در اندیشهی بازگشت به ساحل
روبهروی دریا ایستاده بودم. کمی دورتر از دیگران. بغض دوباره به گلویم افتاده بود.
زیر لب یارب میگفتم و خدا را گواه میگرفتم که در این ماهها، به مهر و به دوستی، به همدلی هرآنچه در توان داشتم _ و گاه حتی فراتر از توانِ معمول و همیشه_ عفیفانه برای دوست به میان گذاشتم، شاید و چه بسا بیش از هر آنکسِ دیگر که در کنارش بود یا در مرکز توجهش. اما حاصل چه بود جز دلشکستگی. که حتی در شکستهدلی هم باید سکوت پیشه میکردم و حیا میورزیدم.
غروب بود. (چه در ساحل رامسر و چه در قلب من.)
دو مرد، سوار بر اسب به دریا زده بودند. گویی جادهای در دریا شکافته بود که تنها آندو قادر به تماشایش بودند و بیهراس از غرقشدگی، جلو میرفتند و سرِ برگشتن نداشتند.
به امواجی که دمادم در آمد و شد بودند نگاه کردم و گفتم: کاش امواج دریا، مرا هم به ساحل برگردانند. من از شناکردنِ بیهوده در این دریا خستهام.