مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۴، ۰۸:۱۰ ب.ظ

شب جانگداز

شب عید است و من روی صندلی عقب ماشین نشسته‌ام. نشسته‌ام و پنهانی گریه می‌کنم. انگار غم همه آدم‌های دنیا امشب در دل من جمع شده است.

قبل از نشستن توی ماشین، پدرم دستم را گرفته بود و من می‌ترسیدم بپرسد چرا دست‌هایت انقدر یخ کرده است. همان‌طور که خواهرم پرسیده بود تو چرا انقدر ناراحتی. و من به شکل ناموفقی خودم را جمع و جور کرده بودم که: نه! چیزی نیست. خوبم.

اما خوب نبودم. شکسته بودم و نمی‌دانستم چطور این تکه‌های شکسته را جمع و جور کنم.

البته که خدا به چله‌‌نشینی‌ام پاسخ داده بود. امام رضا دعایم را مستجاب کرده بود. و خیرخواهی امام زمانم پشت سرم بود.

نشسته بودم روی صندلی عقب ماشین و گریه می‌کردم. در شبی جانگداز که از زبان محبوبم شنیده بودم او خود محبوبِ دیگری دارد...

۲ نظر ۱۱ فروردين ۰۴ ، ۲۰:۱۰
یاس گل
جمعه, ۹ فروردين ۱۴۰۴، ۰۱:۴۶ ب.ظ

ترفیع

خواب می‌بینم تعطیلات تمام شده. در مدرسه هستم و مشغول گفت‌وگو با یکی از دانش‌آموزان. ناگهان تو را در انتهای سالن می‌بینم. کسی به من می‌گوید: جایگاهش بالا رفته. ترفیع گرفته‌.

از جایت بلند می‌شوی و همراه مردی که کنارت نشسته به سمتی دیگر می‌روی. پیش از خروج، یک لحظه سر برمی‌گردانی و من از دور برایت دست تکان می‌دهم. انگار که یک آن آشنایی را میان جمع دیده باشی دوباره سر برمی‌گردانی و نگاهم می‌کنی، اما بی‌آنکه جوابی دهی یا حتی لبخندی ریز روی صورتت بنشیند به راهت ادامه می‌دهی و می‌روی.

کمی بعد یک هواپیمای جنگی در آسمان ظاهر می‌شود. با دانش‌آموزانم پناه می‌گیریم. می‌گویند: جنگ است. جنگ...

۰۹ فروردين ۰۴ ، ۱۳:۴۶
یاس گل
پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۴، ۰۷:۳۰ ق.ظ

بذرها و خاک‌ها

می‌گفت هر زمان به هر کجا سفر کرده‌ام به یاد او بوده‌ام و برایش چیزی به سوغات آورده‌ام. اما او در این سال‌ها هیچ‌ کجا یاد من نبوده است. حتی گاهی یادش می‌رود پس از دریافت سوغاتی یک تشکر خشک و خالی کند. می‌گفت دلم از او گرفته است چون زمانی دوستان خوبی بودیم و حالا او این همه نسبت به من بی‌تفاوت شده است و دوستان دیگری دارد.

من هم زمانی در سفر بودم و داشتم برای دوستی که می‌دانستم چندان به یادم نیست چیزهایی می‌خریدم. به این فکر می‌کردم که بروم فلان فروشگاه تا فلان چیز را هم برایش بگیرم. یادش در من بسیار زنده و روشن بود.

اما بعد به این فکر کردم که ما چرا گاهی اصرار داریم بذر محبتمان را در خاک کسانی بکاریم که مراقبت کردن از این بذر را بلد نیستند یا بلدند اما خواهان دریافت آن از جانب ما نیستند.

آدم وقتی در زمین نامناسبی دانه می‌کارد، یا آن دانه جوانه نمی‌زند یا اگر هم جوانه بزند و رشدی کند، دیری نمی‌پاید که به خاطر بی‌توجهی باغبان، پژمرده می‌شود و می‌پوسد، از بین می‌رود.

هر رابطه‌ای به مراقبت نیاز دارد. نه فقط از سوی یک نفر، بلکه از سوی هر دو نفر.

هر جا که دیدی خاکِ سرزمینی، مناسب کاشت بذرهای محبت تو نیست و با گذشت زمان، محصول مرغوب و باکیفیتی به تو پس نمی‌دهد از بذرپاشی‌های بی‌دریغ و مداومت دست بردار. بذرهایت را خرج آن‌هایی کن که خاکشان شایستگی دریافت مهر تو را دارد و به آن طالب است.

۱ نظر ۰۸ فروردين ۰۴ ، ۰۷:۳۰
یاس گل
چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۰۶ ب.ظ

گمشدۀ نازنینِ من

من در سال 1403 یک چیز مهم را گم کردم. چیزی که برای رنگ‌بخشیدن به روزهایم به آن نیاز داشتم.

من هدفم را گم کردم. کی و کجایش را نمی‌دانم. فقط یک روز به خودم آمدم و دیدم دیگر ندارمش.

همه‌چیز طبق روال جلو می‌رفت؛ کتاب می‌خواندم، برای مقاله‌نویسی تلاش می‌کردم، سرِ کار می‌رفتم و همچنان می‌نوشتم. اما چرا و برای رسیدن به کدام هدفش را دیگر نمی‌دانستم.

آدمِ بی‌هدف نمی‌فهمد روزش را چطور شب می‌کند. نمی‌داند به شوق کدامین فردا به بستر می‌رود و از آن برمی‌خیزد. یک چیزی در وجودش کم است: رغبت.

به همین خاطر تصمیم دارم در سال 1404 به دنبال این گمشده‌ نازنینم بگردم. آن‌قدر بگردم تا بالاخره پیدایش کنم و یک روز بیایم همین‌جا و با شادمانی به شما نوید دهم که: یوریکا! یوریکا! یافتم! یافتم!

 

بهارتان فرخنده.

سال نو _ رضا صادقی

۲ نظر ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۱۸:۰۶
یاس گل
شنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۳، ۰۷:۱۸ ب.ظ

غروب بود

عصر راه می‌افتم می‌روم کتابخانه. سه کتابی که امانت گرفته بودم، پس می‌دهم. این‌بار یک رمان از ادگار آلن‌پو می‌گیرم و سه نمایشنامه. پنج کتاب دیگر هم سفارش داده‌ام و منتظرم به دستم برسند تا در تعطیلات بخوانمشان.

تعطیلاتِ من از سه‌شنبه شروع می‌شود. فردا و پس‌فردا مدرسه‌ام. دانش‌آموزان فعلا سرِ کلاس‌ها می‌آیند.

روی پل کمی درنگ می‌کنم و به غروب خورشید و خودروهای در حرکت نگاه می‌کنم:

غروب بود، تو بودی، تو مهربان بودی

برای مرگ خیالم چقدر راحت بود

این مطلع شعری است از محمدسعید میرزایی که در لحظه یادم می‌آید.

سوار بی‌آرتی می‌شوم و می‌روم شهر کتاب‌. برای یکی از شاگردانم یک جاکلیدی چوبی می‌خرم، با طرح شخصیت محبوبش. جلسه پیش وقتی همه رفته بودند، دفترش را آورد، کنارم نشست و من دیدم در صفحه اول نوشته است: به خانم مجیدی که در سال هفتم یاد داد چطور یک کتاب خوب بنویسم.

برای خودم هم یک تقویم بوکمارکی می‌خرم.

اذان می‌دهند. روی نیمکت می‌نشینم و چیزی در دهان می‌گذارم. حالا بیرون تاریک است. دلم می‌خواست دلتنگی‌ام را بردارم ببرم مسجد.

وسایلم را جمع می‌کنم و دوباره به سوی بی‌آرتی می‌روم. دوباره زیر لب می‌خوانم:

غروب بود، تو بودی، تو مهربان بودی

برای مرگ خیالم چقدر راحت بود

غروب بود و تو نبودی.

تو مهربان هم نبودی.

و اتفاقا برای مرگ خیالم هیچ راحت نبود...

 

بهار دلکش

۲ نظر ۲۵ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۱۸
یاس گل
پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۵۰ ب.ظ

شب‌گردی‌های یک روح سرگردان

اگر همین حالا یک روح سرگردان هوس کند در گشت و گذاری شبانه سری به این خانه بزند، گمان نمی‌کنم با حضورش در این اتاق، احساس کسالت کند یا حوصله‌اش سر برود.

او بی‌آنکه کسی ببیندش، از پنجره عبور می‌کند، وارد می‌شود، به سمت چپ نگاه می‌کند و می‌بیند رادیو روشن است و از آن موسیقی‌های شاد پخش می‌شود. بعد به سمت راست نظر می‌اندازد و می‌بیند دختری روی تختش نشسته و دارد کتابِ دکتر جکیل و آقای هاید را می‌خواند.

کمی به موسیقی گوش می‌دهد، سرش را توی کتاب می‌آورد، چند خطی می‌خواند و بعد هم می‌رود سراغ خانه بعدی. مثلا شاید خانه شما. اگر چنین باشد شما در چه وضعیتی هستید و او چه خواهد دید؟

۵ نظر ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۵۰
یاس گل
پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ۰۷:۰۴ ب.ظ

روی رِیل زندگی

لپ‌تاپم را باز کردم تا پای مقاله‌ام بنشینم. پس از مدت‌ها توجهم به عکسی که برای پس‌زمینه لپ‌تاپ انتخاب کرده بودم جلب شد.

دی‌ماهِ سال گذشته این تصویر را روی آن گذاشته بودم‌، چند روز قبلِ دفاع؛ تصویر قطاری که در یک طلوع دل‌انگیز از فضایی سرسبز می‌گذشت، از کنار درختان شکوفه‌دار.

به خودم گفتم: می‌بینی؟ این ریل، مسیرِ زندگی توست. زندگی تو ادامه دارد. این مسیر ادامه دارد. تو باید حرکت کنی. پرامید و باانگیزه. متوقف نشو دختر. ادامه بده.

و کارم را روی مقاله آغاز کردم.

بالاخره تمرکزم را بازیافته بودم. چون پس از گفتگویی شبانه با خودم به این نتیجه رسیده بودم که می‌توانم از پسِ موقعیتی که در آن قرار گرفته‌‌ام، بربیایم. من اراده داشتم، قوی بودم، می‌توانستم عاقلانه تصمیم بگیرم. آنچه در آرزویش بودم، حاصل نشد اما تجربه‌ای به دست آوردم. شاید بزرگتر شدم.

اصلاحاتی روی مقاله انجام دادم و برای استادم فرستادم تا نظر ایشان را دریافت کنم. خواندن کتاب نوای اسرارآمیز را آغاز کردم و احتمالا کمی بیشتر زندگی کردم.

دلم می‌خواهد پای تصمیم تازه‌ام بمانم. دلم می‌خواهد دیگر این مسیرِ رفته را برنگردم. می‌خواهم بپذیرم اگر قرار بود اتفاقی بیفتد تا کنون افتاده بود.

می‌خواهم روی ریل زندگی حرکت کنم؛ رو به جلو، امیدوار.

۲ نظر ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۰۴
یاس گل
پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۳۷ ق.ظ

آن خانه ویلایی آجر سه‌سانتی

بخشی از وجود من در خانه‌ای ویلایی و آجر سه‌سانتی ساکن است. آنجا همیشه پاییز است و خورشید در غروب.

آنجا همیشه زنی سالمند در کنار ماست و فنجانی چای برای نوشیدن و خستگی درکردن روی میزی دایره‌ای‌شکل آماده کرده است.

گویی بیرونِ خانه زمان در همین لحظه متوقف شده است و درونِ آن، زندگی در جریان است.

گاهی شنیدن برخی قطعه‌های موسیقی می‌تواند برایم حال و هوای همان خانه خیالی را زنده کند و این تصویر را ملموس‌تر از همیشه پیش رویم مجسم کند.

مثل دوست دارم_شاهین آرین که بسیار بر خیال من خوش می‌نشیند.

۰ نظر ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۳۷
یاس گل
سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۱۴ ب.ظ

در خواب‌ها

امروز به کتابخانه مرجع کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتم و با ارائه یک معرفی‌نامه از طرف مجله و نشان‌دادن نمونه کارهای چاپ‌شده در نشریات کودک و نوجوان، به عضویت دائمی کتابخانه درآمدم.

کتابخانه بزرگی بود. حیف که این روزها زمان زیادی در اختیار ندارم و نمی‌شد با خیال راحت بنشینم و کتاب بخوانم. اصلاح مقاله یک‌گوشه ذهنم مانده است و فکر می‌کنم چرا باید درست در چنین موقعیتی درخواست بازنگری به دستم می‌رسید وقتی تمرکزم را این‌طور از دست داده‌ام. امروز فشارم هم افتاده بود و حال خوشی نداشتم. پس فقط سه کتاب از کتابخانه امانت گرفتم و برگشتم.

یادم آمد دیشب برای دیگربار در خواب من بودی و با من حرف می‌زدی. آیا آن‌گونه که من خواب تو را می‌بینم، تو هم هرگز خواب مرا دیده‌ای؟ بعید می‌دانم.

کاش می‌شد درباره این چیزها با تو صحبت کرد. اما نمی‌شود و همان بهتر که نخواهد شد.

کتاب دیگری از گوردر را می‌خوانم با عنوان: درون یک آینه، درون یک معما. در این رمان، فرشته‌ای به نام آریل با دختری بیمار به نام سسیلی سخن می‌گوید. یک‌بار فرشته به او گفت: اگر در خواب ببینی که در ساحل ناشناخته‌ای به سر می‌بری، می‌شود گفت که تو یک‌جورهایی در آن ساحل بوده‌ای...

پس اگر‌ من هم در خواب‌ها ببینم با تو بیش از بیداری در گفتگویم، یک‌جورهایی آنچه در بیداری به آن نرسیده‌ام را در خواب‌ها یافته‌ام‌.

۱ نظر ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۱۸:۱۴
یاس گل
يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۵:۴۸ ب.ظ

بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ

وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ
و هیچ چیزی نیست مگر آنکه خزانه‌هایش نزد ماست، و آن را جز به اندازه معین نازل نمی‌کنیم.

حجر: 21

شاید تو هم بخشی از خزانه خدایی که جز به اندازه‌ای معلوم بر من نازل نمی‌شوی.

۱۹ اسفند ۰۳ ، ۱۷:۴۸
یاس گل