مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۵ ق.ظ

کارت عضویت کتابخانه

امروز که داشتم روی کارت عضویت کتابخانه به عکس خودم نگاه می کردم،یک آن حس کردم قیافه ام در عکس،چقدر شبیه به این دختربچه افتاده!

گفتم بیایم و با شما هم مطرحش کنم!


۵ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۰:۲۵
یاس گل
چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۹ ب.ظ

خاطره نوشت-مشهد الرضا

این بار،دیدن آن گنبد طلا از انتهای خیابان امام رضا،با بارهای پیش از آن،حسابی فرق می کرد.

حالم،احوالم،حتی نوع نگاهم به شهر مشهد و خریدِ از بازار،خیلی متفاوت تر از سال های پیش بود.

دلم بیشتر از قبل به آدابِ آوردن سوغاتی متمایل شده بود.

بهتر می توانستم دعا کنم برای آن ها که زیارت مشهد را از امام رضا می خواستند و دلشان انگار همان جا بود...رو به روی ضریح یا در راهروهای هتل...

بزرگ شدن،اگر که این باشد،به نظر چیز خوبی است.یک خوبِ دلخواه...

دیروز،با زینب قراری در کوهسنگی گذاشته بودیم.کل دیدار ما،شاید دو ساعت،دو ساعت و نیم به طول انجامید اما او برای همان دو ساعت-به درخواست من-زیراندازی آورد و فلاکس چایی...و-به انتخاب خودش-فنجان هایی گل گلی به همراه قندانی گل گلی که البته داخلش به جز قند،شکرپنیر نیز بود.

فکرش را بکنید.در یک شهر دیگر،کنار یک دوست،در یک بوستان دلپذیر،بنشینی،چای بنوشی و رفیق مشهدی ات را-که فقط سفر به سفر میتوانی دیدار کنی-به تماشا بنشینی!

بعد با هم بلند شوید و به رانندگی همسرش،بروید تا حرم.دعا کنید.حرفی رد و بدل شود و هدیه تقدیم هم کنید...آه که چه حال خوشی به همراه دارد.چه حال خوشی...

زینبم برایم از کربلا،یک روسری مشکی آورده بود و تسبیحی که به تسبیح ام البنین معروف است.یک گیره ی آویزدار برای روسری و همچنین یک پک خودکار ایرانی در رنگ بندی های مختلف.

باید برایتان درباره تک تک این ها توضیح دهم تا حالتان با حال دلم همراهی کند.

اگر کشوی روسری های مرا میتوانستید که ببینید،در آن همه رنگ روسری به چشمتان می آمد به جز مشکی...همین برای من مسئله ای شده بود.اینکه هر محرم باید یا شال سفید مشکی بر سر می کردم یا اینکه روسری از مادر و خواهر و خاله و مادربزرگ به امانت میگرفتم.حالا فکرش را بکنید که رفیق شما برود به شهر آن مرد نامدار واقعه عظیم عاشورا و بی آنکه از مسئله خالی بودن رنگ مشکی در روسری ها باخبر باشد،برایتان چنین سوغاتی بیاورد!

تسبیح ام البنین- که هنوز دلیل نامگذاری آن را نمی دانم و دوست دارم که بدانم- رنگ به رنگی خاصی دارد.یک جور که دلم می خواهد همیشه در کیفم باشد.

گیره ی آویز دار روسری،به شدت به آن روسری مشکی می آید.

و می مانَد پک خودکار...رفیق جان می دانست که کالای ایرانی چقدر برای من هیجان انگیز است.آن هم از نوع خودکار که اصلا جنس ایرانی در دستم نبود.

روز آخر سفری،با دوست مشهدی دیگری در فرودگاه دیدار کردیم که بیشتر از هرچیز دیگر،لهجه مشهدی این رفیق برایم همراه با لذت است.اصلا لهجه یک جور آرایش خاصی ست برای کلام.می خواهد برای هر کجای ایران باشد؛مشهد،اصفهان،آذربایجان،یزد،کرمان،شمال،جنوب و ... .هرکجا...دیدار با این رفیق هم خالی از لطف نبود.ساعتی را کنار هم گذراندیم و حرف زدیم و حرف زدیم.خندیدیم و حتی تا پای اشک ریزان رفتیم.موقع خداحافظی حتی نگاهش را از من برنداشت.هم چنان که من...

دیدار ها که تمام شد حتی مسیر بازگشت سفر هم مانند مسیر آمدن، برایم متفاوت از هربار شده بود؛هنگام رفت از آن بالا حیرتم از دیدن این سرتاسر کوهستان خاکی رنگ و هنگام بازگشت این ابرهای متراکم و فشرده ی پنبه ای...

راستی چرا این همه سال حواسم به هیچ یک از این ها نبود؟

باورتان می شود که حتی دلم برای تهرانمان تنگ شد؟همین تهرانی که بارها از آن می نالیدم؟

و تهران چه پاییزانه به استقبالمان آمد...با رعد و برق و بارانش...

تصمیم های جدیدی در سر من است.

تصمیم هایی که دلم برای پیشامدشان،به زندگی افتاده ست...

و فکر میکنم،

میتوان،

همین حال دل خوش را نیز،

سوغات سفر دانست...

مگر نه؟



۷ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۸:۲۹
یاس گل
چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۴ ق.ظ

ح/ججی

تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ ...


هر که را بخواهی، عزت می دهی...

والسلام

۴ نظر ۰۵ مهر ۹۶ ، ۰۸:۳۴
یاس گل