مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۳۷ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-10

جان شکر!

به خیال می مانی.

به خیالی که گاه قادر به آفرینش آنم و گاه در آفرینش آن به عجز و ناتوانی خویش می رسم.

به خیال می مانی که تا قصد نشان دادن و معرفی اش را به دیگران دارم،از برابر دیدگان محو شده ای و رفته ای و جز یک جای خالی بزرگ چیزی از خودت به جا نگذاشته ای.

آنقدر در رفت و برگشتی و با بود و نبود و هست و نیست های مکررت مرا در بلاتکلیفی گذاشته ای که دیگر خودم هم به درستی نمی دانم حقیقت داری و زنده ای یا ساخته ی خیالات و توهمات خودم هستی.

 

می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۱ نظر ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۳۷
یاس گل
شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۳۹ ق.ظ

سوغات آشنایی ها(رمز،همان همیشگی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۳۹
یاس گل
چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۰۲ ب.ظ

آن شاعر غم پرست تنها و دیوانه ی کتاب

صبحی،رفتم داخل آشپزخانه و به خواهرم گفتم:سه تا کلمه ی ایتالیایی یاد گرفتم که می خوام برات بگم.نه ببخشید چهار تا.

کلمات را یکی پس از دیگری گفتم و خواهرم گفت:مگه هندی یاد نمی گرفتی؟پس چی شد؟

گفتم:آخه بعد از دیدن انیمیشن لوکا یهو یادم اومد قبلا قرار بود ایتالیایی باد بگیرم.وای حالا چی کار کنم بین این همه خواسته؟هندی،اردو،ایتالیایی،انگلیسی و ... .

برگشتم به اتاق و پس از مدت ها،یاد لئوپاردی افتادم.همان شاعر ایتالیایی که دیوانه اش بودم و برای پیدا کردن کتابش زمین و زمان را گشته بودم.

رفتم سراغ کتاب شعرش و دوباره به خاطر آوردم چقدر دوستش دارم.به یاد آوردم یک زمانی دور از این روزها قرار بود به ایتالیا سفر کنم و زیرِتندیس لئوپاردی عکس بگیرم و در خانه موزه اش چرخ بزنم و حضورش را در کتابخانه ی خانوادگی شان حس کنم.

راستی اگر لئوپاردی زنده بود برای نشان دادن علاقه ام به او چه کاری از دستم برمی آمد؟برای شرح دل دادگی ام به آن شاعر غم پرست تنهای دیوانه ی کتاب که آخرش هم در رنج و تنهایی و بیماری مرد،چه کاری می توانستم انجام دهم؟ sad

اصلا چرا فیلم سینمایی اش در ایران دوبله نمی شود؟!

ببین چند سال است منتظرم ببینمش.

 

۵ نظر ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۲
یاس گل
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-9

جان شکر!

دستم به بستن نمی رود.
هر دری را که می آیم ببندم یاد تو می افتم.
از ترس اینکه مبادا هنگام گذر از حوالی من با درِ بسته مواجه شوی،اجازه می دهم راه های ارتباطی مان همچنان به روی تو باز و برقرار باقی بمانند.
دلم می خواهد عزم رفتن کنم.رفتنی که مرا پس از یک دوره ریاضتِ فراموشی یادت،از نو بسازد،از نو متولد کند.اما چه فایده که حتی دل چنین رفتنی را هم ندارم،لااقل فعلا ندارم.
روزهای تقویم را هی می شمارم تا رسیدن به روز تولدت.
نگاهم به چهاردهم سپتامبری ست که حتی خودم هم نمی دانم مثلا چه اتفاق خاصی قرار است در آن بیفتد.
فقط می دانم که می خواهم به زبان مادری ات،میلادت را تبریک بگویم و بعد...تمام.
حس می کنم بعد از آن دیگر مسئولیتی در قبال این ارتباط بلاتکلیف و متزلزلمان ندارم.
همه کارها را کرده ام و جز همان معذرت می خواهمی که تو دوست داشتی از زبان من بشنوی و نشنیدی،باقی گفتنی ها را گفته ام.
البته به جز یک چیز دیگر که آن را هم نگفتم و به قصد و به عمد از قلم افتاد.
پس بگذار همین طور از قلم افتاده باقی بماند...

 

می گویم و می نویسم،هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۲ نظر ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۵۱
یاس گل
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۵۳ ق.ظ

از ترم بعد

دیشب خواب استاد هماپور را دیدم.

خواب دیدم در راهروی نورانی دانشگاه قدم می زنم و برای یک نفر دیگر که در کنار من است از استاد هماپور تعریف می کنم:استاد از آن هایی است که وقتی چیزی درس می دهد مطلب برایت کاملا جا می افتد.

بعد به معده اش اشاره کردم و گفتم:انگار که مطلب را قورت داده باشی.

سپس ادامه دادم:احتمالا این آخرین ترمی است که با استاد دارم.از ترم بعد سر کلاس های ادبیات فارسی می نشینم.

وارد کلاس شدیم.پشت نیمکت نشستیم.

استاد هماپور سر کلاس آمد و لا به لای کلاس به شوخی به من گفت:این عید را به من تبریک نگفتی!

کدام عید؟نفهمیدم از چه حرف می زند.

فقط به آرامی و با خوشحالی گفتم:من بالاخره وارد رشته ی ادبیات می شوم استاد.

صدای یک نفر از بچه های کلاس را شنیدم که گفت:حالا صبر کن ببین با تغییر رشته ات موافقت می کنند یا نه...

از خواب بیدار شدم.

 

۱ نظر ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۵۳
یاس گل
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۲۷ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-8

جان شکر!

دلم می خواهد با همه ی آدم ها درباره ی تو صحبت کنم.

دلم می خواهد درباره ی تو،با خیال تو گفتگو کنم.

ترجیح می دهم که در خلوتم حتی،با خودم،از تو بگویم و پیوسته درباره ی تو بیاندیشم.

این است که مادرم با کلافگی می گوید:وای که چقدر از هند می گویی دختر!

از هند گفتن هم یک جور از تو گفتن است.

 

می گویم و می نویسم،هرچند که هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۰ نظر ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۲۷
یاس گل
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۳۷ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-7

جان شکر!

من پس از این همه شعر خواندن و دل به منظومه های عاشقانه سپردن،به اشتباه،مجنون شدن را آموختم نه لیلی بودن را.

من آموختم چگونه می توان کسی را عاشقانه دوست داشت،چگونه می توان برای کسی تب کرد و گریست و چراغ یادش را هرلحظه و هرجا-نه فقط در دل،بلکه در سر-زنده و روشن نگاه داشت.اما دریغ،دریغ که نیاموختم چطور می توان در نگاه کسی،لیلی شد.لیلی شدن که دست آدم نیست،مجنون هایند که انتخاب می کنند چه کسی لیلی آن ها باشد.

کم کم هندوستانیان دیگری را می بینم که مثل تو به زبان فارسی علاقه مندند و به فارسی شعر می گویند.حالا حس می کنم هند شبیه دوستی آشناست که سال های سال می شناسمش و پس از این همه سال،اشتیاق دیدارش را دارم.چیزی شبیه به حرف های شیرین و آغازین خودت که می گفتی حس می کنی از بچگی مرا می شناسی.

این ها همه معجزه ی محبت و عشق و دوست داشتن است که انسان را با جهان و مردمان جهان به صلح می رساند و آشتی می دهد.

جنگ ها زمانی آغاز می شوند که مهرورزی از یاد و خاطر آدم ها رفته رفته پاک می شود و جای خود را به دشمنی می دهد.

 

می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۰ نظر ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۳۷
یاس گل
پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۱۹ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-6

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۱۹
یاس گل
چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۰۱ ب.ظ

احساس؛این دختر سربه زیر و نجیب و پاک

امروز،دست احساسم را گرفتم و او را به کنجی بردم.رو به روی خودم نشاندم و دست نوازشم را بر سرش کشیدم.اشک هایش را از روی گونه پاک کردم و گفتم:

می دانم که تو بسیار پاکی و معصوم.می دانی که برایم بسیار عزیزی و دوست داشتنی.

این طور وقت ها که می شود،آدم ها از سر ناچاری تصمیم می گیرند بلایی سر احساسشان بیاورند.آن ها وقتی کاری از دستشان ساخته نیست،مجبور می شوند،گوری برای احساسشان بکنند و آن را همانجا دفن کنند تا برای ادامه دادن زندگی رمق داشته باشند و کم نیاورند.مجبورند می فهمی؟مجبور.

اما من امروز اینجا نیاوردمت که چنین کاری با تو کنم.هرچند که در عذابم اما نمی توانم خودم را یک لحظه بدون تو تصور کنم.نمی توانم اساس زندگی ام را به کل روی عقل و منطق بنا کنم و با همان ها پیش ببرم.

آوردمت اینجا تا بگویم می خواهم کمکت کنم تا از این مرحله به سلامت عبور کنی.من تا پایان زندگی ام سخت به تو محتاجم و برای همین هم باید از تو مراقبت کنم.گریه و بی تابی و دل آشوبی بس است.دلتنگی بس است.می دانم کار سختی است اما با هم از پسش بر می آییم.دیگر گریه نکن.همه چیز به زودی درست می شود.ما دوباره قوی می شویم و رو به جلو حرکت می کنیم.نه؟

البته یادت باشد در هر صورت به منطق هم احتیاج داریم.

بیا.این دستمال را بگیر و اشکت را پاک کن.دستت را به من بده.

کلی کار داریم که باید انجامش دهیم دختر.بلند شو فدایت شوم.

۰ نظر ۱۰ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۱
یاس گل
يكشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۴۱ ب.ظ

سلسله سوال های غم انگیز من از خودم

گاهی سوال های غم انگیز و ترسناکی از خودم می پرسم.مثلا اینکه:

اگر آن زلزله ی بزرگ تهران - که سال هاست از آن حرف می زنند - رخ دهد،آن وقت چه کسی به دنبال من و خانواده ام خواهد گشت؟

وقتی تمام شهر به ویرانه ای تبدیل شده و تمام خطوط ارتباطی قطع است چه کسی مرا به یاد خواهد آورد و دل نگران زنده ماندن و نماندم خواهد شد؟

چه کسی مدام برایم پیام می فرستد؟چه کسی از خوانده نشدن و نرسیدن پیام ها دچار استرس و دلهره می شود و خدا خدا می کند که زنده باشم و سالم؟

بعد از فکر کردن به این سوال ها به کسانی فکر می کنم که دوستشان دارم.بعد بغضی گلویم را می گیرد و می پرسم اگر زنده بمانم چقدر زمان می برد تا زندگی ام را از نو شروع کنم؟

۳ نظر ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۴۱
یاس گل