نامه های چَمیلی به جان شکر-7
جانشکر!
من پس از این همه شعرخواندن و دل به منظومههای عاشقانه سپردن، به اشتباه، مجنونشدن را آموختم نه لیلیبودن را.
من آموختم چگونه میتوان کسی را عاشقانه دوست داشت، چگونه میتوان برای کسی تب کرد و گریست و چراغ یادش را هرلحظه و هرجا-نه فقط در دل، بلکه در سر-زنده و روشن نگاه داشت.اما دریغ، دریغ که نیاموختم چطور میتوان در نگاه کسی لیلی شد. لیلیشدن که دست آدم نیست، مجنونهایند که انتخاب میکنند چه کسی لیلیِ جنونِ آنها باشد.
کم کم هندوستانیان دیگری را می بینم که مثل تو به زبان فارسی علاقه مندند و به فارسی شعر می گویند.حالا حس می کنم هند شبیه دوستی آشناست که سال های سال می شناسمش و پس از این همه سال،اشتیاق دیدارش را دارم.چیزی شبیه به حرف های شیرین و آغازین خودت که می گفتی حس می کنی از بچگی مرا می شناسی.
این ها همه معجزه ی محبت و عشق و دوست داشتن است که انسان را با جهان و مردمان جهان به صلح می رساند و آشتی می دهد.
جنگ ها زمانی آغاز می شوند که مهرورزی از یاد و خاطر آدم ها رفته رفته پاک می شود و جای خود را به دشمنی می دهد.
می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.