مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۳، ۰۳:۰۰ ب.ظ

به دانا_۶

دانا!

من برای نوشتن از تو کلمه کم نداشتم. دست و بالم همیشه پر از کلمه بود و از جیب‌هایم کلمه می‌چکید. که این تنها سرمایه زندگی‌ام بود: کلمه و خیال.

خیال تو آن شبنم صبحگاهی بود که بر برگ‌های سوزنی و باریک مژ‌گانم می‌نشست. خیال تو آن ابر بارور شمالی بود که کویر چشمان مرا تر می‌کرد.

من از تو می‌گریختم تا کلمات و خیال، بیش از این در راه تو مصروف نگردند. از تو می‌گریختم تا کلمات تنها در خزانه قلبم انبار شوند. و مبادا‌مبادا که بر لب بیایند و اسرارم را هویدا کنند.

حالا خزانه چنان از واژگان آکنده است که دیوارهای آن طبله کرده و دیگر چیزی نمانده از در و دیوار برون بریزد.

به همین خاطر است که دوباره از تو می‌نویسم.

دوباره از تو...

۱ نظر ۲۸ آبان ۰۳ ، ۱۵:۰۰
یاس گل
يكشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۳، ۰۱:۲۶ ب.ظ

تو ای خواننده ناشناس!

به گمانم دیگر می‌شود دوازده سال. دوازده سال است که در وبلاگم می‌نویسم. اینجا به خود واقعی‌ام نزدیک‌ترم تا اینستاگرام. نه اینکه آنجا انسان دیگری باشم. اما فقط بخشی از آنچه هستم را نشانِ دیگران داده‌ام. آنجا خوانندگانم را می‌شناسم و ترجیح می‌دهم از من در چهارچوبی مشخص و محدود چیزهایی بدانند. چیزهایی درباره کار یا رشته تحصیلی‌ام.

اما اینجا کمتر کسی را می‌شناسم. حتی نمی‌دانم چند خواننده خاموش دارم. آشنایند یا ناشناس. از همین رو خودم را راحت‌تر روی کاغذ می‌آورم. اینجا شبیه اتاقکی شیشه‌ای است که از داخل به خارج دید محدودی دارد. توی این اتاقک نشسته‌ام و خیال می‌کنم فقط ده دوازده‌نفر مرا می‌بینند. اما آن بیرون تعداد واقعی خوانندگان و رهگذران بیش از این‌هاست. اینجا هم گاهی دریافت برخی نظرات مدتی مرا به سکوت واداشته است و محافظه‌کارم کرده است. اما نه برای مدتی طولانی.

گاهی به همان مخاطبان ناشناسم فکر می‌کنم. آن‌ها که همیشه اینجایند و کلمه به کلمه مرا می‌خوانند. بعد به این فکر می‌کنم آیا کسی هست که بشناسمش و بی‌آنکه بدانم، این‌قدر به دنیای من و اندیشه‌ها و عواطفم نزدیک شده باشد؟ کسی هست که در فضایی خارج از اینجا ملاقاتش کرده‌ باشم و در برابرش این همه آشکار بوده باشم؟

گاهی به سرم زده پستی بگذارم و بگویم: آهای! تو ای خواننده ناشناس! این پست متعلق به شماست! بی‌آنکه اسمی از خود بیاوری بیا و به من بگو که هستی و چند وقت است که اینجایی؟ اما بعد منصرف شده‌ام و با خود گفته‌ام: راحتشان بگذار. آخر چه کار به کارشان داری؟ تو فقط بنویس. تو فقط اینجا خودت باش و تا می‌توانی بنویس.

۱ نظر ۲۷ آبان ۰۳ ، ۱۳:۲۶
یاس گل
يكشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۳، ۰۷:۳۰ ق.ظ

فردای پس از بیست و ششم آبان

دیگر به پشت سرت نگاه نکن. آنجا خبری نیست.

کسی قبلِ این تاریخ، با دو چشم حسرت‌زده و گله‌مند پشت سرت نایستاده. کسی دنبال تو راه نیفتاده. دنبالت نمی‌گردد.

کسی دلتنگت نمی‌شود. به تو نمی‌گوید نرو. رفتنت را نمی‌بیند. برایت شعر نمی‌خواند.

برو. دل‌دل نکن. به رفتن ادامه بده. توقف نکن.

برای تنهایی‌ات چمدان بزرگ‌تری بردار. این کوله کافی نیست.

۲۷ آبان ۰۳ ، ۰۷:۳۰
یاس گل
چهارشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۳، ۰۶:۳۲ ب.ظ

مواجهه با چالش‌های تازه

موسیقی‌دان پرکاری که در مدرسه و آموزشگاه هم تدریس می‌کند، نوشته بود این روزها همه به او می‌گویند کمتر کار کن. اما او عاشق معلمی است و دارد آرزوی روزهای کودکی‌اش را زندگی می‌کند. او نوشته بود که هر کدام از بچه‌ها برای او مثل ترانه‌ای هستند که دوست دارد بشنودشان. چه تعبیر زیبایی!

فکر کردم دانش‌آموزانِ من برای من چه هستند؟ همین نوجوانانِ بازیگوش و پرشیطنتی که گاه مرا به وجد می‌آورند و گاه ملولم می‌کنند. آن‌ها برای من مثل کلمه هستند. کلماتی که خیال می‌کنم معنایشان را می‌دانم و می‌شناسمشان اما وقتی با آن‌ها مواجه می‌شوم می‌فهمم معناهای دیگری هم دارند که پیش از این با آن آشنا نبوده‌ام.

بهاری که گذشت به طرز عجیبی خیالم تخت بود که خدا خودش آنچه می‌خواهم برایم فراهم می‌کند. مرا در موقعیتی که تصور می‌کنم مطلوب است، قرار می‌دهد. اما تابستان گذشت و اتفاقی نیفتاد و من هم تا حدی بی‌خیال آن آرزو شدم. لااقل برای مدتی.

تا اینکه ناگهان در اوایل آبان پیشنهادی با همان شرایطِ به ظاهر دلخواه به دستم رسید و پذیرفتمش: دبیری در درس دلخواه و محبوب نگارش.

با ذوق و شوقِ زیادی سر کلاس‌ها رفتم و تازه آنجا بود که دانستم خود را در چالش جدیدی انداخته‌ام. همه چیز مطابق تصورم بود جز یکی دو چیز. من باید از پس مسئله جدیدی برمی‌آمدم. پس لابد حکمتی در مواجهه با هر یک از این چالش‌ها وجود داشت. من باید درس تازه‌ای می‌آموختم.

حالا هر روز چند صفحه از کتاب هنر معلمی را می‌خوانم. شبانه‌روز در حال برنامه‌ریزی برای کلاس‌ها هستم. ایده‌ها بر من هجوم می‌آورند و دیگر می‌دانم داشتن ایده‌های جذاب کافی نیست، بلکه چگونه اجرا کردن آن و همراه کردن دانش‌آموزان با آن ایده‌ها هم بسیار مهم است.

امید دارم که از پس این چالش بربیایم. نتیجه هر چه که باشد من تلاشم را می‌کنم و تجربه‌ای تازه به دست می‌آورم. تجربه‌ای که مطمئنم جز با قرار گرفتن در کلاس درس، به دست نمی‌آمد.

۹ نظر ۲۳ آبان ۰۳ ، ۱۸:۳۲
یاس گل
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ آبان ۰۳ ، ۰۹:۳۶
یاس گل
جمعه, ۱۸ آبان ۱۴۰۳، ۱۱:۴۹ ق.ظ

کوتاهی فرصت‌ها

همیشه به آدم‌ها فرصت دهید، اما نه تا همیشه و تا ابد! اجازه دهید آن‌ها بیاموزند فرصت‌ها کوتاهند و شما قرار نیست تا عمر دارید برای برگشتن آن‌ها، برای اثبات نیت واقعی آن‌ها، برای تماشای اراده‌ی آن‌ها در انجام دادن یک کار و بسیار چیزهای دیگر‌ صبر کنید.

وقت شما ارزشمندتر از آن است که با انتظار کشیدن‌های واهی و بی‌خود آن را تلف کنید.

این چیزی است که از صبح دارم به آن فکر می‌کنم.

۲ نظر ۱۸ آبان ۰۳ ، ۱۱:۴۹
یاس گل
چهارشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۳، ۰۵:۱۵ ب.ظ

آنچه گذشت

مراحل پایانیِ آماده‌سازی دهمین شماره فصلنامه تمشک.

اولین جلسه تدریس درس نگارش در مدرسه.

دریافت خبر لغو شدن نشست‌های فرهنگی‌ادبی‌‌‌.

رسیدن یک بسته پستی از طرف اسما.

پیش‌رویِ بسیار کند نوشتن مقاله دوم به خاطر افزایش مشغله‌ها.

پایان.

۱ نظر ۱۶ آبان ۰۳ ، ۱۷:۱۵
یاس گل
پنجشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۳، ۰۳:۱۳ ب.ظ

بسته‌ای که به گیرنده نمی‌رسید

در تمام این سال‌ها که محصولات متعددی را به صورت پستی سفارش داده‌ام، پیش نیامده نامه‌رسان آمده باشد و ما منزل نباشیم. همیشه کسی در خانه بوده تا بسته را تحویل بگیرد. خصوصا از زمانی که کد پیگیری برای مشتری ارسال شد دیگر حواسم بود تا به محض رهسپار شدن پستچی به سوی منزل، خانه باشم.

اما این‌بار برای آخرین بسته پستی‌ام مشکل عجیبی پیش آمد. روزی که فهمیدم پستچی در راهِ خانه است، حوالی همان ساعت همیشگی منتظر بودم تا زنگ خانه به صدا درآید. اما شب شد و هیچ خبری نشد. فردایش در سامانه نوشتند: نامه‌رسان برای بار اول به محل گیرنده مراجعه کرده و وی در محل نبوده است.

چطور ممکن بود چنین اتفاقی بیفتد؟ با ۱۹۳ تماس گرفتم و کد رهگیری‌ام را دادم. گفتند منتظر بمانید دوباره برایتان ارسال می‌شود. یک بار دیگر، در خانه ماندم تا در هر ساعتی که پستچی درِ این خانه آمد، منزل باشم. خبری نشد که نشد و دوباره در سامانه نوشته شد: نامه‌رسان برای بار اول به محل گیرنده مراجعه کرده و ... ‌.

تلفن را برداشتم و با ۱۹۳ تماس گرفتم. توضیحات لازم را دادم. گفتند مجدد بسته را ارسال می‌کنند اما بار بعد باید از اداره پست تحویلش بگیرید. شکایتم را از وضع پیش‌آمده ثبت کردم و در سریع‌ترین زمان ممکن پاسخ داده شد. آن‌ها نوشتند که پیرو تماس تلفنی‌ شما، از واحد مربوطه پیگیر این مسئله هستیم.

تمام مدت گوش به زنگ بودم تا پستچی از راه برسد. این‌بار به محض رسیدنش، قبل از اینکه زنگ ما را بزند، لباس پوشیدم و پایین رفتم. پستچی همان بود که عکسش در سامانه ثبت شده بود. گفتم: برای من بسته‌ای دارید؟ چند روز است که منتظرم. پستچی گفت: نه! فقط یک بسته داشتم که تحویل گیرنده دادم. نام خانوادگی‌ام را گفتم. نام خانوادگی‌اش را پرسیدم. ولی او بسته‌ای برایم نداشت.

وارفته به خانه برگشتم. داشتم فکر می‌کردم چه بلایی سر بسته‌ام آمده؟ چرا به دستم نمی‌رسد؟ پستچی‌های قبلیِ اینجا همیشه به موقع محصول را به دستم می‌رساندند. اما این‌بار که پستچی عوض شد چنین مسئله‌ای پیش آمد. ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد. پستچی بود. گفت همین چند دقیقه پیش سمت خانه‌تان بودم. یادتان است؟ بسته‌تان اینجاست.

دوباره لباس‌ها را پوشیدم و دویدم بیرون. حتی از خانه کمی دورتر رفتم. نامه‌رسان را دیدم و بالاخره بسته‌ام را گرفتم. نشانی را چک کردم تا ببینم آیا درست بوده است؟ کاملا درست بود. مثل همیشه. پس چرا این همه زمان برد تا به دستم برسد؟

می‌دانید! این‌بار به خیر گذشت اما با این وضعیت واقعا نگران به موقع رسیدن سفارش‌های بعدی‌ام هستم. می‌ترسم که این ماجرا تکرار شود.

۴ نظر ۱۰ آبان ۰۳ ، ۱۵:۱۳
یاس گل
دوشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۳، ۰۷:۰۵ ب.ظ

شنبه‌های روشن و امیدبخش زندگی‌

ساعتم خواب مانده بود. داشتم با عجله برای رفتن آماده می‌شدم. لباس‌هایم را برمی‌داشتم و کیفم را آماده می‌کردم و دقیقه به دقیقه هزینه اسنپ را بررسی می‌کردم. داشت گران و گران‌تر می‌شد. پدر پرسید: حالا باید هر شنبه بروی؟ گفتم: مگر کجا را دارم؟ دیگر دانشگاه که ندارم. دورکارم که هستم و بیشتر اوقات در خانه‌‌ام مگر زمانی که با شما بیرون بیایم و جایی برویم. من به حضور در محیط‌های دیگر هم احتیاج دارم.

گفت: منظورم این نیست که نروی‌. فقط می‌گویم حالا گاهی هم اگر نرفتی عیبی ندارد. امضا که نداده‌ای. و بعد خودش مرا به محل نشست‌ها رساند.

وقتی از جلسه برمی‌گشتم در این فکر بودم که ما چه روزهای زیبایی را کنار هم ساخته‌ایم. روزهایی که با یکدیگر نمایشنامه خوانده‌ایم. رمان‌ها و کتاب‌های شعر را کاویده‌ایم و هر کداممان از منظرهای مختلف به آن نظر انداخته‌ایم. از همین رو است که نشست‌های فرهنگی‌‌مان به یکی از ستاره‌های درخشان آسمان زندگی‌ام تبدیل شده است. شنبه‌ها روشن است. شنبه‌هایی که برای رسیدن به آن ذوق دارم. برای سامان دادن به حرف‌هایم درباره کتاب‌هایی که خوانده‌ایم، نوشتن نکاتی روی کاغذ، شنیدن کلام دیگران و نکته‌سنجی‌هایشان، دیدن چهره‌هایی که نرم‌نرمک به دیدن هفته به هفته‌شان عادت کرده‌ام و گاهی وقتی نیستند از خودم می‌پرسم چه شد که این جلسه نیامدند.

با این همه شاید کمی عجیب باشد که تصمیم گرفته‌ام شبیه یک ماه پیش دوباره از آنان فاصله بگیرم. اتفاقا جلسه بعد جلسه‌ی شگفت‌انگیزی است. قرار است این بار بچه‌ها در موره هنرهای معاصر به تماشای نقاشی‌‌های مجموعه چشم در چشم بپردازند و سپس در جلسه درباره‌اش گفتگو کنند. اما همان‌طور که گفتم من می‌خواهم عامدانه یکی دو جلسه‌ای از این شنبه‌های روشن و امیدبخش زندگی‌ فاصله بگیرم. با همه حب و علاقه‌ام.

جسمم کمی خسته است. و روحم کمی غمگین. اما می‌دانم این روزها می‌گذرند و دوباره نیروی از دست‌رفته خویش را بازمی‌یابم.

۱ نظر ۰۷ آبان ۰۳ ، ۱۹:۰۵
یاس گل
جمعه, ۴ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۳۶ ب.ظ

دیدار با او که داستان‌ها را می‌بوید

توی راه داشتم فکر می‌کردم اگر به ترافیک بخورد و دیر برسد چه؟

بی‌آرتی دقیقه به دقیقه به فلکه نزدیک‌تر می‌شد و من فکر می‌کردم یعنی امروز می‌بینمش؟

مادر پرسیده بود این دوستی که داری به ملاقاتش می‌روی را تا حالا دیده‌ای؟ گفتم اول‌بارم است. و من به فلکه رسیده بودم و به کتاب‌های چیده شده‌ی پشت ویترین شهر کتاب نگاه می‌کردم. به کتاب‌هایی که هنوز نخوانده بودمشان.

وقتی رسید من او را از فاصله چند قدمی‌ام دیدم. او هنوز مرا ندیده بود. توجهم به کیفِ دوشی‌اش جلب شد. از همان برندی بود که دوستش داشتم: فرفره رنگی. رفتم جلو و سلام و احوال‌پرسی کردم و قدم‌زنان راه افتادیم.

برای ارائه یک مقاله به تهران آمده بود و من داشتم فکر می‌کردم چه حس شیرینی است که اولین دیدارت با یک شهر، به خاطر چنین کاری بوده باشد، ارائه مقاله‌ای علمی در یک همایش.

در طبقه پنجم یک مجتمع تجاری در همان حوالی به گفتگو نشستیم. او چای انگلیسی‌اش را می‌خورد و من چای سبزم را. و از کتاب‌ها می‌گفتیم. از باورهای عامیانه‌ای که مردم هر منطقه با آن زندگی می‌کنند.

کاش یک نفر عقربه‌ها را نگه می‌داشت. زمان چرا این همه تند می‌گذشت؟ زمان می‌خواست به کجا برسد که دیرش شده بود و این‌طور شتاب‌زده می‌دوید؟ من می‌خواستم با او ساعت‌ها حرف بزنم.

کتابی از درون کیفش درآورد و گفت توی کتابفروشی این کتاب را که دیدم یاد تو افتادم و با خودم گفتم حتی اگر قبل برگشتنم نبینمت به کسی می‌سپارم تا آن را به تو برساند. چون این کتاب مال خودت بود.

عنوان کتاب بود: شجاع مثل تو.

رفتم از صندوق‌دار کافه خودکاری گرفتم تا او برایم در صفحه اول کتاب چیزی بنویسد. و نوشت: به امید اینکه داستان این کتاب تو را در آغوش بگیرد. گلاویژ، دختری که داستان‌ها را می‌بوید.

بعد یک طبقه بالاتر رفتیم و با همدیگر عکس گرفتیم. بیرون که آمدیم او سوار ماشین شد تا به خوابگاه برگردد. و من سوی فلکه رفتم تا برای برگشت به خانه ماشین پیدا کنم.

زنی نمی‌توانست اسنپ بگیرد و با برنامه آشنا نبود. تلاش کردیم نشانی‌اش را روی نقشه پیدا کنیم. پرسیدم مطمئنید مقصدتان همین است که روی نقشه زده‌ایم؟ گفت نه ولی اسم برج‌های آنجا همین است. برایم عجیب بود که هزینه مسیرش انقدر ارزان دربیاید. با این همه تشکر کرد و رفت تا ماشینش از راه برسد.

یک پراید آمد و سوارش شدم. شیشه‌هایش پایین بود. من کلاهم را روی سرم کشیده بودم و ماسک روی صورتم بود تا کمتر باد بخورم و ذهن وسواسی‌ام درگیر این سوال شده بود که آیا نشانی آن زن را درست وارد کردیم؟ کاش زن بی‌دردسر به مقصد رسیده باشد.

۱ نظر ۰۴ آبان ۰۳ ، ۲۱:۳۶
یاس گل