مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۴، ۰۶:۴۳ ب.ظ

مرا به خاطرت نگه دار

برای دانش‌آموزانم تعدادی کتاب «شعر نوجوان امروز» با قیمت قدیم پیدا کرده‌ام‌.

برنامه‌ام این است که از داخل همین کتاب‌ها، شعرهایی را انتخاب کنم و به عنوان تکلیف درسی در اختیارشان بگذارم تا آرایه‌هایی که آموخته‌اند در آن پیدا کنند. سپس بر اساس پاسخ‌های دریافتی به هرکس امتیازی تعلق می‌گیرد. در آخر هم یک قرعه‌کشی صورت می‌گیرد و کتاب به اسمی که از داخل قرعه بیرون می‌آید، تقدیم می‌شود.

ابتدا می‌خواستم قرعه‌کشی را فقط بین پاسخ‌های برتر انجام دهم، اما بعد به این فکر کردم که در این صورت، هدیه فقط به بچه‌های ممتاز کلاس می‌رسد. باقی دانش‌آموزان شانسی ندارند. و مگر نه اینکه تلاش هم مهم است، نه فقط نتیجه. پس تعداد نفرات بیشتری را در قرعه‌کشی شرکت می‌دهم. مثلا می‌گویم افرادی که دست‌کم ۵ امتیاز کسب کرده باشند اسمشان توی ظرف انداخته می‌شود. دارم دنبال بهانه‌های کوچک می‌گردم برای هدیه دادن.

مادر امروز می‌گفت حالا چقدر حقوق می‌گیری که بخواهی برای بچه‌ها هم از جیبت هدیه تهیه کنی! می‌گویم عیبی ندارد.

عیبی ندارد چون دلم نمی‌خواهد آن دبیری باشم که فقط می‌آید از روی کتاب، درسی می‌دهد و از کلاس می‌رود.

می‌خواهم در زندگی آن‌ها جاری باشم. در ساعات پس از کلاس. می‌خواهم همیشه یک‌جا ردی از من باشد. نامی از من. یادی از من.

شاید از فراموش شدن می‌ترسم، شبیه پروانه...

 

«آه، مدیای غمگین، آه، من از یاد می‌روم. وای بر من، وای...! من با نیستی درآمیخته می‌شوم و واژه‌هایم نیز مانند خودم، با نبودن در می‌آمیزند.» ترس بزرگ زندگی‌اش این بود که از یادها برود، همانطور هم شد. 

غروب پروانه از بختیارعلی

۰ نظر ۱۰ آذر ۰۴ ، ۱۸:۴۳
یاس گل
چهارشنبه, ۶ آذر ۱۴۰۴، ۱۰:۰۲ ق.ظ

خواب‌های اساطیری

مشغول خواندن نمایشنامه آخرین پری کوچک دریایی بودم. ساعت نزدیک ۱۲ بود. مادر خواب بود و من فکر می‌کردم اگر اتاق یا خانه مستقلی داشتم احتمالاً تا سه‌ربع دیگر بیدار می‌ماندم تا نمایشنامه را پیش ببرم. هنوز میل خواندن در من بود.

به ناچار کتاب را بستم و به طرف تخت خواب رفتم. وقت، وقت فکر و خیال شبانه بود.

حال عجیبی داشتم. انگار آتشی شبیه عشق دوباره در قلبم شعله‌ور شده بود، اما دیگر نه عشق به تو بلکه به دانش آموزانم، به زندگی و به آینده.

ساعت یک و هفت دقیقه بامداد بود که از تو خیالی آفریدم. از تو نسخه‌ای ساختم که برخلاف نسخه واقعی‌ات، بسیار نادم و پشیمان بود. آن نسخه دریافته بود چگونه دوستی را از دست داده است. دریافته بود که فرصت برای جبران کوتاه است و آمده بود برای پوزش، برای طلب بخشش، برای اعتراف به کوتاهی خویش.

من دیشب با نسخه‌ای از تو ملاقات کردم که بعید می‌دانم و ناامیدم هرگز خارج از خیال خود دیدارش کنم. شاید این آخرین ترفند ذهنی من برای رسیدن به آرامش بود. شاید این حرکت برخاسته از اندک میلی در روح من بود که می‌خواست تو را ببخشد. البته در روزگاری به جز امروز. هرچه بود آرامم کرد. و من ساعت دو بامداد به خواب رفتم.

به خواب رفتم و رویاهای تازه‌ای دیدم، خواب‌های اساطیری. من به تماشای مردمانی در سرزمینی دیگر مشغول شدم که به زنده‌شدن اسطوره‌هایشان باور داشتند و بازگشتِ آن‌ها را در روزگاری آخرزمانی انتظار می‌کشیدند.

در پایانِ خواب، اسطوره‌ها زنده شدند. خورشید طلایی سر زد و آن‌ها از فراز قلعه‌شان برای مردم دست تکان دادند.

من خواب‌های خوشی دیدم.

پس اولین جمله‌ای که پس از بیداری بر زبان آوردم این بود: خدا را شکر.

۲ نظر ۰۶ آذر ۰۴ ، ۱۰:۰۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۴، ۱۲:۱۶ ب.ظ

پیامی از جانب خدا

حالا، روی تخت دراز کشیده‌ام. همزمان که از درد به خودم می‌پیچم، تنفسم هم دشوار شده. انواع و اقسام قرص‌ها کنار تختم افتاده: کلداکس، آزیترومایسین، ژلوفن، دیفن هیدرامین و ... .

حدود ۱۰ ساعت پیش فرانکنشتاین را تماشا کردم و دلم لک زد برای دوباره‌خوانیِ رمانش. ولی فعلا حالم برای رفتن به کتابخانه مساعد نیست.

تنها چیزی که در چنین دقایق دشواری مایل به نوشتن آنم، ثبت خاطره‌ای ماندگار از بیست و ششم آبان‌ماه امسال است.

بله. دانش‌آموزانم از یک ماه پیش دربارۀ تاریخ تولدم پرسیده بودند. این پرسش‌های مکرر را چندان جدی نگرفته بودم. تصورم این بود که دوشنبه وارد کلاس می‌شوم و بچه‌ها با ورودم به کلاس دست می‌زنند و ترانه تولد مبارک می‌خوانند. برای هر دو کلاس دو بسته ویفر خریده بودم تا سر زنگ فارسی پخش کنم. از اینکه امسال تولدم با روز حضورم در مدرسه همزمان شده بود خوشحال بودم. (و شاید اگر این سرماخوردگی بی‌موقع و آن دردها نبود بیشتر خوشحال می‌شدم.)

بعد از ورودم به مدرسه بدون توضیح خاصی داشتم میان همکاران کوکی پخش می‌کردم که مسئول پایه‌مان تولدم را تبریک گفت‌. با خودم گفتم لابد رسم است تاریخ تولد همکاران را بلد باشند.

زنگ تفریح از راه رسید. با ترمه درباره کتابی که دستم امانت داده بود صحبت می‌کردم که یکی از دانش‌آموزان با ساکی در دست نزدیک شد و گفت: خانم! تولدتان مبارک.

صحبت من و ترمه همان‌جا توی راهرو رها شد. چون هر سه رفتیم گوشه‌ای بنشینیم و به داخل ساک نگاهی بیندازیم.

داخل ساکی که آیلین کف آن را با پوشال‌های نقره‌ای تزئین کرده بود، چند هدیه قرار داشت: کتاب روح‌نوازی با مولانا به همراه یک بوکمارک، ماگ سرامیکی با نقش برجستۀ آرامگاه فردوسی، یک دستبند با مهره‌های سبز و سفید، یک شمع معطر و یک پاکت نامه. آیلین همه‌چیز را حساب‌شده درون ساک چیده بود. در همین مدت کوتاه به هر آنچه از آن خوشم می‌آمد توجه کرده بود و از این‌رو، ارزش معنوی کارش برایم دو چندان بود. دستبند را همان‌جا توی دستم انداختم و او را بغل کردم. نامه‌اش را گذاشتم سر فرصت بخوانم.

زنگ خورد. باید سر کلاس می‌رفتم. پوشه و دفتر حضور و غیاب و باقی وسایلم را برداشتم اما معاون انضباطی صدایم کرد و گفت باید با او بروم. هر جا که می‌رفت پشت سرش بودم و برایم سوال شده بود که با من چه کاری دارند؟

صحبتی نمی‌کردند. بالاخره به کلاس خودمان نزدیک شدیم و متوجه شدم کاغذی روی پنجرۀ کوچکِ در چسبانده‌اند و داخل کلاس دیده نمی‌شود. کاغذ لحظه‌ای کنار رفت و دوباره سر جای خود قرار گرفت.

معاون انضباطی درِ کلاس را زد، آن را باز کرد و سپس گفت حالا بفرمایید.

چراغ‌ها خاموش بود. وارد شدم و ناگهان بچه‌ها بالا پریدند و جیغ کشیدند و شروع کردند به خواندن ترانۀ تولد تولد تولدت مبارک...

چشمم به کیک روی میز افتاد: معلم عزیزم تولدت مبارک.

مسئول پایه هم میان بچه‌ها بود. لبخندی روی لبانم نشسته بود و حرفم نمی‌آمد. انتظارش را نداشتم. درست در همان لحظه می‌دانستم که یکی از ماندگارترین تولدهای زندگی‌ام را تجربه می‌کنم.

شمعم را فوت کردم و چند نفر از بچه‌ها یکی‌یکی با ساک‌های هدیه دور میزم آمدند. توقع این قسمت از ماجرا را هم نداشتم. رونیکا کرم ضدآفتاب آورده بود، پارمین دستبند و انگشتر، یکتا گردنبند درخت زندگی، ثنا دو کتاب قطور از مجموعه اشعار شاملو و فروغ. در صفحه اول هر‌دو کتاب هم برایم تقدیم‌نامه نوشته و یک بلیت قطار هاگوارتز داخل کتاب گذاشته بود.

رز پرسید: شما یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی را خوانده‌اید؟ گفتم بله، کتاب بسیار خوبی است. ناگهان ناراحت شد. دیدم توی دستش کتاب نادر ابراهیمی است. گفت: من هدیه‌تان را هفته بعد می‌آورم. گفتم: آن را به من بده رز! می‌دانستی کتاب من کهنه و قدیمی شده؟ گفت: داستانش همان است دیگر. تکراری است.

از او خواهش کردم که کتاب را به خانه برنگرداند. گفتم برایم در صفحه اولش چیزی بنویسد. بالاخره راضی شد و چند خطی در صفحه اولش نوشت. او هم داخل کتاب یک کارت پستال از هری‌پاتر گذاشته بود. دو سه نفر از بچه‌ها خیال می‌کردند حتما باید مثل بقیه چیزی می‌آوردند. یک نفرشان با چشم‌های مرطوب گفت قول می‌دهم جلسه بعد هدیه‌تان را بیاورم. آن‌ها را در آغوش گرفتم و گفتم من توقع هیچ‌کدام از این کارها را نداشتم. این حرف‌ها را اصلا نزنید. شما امروز بی‌نهایت خوشحالم کردید.

بعد از جشن با بچه‌ها نمونه سوال امتحان کار کردم و سراغ کلاس بعدی رفتم. آنجا هم دانش‌آموزان منتظر ورودم بودند تا تولدم را جشن بگیرند. روی تخته را پر‌ کرده بودند از نقاشی کیک تولد و شعر و ... .

برگشتنی مجبور شدم اسنپ بگیرم. ماشین اسنپ توی ترافیک گیر کرده بود. باد توی صورتم می‌خورد و انقدر گرم خاطرات خوش آن روز بودم که حواسم نبود پیشانی‌ام را با کلاه بپوشانم. (و همین شد که سرماخوردگی‌ام تشدید شد و دمار از روزگارم درآورد.)

در مسیر بازگشت، نامه آیلین را باز کردم. نامه‌ای که این‌گونه آغاز می‌شد:

وقتی وارد این مدرسه شدم و برای اولین‌بار کلاس فارسی رو با شما تجربه کردم، متوجه شدم یه چیزی فرق داره؛ علاقه همیشگی‌ من به درس فارسی نبود. شما بودین...

با خواندن ادامه این نامه چشم‌هایم تر شد. او مرا با نام‌هایی خوانده بود و با صفاتی توصیف کرده بود که سخت متاثر و احساساتی‌ام می‌کرد. یعنی من این‌گونه بودم؟ منی که تا همین دو_سه‌ماه پیش خودم را با ده‌ها دختر دیگر قیاس می‌کردم و فکر می‌کردم کافی نیستم، ناچیزم، به چشم نمی‌آیم و ... .

بله، در آن لحظه فقط یک اندوه با من بود که می‌دانستم دیگر نباید جدی گرفته شود وقتی خداوند چنین فرشته‌هایی را وارد زندگی‌ام کرده.

دیگر مهم نبود چه روزهایی را پشت سر گذاشته بودم. هر چه بود من از آن روزها عبور کردم.

دیگر می‌دانستم برای دوست‌داشته‌شدن نیاز نیست خودم را به آب و آتش بزنم. دیگر قیمتم را می‌دانستم، عیارم را. من هیچ‌وقت یک سنگ بی‌ارزش و بی‌مقدار نبودم.

بیست و ششم آبان‌ماه امسال برایم حامل همین پیام بود. پیامی از جانب خدا که با برنامه‌ریزی فرشته‌های نوجوانش به گوشم رسیده بود.

۳ نظر ۲۹ آبان ۰۴ ، ۱۲:۱۶
یاس گل
شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۴، ۰۴:۴۸ ب.ظ

خراب‌حالی

توی راه مدرسه بودم. مثل همیشه، پدر مرا کنار یکی از ایستگاه‌های مترو پیاده کرده بود. من ماسکم را زده بودم و یک گوشۀ خالی واگن را پیدا کرده بودم تا بایستم.

کتابم را از کیفم در آوردم و مشغول خواندن شدم. داشتم دربارۀ اختلال کم‌توجهی و بیش‌فعالی در کودکان و نوجوانان مطلبی می‌خواندم. ایستگاه به ایستگاه جمعیتِ داخل قطار بیشتر می‌شد و از جایی به بعد دیگر نتوانستم کتاب را گشوده توی دستم نگه دارم. بستمش و آن را داخل کیفم انداختم.

دو خانم با یکدیگر یک دعوای لفظی داشتند. یکی دست آن‌یکی را کنار زده بود تا میله را بگیرد. زیرلبی چند فحش به یکدیگر دادند و سپس ساکت شدند.

به ولی عصر رسیده بودم. آماده شدم تا یک ایستگاه بعد پیاده شوم و خط را عوض کنم. درهای قطار بسته شد. قطار تازه راه افتاده بود که ناگهان حس کردم حالت تهوع دارم. خیلی ناگهانی دچار چنین حسی شده بودم. بعد کم‌کم تنم یخ کرد. صدای زن دست‌فروش، صدای مکالمۀ مسافران، صدای حرکت قطار، همه‌چیز را گنگ می‌شنیدم. ایستادن، دیگر برایم مقدور نبود. نشستم. حالم بد بود. دو-سه‌نفر می‌پرسیدند: خانم حالتان خوب است؟ یک نفر می‌خواست بلند شود تا من روی صندلی بنشینم. اشاره کردم که فشارم افتاده و پیاده می‌شوم.

قطار ایستاد. زنی دستم را گرفت و بیرون برد. زنی دیگر هم با شالی سفید نزدیکم آمد. یک نفر آب‌نبات دهانم گذاشت. دیگری شروع کرد به ماساژ دادن. به آن‌ها گفتم: دیرتان می‌شود. اذیت می‌شوید. بروید. من خوب می‌شوم. اما زنی که شال سفید سرش بود کنارم ماند. سرم عرق سرد کرده بود و درد می‌گرد. دختری آن سوی‌خط نشسته بود و نگاهش را از من نمی‌گرفت.

کم‌کم حالم بهتر شد. از خانم تشکر کردم. گفت من سی سال پرستار بودم. خیالش که از حال من راحت شد رفت. گفتم: خیر ببینید.

کمی بعد راه افتادم. هنوز احساس ضعف می‌کردم اما بهتر شده بودم.

خط را که عوض کردم یک گوشۀ قطار را پیدا کردم و همانجا روی زمین نشستم.

شاگردانم نمی‌دانستند دبیرشان قبل از رسیدن به مدرسه چه حال خرابی را پشت سر گذاشته است...

۵ نظر ۲۷ مهر ۰۴ ، ۱۶:۴۸
یاس گل
چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۴، ۰۲:۰۶ ب.ظ

از تهی سرشار

ساعت به دو ظهر نرسیده است و نور خورشید از لابه‌لای پرده روی روتختی افتاده است.

نسیمِ آرام و مُوَقّر پاییزی گاه پرده را اندکی عقب می‌راند و سپس دوباره به پیش می‌کشد.

کتاب فلسفه‌ای برای زندگی را کنار تخت رها کرده‌ام و به قطعات آلبوم Belles Rives گوش می‌دهم.

تهی‌ام. در این لحظه تهی‌ام و روانم در نیمروزِ بیست و چهارم مهرماه در آرامش است.

چند شبی می‌شود که کمتر خواب تو را می‌بینم و این خوب است...

 

از تهی سرشار

جویبارِ لحظه‌ها جاری‌ست.

مهدی اخوان ثالث

۱ نظر ۲۴ مهر ۰۴ ، ۱۴:۰۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۰۲ ب.ظ

بشارت آمدن روز

اینجا _همچنان_ شب است. اما شبی که بشارت آمدن روز را می‌دهد.

در اتاقم یک آلبوم موسیقی چنگ‌نوازی را روی پخش گذاشته‌ام و گنگ خاکستری محمود اکرامی را می‌خوانم:

کاش بودی

تا انارهای ساوه از دهن می‌افتاد

و مردم

باور می‌کردند که راه قبله

از چشم‌های تو می‌گذرد

و درهای بهشت

با کلمات تو باز می‌شود.

دیگر نباید به گذشته نگاه کرد. باید فقط پیش رفت. باید چشم به آینده دوخت. آینده‌ای که از همین‌نقطه می‌توانم خودم را دوباره مشغول مقاله‌نویسی ببینم. می‌توانم ببینم درآمدم را پس‌انداز می‌کنم تا در تابستان بعد در کلاس‌هایی که دوست دارم ثبت‌نام کنم. می‌نویسم. می‌نویسم و شاید جدی‌جدی یک روز هم کتاب‌هایی از من منتشر شد. نامم بر سر زبان‌ها افتاد و آوازه‌ام تا کوچه‌باغ‌های تو پیچید.

دنیا خیلی کوچک است دانا. خیلی.

و ما همیشه در عبور از مسیرهای مشترکیم.

به بزرگی این شهر درندشت دل خوش نکن.

۱ نظر ۱۱ مهر ۰۴ ، ۲۲:۰۲
یاس گل
پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۵۸ ق.ظ

افسار گمشده زندگی

پریشب بود که فکر کردم باید به‌هرترتیب ذهنم را مشغول کنم. به جایزه داستان مترو فکر کردم و ایده نوشتن داستانکی به ذهنم رسید. فکر کردم صبح بیدار می‌شوم و می‌نویسمش. بیدار شدم اما آنچه روی کاغذ آمده بود با آنچه در ذهن داشتم بسیار متفاوت بود. این داستانک بود که خودش، خودش را می‌نوشت. آنچه نوشته بودم آنقدر درد داشت که تعجب کردم من_همین منی که همیشه از امید نوشته است_چنین چیزی نوشته باشد. برای نرگس که فرستادمش گفت: « مشخص است که کوششی نبوده است و از درونت جوشیده.»

امروز با خانه شعر و ادبیات تماس گرفتم تا بدانم کتابی که مدت‌هاست دنبالش هستم در کتابخانه نادر ابراهیمی موجود است یا نه. گفتند: «باید خودتان بیایید و بررسی کنید. نود درصد آثار آقای ابراهیمی اینجا موجود است اما موردی که گفتید را باید خودتان بررسی کنید.» اگر موجود باشد کار پژوهشی جدیدی را آغاز خواهم کرد. و اگر چنین کنم یعنی دوباره به جریان مسرت‌بخش زندگی خویش بازگشته‌ام. یعنی دوباره افسار زندگی‌ام را در دست گرفته‌ام.

 

چه رویاها داشتم با تو...

 

+ یادم می‌مونه_ والایار

 

۱ نظر ۱۱ مهر ۰۴ ، ۱۰:۵۸
یاس گل
يكشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۴، ۰۶:۳۹ ب.ظ

خرمن‌سوخته

شبی که ساغر می می‌زنی به ساغر غیر

همین که یاد دل خون ما کنی کافی‌ست

گر انتظار وفا داشتم خطا کردم

تو سنگ‌دل به خودت گر وفا کنی کافی‌ست

فاضل نظری

 

ظهر احساس خواب‌آلودگی کردم. صبح هم دیر از خواب بیدار شده بودم. مادرم با تعجب پرسید: دارویی مصرف کرده‌ای انقدر می‌خوابی؟ گفتم نه‌.

می‌خوابیدم تا زمان زودتر بگذرد. تا کمتر فکر کنم. کمتر با اندوه گلاویز شوم. من نمی‌توانم احساساتم را انکار کنم یا به سرعت از کنارشان عبور کنم. حالا شبیه یک مال‌باخته‌ام. سرمایه‌ام را از دست داده‌ام.

فاطمه پیام داده بود که من با یک نفر راجع به تو صحبت کرده‌ام و اگر موافق باشی با یکدیگر آشنایتان کنم. گفتم نه. این روزها اصلا. نمی‌توانم. گفت اگر بعدا نظرت عوض شد بگو.

نمی‌توانم و این یک تظاهر بچگانه نیست.

چند روز پیش‌ها همان کسی که عکسی برایم ارسال کرده بود نوشته بود: تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی! گفتم: تشویشت را می‌دانم اما دیگر رویم نشد بنویسم خیلی بیشتر از آنچه فکر کنی طعم تشویش را چشیده‌ام. رویم نشد بنویسم همین حالا هم یک خرمن‌سوخته‌ام.

 تنها دلخوشی‌ام مدرسه است و دانش‌آموزان. زنگ‌های تفریح سراغ تلفن همراهم می‌آیم و بیهوده نتم را روشن می‌کنم. می‌بینم خبری نیست. چیزی می‌خورم و می‌روم سر کلاس بعدی. بعد از مدرسه یکی از دانش‌آموزان دم در می‌ایستد تا بخشی از مسیر را با یکدیگر قدم بزنیم. با هم تا میدان راه می‌رویم و او از اتفاقات چند روز اخیرش می‌گوید. از میدان به بعد تنهایم. شعری زیر لب زمزمه می‌کنم تا برسم به ایستگاه. بعد توی تاکسی، پشت ترافیک دوباره فکر و خیال بر من هجوم می‌آورد. باید حتما کتابی دم دستم باشد تا با خواندنش خودم را مشغول کنم.

بله. روزهای سختی است. امید که بگذرد.

۴ نظر ۰۷ مهر ۰۴ ، ۱۸:۳۹
یاس گل
سه شنبه, ۲ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۲۳ ق.ظ

پاییزِ رفتن‌ها

ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید

می‌توان از تو فقط دور شد و آه کشید

کاظم بهمنی

 

پاییز زیبای من از راه رسید. پاییزِ رفتن‌ها.

من همیشه آدم ماندن بوده‌ام. اما حالا می‌دانم که رفتن بهترین کار است. شاید برای مدتی. شاید برای همیشه.

«یک نفس ای پیک سحری» حسین نور شرق را گوش می‌کنم و اندوهی رقیق‌شده را درون خود احساس می‌کنم.

برنامه‌ام برای این پاییز قدم‌زدن‌های مکرر در مسیرهای حوالی مدرسه است. می‌خواهم برخی روزها قبل از شروع کلاس در برگ‌ریزان کاخ نیاوران قدم بزنم. گاهی کتاب شعری بردارم و در کافه لوگغنیه دوست داشتنی‌ام گوشه‌ای بنشینم و همان دمنوش به و سیبم را سفارش دهم با کوکی‌های خوشمزه کارامل_چاکلت. از سحر سمبوسه مرغ و قارچ بخرم و تا رسیدن به مدرسه تمامش کنم. گاهی هم کنار بچه ها در حیاط بنشینم و از غذای مدرسه بخورم.

باید سرم را گرم کنم. به کار. به خواندن.

می‌دانم دلتنگی‌ها در راه است. باید برای خاموش‌کردن آتش دلتنگی هم چاره‌ای بیندیشم.

دیشب باز خوابت را دیدم. می‌خواستی فعالیتی را در یک مرکز نگهداری از کودکان بیمار و نیازمند آغاز کنی. گفته بودی حتی اگر اوایل کار هم همراهت باشم عالی است. به نشانی آن مرکز نگاه کرده بودم. سمت پاسداران بود. خیلی دور بود.

کاظم بهمنی یک جای دیگر از شعرش می گفت:

از مسیر دیگری باید بیایم، خسته‌ام

از خیابان «وصال» و راه‌بندان بودنش

خوب که فکر می‌کنم می‌بینم سمت تو همیشه راه‌بندان بود. من هم مسیری دیگری برای رسیدن نمی‌شناختم. نه که نشناسم. اتفاقا من همه مسیرها را امتحان کرده بودم. ترافیک تو بی‌پایان بود.

حرفی نیست. حالا فقط می‌توانم این همه راهِ آمده را برگردم.

دلتنگی‌ها در راه است.

۳ نظر ۰۲ مهر ۰۴ ، ۱۰:۲۳
یاس گل
جمعه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ

خار حقیقت

آن‌شب، برای بار سوم یا چهارم، به تصویری که از سوی فردی برایم ارسال شده بود نگاه کردم. فکر می‌کردم همان فروردین‌ماه تمام حقایق را دانسته‌ام. تیرماه هم همین تصور را داشتم. اما در شهریور، حقیقتی دیگر از گذشته(گذشته‌ای که همچنان روی دور تکرار بود و تا "حال" ادامه داشت) در برابرم عیان شده بود و من به این فکر می‌کردم که انگار قبل از این هیچ‌چیز نمی‌دانستم. همان‌طور که همین حالا هم نمی‌دانم. بس که حقیقت‌های پنهان‌شده درباره او، زیاد بودند و پراکنده و متاسفانه همیشه تلخ، گزنده و شوکه‌کننده‌.

ساعت یازده شب بود. زیر نور چراغ مطالعه، کتابی که از قبل برایش کنار گذاشته بودم و همان‌جا توی کتابخانه مانده بود، از بسته‌بندی‌اش درآوردم. چسب‌های محکم کاغذ تقدیم‌نامه را با احتیاط کندم. اما احتیاط من نمی‌توانست جلوی پوسته‌پوسته‌شدن کاغذ را بگیرد. به‌هرحال جای آن چسب‌ها ماند. شبیه جای بخیه روی تن آدم. تقدیم‌نامه را شرحه‌شرحه کردم و درون سطل ریختم. کتاب را به کتابخانه شخصی‌ام برگرداندم. حالا آن کتاب مال کسی نبود.

رفتم که بخوابم. پیش از خواب چیزی درون چشم چپم فرو رفت. هرچه قطره ریختم و شست‌وشو دادمش فایده نداشت. گفتم چاره چیست. ظاهرا باید همین‌شکلی بخوابم.

شاید هم آنچه در چشمم رفته بود و دیده نمی‌شد، همان خار حقیقت بود.

حقیقت توی چشم فرو رفته بود...

۱ نظر ۲۹ شهریور ۰۴ ، ۱۶:۴۷
یاس گل