دردنامه
دیشب داشتم از همان قسم خواب ها می دیدم که می شد پس از بیداری پای لپ تاپ نشست و درباره اش نوشت اما سردرد نگذاشت.
تنها چیزی که از آن خواب یادم مانده است مجموعه اتاق هایی با درهای مشترک بود که به نظر می آمد هر اتاق نماینده ی یک کشور و ملیت باشد.من فقط آن دختر جوان هندی را یادم است که در خواب،ساری پوشیده بود و مهربان بود.او به انگلیسی چیزی می گفت و تعارف می کرد که وارد اتاق شوم.
اواخر شب سردرد به سراغم آمد.از قبل می دانستم که می آید اما نمی دانستم با چه شدتی.برای همین هم خیلی به علائم اولیه توجه نکردم و خوابیدم.
صبح با وضعیت بدی بیدار شدم،یک حمله میگرنی تمام عیار!
از درد مچاله شدم.هی سرم را این طرف می گذاشتم آن طرف می گذاشتم.محل درد را فشار می دادم،توی موهایم چنگ می زدم اما نه،رها نمی شدم.
بلند شدم و در حالی که نمی توانستم سرم را صاف نگه دارم(چون تحمل این شدت از درد را نداشتم)،رفتم طرف آشپزخانه.
خواهرم داشت آماده می شد که برود سر کار و مرا در آن وضعیت دید.یک لقمه نان و عسل برایم گرفت تا همراه قرص بخورم.این طور وقت ها دلم نمی خواهد کسی مرا ببیند.دلم نمی خواهد کسی درد کشیدنم را،آشفتگی ام را،رنگ و روی پریده و کبودی زیر چشمم را،آن موهای نامرتب را و به طور کلی آن وضعیت نابسامانم را ببیند.دلم می خواهد در تنهایی درد بکشم.
قرصم را خوردم و پناه بردم به تخت.تمام رگ های سرم درد می کرد.آرام نمی شدم.اگر یک نقاش همخانه ی من بود می توانست به وضوح درد را به تماشا بنشیند و به تصویر بکشد.
بالاخره بعد از گذشت دو سه ساعت درد فروکش کرد و من تصویر به هم ریخته ای از خوابم را به یاد آوردم.
از خودم پرسیدم:آن دختر جوان و مهربان توی خواب که بود؟
و به تو اندیشیدم،چون دلم می خواست آن دختر را به زن و زندگی تو ربط دهم و حس کنم نه تنها به او حس بدی ندارم بلکه دوستش دارم،همان گونه که تو را ...
+تنها می مانم،عاشق تر،زخمی تر