مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۳۶ ب.ظ

در اندیشه‌ی بازگشت به ساحل

روبه‌روی دریا ایستاده بودم. کمی دورتر از دیگران. بغض دوباره به گلویم افتاده بود.

زیر لب یارب می‌گفتم و خدا را گواه می‌گرفتم که در این ماه‌ها، به مهر و به دوستی، به همدلی هرآنچه در توان داشتم _ و گاه حتی فراتر از توانِ معمول و همیشه_ عفیفانه برای دوست به میان گذاشتم، شاید و چه بسا بیش از هر آن‌کسِ دیگر که در کنارش بود یا در مرکز توجهش. اما حاصل چه بود جز دل‌شکستگی. که حتی در شکسته‌دلی هم باید سکوت پیشه می‌کردم و حیا می‌ورزیدم.

غروب بود. (چه در ساحل رامسر و چه در قلب من.)

دو مرد، سوار بر اسب به دریا زده بودند. گویی جاده‌ای در دریا شکافته بود که تنها آن‌دو قادر به تماشایش بودند و بی‌هراس از غرق‌شدگی، جلو می‌رفتند و سرِ برگشتن نداشتند.

به امواجی که دمادم در آمد و شد بودند نگاه کردم و گفتم: کاش امواج دریا، مرا هم به ساحل برگردانند. من از شناکردنِ بیهوده در این دریا خسته‌ام.

 

چشم‌به‌راه _ میلاد قهاری

۱ نظر ۲۰ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۳۶
یاس گل
شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۱۱ ب.ظ

از دورها

سرت را در کتاب‌ها فرو کرده‌ای. چشم از لپ‌تاپ و کیبردت برنمی‌داری. پشت هم می‌نویسی. می‌نویسی و تایپ می‌کنی.

از خستگی، گردنت را می‌مالی، و انگشتانت را.

سرت را روی بالش می‌گذاری تا کمی هم به چشم‌هایت استراحت دهی.

آن‌وقت، صدای خنده آن‌ها، تبادل نگاه‌هایشان و صدای گفت‌وگویشان را می‌شنوی.

از دورها.

از دورها.

 

ندانم کجایی، وصال علوی

۱ نظر ۱۸ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۱۱
یاس گل
دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۳۵ ق.ظ

نام من

خواب می‌دیدم که دارم از حرف‌هایت جزوه برمی‌دارم. آمدی بالای سرم و آنچه نوشته بودم خواندی. گفتم: البته ابتدای این جمله یک چیزی کم دارد. باید به صفحه قبل برگردم و عبارتی به آن اضافه کنم.

گفتی: نام خودت را به آن اضافه کن. من این نام را دوست دارم.

نزدیک در شرقی دانشگاه ایستاده بودیم و فاطمه، دو کتابِ ترانه‌های خیام وَ سخن و سخنوان را دستم داده بود. گفته بود: این‌ها را برای تو آورده‌ام. ما شاید تا پایان سال به افغانستان برگردیم. کم‌کم باقی کتاب‌هایم را هم به تو می‌سپارم.

اول، راهم نداده بودند. می‌گفتند کسی نامه‌ای برای ورود شما به دانشگاه نداده است. می‌گفتم این کارت ملی من است. من برای نشست نقد شعرِ شاملو آمده‌ام. اما نمی‌پذیرفتند. آخر، مدیرگروه تلفنی با آنان صحبت کرد. نامم را روی یک برگه نوشتند و با آن، مرا به داخل فرستادند.

تو گفته بودی نام مرا دوست داری. استاد پرسیده بود: پس دکتری چه شد؟ گفته بودم: تا از نو اشتیاق ادامه تحصیل در من نیاید، صندلیِ یک نفر دیگر را اشغال نمی‌کنم. در خواب از میان این همه نیمکت و صندلی، روی نزدیک‌ترین نیمکت تا من نشسته بودی. استاد گفته بود: منطقی است. اما باز هم نگذار پشتت باد بخورد. بین ارشد و دکتری فاصله نینداز. میان دل‌های ما در بیداری فاصله‌ها و در خواب کمترین دوری بود.

در نشست نقد شعر شاملو یک نفر این شعر را خواند:

نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.

چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی!

تو هم نام مرا آواز کن. مرا بخوان. نه در خواب‌. که همیشه و مدام در بیداری.

۲ نظر ۱۳ خرداد ۰۴ ، ۰۷:۳۵
یاس گل
يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ

منتظرت بودم

می‌روم پشت پنجره آشپزخانه، دستم را زیر چانه می‌زنم و بیرون را نگاه می‌کنم.

هیچ‌کس از کوچه عبور نمی‌کند.

نسیم نرمی لای برگ‌ها می‌وزد و تحرکی آرام پدید می‌آورد. چراغ‌های روشن خانه‌های آن‌سوی خیابان را می‌بینم. و چراغ روشن حیاط خانه همسایه را.

دقایقی را فقط به تماشا و لمس همین لحظات ساده می‌ایستم که صدای داریوش رفیعی چشم و گوش مرا از پشت پنجره به سوی خانه برمی‌گرداند:

شب به گلستان تنها منتظرت بودم

باده ناکامی در هجر تو پیمودم

منتظرت بودم

منتظرت بودم 

۲ نظر ۱۲ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۳۵
یاس گل
شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ

رهایش

روی نیمکتی جلوی ورودی مجموعه نشسته بودم و گاه به ماهِ بالای سرم نگاه می‌کردم. بعد دوباره به کتاب شعری از مصطفی تبریزی که دستم بود برمی‌گشتم و جرعه‌ای غزل می‌نوشیدم.

دلم می‌خواست همسفرم زودتر بیرون بیاید تا سوار اسنپ اشتراکی شویم و من به خانه برگردم. خانه.

امروز کمتر‌نگریستن را تمرین کردم. و کمتر‌خواستن را.

حالا دیگر خیلی هم فرقی نمی‌کند ستاره من در این آسمان پهناور همنشین کدام ستاره‌ها می‌شود.

گفتم ستاره من؟!

نه، راستش او دیگر ستاره من نیست.

 

ستاره‌جون - علیرضا قرایی‌منش

۱۱ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۰۴
یاس گل
پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۳۸ ب.ظ

روشن‌دل

می‌پرسد: «تو خیلی کتاب می‌خوانی، مگر نه؟»

می‌خندم و می‌گویم: «این دنیا که چیزی ندارد. پس به آن دنیا می‌چسبم.» منظورم دنیای کتاب‌هاست.

می‌گوید: «فکر کنم ادبی و فلسفی و این‌طور چیزها می‌خوانی. سنگین نیست؟»

می‌گویم: «آثار تأمل‌برانگیز را دوست دارم.»

 آن‌ها می‌روند قدم بزنند. روی یک نیمکت در گوشه دنجی می‌نشینم. نمایشنامه اکبر رادی را از کیفم در می‌آورم و شروع می‌کنم به خواندن. پریسا زنگ می‌زند تا ببیند اگر منزل هستم سری به من بزند. به او می‌گویم خانه نیستم.

سی صفحه‌ای از کتاب می‌خوانم و بعد، از پارک می‌اندازیم می‌رویم رستوران. آن‌ها غذا سفارش می‌دهند و من می‌روم تا کتاب جدیدی بخرم. انقدر دیر می‌کنم که وقتی می‌رسم غذا سرد است. پیتزا را سرد‌سرد در دهان می‌گذارم.

به اطرافم که نگاه می‌کنم همه‌جا شلوغ است. رستوران، خیابان، پارک. حس می‌کنم این شلوغی را دوست دارم، به شرط آنکه همیشه گوشه دنجی در میان همین جمع برای خودم داشته باشم که بنشینم و آدم‌ها را از دور نگاه کنم یا به مکالمه آن‌ها با یکدیگر گوش کنم.

در نمایشنامۀ پایین، گذر سقاخانه، طاهر به پری گفته بود: می‌گن دلی که روشن باشه. شمعش خاموش نمی‌شه.

اینجا سقاخانه‌ای نیست. من هم شمعی در دست ندارم. اما دلم...به گمانم دلم هنوز روشن است.

۳ نظر ۰۹ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۳۸
یاس گل
سه شنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۴، ۰۲:۱۸ ب.ظ

سبک‌بال و آماده برای پرواز

ساعت ۱ توی ماشین نشسته بودم و از مدرسه برمی‌گشتم. یادگار خلوت بود و تاکسی به تندی حرکت می‌کرد. باد خنکی از چپ و راست به داخل می‌وزید و هجوم می‌آورد به صورتم. برخلاف دیروز و دیشب و امروز صبح، درد از تنم رخت چیده بود. چشم‌هایم را بستم و نوازش‌های این بادِ سراسیمه و رمنده را پذیرا شدم.

کتاب شعرم همراهم بود. بازش کردم و غزل دیگری از فاضل نظری خواندم. تاکسی آن‌چنان تند می‌رفت که با رد کردن هر دست‌انداز حس می‌کردم دیگر داریم پرواز می‌کنیم. من برای پریدن آماده بودم. چون سبک شده بودم. تنم و سرم از درد رهایی یافته بود. آن‌قدر حالم خوش بود که دلم می‌خواست به همه کمک کنم، به همه لبخند تحویل دهم، به کارهای عقب‌مانده برسم.

حالا دیگر به خانه رسیده‌ام و فقط کمی باید استراحت کنم تا بی‌خوابی این دو روز جبران شود. بعد می‌نشینم پای تک‌تک کارهایم.

۳ نظر ۰۷ خرداد ۰۴ ، ۱۴:۱۸
یاس گل
دوشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۵۳ ب.ظ

دوشنبه با سری کج‌کرده

راستش امروز، روز سنگینی برای من بود. پس از امتحان نگارش همان‌جا در مدرسه، در کلاسی خالی نشستم و مشغول تصحیح اوراق امتحانی‌ شدم.

میگرنم گرفته بود و هنگام بازگشت، بار مضاعف این درد را هم به دوش می‌کشیدم. از وقتی هم که به خانه رسیده‌ام همین‌طور روی تخت افتاده‌ام و سرم بهتر نشده.

از بیرون، صدای بازی و گفت‌وگوی گاه‌به‌گاه نوه‌های کم‌سن همسایه می‌آید. صدای عبور خودروها. اینجا توی اتاقِ من، زمان باشتاب می‌گذرد بی‌آنکه تحرکی داشته باشم و آن بیرون همه‌چیز در حرکت است، درست مثل زمان.

من فقط با سری که از درد روی بالش کج کرده‌ام، نیستِ فاضل نظری را می‌خوانم:

به من نگاه نکردی و رد شدی، بهتر

هزار‌شکر که چشم تو را نیالودم

مرا قیاس مکن با خودت که من هرگز

به اسم عشق به تنهایی‌ات نیفزودم

فردا صبح زود دوباره باید به مدرسه بروم.

کاش سردردم فروکش‌کند.

 

Feel My Pain

۰ نظر ۰۶ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۵۳
یاس گل
يكشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۴۱ ق.ظ

اشک‌ها و لبخندها

دیشب چگونه بود؟

قبل از خواب، دیگر چراغ‌ها خاموش شده بود و تنها، با رعد و برقی گاه‌به‌گاه در آسمان، نوری اندک و لحظه‌ای از آن‌سوی پنجره به داخل می‌خزید.

من مثل همیشه به خدا پناه برده بودم و همین‌طور که اشک‌هایم روی دامان خدا می‌ریخت، لبخند می‌زدم. یک ساعت قبلِ خواب سکانس پایانی فیلم مسیح را تماشا کرده بودم و دوست داشتم پیش خودم این‌طور خیال کنم که در این لحظات بخصوص، در شامگاهی که رنجم را با اشک و لبخند به خدا تحویل می‌دهم، مسیح و پیامبرمان هم از فراسوی آسمان به من نگاهی از سر دلسوزی می‌اندازند و شفا طلب می‌کنند؛ شفای دل رنج‌دیده، شفای روح آزرده.

 

دیشب بر من این‌گونه گذشت و حالا صبح دیگری از راه رسیده است.

۰ نظر ۰۵ خرداد ۰۴ ، ۰۵:۴۱
یاس گل
شنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۴۷ ق.ظ

ای نامه که می‌روی به سویش

این هفته دانش‌آموزانم امتحان نگارش دارند و من هم به مدرسه می‌روم.

پنج نفر از بچه‌ها، جلسه آخر از من خواستند تا برایشان در دفتر، یادگاری بنویسم. اما من ترجیح دادم به جای این کار، نامه‌ای برای آن‌ها بنویسم و قرارمان هم این شد که روز امتحان نگارش، نامه‌ها را تحویل‌شان دهم.

با کاغذ کادوی کاهی پاکت‌های نامه‌شان را آماده کردم و از میان کاغذهای طرح‌داری که مدت‌ها پیش خریده بودم، چندتایی را کنار گذاشتم تا روی هر کدام، چیزی بنویسم. فقط برای همان پنج نفر.

فکر می‌کنم نامه خیلی ماندگارتر از نوشتن یادگاری توی دفترچه‌ یادداشتِ بچه‌هاست. دفترچه‌ها اغلب دور انداخته می‌شوند اما نامه‌ها باقی می‌مانند.

یعنی این پاکت‌ها تا چند سال دیگر دست بچه‌هاست؟ و من تا چند سالِ دیگر در یاد آن‌ها زنده‌ام؟

۱ نظر ۰۴ خرداد ۰۴ ، ۱۰:۴۷
یاس گل