مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۷ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۳۷ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-7

جان شکر!

من پس از این همه شعر خواندن و دل به منظومه های عاشقانه سپردن،به اشتباه،مجنون شدن را آموختم نه لیلی بودن را.

من آموختم چگونه می توان کسی را عاشقانه دوست داشت،چگونه می توان برای کسی تب کرد و گریست و چراغ یادش را هرلحظه و هرجا-نه فقط در دل،بلکه در سر-زنده و روشن نگاه داشت.اما دریغ،دریغ که نیاموختم چطور می توان در نگاه کسی،لیلی شد.لیلی شدن که دست آدم نیست،مجنون هایند که انتخاب می کنند چه کسی لیلی آن ها باشد.

کم کم هندوستانیان دیگری را می بینم که مثل تو به زبان فارسی علاقه مندند و به فارسی شعر می گویند.حالا حس می کنم هند شبیه دوستی آشناست که سال های سال می شناسمش و پس از این همه سال،اشتیاق دیدارش را دارم.چیزی شبیه به حرف های شیرین و آغازین خودت که می گفتی حس می کنی از بچگی مرا می شناسی.

این ها همه معجزه ی محبت و عشق و دوست داشتن است که انسان را با جهان و مردمان جهان به صلح می رساند و آشتی می دهد.

جنگ ها زمانی آغاز می شوند که مهرورزی از یاد و خاطر آدم ها رفته رفته پاک می شود و جای خود را به دشمنی می دهد.

 

می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۰ نظر ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۳۷
یاس گل
پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۱۹ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-6

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۱۹
یاس گل
چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۰۱ ب.ظ

احساس؛این دختر سربه زیر و نجیب و پاک

امروز،دست احساسم را گرفتم و او را به کنجی بردم.رو به روی خودم نشاندم و دست نوازشم را بر سرش کشیدم.اشک هایش را از روی گونه پاک کردم و گفتم:

می دانم که تو بسیار پاکی و معصوم.می دانی که برایم بسیار عزیزی و دوست داشتنی.

این طور وقت ها که می شود،آدم ها از سر ناچاری تصمیم می گیرند بلایی سر احساسشان بیاورند.آن ها وقتی کاری از دستشان ساخته نیست،مجبور می شوند،گوری برای احساسشان بکنند و آن را همانجا دفن کنند تا برای ادامه دادن زندگی رمق داشته باشند و کم نیاورند.مجبورند می فهمی؟مجبور.

اما من امروز اینجا نیاوردمت که چنین کاری با تو کنم.هرچند که در عذابم اما نمی توانم خودم را یک لحظه بدون تو تصور کنم.نمی توانم اساس زندگی ام را به کل روی عقل و منطق بنا کنم و با همان ها پیش ببرم.

آوردمت اینجا تا بگویم می خواهم کمکت کنم تا از این مرحله به سلامت عبور کنی.من تا پایان زندگی ام سخت به تو محتاجم و برای همین هم باید از تو مراقبت کنم.گریه و بی تابی و دل آشوبی بس است.دلتنگی بس است.می دانم کار سختی است اما با هم از پسش بر می آییم.دیگر گریه نکن.همه چیز به زودی درست می شود.ما دوباره قوی می شویم و رو به جلو حرکت می کنیم.نه؟

البته یادت باشد در هر صورت به منطق هم احتیاج داریم.

بیا.این دستمال را بگیر و اشکت را پاک کن.دستت را به من بده.

کلی کار داریم که باید انجامش دهیم دختر.بلند شو فدایت شوم.

۰ نظر ۱۰ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۱
یاس گل
يكشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۴۱ ب.ظ

سلسله سوال های غم انگیز من از خودم

گاهی سوال های غم انگیز و ترسناکی از خودم می پرسم.مثلا اینکه:

اگر آن زلزله ی بزرگ تهران - که سال هاست از آن حرف می زنند - رخ دهد،آن وقت چه کسی به دنبال من و خانواده ام خواهد گشت؟

وقتی تمام شهر به ویرانه ای تبدیل شده و تمام خطوط ارتباطی قطع است چه کسی مرا به یاد خواهد آورد و دل نگران زنده ماندن و نماندم خواهد شد؟

چه کسی مدام برایم پیام می فرستد؟چه کسی از خوانده نشدن و نرسیدن پیام ها دچار استرس و دلهره می شود و خدا خدا می کند که زنده باشم و سالم؟

بعد از فکر کردن به این سوال ها به کسانی فکر می کنم که دوستشان دارم.بعد بغضی گلویم را می گیرد و می پرسم اگر زنده بمانم چقدر زمان می برد تا زندگی ام را از نو شروع کنم؟

۳ نظر ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۴۱
یاس گل
شنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۱۹ ق.ظ

با من مشورت کن/دوست داشتن عمیق

چراغ خواب روشن است و او روی صندلی چوبیِ کنار پنجره نشسته است.با همان کت و شلوار شسته رفته ی همیشگی.

می گوید:می دانی که دوست داشتن انواعی دارد.اما یکی از زیباترین و خالصانه ترین نوع دوست داشتن ها،آن است که وقتی یقین داری به او نمی رسی، صمیمانه و از ته قلب برایش آرزوی یک زندگی خوب و خوش و عاشقانه کنی.بی آنکه خودش بداند شبی به پهنای صورت اشک بریزی و از خدا برای آینده و زندگی اش طلب خیر کنی.

بدون آنکه اصراری به روشن کردن چراغ اتاق و جایگزینی اش با نور ضعیف چراغ خواب داشته باشم،در همان فضای نیمه تاریک می گویم:عشق چطور؟یعنی عشق از این همه زیباتر است؟

- : همین دعای خالصانه هم جلوه ای از عشق است یاسمن.ما فقط داریم با کلمات بازی می کنیم.

به نیمه ی روشن صورتش نگاه می کنم و می پرسم:تو هیچ وقت کسی را اینطور دوست داشته ای؟

لبخند می زند و می گوید : از من می پرسی؟این ها را تو می دانی.من آفریده ی ذهن توام!

بلند می شوم و به طرف چراغ خواب می روم.خاموشش می کنم و به سایه ای که روی صندلی نشسته است می گویم:درست است.گاهی فراموش می کنم تو فقط توی خیال من هستی،اینجا؛توی سرم...

و دوباره به تخت خواب برمی گردم و ملحفه را روی سرم می کشم و می خوابم.

۳ نظر ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۱۹
یاس گل
سه شنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۱۲ ق.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-5

جان شکر!

این پنجمین نامه ای است که برایت می نویسم.پنجمین نامه ای که به دستت نمی رسد.

در این مدت،از دلتنگی ام،رج به رج واژه بافتم و با همین نوشتن بود که اندکی به تسکین رسیدم.

به پستچی ها گفتم از اینجای ماجرا به بعد اجازه دارند نامه ها را در خورجین موتورهاشان نگه دارند و در ساعات بیکاریِ بین روز،آن را بلند بلند برای مردم بخوانند.از آن قصه بسازند.افسانه بسازند.برای این داستان،دنباله ای در ذهن خود بیافرینند و خوش باشند که موضوع جدیدی برای فکر کردن پیدا کرده اند.

اما من...

چند روز پیش تصمیم گرفتم که خودم به سراغ یادگیری زبان هندی بروم چون تو نیامدی که به من بیاموزی.اما خیلی زود پشیمان شدم.به کتاب های رهاکرده ی زبان انگلیسی ام نگاه کردم و دیدم اگر بنا به یادگیری زبان دوم باشد هنوز هم که هنوز است آن زبانِ انگلیسی غربی هاست که در اولویت است و اول باید آن را تمام کنم.بعد از دو سال دوباره شروع کردم.(شاید هم به تو حسودی ام شد که گفته بودی 6 زبان بلدی!)

اتفاق جالب دیگری که افتاد این بود که چند روز پیش، یکی از هم وطنانت،به من پیام داد و در پیامش به یکی از رسوم سنتی هندوها اشاره کرد.واقعا دلم می خواست می بودی و به جای گوگل،از تو درباره ی این مراسم می پرسیدم.درست است که مسلمانی اما حتما با آداب و رسوم هندوهای سرزمینت آشنایی.خلاصه آنکه خودم پی اش رفتم و درباره اش خواندم و از آشنایی بیشتر با فرهنگ مردم هندوستان به ذوق آمدم و دلم خواست باز هم چیزهای بیشتر و بیشتری بدانم.

جان شکر!

نمی دانم که پس از این باز هم برایت نامه خواهم نوشت یا نه!نمی دانم آیا روزی دوباره سر راه یکدیگر قرارخواهیم گرفت یا نه.

در هر صورت من گفتنی ها را گفتم و برخی چیزها را هم دیگر نمی شد روی کاغذ نوشت.

شاید این آخرین نامه ی من به تو باشد اما مطمئن باش با تصویر و تصوری خوب و روشن از تو به پایان می رسد.

پس با آرزوی سلامتی و موفقیت در سرتاسر زندگی.

بدرود شاعر زودسیرِ بااحساس

۳ نظر ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۱۲
یاس گل
دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-4

جان شکر!

شب است.سر،بلند کن،و از میان ستارگان،آن ستاره ی دور،آن ستاره ی کم نور و کوچکِ شب را به رفاقت و دوستی برگزین.

ستاره های بزرگ و نورانی را بگذار برای همان ها که حوصله ی خوب گشتن ندارند،برای همان ها که هر شب،گرفتار افسون و زیبایی سِحرانگیز ستاره های پرنورند.

برای همان ها که از نزدیک-بینی مفرط رنج می برند و در جستجوی کامیابی های سریع و بهر وری های لحظه ای اند.

تو به دورها نگاه کن،به آنچه دیگران نمی بینند و جز نگاه عفیف رَهرُوی بیدار،کس سزاوار دیدار و تماشای آنان نیست.

از کجا معلوم؟چه بسا آن ستاره ی دور و کم نور،خورشید منظومه ی دیگری باشد.

 

+می گویم و می نویسم،هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۰ نظر ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۳۰
یاس گل