مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۳۷ مطلب با موضوع «لمس اوراق کتاب» ثبت شده است

سه شنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۰۷ ب.ظ

ولع دانستن

رفته بودیم باغ کتاب.

تنها بخشی که برای مدتی طولانی پای آن توقف کردم و تک تک کتاب های چیده شده در قفسه های آن را نگاه کردم،قسمت نقد ادبی بود.قفسه ها پر بود از کتاب هایی که برای یک دانشجوی ادبیات به درد بخور و لازم بود.دلم می خواست بسیاری از کتاب را بردارم و پولش را جیرینگی حساب کنم و به خانه بیاورمشان.اما مگر پول این همه کتاب را داشتم؟مگر جایش را داشتم؟یا اصلا وقتش را؟

راستش امروز به یک نتیجه ی مهم رسیدم و آن اینکه دانشجوی ادبیات فارسی زمانی در رشته خودش موفق است و سری در سرها در می آورد که به کلیات مسائل ادبی مسلط باشد.به سبک شناسی،معانی و بیان و بدیع،دستور زبان و .... وگرنه درک معنا و مفهوم شعر یا نثر چیزی نیست که تنها هدف اصلی یک دانشجو از ورود به رشته ی ادبیات باشد.

چند بار مردد شدم که یکی دو کتاب بردارم اما واقعیت این بود که همین قبل عیدی تازه کتاب بیان شمیسا را دریافت کرده بودم و قبل از هرچیز واجب بود این کتاب را بخوانم.واجب بود ابیاتی از شاهنامه که برای عید در نظر گرفته شده بخوانم،و همین طور لیلی و مجنون را.تازه تکالیف درس ادبیات داستانی هم هست.

اینطور وقت ها ولع آدم برای "بیشتر دانستن" زیاد می شود.دلت می خواهد بخوانی و بخوانی و بخوانی تا بدانی،تا بیشتر بدانی.

این شد که وقتی به خانه برگشتم بیان شمیسا را در دست گرفتم و شوع کردم به خواندن آن.

۰ نظر ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۰۷
یاس گل
شنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۲۶ ب.ظ

طرفدار

از کتابی که واقعا لذت می برم،کتابی است که آدم موقع خواندن آن،آرزو کند که کاش نویسنده ی آن، رفیق او باشد و هروقت که آدم دلش بخواهد او را پای تلفن بخواهد

ناطوردشت-سلینجر

 

کتاب هایش را در دستم می گیرم.به اسمش نگاه می کنم.

کتاب ها را باز می کنم.ورق می زنم.من پای این سطرها گاهی می گریستم.

نُه سال پیش هیچ فکرش را می کردم که روزی با نویسنده این کتاب ها هم کلام شوم و با هم حرف بزنیم؟نه

۲۸ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۲۶
یاس گل
يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۵۱ ب.ظ

من هم بادبادکم؟

همه ی ما بادبادکیم.بادبادک های به پرواز درآمده در آسمان زندگی.

هرسال که به سن شناسنامه ای مان رقمی اضافه می شود و بزرگ تر می شویم،قرقره ی نخ نیز در دست های هدایتگرِ پدر و مادرمان بازتر می شود.بالاتر می رویم.رفته رفته،در مسیر باد،یاد می گیریم چطور با تکیه بر بال ها و حلقه های تو در توی بادبادکی مان،قسمتی از پرواز را کنترل کنیم.البته از سویی دیگر دلمان گرم است به این که آن سوی نخ هنوز،آن پایین،به دست های پدر و مادرمان می رسد و ما همچنان متصلیم.

سارا یکی از همین بادبادک ها است،دختری در آستانه ی هجده سالگی که در خانه و خانواده ای مرفه بزرگ شده،اما دچار تنهایی است.سارا از وقتی که یادش می آید،میان پدر و مادرش دعوا بوده است،دعواهای برخاسته از اختلاف فکری و تاثیرپذیرفته از دخالت خانواده ها.اما این بار رنگ و بوی دعواها،چندان شبیه به گذشته نیست.دل نگرانی های او رو به افزایش است و می ترسد از روزی که یکی از دست های هدایتگر ِروی قرقره،کم شود.می ترسد از اینکه روزی همچون بادبادکی رها در باد،میان زمین و آسمان،این دست و آن دست شود.

سارا بیش از آن که در این سن،به حمایت های مالی والدین خود نیاز داشته باشد یا آزادی عملی از آن ها بخواهد -که مدت هاست از آن برخوردار است-به کنار هم ماندن این خانواده نیاز دارد.او خود را همچون فرشته ای می بیند که باید در مسیر نجات این زندگی و سرپا نگه داشتن آن قدمی بردارد.فرشته ای که برای برادر یازده ساله اش،پارسا،فقط خواهر نیست بلکه دلسوزی های مادرانه ی او را هم در طول داستان می بینیم.

کتاب :بادبادک ها" نوشته ی وجیهه سامانی به موضوع طلاق می پردازد و از ویژگی های مثبت آن برخورداری از نثری یک دست و توصیف هایی دقیق و ملموس از فضای داستان است.این داستان،اثر تحسین شده ی چهارمین جشنواره ی قصه نویسی انتشارات علمی فرهنگی بوده است.بادبادک ها را بهار 1398،نشر عهدمانا در 40 صفحه و با طرح جلدی متناسب با عنوان و موضوع ِکتاب منتشر کرده و با قیمت 4000 تومان در دسترس نوجوانان قرار داده است.

شماره تلفن عهد مانا:

025-32935935

 

+روزنامه همشهری،هفته نامه دوچرخه،پنجشنبه سی خرداد هزار و سیصد و نود و هشت

۲ نظر ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۵۱
یاس گل
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۲۶ ب.ظ

روزهای آن شکلی،روزهای این شکلی

آن روزها مثل حالا نبود که تا از هنر کسی خوشمان آمد،سریع بگردیم و صفحه اش را در فضای مجازی پیدا کنیم.باید روزها منتظر می ماندیم و از رو به روی دکه های روزنامه فروشی رد می شدیم تا بلکه مصاحبه ی جدید و تازه به چاپ رسیده ای از او می خواندیم.

دیگر اگر خیلی خوش شانس می بودیم،طرف یک وبلاگی وب سایتی چیزی داشت تا لااقل نوشته هایش را بخوانیم و دلمان خوش باشد که او هم نظرات ما را می خواند.

هجده-نوزده ساله بودم.تازه وارد دانشگاه می شدم.البته آن زمان فیس بوک و گوگل پلاس بود اما من عضو هیچ کدامشان نبودم.همان روزها بود که در یک فروشگاه،کتاب متفاوتی از یک نویسنده خریدم.عاشق جلدش،صفحه های کاهی اش،تصویرگری هایش و البته عاشقانه نویسی های نویسنده اش شدم بی آنکه بدانم چه شکلی است،اهل کجاست،چه می پوشد چه می خورد و ... .

یکی دو سال بعد از آن روز،در نمایشگاه کتاب،اثر دیگری از همان نویسنده را هم خریدم.کتابی جدید اما با همان ویژگی ها.(منظور همان صفحه های کاهی و تصویرگری ها و ...)

به جز نسخه هایی که خودم داشتم،یک جلد از آن را هم به دوستم هدیه دادم و جلد دیگری هم خریدم و کادوپیچ شده توی صندوق چوبی ام گذاشتم برای روز مبادا!(من همیشه تصور می کنم چیزهایی که دوستشان دارم یک روز تمام می شوند،آن روزها هم تصور می کردم دیگر این کتاب تجدید چاپ نمی شود پس باید یک نسخه اضافه از آن نگه می داشتم!)

القصه!داشتم می گفتم که آن روزها مثل این روزها نبود.

چند روز پیش بود که پدرم پای تماشای یکی از برنامه های تلویزیون نشسته بود.رفته بودم آشپزخانه تا یک لیوان آب بنوشم.صدای مجری را شنیدم که نام مهمان برنامه را بر زبان آورد.نامِ آشنای نویسنده ای را که هشت-نه سال پیش آن قدر به کتاب هایش عشق ورزیده بودم.

سریع برگشتم و برای اولین بار دیدمش.موهای مشکی،چهل و اندی ساله و دارای شخصیتی شبیه به قلمش.

فکرش را بکنید!من بعد از چند سال تازه توانستم چهره ی نویسنده ی مورد علاقه ام را ببینم.

دیگر وقت را تلف نکردم.سریع رفتم و در اینستاگرام نامش را جستجو کردم و به صفحه اش رسیدم.

این ها را گفتم تا دل خوشی کوچک این روزهایم را جایی ثبت کرده باشم اما بعید می دانم شما لذتی این چنینی را درک کنید وقتی در این عصر به راحتی آب خوردن به صفحه ی اینستاگرامی هنرمندتان می رسید.

۲ نظر ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۲۶
یاس گل
دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ب.ظ

O Captain! My Captain

شعر معروفی است از والت ویتمن که حتما عنوان آن را در فیلم سینمایی انجمن شاعران مرده شنیده اید:ای ناخدا،ناخدای من!

اینجا میگذارمش برای آنکه روزی،روزی که از این دوران سخت به سلامت بگذریم،با یکدیگر قرائتش کنیم به شادی اما سوگوارِ از دست دادن هم وطنانمان:

 

آی ناخدا ، ناخدا ی من ، سفر دهشتبارمان به پایان رسیده است  

کشتی از همه ی مغاک ها به سلامت رست ، به پاداش موعود رسیده ایم   

بندرگاه نزدیک است ، طنین ناقوس ها را می شنویم ، مردمان در جشن و سرورند  

چشم های شان پذیرای حصار حصین کشتی است ،  آن سرسخت بی باک  

امّا ای دل ، ای دل ، ای دل  

وای از این قطره های سرخ خون فشان  

بر این عرشه که ناخدای من آرمیده است  

سرد و بی جان  

آی ناخدا ، ناخدا ی من ، برخیز و طنین ناقوس ها را بشنو  

برخیز ، پرچم برای تو در اهتزاز است ، برای تو در شیپور ها دمیده اند  

برای توست این دسته ها و تاج های گل ، این ساحل پر همهمه  

این خلق بی تاب و توان نام تو را آواز می دهند ، چهره های مشتاق تو را می جویند  

بیا ناخدا ، ای پدر بزرگوار من  

سر بر بازوی من بگذار  

این وهمی بیش نیست که تو سرد و بی جان آرمیده ای  

ناخدای من پاسخم نمی دهد ، لبانش رنگ پریده و خاموش است  

پدرم بازوی مرا حس نمی کند ، کرخت و بی اراده است  

سفر به انجام رسید و کشتی ایمن و استوار کناره گرفت  

از این سفر سهمناک ، کشتی پیروزمند ، گوی توفیق ربود و به ساحل رسید  

سرور از نو کنید ای مردمان ساحل ، طنین در افکنید ای ناقوس ها  

امّا من با گام های سوگوار  

ره می سپارم بر این عرشه 

 

۱ نظر ۳۰ تیر ۹۹ ، ۲۱:۰۳
یاس گل
جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ

یک انجمن خصوصی

دیوان حافظم را برداشته بودم تا شعر جدیدی پیدا کنم و شبیه به بارهای گذشته،در سایت گنجور،معنی لغات و تفسیر هر بیت را درآورم.این کار برایم لذت بخش است.شبیه به چالشی است که خودم،خودم را به آن دعوت کرده ام.گاهی کل غزل را هم حفظ میکنم.گاه فقط برخی ابیات را.

این بار هم قصد تکرار همین کارها را داشتم که ناگهان فکری از ذهنم گذشت و با خود گفتم کاش یک انجمن خصوصی داشتم و به جای آن که یک نفری از انجام چنین کاری لذت ببرم،چند نفری درگیر آن می شدیم.

با فکر کردن به این موضوع دلم خواست که یک بار دیگر نوجوان می شدم.تشکیل چنین انجمن هایی در دوران مدرسه راحت تر است.فکر کن می توانستم از بین بچه های مدرسه چند نفر را انتخاب کنم و هر هفته خودمان را به زندگی با یکی از غزل های حافظ یا شاعری دیگر دعوت کنیم.

از همان غزل اول دیوان حافظ شروع می کردیم.یک نفر می شد مسئول پیدا کردن واژه های سخت آن غزل.دو نفر دیگر مسئول پیدا کردن بهترین تفسیر. و بالاخره یک نفر هم توی نت می گشت تا ببیند آیا خواننده ای آن غزل را خوانده است یا نه؟ و همه ی این ها را در یک گروه یا وبلاگ با یکدیگر به اشتراک می گذاشتیم.

یک جمع چهار پنج نفره دوست داشتنی.

به این ها فکر می کنم و یاد انجمن شاعران مرده می افتم. یاد بسیاری از انجمن های مخفی توی فیلم ها.

جقدر دلم می خواهد یک انجمن خصوصی کوچک داشته باشم.

۳ نظر ۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۵:۵۵
یاس گل
سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۲۵ ب.ظ

در باب کلود فرولو؛رئیس شماسان

فرولو کیست؟مردی که از همان سنین جوانی،جز کسب دانش،هدف دیگری برای به دنیا آمدن خود نمی بیند. او به شکل سیری ناپذیری در پی علم است. در واقع می توان گفت که او مجنون علم است. زندگی او چنان در کتاب ها محصور شده است که حتی از ازدواج نیز صرف نظر می کند.علی الخصوص زمانی که با از دست دادن پدر و مادر، حمایت از برادر کوچکتر به او محول می شود و او در قبال پرورشِ در خور برادرش؛ژان نیز احساس مسئولیت می کند.

فرولو در فصل های آغازین کتاب "گوژپشت نتردام" یک مرد کاملا منحصر به فرد است. او همان کسی است که سرپرستی کازیمودوی گوژپشتِ زشت رو را بر عهده می گیرد آن هم در زمانه ای که به امثال کازیمودو به چشم بچه ی شیطان نگاه می کنند و هیچکس مایل به نظر انداختن بر چهره ی آن ها هم نیست،چه رسد به قبول نگهداری از آن ها.

فرولو در سی  و پنج سالگی بر فراز دانش و معرفت ایستاده است. درست است که هیچ کس در شهر از او و از آن چهره ی خشکِ همیشه سر به زیر انداخته اش خوشش نمی آید اما کسانی که در جستجوی علم اند به سراغش می روند و شاگردی اش را می کنند.

او از زنان همواره دوری می کند. حتی درخواست ملاقات دختران درباری را هم نمی پذیرد. اما بالاخره روزی می رسد که در او بذر احساس تازه ای نسبت به یک دختر پانزده شانزده ساله ی کولی یعنی اسمرالدا جوانه می زند.احساسی که البته او را بیش از آن که خوشحال کند،تحت فشار می گذارد و هرچه زمان جلوتر می رود ریشه های علاقه به اسمرالدا نیز در او عمیق تر می شود و او را تا مرز جنون پیش می برد. جنون تازه ای که جنون پیشین او یعنی شیفتگی اش به علم را به نابودی می کشاند.

هر اتفاقی می تواند او را به یاد اسمرالدا بیاندازد. تمرکز او رفته رفته از دست می رود و زیر فشارِ جدال درونی اش با عشق اسمرالدا چهره اش بیش از پیش به مردگان شبیه می شود.

او اسمرالدا را می خواهد. و چون او را می خواهد هیچ کس دیگری نباید به دختر نزدیک شود. تمام داستان حول همین محور می چرخد،تلاش های فرولو برای دور کردن دیگران از اسمرالدا و نزدیک شدن خودش به او.

اما بد ماجرا اینجاست که اسمرالدا کوچکترین علاقه ای به راهب بدخو ندارد بلکه از او انزجار دارد.

فرولو گاه آن چنان در برابر اسمرالدا حقیر می شود و به التماس می افتد که خواننده از صمیم قلب بر او احساس ترحم می کند و گاه آنچنان وحشیانه با اسمرالدا رفتار می کند که بدجنس و شیطان صفت به نظر می آید.

علاقه مندی رئیس شماسان به دخترک کولی یکی از آن عاشقانه های تلخ است که فردی چون او را از اوج به زیر می کشاند. او به واقع سقوط می کند،در درون خودش.او درست شبیه به انتهای داستان،از فراز به فرود می آید و نابود می شود.

فرولو یکی از آن جنون زده هایی است که معتقد اند معشوق اگر برای من نیست برای هیچ کس دیگری هم نباید باشد. و اگر برای من نیست پس چه بهتر که معشوق زنده نباشد... .

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۵
یاس گل
دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۳۲ ق.ظ

شارلوت عنکبوته

گاهی دلت می‌خواهد چیزی را نزد خودت نگه داری؛ چیزی که از نگاه سایر آدم‌ها نه‌تنها ارزش نگه‌داری ندارد، بلکه دردسر هم دارد. اما تو پیش خودت فکر می‌کنی ارزش بعضی چیزها، لزوماً نه در همان زمان که بعدها آشکار می‌شود.
احتمالاً «فِرن» هم آن‌روز همین فکر را می کرد. روزی که پدرش به‌قصد کشتن خوک ضعیفِ مزرعه از خانه خارج شد و فرن به‌دنبال پدرش دوید تا او را از این کار منصرف کند. پدر او ابداً مرد بدی نبود، فقط اعتقاد داشت آن بچه‌خوک از سایر بچه‌خوک‌های تازه متولد‌شده کم‌بُنیه‌تر است و مُردنش، هم برای خودش و هم برای آن‌ها، بهتر از زنده‌بودنش است.
اما فرنِ هشت‌ساله، سرپرستی «ویلبور»، بچه‌خوک داستان را به‌عهده گرفت و با رسیدگی‌های پیوسته و بی‌وقفه‌ی خود ثابت کرد که حتی یک بچه‌خوک ضعیف هم می‌تواند پس از پنج‌ماه مراقبت در وضعیتی مطلوب و طبیعی قرار بگیرد.
زمان فروختن ویلبور که از راه رسید، فرن او را به «عموهومر» فروخت و هم‌چنان با سرزدن به مزرعه‌ی آن‌ها می‌توانست به تماشای ویلبور بنشیند.
زندگی تازه‌ی ویلبور نیز از همین زمان آغاز می‌شود؛ یک زندگی تکرارنشدنی برای یک خوک که به لطف دوستی با عنکبوت طویله حاصل می‌شود. عنکبوتی که عنوان کتاب نیز به نام اوست و نشان از اهمیت نقش او در داستان دارد.
کتاب «شارلوت‌عنکبوته» (با عنوان اصلی Charlotte’s Web) به نویسندگی «ای. بی. وایت» در سال 1952 میلادی منتشر شد و تحسین منتقدان و خوانندگان را برانگیخت. سپس از روی این داستان، کارتون و بازی رایانه‌ای هم ساخته شد. در آغاز سال 2020 میلادی نیز نام این کتاب در فهرست 10کتاب پرمخاطب کتاب‌خانه‌ی عمومی نیویورک قرار گرفت.
شارلوت‌عنکبوته از نثر و ترجمه‌ای ساده و روان برخوردار است و بیش از هرچیز به مفهوم دوستی و تأثیر حضور یک دوست خوب در زندگی می‌پردازد.
خواندن این کتاب در هر‌سنی پیشنهاد می‌شود چون انسان‌ها نه فقط در کودکی بلکه همواره و در سراسر زندگی خود به چنین دوستی‌های عمیق و تأثیرگذاری نیازمندند.

شارلوت‌عنکبوته
نویسنده: ای. بی. وایت
مترجم: ایمان مختار
ناشر: نشر آواژ (77208591)
قیمت: 29هزار تومان

 

 

پنجشنبه اول خرداد 1399،دوچرخه ی شماره 992

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۲
یاس گل
چهارشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۲۶ ب.ظ

تالکین

یک جا هست که تالکین(نویسنده ی ارباب حلقه ها و هابیت) قبل از نوشتنِ یکی از مشهورترین آثارش،با کمی کلافگی به همسرش میگوید:امروز نتونستم هیچی بنویسم.
و همسرش پاسخ می دهد :قبلا فقط برای سرگرمی می نوشتی!کاش تصمیم می گرفتی از نوشتن چی می خوای یا اینکه کاملا رهاش می کردی.

۳ نظر ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۲۶
یاس گل
شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۱۰ ب.ظ

سنکا و کوتاهی عمر

به دوره ی امپراطوری روم رسیده ام.دوره ای که ادبیات آن آهسته آهسته رو به انحطاط نسبی می رود.

به آثار منثور سِنِکا می رسم و مجموعه رسالات اخلاقی "گفتگوها".باکنِر،در توضیح مضمونِ بابِ"کوتاهی عمر" نوشته است:

اگر زندگی را تلف نکنیم،به قدر کافی فرصت داریم.

تاریخ ادبیات جهان را می بندم و فکر می کنم ما به اندازه ی تمام کارهایی که از پیش برای داستان زندگی مان برنامه ریزی شده است و در اندیشه ی آنیم،فرصت داریم.

مسئله خود مائیم!

مائیم که وقتمان را پای آدم ها،پای صفحه ها،پای چیزهایی که نقشی در داستان زندگی ما و  پیشرفتمان ندارند تلف می کنیم... .

 

 

۴ نظر ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۱۰
یاس گل