مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۵۰ ق.ظ

تغییریافتگی

قریب به یک ماه پیش، در شنبه‌روزی، صبح بسیار سنگینی را شروع کردم. سلول به سلول تنم فشاری کم‌سابقه را تجربه می‌کرد.

شاکی بودم. از پذیرش همزمانِ مسئولیت‌های گوناگون، از اینکه باید همه‌چیز را در موعدی مقرر ارائه دهم، از اینکه همواره در تلاش بوده‌ام برای کسب رضایت دیگران، صدم را وسط بگذارم و کمتر از آنچه وقت و انرژی گذاشته‌ام، دریافت کنم. به این فکر می‌کردم که اگر در انجام این کارها توانایی نداشتم، به راستی چه کسی مرا می‌شناخت و چه کسی از من یاد می‌کرد؟ آیا من به خودی خود انسانی ارزشمند دانسته می‌شدم یا فقط چون می‌توانستم پذیرنده مسئولیت‌های گوناگون باشم، از ارزش و احترامِ گاه‌به‌گاه برخوردار بودم. من به این چیزها فکر می‌کردم و اندوهم را درون خودم می‌ریختم. احساس می‌کردم در جهانی که هر کس از سوی کسی به خاطر آنچه هست ستایش می‌شود، من به خاطر آنچه انجام می‌دهم- و نه به خاطر آنچه هستم- یاد می‌شوم.

تصمیم گرفتم یک وقت مشاوره بگیرم. هزینه را پرداخت کردم و مسئله را با یک مشاور در میان گذاشتم. اما متاسفانه اصلا جلسه رضایت‌بخشی نبود و مشاور کمک شایانی به من نکرد. دوستانم می‌توانستند خیلی بهتر به التیامم برخیزند تا کسی که به او مراجعه کرده بودم.

با هر سختی که بود، بالاخره آن روزها گذشت. مثل همیشه تلاش کردم بهترین نسخه‌ام را ارائه دهم. اما آدم‌هایی که از آن‌ها انتظاراتی داشتم و گرامی‌شان می‌داشتم تغییر چندانی نکردند. فهمیدم برای آن‌ها، میان من و کسی که کار بخصوصی برای همان آدم‌ انجام نمی‌دهد نه تنها تفاوتی نیست، بلکه گاهی 《همان آسوده‌خاطرانِ کارناکرده و کم‌وفا》، بر 《منِ رفیقِ همیشه و هنوز》اولویت دارند.

آن‌شب‌ها یک‌بار قبل از خواب مشورت را صدا زدم و او به من گفت اگر میان یاسمن سه-چهار سال پیش با یاسمن امروز تفاوتی وجود نداشته باشد، باید در مورد خودت یک بازنگری کنی. تو در این ماه‌ها، تجربیاتی کسب کردی که برای هرگونه تصمیم‌گیری قاطعانه کافی بوده است اما اگر هنوز دچار تردید می‌شوی و هی به عقب برمی‌گردی و روانت را آزار می‌دهی، معنایش این است که باید تغییری در خودت به وجود بیاوری. تو روی سبک زندگی دیگران یا چگونگی رفتار آن‌ها با خودت کنترلی نداری، تو نمی‌توانی دیگران را مجبور کنی آن‌گونه که خود می‌خواهی و با همان کیفیتی که در نظر داری تو را ببینند، بفهمند و درک کنند اما روی احساسات و واکنش‌های خودت که چنین مدیریتی داری! پس دست بجنبان و به خاطر خودت هم که شده کاری بکن.

من هنوز در تلاشم. گاهی موفق می‌شوم و گاهی هم نه. برخی روزها سرخوشم و شادکام و برخی روزها مضطرب و آشفته‌حال.

اما همچنان به تلاش خود برای تغییریافتگی ادامه می‌دهم.

۳۱ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۵۰
یاس گل
دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۳:۰۴ ب.ظ

متعهد به خود و اصول خود

حالا دیگر مدت زیادی است که در دایرکت اینستاگرام مایل نیستم پاسخگوی مردهای غریبه باشم. به محض دریافت یک پیام، در صورتی که محترمانه باشد، کوتاه پاسخ می‌دهم و اگر ادامه‌دار باشد مشخص می‌کنم که فقط برای ارتباط کاری جوابگو هستم. اگر هم از همان ابتدا خارج از چهارچوب‌های تعریف‌شده و قید و بندهای شخصی‌ام باشد، بی‌پاسخ می‌گذارم‌شان.

جوان‌تر که بودم خیال می‌کردم حتما باید به هر سلامی، علیک گفت. فکر می‌کردم حتما باید نزد همه چهره‌ای موجه داشته باشم. اما رفته‌رفته دریافتم که همین قید و بندها از من، انسان آرام‌تر و بااصالت‌تری می‌سازد.

چه کسی می‌گوید شما حتما باید متأهل باشید یا با کسی در رابطه باشید تا تعهد شما، شما را از هم‌صحبتی با غیر و ناجنس بازدارد؟ چه کسی گفته که یک انسان مجرد، به خودش، به چهارچوب‌هایش، به محبوبِ آینده‌اش متعهد نیست؟

شما اگر در دوره مجردی‌تان به بی‌چهارچوبی عادت کنید، بعید می‌دانم پس از ازدواج بتوانید به یک‌باره پایبند یک نفر باشید. بعید می‌دانم به واقع انسانی متعهد و مسئولیت‌پذیر در قبال عاطفه و احساس و سرنوشت یک نفر دیگر باشید...

تنوع‌طلبی کار دست آدم خواهد داد. با همگان نشستن و برخاستن، آدم را تا پایان رها نخواهد کرد. ارتباطات گسترده و بی‌پایان با همه‌ جنس آدم، مباهات ندارد. باور کنید ندارد. از روح و روان‌مان باید خیلی مراقبت کنیم.

پرهیز کلمه خوبی است. پرهیزکاری نیز.

۵ نظر ۲۸ مرداد ۰۴ ، ۱۵:۰۴
یاس گل
چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۰۳ ق.ظ

این آتشِ همیشه روشن

حالا تنها چیزی که مهم است این است که من از این دروازه عبور کرده‌ام. که دیگر‌ شهروند همین شهرم و به نفرین شاعران دچار نخواهم شد.

از این پس دیگر‌ نمی‌میرم. دچار نیستی نمی‌شوم.

خوشا این رستگاری. خوشا این جاودانگی.

حالا دیگر مهم نیست چه کسی پشت دروازه‌ ایستاده است. رفوزگی و حرمانش بماند برای آنان که نخواستند از این درها عبور کنند. که نخواستند پذیرای مهر ما باشند.

ما از دیگران، از قلب‌های تهی از مهر آن‌ها کناره خواهیم گرفت و حیاتی شرافتمندانه را کنار این آتش جاودان و همیشه روشن ادامه خواهیم داد.

سربلند و خشنود.

۳ نظر ۱۶ مرداد ۰۴ ، ۱۱:۰۳
یاس گل
سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۴، ۰۳:۰۱ ب.ظ

صبر بی‌حاصل

زنگ خورده است. یکی از دانش‌آموزان می‌آید و می‌پرسد: به نظر شما بهترین شعر کدام است؟

به باغ همسفرانِ سهراب سپهری در خاطرم می‌آید و زمزمه می‌کنم:

 

صدا کن مرا!

صدای تو خوب است.

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید...

 

برق رفته است.

از داخل دفتر می‌آیم توی راهرو. چند دانش‌آموز دور پیانو جمع شده‌اند و یک نفرشان قطعه‌ای می‌نوازد. ترمه را می‌بینم. می‌آید جلو. می‌گویم: گلستان‌خوانی‌تان چطور پیش می‌رود؟ (قبل‌تر گفته بود هر شب با پدرش سعدی و حافظ و خیام می‌خواند.)

می‌گوید: خوب است. پدرم می‌خواهد برایم تولدم به من مولانا را هدیه دهد.

این را چندان با رضایت نمی‌گوید.

می‌پرسم: پدرت ادبیات خوانده است؟

می‌گوید: نه، ولی خیلی به ادبیات فارسی علاقه‌مند است و می‌خواهد مرا هم مثل خودش بار بیاورد، اما...

با خودم فکر می‌کنم نکند من هم یک روز بخواهم فرزندی شبیه خودم تربیت کنم و او مایل نباشد که علاقه‌مندی‌های مشترکی با من داشته باشد.

یک نفر از بچه‌ها بعد از کلاس می‌آید و از این گله می‌کند که من اغلب او را نمی‌بینم. می‌گوید هر چه دستم را بالا می‌آورم، چون آن ته نشسته‌ام حواستان به من نیست. اتفاقا دانش‌آموز خوبی هم هست. از او عذرخواهی می‌کنم و می‌گویم از این به بعد بیشتر حواسم به تو خواهد بود.

در مسیر برگشت، همان‌طور که از شیشه پنجره، باد می‌وزد بر من، چند خطی از رمان غروب پروانه را می‌خوانم و بعد به بیرون نگاه می‌کنم. دوباره روزهای رنج‌آوری که بر من گذشت را به خاطر می‌آورم. بعد، اشک توی چشم‌های می‌دود. اما نمی‌گذارم روی صورتم جاری شود. صبوربودن من بی‌نتیجه ماند. و همه‌ی همه‌ی آن تلاش‌ها...

 

صبوربودن ما بی‌نتیجه خواهد ماند

تو با گذشت زمان باوفا نخواهی شد

۳ نظر ۱۵ مرداد ۰۴ ، ۱۵:۰۱
یاس گل
يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۵۵ ب.ظ

تقلای بیهوده

رفتنی‌ها سوار مترو می‌شوم. چون ترافیک اتوبان‌ها خیلی سنگین است. اما برگشتنی‌ها که دیگر نگران دیررسیدنم به خانه نیستم، با تاکسی می‌آیم.

معمولا جا برای نشستن نیست. ۱۳ ایستگاه را سرپایم و ۶ ایستگاه پایانی می‌نشینم.

باقی مسیر را هم پیاده‌روی می‌کنم.

سرایدار‌ مدرسه بار پیش که نفس‌نفس‌زدنم را دید، پرسید: پیاده آمدید؟ گفتم از مترو تا اینجا را بله.

متعجب‌تر شد و گفت: پس با مترو می‌آیید.

آخر بیشترِ دبیران با خودروی شخصی‌شان می‌آیند.

بله. به هرحال مسیر رفت و آمدم طولانی‌ست. گاهی که ناخوش‌احوالم، طی کردن این مسیر سخت‌تر هم می‌شود. این‌همه سرپا‌بودن کمردرد می‌آورد. اما با همه این‌ها کارم را دوست دارم. مدرسه‌ام را دوست دارم. و دانش‌آموزانم را.

بعد از کلاس، از مدرسه می‌روم به کافه لوگغنیه. یک کُلاچه و موهیتو سفارش می‌دهم و در گوشه‌ای می‌نشینم می‌خورم. می‌خورم و به این فکر می‌کنم که همیشه هم کوششِ آدم جواب نیست. یعنی گاهی اصلا به کوشش‌کردن نیست. پیرِ چیزی یا کسی هم بشوی فایده‌ای ندارد. نمی‌شود که نمی‌شود.

موهیتویم را دستم می‌گیرم و می‌روم طرف ایستگاه تاکسی‌رانی.

از بچه‌ها تکلیفی خواسته‌ام. مدرسه هم از من خواسته تا سه‌شنبه کتاب کار معرفی کنم. کم‌کم باید به خودم برگردم. یه این خود رنج‌دیده اما سربلند.

به خانه می‌رسم.

برمی‌گردم و میگرنم را روی تخت می‌اندازم و همان‌طور که سرم درد می‌کند، به سال بی‌بهار چاوشی گوش می‌کنم:

تو چشام حسرت و ماتم، تو نگام یه عالمه غم، همه غصه‌ها رو با هم، تو دلم قطار کردی

۱۳ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۵۵
یاس گل
جمعه, ۴ مرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۰۰ ب.ظ

خسته و متلاشی

تقریبا دارم متلاشی می‌شوم و بسیار خسته‌ام.

یکشنبه آخرین مهلت ارسال مطالبم به مجله است و من پس از چندین تماس، هنوز موفق به گرفتن مصاحبه نشده‌ام.

تا فرداشب باید فایل پژوهشی‌مان بسته شود و من هنوز در تقلای آماده‌کردنِ آن هستم.

به گروه گفتم دیگر کار ویراستاری نمی‌پذیرم.

از یکشنبه ترم تابستانی مدرسه آغاز می‌شود و من تمام انرژی‌ام را از دست داده‌ام و نمی‌دانم چطور باید این هفته را طی کنم.

از خسته‌جانی روحم که دیگر برایتان نگویم.

اعتراف می‌کنم که من، یاسمن در این برهه از زندگی به شدت کم آورده‌ام.

من به استراحت جدی و دوری از آدم‌ها نیاز دارم و چنین امکانی برایم فراهم نیست.

 

خیلی التماس دعا.

۳ نظر ۰۴ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۰۰
یاس گل
پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۴، ۰۱:۵۰ ب.ظ

این خونِ کلمات بود که از گلویم می‌ریخت

سرمی به من وصل کرده بودند‌، اما نه به دستم. که به گلویم. دو سوزن در گلو.

اذیتم می‌کرد.

آن را از گلو درآوردم تا راحت شوم.

اما به محض اینکه شروع به صحبت کردم، خون زیادی از محل سوراخ‌ها سرازیر شد.

دستم را روی آن می‌گذاشتم تا بند بیاید و دنبال پرستاران و پزشکان می‌دویدم تا کمکم کنند.

چسب زخمی روی محل خونریزی زده بودم و به اجبار سکوت می‌کردم تا خونی از من جاری نشود.

 

خوابگزار گفت: این خون، همان حرف‌ها و احساساتی‌ست که در خود خفه‌اش کرده‌ای. که ترس داری از بیان‌کردنش. می‌خواهی از این موقعیت رها شوی اما می‌ترسی.

بدنت دارد در خواب فرسودگی عاطفی‌ات را فریاد می‌کند...

 

روزهای شلوغی را می‌گذرانم: مدرسه، نشریه، ویراستاری، نمونه‌خوانی، پژوهش.

باید به خانواده، دوستان، همکاران مدام توضیح دهم که دارم همزمان چند کار را پیش می‌برم و چطور زمان از دستم سر می‌خورد و می‌گریزد.

گاهی خیلی خسته‌ام اما فعلا اوضاع همین است.

۴ نظر ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۵۰
یاس گل
يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۴، ۰۹:۲۰ ق.ظ

عشق‌نثاری

قلب من مالامال محبت است. محبتی که هر روز از قلبم سرریز می‌شود و من نمی‌خواهم این حجم از مهر، این‌گونه هدر رود. من می‌خواهم این عاطفه و احساس را در جای درستی خرج کنم.

زمانی دوست داشتم آن را به پای تو بریزم. اما مدام مجبور به پرهیز از مهرورزی و نهفتن آن بودم. حالا دارم به این فکر می‌کنم اگر هیچ‌گاه کسی را نیافتم که پذیرای این عشق باشد، چه؟

و به این نتیجه رسیدم که وقتی خداوند چنین قلب بزرگی را در کالبدی نحیف و ظریف به ودیعه گذاشته است، بر من است تا آن را نه خرج یک نفر، که خرج انسان‌های زیادی کنم: خرج کودکان، خرج دانش‌آموزان، خرج سالمندان  خرج طبیعت، خرج همین مردم کوچه و خیابان. آن‌ها که نیازمند دریافت کمک یا توجهند. آن‌ها که حتی نمی‌شناسمشان.

از امروز می‌خواهم به هر که نیازمند محبت است، مهر بورزم. به اطرافیانم، دوستانم بیش از پیش توجه کنم. می‌خواهم در کارهای خیر مشارکت بیشتری داشته باشم. حتی در پاکسازی طبیعت.

تنها این‌گونه می‌توانم به رضایتمندی برسم و دیگر احساس سرخوردگی نکنم از اینکه روزی مایل به نثارکردن عشق وسیعم به انسانی بودم و او پذیرای من نبود...

نمی‌گذارم این قلب، این قلب همیشه مهربان من، ناکام بماند.

 

ستاره_ایلیار

۶ نظر ۲۳ تیر ۰۴ ، ۰۹:۲۰
یاس گل
جمعه, ۲۱ تیر ۱۴۰۴، ۰۹:۰۹ ق.ظ

در آن کوچه خیس و آفتابی

خواب می‌دیدم که قرار بود به خانه‌تان بیایم. در خواب نشانی‌ات را می‌دانستم.

وقتی جلوی ساختمان رسیدم، آسفالت خیس بود و از ضلع شرقی کوچه، نور دل‌انگیز خورشید می‌تابید بی‌آنکه خورشید دیده شود.

تو را در پارکینگ خانه‌تان دیدمت. شلنگی دست گرفته بودی و جلوی خانه را آب‌پاشی می‌کردی تا پیش از رسیدنم به آن طراوت ببخشی. مرا هنوز ندیده بودی. پس کمی از خانه فاصله گرفتم، قدم زدم و درنگ کردم تا کارت که تمام شد، نزدیک بیایم.

وقتی شلنگ را کنار گذاشتی، آمدم. وارد خانه شدم و مادرت را دیدم. شاید پدرت را هم‌.

پیش از رسیدن به اتاق، برگشتی و نگاهم کردی. نگاهی پرسشگر و کوتاه. ناگهان فهمیدم چیزی سرم نیست. (چرا؟!)

وارد اتاق شدیم و پشت سیستم نشستیم تا کارمان را شروع کنیم. انگار در خواب از یاد برده بودم که دیگر با تو کارم نیست...

خواب، جزئیات بیشتری داشت که فقط همین اندازه از آن به خاطرم مانده است.

۱ نظر ۲۱ تیر ۰۴ ، ۰۹:۰۹
یاس گل
چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۴، ۱۰:۴۸ ب.ظ

پیروز میدان

ظهر رفتم دفاع فاطمه. استاد مرا در آغوش گرفتند و این گشاده‌رویی آن‌چنان حس خوبی در من ایجاد کرد که به گمانم قلبم را هم به تبسم واداشت.

فاطمه، آخرین نفر از دانشجوهای ورودی‌ ما بود و با دفاع او، پرونده ورودی ۱۴۰۰ بسته شد.

از دانشگاه، سوار ون شدم و به انقلاب رفتم. پس از یک سال با بچه‌های دوچرخه دیدار داشتیم. در کافه رادیکال کنار یکدیگر نشستیم و کمی از درد و رنج این‌روزهایمان گفتیم.

ایلاتی هنگام خروجم از کافه صدایم کرد و چند عکس گرفت. وقتی به خانه برگشتم، عکس‌ها را فرستاد و گفت من یاسمنی را دیدم که می‌رود پیروز میدان باشد.

شب، اینستاگرامم را باز کرده بودم که دیگربار پسند او را پای پست‌های نامقبول دیگری دیدم. علی‌رغم آنکه به الگوریتم اینستاگرام بی‌علاقگی‌ام را نسبت به چنین پست‌هایی اعلام کرده بودم، اما چون این‌سری از پسندها پای پست‌های فرد دیگری به ثبت رسیده بود، نمایش‌دهی آن هم از سر گرفته شده بود. پس باز هم گزینه علاقه‌مند نیستم را فعال کردم.

 این‌بار دیگر عصبانی نشدم. به خشم نیامدم. قلبم تندتر زد اما دیگر‌ خودم را رنج ندادم. فقط احساس تاسف کردم. دانستم که او آگاهانه این مسیر را پیش گرفته است. او خود به اراده خویش انتخاب کرده است که چشم‌هایش را به دیدن این تصاویر روشن که نه، تاریک کند.

من که دیگر از او گذشتم. من که از او عبور کردم.

اما با خود فکر کردم واقعا حیف این آدم بود. حیف بود.

کاش قدر خویش را بیشتر می‌دانست. قدر آن هدایت الهی را.

 

حالا پس از چند ماه مبارزه، امشب احساس می‌کنم من این بازی را نباخته‌ام. به گمانم بالاخره بر احساسم فائق آمده‌ام و پیروز این میدانم وقتی دیگر‌ می‌دانم تصمیم درست چیست.

۲ نظر ۱۹ تیر ۰۴ ، ۲۲:۴۸
یاس گل