مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۶:۳۲ ب.ظ

پایان مأموریت

من، با همه خطاهای انسانی‌ام، روزی دلم خواست چون فرشته‌ای نیک‌سیرت بر زندگی‌ات نازل شوم. که اگر خطا کردی، تو را بازدارم از انتخاب‌های غلط. که اگر خواستی و دلت با من بود، تو را همگام با خود بخوانم به سوی پرهیزکاری. چون تو ظرفیتش را داشتی، و هنوز درونت سپید بود در عصر تباهی و سیاهی.

اما به تقویم که نگاه می‌کنم می‌بینم مأموریت من هم دیگر به پایان رسیده است. دیرزمانی از حضور من در زندگی‌ات می‌گذرد و دیگر زمان، زمان بازگشت است. روزهای تقویم می‌گویند فقط چند روز دیگر فرصت دارم.

خواستم بگویم از اینجا به بعد حتی اگر من _دست‌کم شبیه گذشته_ کنارت نباشم، خداوند در کنار توست. و دعاهایم. دعاهایم. دعاهایم.

مرا ببخش اگر‌ فرشته زیبا یا خواستنی تو نبودم دانا.

 

Bring Me An Angel

۰۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۳۲
یاس گل
يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۷:۳۳ ب.ظ

حاضرِ غایب

بله! شاید دیگر نتوانم در این دنیا با تو خاطرۀ جدیدی بسازم گل مینا، اما در خواب‌های شبانه‌ام هنوز مشغول خاطره‌سازی‌ام.

مثل دیشب که تو را در خانه‌‌ات دیدم. بقیه را نشان می‌دادی و با دلتنگی می‌گفتی: «آن‌ها مرا نمی‌بینند. تو مرا می‌بینی. فردا بیا.» و من گفتم: «می‌آیم.» به این فکر می‌کردم که اگر این‌بار خانه‌تان بیایم واقعا می‌بینمت؟ گفتم: «راستی یادت هست هر وقت خانه‌تان می‌آمدم دم در می‌گفتی قربان گونه‌هایت بروم و دستت را این‌شکلی روی گونه‌های خودت می‌گذاشتی؟»

گفتی: «یادم است.»

چه خوب که هنوز در خواب‌هایم حاضری.

۲ نظر ۰۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۹:۳۳
یاس گل
پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۴، ۰۵:۱۶ ب.ظ

یَقِیناً کُلُّهُ خَیرٌ

چند وقت پیش نمایشنامه‌ای می‌خواندم به نام عشق به افق خورشید به قلم سید مهدی شجاعی. حال و هوای این نمایش برایم بسیار ملموس بود؛ چله‌نشینی یک شیخ پس از ناکامی‌اش در وصال محبوب و یاری طلبیدن از امام عصر(عج).

این روزها هم اکنون فاضل نظری را می‌خوانم و به فایل‌های صوتی دوره‌ای که در آن ثبت‌نام کرده‌ام گوش می‌کنم. گاهی که دلم می‌گیرد، سراغ شنیدن این دو قطعه هم می‌روم:  آلزایمر و شد شد، نشد می‌رم کربلا.

مطالب ویژه‌نامه دهه کرامت را برای مجلات آماده کردیم. احتمالا همین روزها نتیجه داوری مقاله اصلاح‌شده‌مان هم می‌آید. و اگر بشود دوست دارم نوشتن مقاله بعدی را آغاز کنم. هدفی هم برای این بهار پیدا کرده‌ام. فقط باید با برنامه پای اجرایی کردنش بنشینم.

هنوز خواب مادربزرگ را می‌بینم. مثلا همین دیشب خواب دیدم دستش را گرفته‌ام و گریه می‌کنم. می‌گفت روحم به آرامش رسیده است اما جسمم... و من جسمش را می‌دیدم که انگار خالی شده بود. انگار دیگر معده و روده‌ای نداشت. شلنگ‌های گوارشی، سیم‌هایی که به دستگاه‌ها و تجهیزات آی‌سی‌یو متصل بود، این‌جور چیزها درون بدنش بود.

 

تماشاگر عشق به افق خورشید باشید.

۲۹ فروردين ۰۴ ، ۱۷:۱۶
یاس گل
دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۴، ۰۷:۱۹ ب.ظ

روزهای شِکّرین

هوا دلپذیر بود.

مسیر زیبا بود.

ترکیب ته‌دیگ و قیمه معرکه بود.

ترافیک کم بود.

راننده تاکسی مهربان بود.

 

خدا نزدیک بود.

۵ نظر ۱۹ فروردين ۰۴ ، ۱۹:۱۹
یاس گل
يكشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۴، ۰۸:۱۰ ب.ظ

شب جانگداز

شب عید است و من روی صندلی عقب ماشین نشسته‌ام. نشسته‌ام و پنهانی گریه می‌کنم. انگار غم همه آدم‌های دنیا امشب در دل من جمع شده است.

قبل از نشستن توی ماشین، پدرم دستم را گرفته بود و من می‌ترسیدم بپرسد چرا دست‌هایت انقدر یخ کرده است. همان‌طور که خواهرم پرسیده بود تو چرا انقدر ناراحتی. و من به شکل ناموفقی خودم را جمع و جور کرده بودم که: نه! چیزی نیست. خوبم.

اما خوب نبودم. شکسته بودم و نمی‌دانستم چطور این تکه‌های شکسته را جمع و جور کنم.

البته که خدا به چله‌‌نشینی‌ام پاسخ داده بود. امام رضا دعایم را مستجاب کرده بود. و خیرخواهی امام زمانم پشت سرم بود.

نشسته بودم روی صندلی عقب ماشین و گریه می‌کردم. در شبی جانگداز که از زبان محبوبم شنیده بودم او خود محبوبِ دیگری دارد...

۳ نظر ۱۱ فروردين ۰۴ ، ۲۰:۱۰
یاس گل
جمعه, ۹ فروردين ۱۴۰۴، ۰۱:۴۶ ب.ظ

ترفیع

خواب می‌بینم تعطیلات تمام شده. در مدرسه هستم و مشغول گفت‌وگو با یکی از دانش‌آموزان. ناگهان تو را در انتهای سالن می‌بینم. کسی به من می‌گوید: جایگاهش بالا رفته. ترفیع گرفته‌.

از جایت بلند می‌شوی و همراه مردی که کنارت نشسته به سمتی دیگر می‌روی. پیش از خروج، یک لحظه سر برمی‌گردانی و من از دور برایت دست تکان می‌دهم. انگار که یک آن آشنایی را میان جمع دیده باشی دوباره سر برمی‌گردانی و نگاهم می‌کنی، اما بی‌آنکه جوابی دهی یا حتی لبخندی ریز روی صورتت بنشیند به راهت ادامه می‌دهی و می‌روی.

کمی بعد یک هواپیمای جنگی در آسمان ظاهر می‌شود. با دانش‌آموزانم پناه می‌گیریم. می‌گویند: جنگ است. جنگ...

۰۹ فروردين ۰۴ ، ۱۳:۴۶
یاس گل
پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۴، ۰۷:۳۰ ق.ظ

بذرها و خاک‌ها

می‌گفت هر زمان به هر کجا سفر کرده‌ام به یاد او بوده‌ام و برایش چیزی به سوغات آورده‌ام. اما او در این سال‌ها هیچ‌ کجا یاد من نبوده است. حتی گاهی یادش می‌رود پس از دریافت سوغاتی یک تشکر خشک و خالی کند. می‌گفت دلم از او گرفته است چون زمانی دوستان خوبی بودیم و حالا او این همه نسبت به من بی‌تفاوت شده است و دوستان دیگری دارد.

من هم زمانی در سفر بودم و داشتم برای دوستی که می‌دانستم چندان به یادم نیست چیزهایی می‌خریدم. به این فکر می‌کردم که بروم فلان فروشگاه تا فلان چیز را هم برایش بگیرم. یادش در من بسیار زنده و روشن بود.

اما بعد به این فکر کردم که ما چرا گاهی اصرار داریم بذر محبتمان را در خاک کسانی بکاریم که مراقبت کردن از این بذر را بلد نیستند یا بلدند اما خواهان دریافت آن از جانب ما نیستند.

آدم وقتی در زمین نامناسبی دانه می‌کارد، یا آن دانه جوانه نمی‌زند یا اگر هم جوانه بزند و رشدی کند، دیری نمی‌پاید که به خاطر بی‌توجهی باغبان، پژمرده می‌شود و می‌پوسد، از بین می‌رود.

هر رابطه‌ای به مراقبت نیاز دارد. نه فقط از سوی یک نفر، بلکه از سوی هر دو نفر.

هر جا که دیدی خاکِ سرزمینی، مناسب کاشت بذرهای محبت تو نیست و با گذشت زمان، محصول مرغوب و باکیفیتی به تو پس نمی‌دهد از بذرپاشی‌های بی‌دریغ و مداومت دست بردار. بذرهایت را خرج آن‌هایی کن که خاکشان شایستگی دریافت مهر تو را دارد و به آن طالب است.

۱ نظر ۰۸ فروردين ۰۴ ، ۰۷:۳۰
یاس گل
چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۰۶ ب.ظ

گمشدۀ نازنینِ من

من در سال 1403 یک چیز مهم را گم کردم. چیزی که برای رنگ‌بخشیدن به روزهایم به آن نیاز داشتم.

من هدفم را گم کردم. کی و کجایش را نمی‌دانم. فقط یک روز به خودم آمدم و دیدم دیگر ندارمش.

همه‌چیز طبق روال جلو می‌رفت؛ کتاب می‌خواندم، برای مقاله‌نویسی تلاش می‌کردم، سرِ کار می‌رفتم و همچنان می‌نوشتم. اما چرا و برای رسیدن به کدام هدفش را دیگر نمی‌دانستم.

آدمِ بی‌هدف نمی‌فهمد روزش را چطور شب می‌کند. نمی‌داند به شوق کدامین فردا به بستر می‌رود و از آن برمی‌خیزد. یک چیزی در وجودش کم است: رغبت.

به همین خاطر تصمیم دارم در سال 1404 به دنبال این گمشده‌ نازنینم بگردم. آن‌قدر بگردم تا بالاخره پیدایش کنم و یک روز بیایم همین‌جا و با شادمانی به شما نوید دهم که: یوریکا! یوریکا! یافتم! یافتم!

 

بهارتان فرخنده.

سال نو _ رضا صادقی

۲ نظر ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۱۸:۰۶
یاس گل
شنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۳، ۰۷:۱۸ ب.ظ

غروب بود

عصر راه می‌افتم می‌روم کتابخانه. سه کتابی که امانت گرفته بودم، پس می‌دهم. این‌بار یک رمان از ادگار آلن‌پو می‌گیرم و سه نمایشنامه. پنج کتاب دیگر هم سفارش داده‌ام و منتظرم به دستم برسند تا در تعطیلات بخوانمشان.

تعطیلاتِ من از سه‌شنبه شروع می‌شود. فردا و پس‌فردا مدرسه‌ام. دانش‌آموزان فعلا سرِ کلاس‌ها می‌آیند.

روی پل کمی درنگ می‌کنم و به غروب خورشید و خودروهای در حرکت نگاه می‌کنم:

غروب بود، تو بودی، تو مهربان بودی

برای مرگ خیالم چقدر راحت بود

این مطلع شعری است از محمدسعید میرزایی که در لحظه یادم می‌آید.

سوار بی‌آرتی می‌شوم و می‌روم شهر کتاب‌. برای یکی از شاگردانم یک جاکلیدی چوبی می‌خرم، با طرح شخصیت محبوبش. جلسه پیش وقتی همه رفته بودند، دفترش را آورد، کنارم نشست و من دیدم در صفحه اول نوشته است: به خانم مجیدی که در سال هفتم یاد داد چطور یک کتاب خوب بنویسم.

برای خودم هم یک تقویم بوکمارکی می‌خرم.

اذان می‌دهند. روی نیمکت می‌نشینم و چیزی در دهان می‌گذارم. حالا بیرون تاریک است. دلم می‌خواست دلتنگی‌ام را بردارم ببرم مسجد.

وسایلم را جمع می‌کنم و دوباره به سوی بی‌آرتی می‌روم. دوباره زیر لب می‌خوانم:

غروب بود، تو بودی، تو مهربان بودی

برای مرگ خیالم چقدر راحت بود

غروب بود و تو نبودی.

تو مهربان هم نبودی.

و اتفاقا برای مرگ خیالم هیچ راحت نبود...

 

بهار دلکش

۲ نظر ۲۵ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۱۸
یاس گل
پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۵۰ ب.ظ

شب‌گردی‌های یک روح سرگردان

اگر همین حالا یک روح سرگردان هوس کند در گشت و گذاری شبانه سری به این خانه بزند، گمان نمی‌کنم با حضورش در این اتاق، احساس کسالت کند یا حوصله‌اش سر برود.

او بی‌آنکه کسی ببیندش، از پنجره عبور می‌کند، وارد می‌شود، به سمت چپ نگاه می‌کند و می‌بیند رادیو روشن است و از آن موسیقی‌های شاد پخش می‌شود. بعد به سمت راست نظر می‌اندازد و می‌بیند دختری روی تختش نشسته و دارد کتابِ دکتر جکیل و آقای هاید را می‌خواند.

کمی به موسیقی گوش می‌دهد، سرش را توی کتاب می‌آورد، چند خطی می‌خواند و بعد هم می‌رود سراغ خانه بعدی. مثلا شاید خانه شما. اگر چنین باشد شما در چه وضعیتی هستید و او چه خواهد دید؟

۵ نظر ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۵۰
یاس گل