شب جانگداز
شب عید است و من روی صندلی عقب ماشین نشستهام. نشستهام و پنهانی گریه میکنم. انگار غم همه آدمهای دنیا امشب در دل من جمع شده است.
قبل از نشستن توی ماشین، پدرم دستم را گرفته بود و من میترسیدم بپرسد چرا دستهایت انقدر یخ کرده است. همانطور که خواهرم پرسیده بود تو چرا انقدر ناراحتی. و من به شکل ناموفقی خودم را جمع و جور کرده بودم که: نه! چیزی نیست. خوبم.
اما خوب نبودم. شکسته بودم و نمیدانستم چطور این تکههای شکسته را جمع و جور کنم.
البته که خدا به چلهنشینیام پاسخ داده بود. امام رضا دعایم را مستجاب کرده بود. و خیرخواهی امام زمانم پشت سرم بود.
نشسته بودم روی صندلی عقب ماشین و گریه میکردم. در شبی جانگداز که از زبان محبوبم شنیده بودم او خود محبوبِ دیگری دارد...