارم بردارم. بعد آمدم پیش پریسا و گفتم برویم.

توی کیف‌هایمان که هیچ، توی دست‌‌هایمان هم کتاب بود و واقعا سنگین بود.

از کتابخانه که آمدیم کمی بدای رسیدن اسنپ معطل شدیم. یک راننده قبول کرد و سوار ماشین شدیم. داخل ماشین کیفم را باز کردم و دیدم تلفن همراهم نیست. دستم را توی کیف چرخاندم، وسایلم را زیر و رو کردم‌. نبود. هراسان گفتم: پریسا گوشی‌ام نیست!

 به راننده گفتم نگه دارد.

دوان به سمت دانشگاه برگشتم. نفس زنان تا کتابخانه‌ی مرکزی دویدم. داشت اشکم درمی‌آمد. یعنی کجا گذاشته بودمش؟

قبل از این چند مرتبه پیش آمده بود که استادانمان بگویند مراقب گوشی و لپ‌تاپتان باشید چون چند مورد سرقت گزارش شده.

تمام مسیر فکر می‌کردم حتما بعد از گذشت نیم ساعت، گوشی من هم هرجا که بوده بلند شده.

وقتی به کتابخانه مرکزی رسیدم با نفس‌های بریده و جملات منقطع و با صدایی که دیگر از گلویم در نمی‌آمد گفتم: کسی به شما تلفن همراه تحویل نداده؟

خانم کشوهایش را گشت و نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: نه!

کلید کمد را گرفتم و کوله‌ام را پرت کردم داخل کمد و از پله‌ها دوتا یکی بالا رفتم. کجا را باید می‌گشتم؟ اصلا آخرین بار کجا گذاشته بودمش؟ یادم نمی‌آمد.

رفتم سراغ قفسه‌های ادبیات. اولی،دومی،سومی،پنجمی،هفتمی... نبود.

فاتحه‌ی خودم را خواندم. آمدم وسط‌های کتابخانه که ناگهان صدای زنگ گوشی‌ام را شنیدم. چشم چرخاندم. خدای من! آن‌جا بود. روی میز کنار کامپیوتر.

دویدم و گوشی را برداشتم. پریسا را گرفتم. برداشت و گفت: پیدا کردی؟ هنوز صدایم به زور درمی‌آمد. گفتم: پیدا شد.

گفت: بیا همانجا که پیاده شدی. منتظرت هستم.

رفتم پایین و با سرعتی کمتر از زمان آمدنم به سمت در خروجی رفتم. تمام تنم خیس عرق بود. ژاکت را دور خودم پیچیده بودم و باد سرد می‌خورد به تنم.

بالاخره به ماشین رسیدم و از راننده عذرخواهی کردم‌. ماشین راه افتاد.

پریسا گفت: کجا بود؟ گفتم: کنار کامپیوتر. اگر زنگ نمی‌زدی پیدا نمی‌کردم‌. صدای زنگ را که شنیدم فهمیدم کجاست.

هنوز قلبم تند می‌زد. پریسا از کیفش شیرینی درآورد و گفت: والله الان دیگر گوشی هم نمی‌شود به این راحتی‌ها خرید. حق داشتی بترسی.

تلفن همراهم را برداشتم و ناگهان دیدم علامت سایلنت روی گوشی‌ام است. گفتم: پریسا گوشی من سایلنت بود! پس چطور صدای زنگ تو را شنیدم؟

پریسا گفت: یاسمن من به تو زنگ نزدم!

رفتم روی تماس‌های اخیر. گفتم: اینجاست. آخرین شماره، شماره‌ی توست!

گفت: این را که همان موقع پیاده شدنت گرفتم! گفتم شاید توی کیفت بوده و پیدا نکردی. بعد از آن دیگر زنگ نزدم!

به هم نگاه کردیم و پریسا زد زیر خنده و گفت: کلید اسرار! 

خندیدم و گفتم: خدا دید دارم سکته می‌کنم به فرشته‌ها گفت این بدبخت دارد می‌میرد شماره‌اش را بگیرید. فقط حیف که شماره‌ی تماسشان نیفتاد.

باقی مسیر توی دلم خدا را شکر می‌کردم که هرچه بود به خیر گذشت.

وقتی رسیدم خانه عطسه‌ها و آبریزش بینی‌ام شروع شد. عطسه پشت عطسه.

اول یک نسکافه داغ خوردم‌. بعد کمی بخور دادم. بعد ویتامین c خوردم. و حالا آرزو می‌کنم سالم بمانم.

۲ نظر ۲۲ آبان ۰۱ ، ۱۵:۱۵
یاس گل
جمعه, ۲۰ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۱۸ ب.ظ

لبخند فاطمه

یکی از هم‌کلاسی‌های افغانستانی، در استاتوس واتساپش عکس دختری را گذاشته بود که از ناحیه یک چشم مصدوم شده بود. دختر شال سبزی سرش بود و لبخندی روی لب‌هایش نشسته بود.

هنوز زیبا بود حتی با وجود اثری که از جراحتِ روی چشمش باقی مانده بود.

از دوستم پرسیدم: برای چشمش چه اتفاقی افتاده است؟

گفت: یکی از همان دخترانِ حمله انتحاری کابل است ... 

لبخندش جوری جلوی چشم‌هایم مانده بود که رفتم در اینترنت بگردم و ببینم آیا عکس دیگری یا مطلبی درموردش هست؟

که به این ویدئو رسیدم.

۳ نظر ۲۰ آبان ۰۱ ، ۱۹:۱۸
یاس گل
پنجشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۳۱ ب.ظ

این همه عشق

سه‌شنبه، بعد از کارگاه پروپوزال همه‌مان به این فکر می‌کردیم که چقدر آن را دست‌کم گرفته بودیم.

هی این تذکر استاد توی ذهن‌مان تکرار می‌شد که : پس کجایید؟ فقط تا آخر آذرماه وقت دارید! نکند همه‌تان می‌خواهید دقیقا آخر آذر پروپوزال‌ها را تحویل دهید؟ آن‌وقت فکر می‌کنید ما در هر جلسه فرصت مطرح کردن چند پروپوزال را داریم؟ بجنبید!

این شد که از دیروز شروع کردم به مطالعه‌ی پروپوزال‌ها. بعد دیدم برای نوشتن بیان مسئله و پیشینه‌ی تحقیق به اطلاعات جامع‌تری نیاز دارم. این یعنی به مطالعه کتاب‌ها و پایان‌نامه‌ها و مقاله‌های بیشتری نیازمندم. کلیدواژه‌هایی که در پایگاه‌های پژوهشی وارد می‌کردم مرا به نتایج محدودی می‌رساند و من فکر کردم احتمالا باید دقیق‌تر بگردم و یا در جای دیگری به دنبالشان باشم. مثلا می‌دانستم که فلان دوستم روی فلان مبحث کار کرده است اما هرچه نام عنوان پژوهشش یا نام خودش را می‌زدم نتیجه‌ای نمی‌آمد.

همزمان با انجام این کار، امروز دنبال پیدا کردن سوژه‌ی بعدی مجله هم بودم. در آخر پیدایش کردم و به دبیر تحریریه فرستادم و تایید شد. حالا باید آن را هم بنویسم.

همه‌ی این‌ها یک‌طرف، درس‌های این ترم هم طرف دیگر. چه ترم شلوغی!

دیشب یک خواب قشنگ هم دیدم. خواب دیدم مدام دنبال استاد ف می‌روم. پله‌ها را بالا و پایین می‌روم. انگار استاد داشتند سفر می‌کردند. چمدان دستشان بود. حس می‌کردم دیگر قرار نیست ببینمشان. انگار آخرین جلسه بود یا شاید آخرین دیدار. برای همین دنبالشان رفتم تا بالاخره در بخشی از مسیر دستشان را گرفتم و بغضم گرفت. بعد گفتم: الزهرا برای من به خاطر حضور استادانی مثل شماست که انقدر قشنگ است.

خواب بودم اما منِ بیدارم آن بغض را می‌فهمید، آن همه عشق را.

وقتی چشم‌هایم را باز کردم طعم خوشش هنوز زیر دندانم بود.

۱ نظر ۱۹ آبان ۰۱ ، ۱۳:۳۱
یاس گل
سه شنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۱۶ ب.ظ

مگه چند سال جوونیم؟

صاحب آن کانال، هر شب یک دلنوشته ی کوتاه برای آن آقا می نویسد و تهش هشتگِ بهانه ی بودن می زند. صاحب آن کانال هر شب به آن آقا شب بخیر می گوید.

من هم فقط برای همین عضو آن کانال شده ام. باقی مطالب را معمولا نمی بینم. دلم به همین پیام آخر شب، خوش است. به بهانه ی بودن.

صبح که بیدار شدم زینب پیام داده بود که حالش این روزها بد است و با خودش فکر می کند کاش در این دوره از تاریخ زندگی نمی کرد. می فهمیدم چه می گوید.

امروز سر کلاس سیر آراء به امامیه رسیده بودیم و شیعه دوازده امامی و بحث وجود و حضور و ظهور امام. بعد کمی جلوتر رفتیم و بحث، لحظه ای از داخل کتاب خارج شد و صحبت رسید به اینکه خداوند در دل های شکسته است. داشتیم می گفتیم که این روزها همه دل شکسته ایم. استاد گفتند وقتی از همه می برید و به خدا روی می آورید خدا بی جواب نمی گذاردتان. زهرا گریه اش گرفت و از کلاس بیرون رفت.

 استاد گفتند که این روزها هم می گذرد بچه ها. ما روزهای سخت زیادی را دیده ایم. ناامید نشوید. به هم روحیه بدهید. بعد صحبت از مضطر شدن حال بود که حس کردم چشم های من هم داغ شده است. چشم هایم تر شده بود و کم کم بینی ام هم به آبریزش افتاده بود. مرضیه که کنارم بود فهمید ولی من خودم را زود جمع کردم و کسی نفهمید از درون چقدر منقلبم. حس کردم این روزها واقعا معنی مضطر شدن را می فهمم، معنی درماندگی را.

وقتی برگشتم خانه، مادر گفت که آقای دکتر از دنیا رفته است. آقای دکتر، پسردایی مادربزرگ بود. گفتند هنوز به جمال آقا نگفته اند تا حالش بد نشود.

به مادربزرگ تسلیت گفتم. گفت: من همین سه روز پیش با او صحبت می کردم. حالش خوب بود. همین دیشب در خواب مرد. توی دلم گفتم چه مرگ آرامی.

بعد فکر کردم اگر روزی خبر از دنیا رفتن مادربزرگ و جمال آقا را بدهند چه؟

عصر در تلگرام کمی با ایما حرف زدم و حالم بهتر شد. همان لحظه رادیو آوا داشت آهنگی پخش می کرد که می گفت: مگه چند سال جوونیم؟ باید عاشق بمونیم. تا همو داریم زندگی مال ماست.

حالا می روم کمی کتاب بخوانم، باز هم رادیو آوا گوش کنم، سریال ببینم و منتظر بمانم تا دوباره آخر شب شود و توی آن کانال، دلنوشته ی امشب بیاید و شب، به آن آقا شب بخیر بگویم و بخوابم.

 

« دائم در گوشم خواندند

که اگر آن یار سفر کرده بیاید،

دنیایمان آباد می شود.

چرا کسی به من نگفت اگر بیاید،

دیگر عشق آباد

تنها پایتخت یک کشور نیست،

نام همه شهرها است.

من تازه فهمیدم که اگر او بیاید،

دنیایمان به عشق، آباد می شود.»

 

                                                                               بهانه ی بودن ، محسن عباسی ولدی

۶ نظر ۱۷ آبان ۰۱ ، ۲۰:۱۶
یاس گل
دوشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۰۸ ب.ظ

کاش زمان به عقب برمی‌گشت

به دکتر می‌گویم: چند وقت است که ریزش مویم شدیدتر شده. می‌پرسد:مثلا چند وقت می‌شود؟ می‌گویم:حدود یک ماه.

می‌گوید: در یک ماه اخیر مسئله استرس‌زایی برایت پیش نیامده؟البته می‌تواند به خیلی مسائل ارتباط داشته باشد، مثلا یک دوره مریضی سخت. یا حتی بعضی‌ها بعد از واکسن‌هایی که زده‌اند دچار ریزش مو شده‌اند.

می‌خواهم بگویم: استرس؟ بیش از یک ماه است که حالم خوش نیست. یک ماه است که غم پشت غم، استرس پشت استرس. اما همه‌چیز را می‌اندازم گردن پایان‌نامه‌ی بی‌نوا.

دکتر می‌گوید: شالت را باز کن. باز می‌کنم. دست می‌برد در موهایم و می‌گوید: اُ بله ریزش شدیدی داری.

برایم دارو می‌نویسد. شامپو، آمپول،قرص. می‌گوید: اگر بهتر نشد باید مزوتراپی کنی.

با مادر می‌رویم آن پایین در کافه‌ی کلینیک می‌نشینیم و چیزی می‌خوریم. بعد راه می‌افتیم سمت ایستگاه.

از کنار دختران دبیرستانی می‌گذریم. دارند شعار می‌دهند. یک کلمه در شعارشان هست که نمی‌فهمم. انگار گوش‌هایم درست نمی‌شنوند. پنج دقیقه که می‌گذرد تازه می‌فهمم چه شنیده‌ام. گوش‌هایم داغ می‌شوند. انگار از اینکه این کلمه را شنیده‌اند شرمنده‌اند.

بی‌آر‌تی می‌رسد. یک نفر با لباسی که شبیه لباس بسیجی‌هاست پیاده می‌شود. با کسی کاری ندارد. راه خودش را می‌رود. اصلا شاید فقط یک سرباز است. من لباس‌ها را نمی‌شناسم.

بی‌آرتی حرکت می‌کند و می‌بینم دخترها به سمت کسی همان علامت منشوری را نشان می‌دهند. نمی‌فهمم به چه کسی.

ایستگاه بعد یک دختر سوار بی‌آرتی می‌شود. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته که ناگهان روی زمین می‌افتد.دو سه نفر جیغ می‌کشند. دختر درست جلوی پای من است. یک لحظه تصویر مهسا می‌آید توی ذهنم. درست همان‌طور افتاده روی زمین.

دختر سرش را بلند می‌کند. هراسان به اطراف نگاه می‌کند. مادرم و یک نفر دیگر از او می‌پرسند:حالت خوب است؟ دختر اصلا نفهمیده چه اتفاقی افتاده است. یک نفر از پشت سرم می‌گوید: خدا را شکر که سرش به میله نخورد. راننده متوقف می‌شود و می‌آید ببیند چه اتفاقی افتاده. مسافران می‌گویند: چیزی نیست. ما حواسمان هست شما حرکت کنید.

به دختر کمی آب می‌دهند. بیسکوییت و شکلات می‌دهند. می‌گوید: یک دفعه چشمانم سیاهی رفت.

او را بلند می‌کنند و روی صندلی می‌نشانند.

بغض توی گلویم متورم می‌شود.

کاش مهسا هم پس از افتادن از جایش بلند می‌شد.

کاش زمان به عقب برمی‌گشت.

کاش هیچ‌یک از این اتفاقات نیفتاده بود...

۴ نظر ۱۶ آبان ۰۱ ، ۱۵:۰۸
یاس گل
يكشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۱۶ ب.ظ

کلمات و اندیشه ها

با پریسا وارد کلاس مثنوی می‌شویم. به زهرا هم اصرار می‌کنیم که یک بار بماند و این کلاس را امتحان کند. شاید او هم مثل ما خوشش آمد. زهرا این پا و آن پا می‌کند. می‌خواهد برود اما همچنان در کلاس ایستاده. بالاخره راضی‌اش می‌کنیم و روی صندلی می‌نشیند.

استاد وارد کلاس می‌شوند و از تعداد کم دانشجوها تعجب می‌کنند. می‌پرسند: پس بقیه کجایند؟

ما می‌خندیم و می‌گوییم: ما به جای بچه‌های کارشناسی هر روز به تعدادمان اضافه می‌شود.

و البته آرام با هم پچ‌پچ می‌کنیم که: چطور جرات کرده‌اند سر کلاس‌های استاد نیایند؟ دیگر همه می‌دانند استاد به کسی نمره‌ی کشکی نمی‌دهد و روی فعالیت‌های کلاسی حساس است! پس چرا نمی‌آیند؟

 

استاد در ابتدای کلاس می‌گویند نمی‌شود کسی جهان‌بینی مولانا را نفهمد و به آن آگاه نباشد و همزمان بگوید مثنوی را دوست دارد. ما در مورد مثنوی با دولایه مواجه ایم. یک لایه، در سطح قرار دارد و همین چیزی است که می خوانیم و لایه بعد یک لایه ی متافیزیکی است. به همین خاطر اگر کسی جهان او و باورهایش را نفهمد در همان لایه ی سطحی می ماند و چه بسا از خواندنش هم چیز زیادی دستگیرش نشود.

 

درس به این‌جا رسیده است: "امر حق به موسی علیه السلام که مرا با دهانی خوان که بدان دهان گناه نکرده‌ای". چند بیت نخست را می خوانیم و به این ابیات می رسیم: 

یا دهان خویشتن را پاک کن

روح خود را چابک و چالاک کن

ذکر حق پاک است چون پاکی رسید

رخت بر بندد برون آید پلید

می‌گریزد ضدها از ضدها

شب گریزد چون بر افروزد ضیا

چون در آید نام پاک اندر دهان

نه پلیدی ماند و نه اندُهان

 

استاد می گویند جالب است که مولانا در آن زمان چنین مطالبی را برای ما مطرح می کند و حالا ما در عصر معاصر در "فلسفه ی زبان" با همین مفاهیم مواجه ایم. فلسفه ی زبان می گوید کلمات و الفاظی که آدم ها به کار می برند خبر از جهان بینی آن ها می دهد. گاهی برای رسیدن به رای و اندیشه ی یک شخص ابتدا کلمات مورد استفاده ی او را جمع می کنند بعد نگاه می کنند ببینند این کلمات در تقابل و تضاد با چه کلماتی هستند. این تقابل خبر از کدام اندیشه می دهد؟ شما وقتی بفهمید این اندیشه در تضاد با چه اندیشه ای است، جهان بینی و طرزفکر واقعی و مقابل آن را هم به دست آورده اید.

 

در داستان بعدی، می رسیم به آن جا که ابلیس به کسی می گوید این همه دعا کردن چه فایده دارد. خدا که جوابت را نمی دهد. آن شخص دلگیر می شود و می خوابد. در خواب خضر نبی را می بیند. خضر به او می گوید پس چرا دیگر دعا نمی کنی؟ او می گوید می ترسد از آنکه او را از درگاه برانند و پاسخش ندهند. خضر می گوید می دانی که همین الله گفتن تو،همین که نام خدا را بر زبان می آوری یعنی خداوند تو را پاسخ گفته است؟ وگرنه حتی اجازه ی اینکه نام او را به زبان بیاوری هم به تو نمی داد. مولانا دعا کردن و آوردن نام حق بر زبان را هم نعمت و لطف خداوند می داند. نعمتی که ممکن است از شخصی گرفته شود. در جهان بینی او وقتی خداوند دردی می دهد این هم از لطف اوست چرا که انسان در هنگام درد و رنج است که نام خدا را بر زبان می آورد.

 

داستان دیگری می خوانیم. بعد، استاد داستان هایی که امروز خوانده ایم با هم پیوند می زنند و می گویند: شاید حالا متوجه این موضوع بشوید که هدف از این همه توصیه به دعا خواندن و گفتن اذکار چیست. این کلمات می توانند اندیشه ی شما را بسازند. جهان بینی شما را.

 

من،به کلماتم فکر می کنم.

به اندیشه ام.

و به نام خدا ...

۲ نظر ۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۹:۱۶
یاس گل